واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: تاریخ - خاطرات حجتالاسلام والمسلمین امام جمارانى از روزهاى پیروزى انقلاب اسلامى اولین بارى که امام را زیارت کردیم روزى بود که امام بعد از دو روز که وارد تهران شده بودند آقاى حاج احمد آقا به من اشاره کردند که نمىخواهى امام را ببینى؟ گفتم چرا. ظهر سوم بود. ظاهراً گفتند که بیا برویم و امام را ببین. به ما محبت و لطف داشتند در مدرسه علوى. من وقتى آمدم دیدم در اتاق، دیدم امام ناهار مىخوردند. آقاى حاج احمدآقا گفتند: تأمل کنید که امام غذایشان تمام بشود. من وقتى وارد شدم اما دست مبارکشان را شسته بودند و نشسته بودند. من وارد شدم و سلام کردم و دست امام را بوسیدم و نشستم. به چهره امام که نگاه کردم احساس کردم که امام خیلى خستهاند. آن یکى دو روزى که تشریف آورده بودند خیلى خسته شده بودند. ملاقاتها و جمعیت. من عرض کردم: امام شما خیلى خسته هستید. امام فرمودند: بلى من احساس مىکنم که تمام وجودم خسته است. ما در سنین بالا هستیم و شما جوان. از این رو احساس خستگى نمىکنید. من عرض کردم: انشاءالله با تشکیل حکومت اسلامى رفع خستگى هم از خودتان و هم از امت اسلامى خواهد شد. امام یک تبسم خاصى کردند و خیلى خوششان آمد از این مورد. بعد من نخواستم مزاحمت کنم. بیرون آمدم شب آن روز در سالن بزرگ مدرسه علوى سخنرانى داشتند براى علماى تهران. ورود امام در آن سالن جالب و جاذب بود بطورى که حالت معنوى خاصى از چهره منور امام که براى صحبت با علماى تهران آمده بودند، احساس مىشد. مردم به صورت متراکم و فشرده براى ملاقات با امام به طور سیلآسا مىآمدند. این ملاقاتها بسیار مهم بود. دولت تمام همتش بر این بود که بگوید ارتش با ماست و هیچ ارتباطى با امام ندارد. اما آمدن همافرها و افسران نیروى هوایى براى ملاقات با امام نشان دهنده بطلان همه حرفهاى حکومت زمان بود. لذا این ملاقاتها خیلى حساس بودند: ملاقاتى که سران جمعیتهاى مختلف و مردم با امام داشتند. اصلًا کیفیت و نحوه ملاقات هم خیلى مهم بود. من یک روز در جایگاه امام در خدمت امام بودم که جمعیت وارد محوطه بزرگ مدرسه علوى شدند. وقتى محوطه پر از جمعیت مىشد درها را مىبستند که دیگر جمعیت از بیرون وارد نشود تا همین جمعیتى که بطور فشرده در محوطه هستند امام را ببینند. اینها که از در دیگر بیرون رفتند بیرون، و جمعیت بعدى بیاید. بعد از پر شدن محوطه و بسته شدن درها امام به جایگاه آمدند. به محض اینکه چشم مردم به امام افتاد سر از پا نشناخته شعار دادند و جمعیت مردها و زنها به طور جداگانه وارد محوطه مىشدند مثلًا وقتى که جمعیت مردان وارد محوطه شدند و با امام ملاقات کردند بیرون رفتند و بعد جمعیت زنان وارد شدند. همین طور به تدریج صبح تا غروب جمعیت مىآمدند و هنگامى که مردم امام را مىدیدند هیجان عجیبى بین آنان پدید آمد. من نگاه مىکردم به جمعیت. چون همه رو به امام بودند. ما هم در آن جایگاه بودیم. در آن لحظات احساس مىکردم کمتر آدمى هست که اشک از چشمانش سرازیر نشود. همه مردم اشک شوق مىریختند با دیدن امام. بعد همینطور که شعار مىدادند شعارشان نیز در آن روزها همانند شعارهایى که بعد به صورت طبیعى پیش آمده بود، نبود. فقط درود بر خمینى مىگفتند. درود بر خمینى درود بر خمینى. و امام هم با دست اشاره مىکردند و جواب احساسات مردم را مىدادند. دستمالهایشان را براى تبرک مىانداختند به طرف امام.. همین جور که ما به جمعیت فشرده نگاه مىکردیم و مىدیدیم که وسط جمعیت مردم مىافتند. افرادى در اطراف بودند و شاید پنجاه تا برانکارد داشتند آنها بسرعت مىرفتند و آنها را از لاى جمعیت به صورت جنازهء بىروحى بیرون مىکشیدند. اصلًا غوغایى بود از سیل احساسات مردم با امام. خود اینها به موقعیت حکومت و انقلاب تحکیم مىبخشید تا اینکه آن روز موعود امام براى تعیین دولت و نخست وزیر موقت آمدند داخل سالن آن روز روز بسیار باشکوهى بود. در تمام ایام حکومت نظامى شبها جلو رفت و آمدها گرفته مىشد. شبها فقط بربامها شعار مىدادند به عناوین مختلف دولت مىخواست جلو رفت و آمدها و تجمعات را بگیرد. ملت هم اعتنا به این مسائل نداشتند تا روزى که اعلام شد از چهار بعد از ظهر حکومت نظامى است و هیچ کس حق ندارد رفت و آمد کند. اینکه تک تک بروند و هیچ نوع تجمعى نباید باشد. همه مردم در تردید بودند نمىدانستند بروند منزل و دیگر بیرون نیایند یا بیرون بیایند. مردم مردد بودند. نمىدانستند تکلیفشان چیست. ما خبرى را پیگیرى مىکردیم که ظاهراً از ناحیه آقاى طالقانى رسید و محتواى آن این بود که احتمال دارد کشتار عظیمى پیش بیاید. ما منزل بودیم. روزهاى نزدیک 22 بهمن در مدرسه علوی توانسته بودیم یک تلویزیون مدار بسته که شعاع شهر تهران را احاطه مىکرد و زیر پوشش مىگرفت، نصب کنیم ما منزل بودیم و تلویزیون روشن بود. یک مرتبه دیدیم که تلویزیون با یک وضع فوقالعادهاى خبر داد توجه توجه الان دستور کتبى حضرت امام راجع به دولت بختیار به نظر مردم مىرسد. یک مرتبه خط مبارک امام را دیدیم که دستور صادر کردند: همه به خیابانها بریزند و هیج اعتنایى به دولت نظامى نکنند. مردم آمادگى عجیبى داشتند به محض اینکه این خط را دیدیم، احساس کردیم که در خانه نشستن حرام است و باید بریزیم به کوچه و خیابان. من وقتى آمدم دیدم قبل از من مردم به کوچهها و خیابانها ریختند جمعیت دنبال آخوند مىگشتند که جلو بیفتد و تظاهرات را راه بیندازد. ما رفتیم و جمعیت را جمعآورى کردیم و مردم شروع کردند به شعار دادن در خیابان. دستور امام صد درصد معجزه آسا بود. آن روز ما خیلى نمىفهمیدیم قضیه چیست. بعدها متوجه شدیم که آن روز توطئهاى شده بود تا مردم را به خانهها بکشند و بعد همان شب ترتیبى داده بودند که به اقامتگاه امام حمله کنند و آنجا را بمباران کنند. بعد مراکز حساس دیگر را نیز مورد حمله قرار دهند. بنا بود که همان شب حدود ششصد نفر از سران قوم را بگیرند و اعدام کنند و اگر حقاً دستور امام نبود قضیه عوض مىشد به نفع خواستههاى حکومت. بعد هم امام خودشان فرمودند: این چیزى بود که خدا به ذهن ما انداخت. هیچ انتظارى قبل از این ماجرا نبود که یک روز مثلًا بدین صورت این انقلاب به پیروزى برسد. چون خفقان به حدى بود و شرایط به قدرى سخت بود که براى ما یک چیز افسانهاى بود که بگویند مثلًا یک روزى این انقلاب به پیروزى مىرسد. یادم هست درسال 50 یا 51 که آن جشنهاى دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهى را راه انداخته بودند. در نهایت یأس و ناامیدى همه فکر مى کردیم که اوضاع چه خواهد شد. آن شب بسیار عجیب بود. کسى از دوستان به ما گفت: تفألى به قرآن بزنم و تفأل زد به قرآن که سرنوشت امام چه خواهد شد. در آن تفأل که این آیه آمد که «یا بنى اذهبو فتجسسوا من یوسف و اخیه و لاتیاسوا من روحالله». دقیقاًاین آیه حکایت دارد از اینکه آینده حکومت ایران دست امام است و امام دقیقاً حاکم ایران خواهد شد. آیه مربوط به یوسف و حکومت یوسف مصر بود که این حکومت را بشارت میداد. ما فکر مىکردیم واقعاً شرایط طورى هست که این چنین بشود. من صبح روز 22 بهمن در منزل نشسته بودم فکر مىکردم، خدایا با این اوضاع و احوال چه پیش مىآید؟ از یک طرف حکومت در شدیدترین وضع دارد مىتازد. از طرف دیگر امام دولت موقت را تشکیل داده. چه خواهد شد با این دو تا حکومت این چنینى؟ نگرانى بسیار بود. یک مرتبه من دیدم که پرده پنجره ما کنار رفت و اسلحه است که مىریزند توى منزل ما. من خیلى نگران شدم که قضیه چیست. آمدم بیرون. بعد فهمیدم که بچهها اینها را از دست ارتشیها یا ساواک گرفتهاند. گفتم این اسلحه را چه می کنید؟ اینها را از کجا مىآورید؟ گفتند: کلانترى را گرفتیم. همه کلانتریها یکى پس از دیگرى سقوط مىکردند و انقلاب پیروز شد. من یاد آن ایام خفقانى افتادم که ما فکر مىکردیم که آیا مىشود یک چنین روزى پیش بیاید یا نه. یاد این بشارت قرآن افتادم، که بشارت این حکومت و این پیروزى را به ما داد. /62
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 509]