- مامان خیلی چهره اش در هم بود، آقا جون اما سر خوش و قبراق مثل هر روز از خونه زد بیرون، خانم آقا هم که باز دوباره سفره رو کشیده بود جلوی خودش و داشت نون سنگک های تازه رو قیچی میکرد و میچید رو هم. مائده و مبینا بیدار بودن و مشغول جنگ و دعوا سر رفتن به دستشویی ، مینا و مهسا هم که هنوز تو رختخواب. خانم آقا مثل همه روز های دیگه زیر لب با خودش غر میزد. از جلوش که رد شدم ، سلامی کردم و با صدای بلند به مامان گفتم خداحافظ. خانم آقا دوباره اون چشمای محکمش رو دوخت به من و گفت کجا؟ صبحانه نخوردی . پس فردا باید بری بزایی ، جونت در میره. آخ که چقدر از دستش حرص می خوردم اگر به احترام آقاجون نبود یک بار حسابی
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان