واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: انديشه هيدگر، از آغاز، به ژرفى با مسائل و ذهن مشغوليهاى الهياتى و دينى به هم بافته شده بود. ما به تازگى از پژوهشهاى تاريخى دقيق هوگو اوت، جزئيات پرورش و آموزش اوليه هيدگر در كليساى كاتوليك را دريافتهايم. هيدگر در زمينهاى كاتوليك محافظهكار در كشتزارهاى جنوب مركزى آلمان زاده شد و پدرش از متوليان و خادمان كليساى سن مارتين بود؛ كليسايى كه در آن سوى حياطى زيبا و كوچك و در فاصلهاى كمتر از پنجاه يارد از خانه هيدگر قرار داشت. در بحث و جدالى كه از سوى شوراى واتيكان نخستين و به تبع طرد و رد بيانيه عصمت و خطاناپذيرى پاپها از سوى كاتوليكهاى «آزادانديش» انگيخته شد، خانواده هيدگر استوار و پابرجا در وفادارى به كليسا باقى ماند. هيدگر جوان و باطراوت، با چنان پرهيزكارى و استعدادى، از ابتدا براى «كشيش كاتوليك شدن» منظور و نشان شده بود. اين جوان فقير، اما تيزهوش و مستعد، از رهگذر يك رشته آموزانه (بورس آموزشى) به هزينه كليسا، كه يكى از آنها براى دانشجويانى اختصاص داده شده بود كه درصدد ارائه اثر دكتراى خود درباره «توماس آكويناس» بودند، از ميان آن كشتزارهاى روستايى برخاست و به افتخار دريافت منصبى در دانشگاه آلمان نايل آمد. بر پايه يافتههاى هوگو اوت، نخستين آثار هيدگر در سالهاى 1912-1910 در Der Akademiker ،نشريه بس محافظهكار كاتوليك كه از خطمشى پاپ پيوس دهم، (Pope Pius X) پيروى مىكرد، آشكار شدند. هيدگر جوان كه هنوز در نخستين سالهاى دهه دوم زندگى خويش به سر مىبرد، در نوشتههايى راجع به بررسى كتاب، بر ضد خطر مدرنيسم براى حكمت جاويد سنت كاتوليك، بىپرده و بىپروا سخن گفت. او مؤيدانه گفتار يوزف فون گورس كبير، (Josef Von Gorres) را چنين باز مىگويد: «ژرفتر بكاو، آنگاه خود را بر زمين و زمينه مسيحيت كاتوليك، ايستاده خواهى يافت.» هيدگر كه به خاطر بازيابى تندرستى جسمانىاش، در سال 1911 وادار به ترك و ختم مطالعات و تحقيقاتش براى نيل به مقام كشيشى شده بود، ابتدا به رياضيات و علوم طبيعى روى نمود، و سپس به فلسفه، كه هويتش در آن ساحت، آشكارا با فرقه كاتوليك تعريف و شناسايى مىشد، پرداخت. نخستين مقام تدريس وى، جانشينى موقت كرسى فلسفه كاتوليك در فرايبورگ، و نخستين ناكامى پيشهاى او شكست در دست و پا كردن مقام ثابت و هميشگى براى آن كرسى در 1916 بود. نخستين دلبستگيهاى فلسفى و الهياتى هيدگر در آن ايام، بر تخصيص و تصاحب نويدبخش و نوين فلسفه مدرسى قرون ميانه در پرتو پژوهش در بنيادهاى منطق مدرن و اثبات نادرستى روانشناختباورى، (Psychologism) از سوى هوسرل تمركز يافت. هيدگر، در مقام يك فيلسوف، روانشناختباورى يعنى تلاش در جهتبنياد نهادن منطق و رياضيات بر شالوده ساخت روانى ذهن آدمى را به مثابه گونهاى از تجربهباورى، ( و نسبيتانگارى، (relativism) نپذيرفت و همزمان با آن، از منظرى الهياتى با مدرنيسم همچون نوعى از نسبيتانگارى تاريخى كه درصدد سست كردن و فرسودن پايه حقيقت ابدى الهياتى است، دشمنى ورزيد. هيدگر ميان «پژوهشهاى منطقى» هوسرل، كه منطق و رياضيات را بر بنيان «پديدارشناسى محض» مىنهاد، و «دستور زبان نظرى» وارد در سنت فلسفى اسكوتيستى (فلسفه دونس اسكوتس) در واپسين روزگاران قرون وسطى، پيوستگى و استمرارى مىديد. مطابق سنت مذكور كه به ژرفى ضد نسبيتانگارى و ضدروانشناختباورى بود، گونههاى دستور زبان و اشكال زبانى، ( modus significandi) محصول و بازتابنده صورتهاى عام و ناب انديشهاند، ؛(modus intelligendi) كه اينها نيز خود، بازتابهاى خود هستى، (modus essendi) شمرده مىشوند.
اما هيدگر، همچنين به وجه ديگرى از سنت قرون وسطايى نظر كرد، كه در تقابل با وجه منطقى و واژه محورانهاش، ,(logocentric) «وجه زنده و حياتى» آن سنت است و مىبايد در «حيات مذهبى»اى كه به تجربه زيستن، lebens-erfahrung) ،تعبيرى كه از ديلتاى وام گرفته بود) قرون وسطايى، حيات و شور و حال مىبخشيد، دست مىيافت.
هيدگر در پىنوشت پاياننامهاى كه به جهت كسب شرايط و آمادگى براى تدريس در دانشگاه تهيه كرده بود، بر اين نكته پاى مىفشرد كه، ما بايد بدانيم كه نظريههاى انتزاعى و دشوار فيلسوفان و متالهان قرون ميانه از «تجربه عينى حيات» برمىخيزند و به «ارتباط روح با خدا»، آنچنان كه در حيات قرون وسطايى تجربه شده است، بيان و نمودى مفهومى مىبخشند. هيدگر بر آن است كه ما براى حصول بدان ساحت از سنت قرون وسطايى، مىبايد الهيات اخلاقى قرون وسطايى و عرفان آن دوران، بويژه از آن مايستر اكهارت، را با علاقه و دقتبررسيم. اگر در آن روزگار به اين انگاره مفهومىفلسفى كه «عقل در هماهنگى درونى با هستى است و بدان تعلق دارد» عنايت فراوان مىرود، به سبب حضور اين باورداشت مشابه عرفانى است كه روح تماما متعلق به خداست و اين باورداشت، خود بر پايه نوعى استعلا و فراروى به سوى خداوند برساخته شده است. اين انگاره كه انديشه به هستى تعلق، (gehorth) دارد، همانا بخشى از نگرشهاى پسين خود هيدگر است كه وى هماره و به هر طريقى از آن سخن مىگفت. هيدگر با فراخوانى و احضار معناى زنده و حياتى عرفان قرون وسطايى، نخستين تلاش خود را به منظور ويرانگرى، (destruction) «سنت» به كار مىبست البته «ويرانگرى» نه به مفهوم «انهدام» يا «نابودى»، بلكه بيشتر به معناى استيلا و غلبه بر سطح مفهومى مابعدالطبيعه سنتى، به منظور اعاده يا بازپسگيرى ريشههاى زنده و تجربههاى حياتبخش آن. اين نكته و اشاره را هيدگر در طول زندگىاش بارها و بارها تكرار كرد، و از اينرو، ساختارشكنى يا ويرانگرى، (deconstruction) معروف «فلسفه» يا «تاريخ هستىشناسى» وارد در «هستى و زمان» را مىبايد همواره كار كنشى اثباتى، (positive) و نه منفى و سلبى، (negative) انگاشت.
نخستين نوشتهها
هيدگر در 1919 در سى سالگى، همزمان با مناسبت غسل تعميد فرزند نخستش، دست از ايمان به مذهب كاتوليك فرو شست و در نامهاى به انگلبرت كربز، همان كشيش جوانى كه زمانى «مارتين» و «الفريد» را (در 1917) به عقد زناشويى يكديگر درآورده و شايد غسل تعميد فرزندشان را نيز او به جاى آورده بود، نوشت:
«بينشهاى معرفتشناختى، كه تا «نظريه شناخت تاريخى» بسط يافته، نظام عقيدتى مذهب كاتوليك را پيچيده و ترديدآور، و برايم ناپذيرفتنى ساختهاند. اما البته مسيحيتبه طور كلى، و مابعدالطبيعه، به يقين در مفهوم و معنايى جديد همچنان در باورم معتبر و مورد اعتمادند.» اين اولين «چرخش» در انديشه هيدگر است و از اهميتى وراى حد تقرير و تاكيد، بهره دارد. چرا كه با گسست از مذهب كاتوليك و رويكرد به آيين پروتستان، دلبستگيها و ذهن مشغوليهاى اين انديشمند جوان نيز دگرگون گشتند. هيدگر از «پرسشهاى منطقى» به «پرسشهاى تاريخى»، و از «پديدارشناسى محض» (هوسرلى) به آنچه وى «هرمنيوتيك واقعيتمندى» (حيات عينى) مىخواند، و از الهيات جزمانديشانه به الهيات انجيلى روى كرد. او سرمشق و الگوى خود را نه از ميان متالهان مدرسى همچون آكويناس، اسكوتس و سوارز كه از پاسكال، لوتر و كىيركگارد برگزيد و اين آخرى (كىيركگارد) وى را به سوى آگوستين و پاول بازگردانيد. در بين سالهاى 1919 و 1922، هيدگر كه در 1921 خود را به عنوان يك متاله مسيحى به كارل لويت معرفى كرده بود در تلاشى براى بازيابى تجربه اصيل مسيحى، امر تحقيق و مطالعه جدى و ژرف در باب «تجربه واقعيتمند حيات» در جوامع انجيلى (بويژه تجربه زمان، نزد ايشان) را بر دوش نهاد و در پيش گرفت. هيدگر در اين طرح، الگوى خود را، نقد لوتر از ارسطو و فلسفه مدرسى ارسطوگراى قرون ميانه برگزيد. لوتر، همچنانكه يك مورخ متاخر و متخصص در اين امور، به تازگى خاطرنشان كرده، به منظور تشريح و توضيح طرح خود در خصوص بازيابى و اعاده مسيحيت منصوص اصيل، كه در زير داربست الهيات قرون وسطايى نشسته و نهفته بود، از واژه destruction (ويرانگرى) سود مىجست. هرمنيوتيك واقعيتمندى، كه در «هستى و زمان»، عنوان «تحليل وجودى» به خود گرفت، نشانههاى ويژه و مميز حيات واقعيتمند دازاين را مشخص و معين مىساخت. بدون مبالغه و گزافگويى، تلاش هيدگر براى صورتبندى «هرمنيوتيك واقعيتمندى»، از نقد لوتر از الهيات مابعدطبيعى قرون وسطايى و نقد كىيركگارد از مسيحيت نظرى هگلى الهام يافته است. اكنون، همچنان كه شمار افزونترى از سخنرانيهاى اوليه فرايبورگ در Gesamtausgalle در دسترس قرار مىگيرند، ثبت و ضبط آن تحقيقات نيز ادامه دارد و صورت آنها براى همگان به معرض نمايش درمىآيد. يكى از جالبتوجهترين اين «دورهدرسگفتارها»، كه وعده انتشار هرچه زودتر آن داده شده، سخنرانيهاى هيدگر در خصوص سن آگوستين است كه در آنها هم وى معطوف بود به «بازيابى و اعاده تجربه مسيحى سرمانز در نوشتههاى آگوستين» كه در زير «روساخت مابعدالطبيعه نوافلاطونى» خفته و نهان گشته است. نزديكترين سرنمون «ويرانگرى تاريخ هستىشناسى» در «هستى و زمان» و آنچه بعدها «غلبه بر مابعدالطبيعه» خوانده شد، طرح ذاتا الهياتى 1919 است كه در آن، هيدگر عزم بر بازيافت و اعاده مقولات اصلى و بىپيرايه حيات واقعيتمند مسيحى دارد. در همان حال، وى طرح موازى ديگرى درباره ارسطو را نيز برعهده گرفته بود. فيلسوف جوان، برخلاف لوتر، ارسطو را همچون طاعونى كه خداوند، وى را به سبب گناهان ما به عالم نازل ساخته، نمىپنداشت. برعكس، از آنجا كه الهيات قرون وسطايى، دستگاه مفاهيم مابعدطبيعى ارسطو را برگرفته بود، هيدگر عزم آن داشت تا به منظور كشف مبادى و منابعى كه آن دستگاه در حيات واقعيتمند دارد، بر آن چيرگى و تفوق يابد. بهزعم هيدگر، ارسطو از عظيمترين حساسيتهاى پديدارشناختى در جهان باستان برخوردار بود. در واقع، نيت و آرمان هيدگر از تفسير ارسطو، بازيافت آن تجارب حياتى و زندهاى بود همان ساختارهاى واقعيتمند «هستى» ارسطويى و يونانى كه در فلسفه ارسطويى، قالب و برونه مفهومى كسب كرده بودند. تفسيرهاى هيدگر از ارسطو آنچنان پرمايه و نوآورانه بود كه بسيارى را در جهت ارسطوپژوهى برانگيخته و الهام بخشيد و مستقيما نيز در اتخاذ سمت و مقامى كه در ماربورگ بدو پيشنهاد شد، مؤثر افتاد. وى در ماربورگ از 1923، ضمن ارتباط و همفكرى نزديك با متاله بزرگ و نامبردار پروتستان، رودلف بولتمان (كه به الهيات انجيلى گرايش داشت) امر تدريس را آغازيد. اين دروس، سرانجام در هيئت «هستى و زمان» اثرى سراپا گره خورده با پرسشهاى الهياتى منتشر شد كه مشتمل بر بازيافتى دوگانه، از يكسو بازيابى ارسطو و از سوى ديگر حيات انجيلى، بود. به گمان من، در انديشه و ديده هيدگر، اين دو امر خطير در واقع يك عمل بيش نبودند. بدين معنا كه چه اخلاق نيكوماخوسى ارسطو خوانده مىشد و چه انجيل، در نهايت، بازيافتساختارشكنانه «مقولات حيات واقعيتمند» به نتايجى يكسان دست مىيافت. چرا كه «مقولات حيات واقعيتمند» يعنى مقولات «دغدغه» و «برجا هستى»، (existence) «مراقبت» و «ابزارانگارى»، ,( instramentality) «زمانمندى»، «ناپايدارى» و «تاريخى بودن»، (historicity) هرجا كه افتشوند، اينچنيناند. در اين نكته، نوع ويژهاى از تاريخناباورى، (ahistoricism) در تفكر هيدگر مشهود است، كه بسا همانند آن درونمايهاى است كه با تعلق خاطر وى به «پديدارشناسى به مثابه علمى عام و كلى» و نيز به «صورت، آرمانى (هوسرلى) ساختارهاى جهانشمول زيست جهان» (كه مستقل از اينكه كجا دريافتشوند يكسانند) پديدار شد. هدف «هستى و زمان» در واقع، هدف كاملا هوسرلى و نئوكانتى آن صورتبندى اين «ساختارهاى واقعيتمند» بود؛ يعنى چارچوببندى آنها با مفاهيم صورىهستىشناسانه كه از حيث هستىشناختى نسبتبه آنى و لحظهاى بودن، ( instantiation) عينى و جزئى شان بىطرف و خنثى باشد. همين است آنچه در پس پشت آن تمايز و دوگانگى مشهور ميان مفاهيم «وجودى existential »و «موجودى (existentiell يا هستىشناختى» و ontic ] موجودانگارانه»، كه در امر «تحليل وجودى» مركزيت دارد، نهفته و خفته بود. نيت و غايت هيدگر همانا ارائه ساختارهاى كلى و پيشينى، (apriori) حيات وجودى و دازاين حى است؛ صرفنظر از اينكه آن ساختارها در واقعيتبالفعلشان در مقام امرى موجودى existentiell يونانى باشند يا مسيحى.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 212]