تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833179272
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم
واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: کتاب - فارس منتشر کرد: امام مثل بقیه نبود. با همه فرق میکرد. امام مثل هوا بود. همه آن را تجربه میکردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن را در ریهها فرو میبردند. اما هیچ وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهیها به جز آب چه میدانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرامتر از دریاست، شروع میکند به تکان خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه میشد نوشت که به نحو ناجوری دست و پا میزند. تنش را به زمین میکوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر میرود و دوباره به زمین میخورد. ستون مهرههایش را خم و راست میکند. مثل فنر از جا میپرد. با سر و دمش به زمین ضربه میزند. به هوا بلند میشود. با شکم روی زمین میافتد و دوباره همین کار را تکرار میکند. اگر حلال گوشت باشد و فلس داشته باشد، در طی این بالا و پایین پریدنها مقداری از فلسهایش از پوست جدا میشود و روی زمین میماند، البته بعضی ماهیگیرها اشتباه میکنند و روی شکم ماهی سنگ میگذارند تا بالا و پایین نپرد! علم میگوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی، میمیرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق میکند که ماهی از بیآبی به دلیل طبیعی نمیمیرد. ماهی به خاطر آب خودش را میکشد! خشم، عجز، تنهایی، خفهقان ... اینها لغاتی علمی نیستند. همه همین طور بودند. اگرچه در گفتوگوها اسمی از امام برده نمیشد، اگرچه در بسیاری جاها فقط تصویر کاغذیاش حضور داشت، اگرچه خیلی از جاها فقط پای جملهای اسمش را نوشته بودند، اما همه جا حضور داشت. خیلی چیزها بدون اسمش هیچ معنیای نداشت. جبهه، خط مقدم، بسیجی و حتی چیزهای بزرگتر مثل انقلاب. امام برای آنهایی که دوستش داشتند، یک حضور دائمی نامحسوس بود. وقتی امام میگفت «من بازوی شما را میبوسم.» گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران هزار بسیجی جریان پیدا میکرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تک تک آنها را بوسیده باشد. حال آنکه بسیاری از آنها هیچ وقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچ وقت در مورد وجود دیگری فکر نمیکند. کسی باور نمیکرد امام بمیرد. به فکر کسی هم نمیآمد که امام میمیرد. مرگ امام در مخیله هیچ کس نمیگنجید و از این رو بود که پس از اعلام خبر مرگ، همه گیج بودند. در هنگام پذیرش قطعنامه که اپوزیسیونها از به هدر رفتن نیروی نهفته جوانان میگفتند، هنگامی که بسیجیها بدون دلیل واضحی ناراحت بودند، وقتی که مردم، همه گیج بودند، طبقه بورژوا مشغول پرتنشترین معاملات اقتصادی بودند. پشت آنها را مرگ صدها هزار نفر هم نمیلرزاند! اما حالا مرگ یک نفر زاویه دید آنها را عوض کرده بود. همه گیج بودند. وقتی خبر مرگ امام را میشنیدند، باور نمیکردند. خیلیها سعی میکردند خود را ناراحت نشان ندهند. چرا که نظام سیاسی اجتماعی فقط یک زمینه است برای فعالیت اقتصادی، این زمینه هرچه باشد، تفاوتی ندارد، اگر زیاد رنگ عوض کند، فعالیتهای اقتصادی متنوعتر میشود. اگر ثابت باشد، سود را باید در کارهای بلندمدت اقتصادی جستوجو کرد. همه میدانستند با مرگ امام این زمینه تکان نمیخورد اما چیزی فرای زمینه عوض شده بود. زمین تکان میخورد. این تکان حتی این طبقه را هم گیج کرده بود. همه گرفته و ناراحت بودند. حتی آنهایی که با امام هیچ رابطهای نداشتند. اندوهی غریب در چهره مردم ریشه دوانده بود که به یقین از ترس برای آینده نبود. ایرانیها هیچ وقت آیندهنگر نبودهاند. وقتی پدر یک خانواده میمیرد، اندوه بر همه مستولی میشود. فرق پدر با بقیه شاید در بزرگتر بودن است. این اندوه برای همه یکسان است. پسر چه عاشق پدر باشد و چه نباشد، اندوهگین میشود. پسر حتی اگر کینه پدر را به دل داشته باشد، در مرگ پدر افسرده میشود. بزرگتر چیزی مثل سایه است. بیسبب نیست که به مثل میگویند «خدا سایه بزرگتر را از سر کسی کم نکند.» سایه از سر همه کم شده بود. بورژوا، فئودال، اپوزیسیون، انتلکتوئل، معدنچی، بسیجی، چپی، راستی، هیچ کدام فرق نمیکردند. سایه بزرگتر از سر همه کم شده بود. این بار کسی از دریا ماهی نگرفته بود. از ماهی، دریا را گرفته بودند. ماهیها حلال گوشت و حرام گوشت، همه به نحو تأثربرانگیزی بالا و پایین میپریدند. ستون فقراتشان را خم میکردند. مثل کمان. بعد عین تیر که از چله رها میشود، با سر و دمشان به زمین ضربه میزدند و به هوا پرتاب میشدند. دوباره با شکم به زمین میخوردند و این کار مرتب تکرار میشد!!! امام رفت. سیل انسانها به سمت بهشت زهرا (س) در حرکت بودند. جمعیت از در و دیوار میجوشید. آنقدر تعداد آدمها زیاد بود که از هر طیف و گروهی میشد نمونهای پیدا کرد. زنها، مردها و بچهها، همه و همه به سمت بهشت زهرا میرفتند؛ هر کس با هر وسیلهای که داشت، در وانتها و کامیونها آنقدر آدم سوار شده بود که از آنها فقط یک حجم انسانی در حال حرکت پیدا بود. از اندازه این حجم انسانی معلوم میشد که وسیله نقلیه، اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت. البته این حجم انسانی با همان سرعتی جلو میرفت که سایر آدمها پیاده میرفتند. قیافهها متنوع بودند. از هر قماش و دستهای. زنی با چادری مشکی که لکههای قوهای خاک روی چادرش مشخص بود. جوانی که هنوز مو به صورت نداشت. با پیراهنی مشکی و شالی سبز. پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس اما مرا بالا گرفته بود. کودکی کوچک که انگار پدر و مادرش را گم کرده بود. بیخیال و بدون توجه به جمعیت، و جمعیت هم بی توجه نسبت به او. کودک میخندید و در عرض جمعیت راه میرفت. سه چهار جوان با لباس سربازی. سرباز اولی به سرباز دومی چیزی گفت و خندید. دومی جوابش را نداد. خیره نگاه میکرد. مردی روی ویلچیر نشسته بود. احتمالا از جانبازان جنگ بود. ضجه میزد. انگار نه انگار که این همه آدم او را نگاه میکنند. انگار نه انگار ه سرباز دومی هم او را نگاه میکند. پیرزنی چادر نمازش را به کمرش گره زده بود. به ترکی بلند بلند چیزی را فریاد میزد و میرفت. لحنش به دعوا میزد. مردی بلندقامت و موقر، حدوداً پنجاه ساله، کت و شلوار سیاه، پیراهن تمیز سفید، کروات سیاه، دست در دست زنش که مانتوی سیاه پوشیده بود؛ زنش عینک آفتابی زده بود. مانتوی سیاه زن، گلی شده بود. چند مرد نزدیک به سی سال، پیرمردی هم با آنها بود. از بقیه تندتر راه میرفتند. دست هم را گرفته بودند و میدویدند. انگار تلوتلو میخوردند. دوتاشان لباس فرم سیاه پوشیده بودند. همهشان دور گردن چفیه انداخته بودند. مردی جوان با هم سر و کودکش. کودک میخندید و منتظر نگاه محبتآمیز پدر و مادر بود. اما پدر و مادر حتی برای خنده کودک هم میگریستند. موتورسواران خیلی سریع از بین مردم میگذشتند. بیتوجه به شلوغی و احتمال برخورد با آدمها. دو ترکه یا سه ترکه. اگر کسی یک نفری سوار موتور بود، اولین نفری که او را میدید به سرعت پشت موتور میپرید. صاحب موتور اعتراضی نمیکرد. هیچ کس احساس مالکیت نسبت به چیزی نداشت. راه برای اتومبیلها بسته شده بود. مردمی که اتومبیلش جلو صف اتومبیلها بود، از ماشین پیاده شد. صورت گوشتآلودی داشت. سر کچلش سرخ شده بود. عرق کرده بود. با آن سبیلهای پرش، قیافهاش به کاسبها میخورد. از ماشین پیاده شد. بدون توجه به بوق ماشینهای پشتی، شروع کرد به دویدن میان جمعیت، انگار میخواست قبل از همه به بهشت زهرا برسد. هراسان بود. چند نفر ماشینش را به طرف کنار خیابان هل دادند. کسی پشت فرمان ننشسته بود. ماشین در جوی آب کنار خیابان افتاد و متوقف شد. هلیکوپترها آنقدر زیاد شده بودند که پروازشان مثل پرواز دستههای کلاغ، برای مردم عادی بود. گاهی در ارتفاع پایین پرواز میکردند. به نظر میآمد که به درختهای اطراف خیابان گیر میکنند. یکی در این میانه بستنی میفروخت. مردم برای بچههایشان بستنی میخریدند. بچهها خیلی کیف میکردند. در این گرما بستنی میچسبید. بچههایی که به سن عقل رسیده بودند، بستنی را میخوردند اما رضایتشان را مخفی میکردند. خانههایی که اطراف خیابان بودند، درهایشان باز بود. از بیشتر خانهها شلنگهای آب را بیرون آورده بودند. کودکان و گاهی هم بزرگترها، آب را به سمت بالا میپاشیدند. آب مثل قطرات ریز باران روی سر مردم فرود میآمد. هوا گرم بود. انگار از هرم گرمایی بود که از نفس جمعیت بیرون میزد. بوی گلاب و دود و خاک با هم مخلوط شده بود. سر و صدا زیاد بود. اما کسی به آن توجهی نداشت. گاهگاهی برخلاف مسیر جمعیت، آمبولانسی با چراغهای روشن میآمد. حتی صدای گوشخراش آژیرش، مردم را از جلو راهش دور نمیکرد. انگار جلوتر که شلوغتر میشد، بعضی غش میکردند یا زیر دست و پا میماندند. روی موتور آمبولانس یکی با روپوش سفید هلال احمر نشسته بود. _ داداش برو کنار! برو کنار! مریض داریم، آقا برو کنار! تا سپر آمبولانس ضربهای آرام به مردم نمیزد، کسی از سر راهش کنار نمیرفت. راننده آمبولانس چیزی نمیدید. مردی جوان با روپوش هلال احمر روی موتور نشسته بود و جلو چشمانش را گرفته بود؛ البته اگر چیزی هم میدید، فرق زیادی نمیکرد. آمبولانس فشار میآورد. جنگ تکنولوژی با آدمها. آدمها موفقتر بودند. اگر لطف نمیکردند و کنار نمیرفتند، زور آمبولانس به آنها نمیرسید. یک هواپیمای سمپاشی در مخزنش آب ریخته بود و روی خیابانهای پهن منتهی به بهشت زهرا آب میپاشید. این یکی را خیلیها با دست نشان میدادند. قیافهها غریب بود. نوعی بهت در چهرهها بود که جلو نمایش اندوه را گرفته بود. با خودشان حرف میزدند. بعضیها هم ساکت میدویدند. خیلیها انگار جلو با کسی قرار داشته باشند، میدویدند. وقتی تنهشان به تنه جلویی میخورد، جلویی به آنها راه میداد. میدانستند بعضی عجله بیشتری دارند. جوانی به سرش گل زده بود. رنگ قهوهای روشن روی موهای سیاه. بعضیها پرچم و کتلهای محرم را به دست گرفته بودند. سیاه و سبز و قرمز. سر و صداها زیاد بود. یکی از پشت بلندگوی ماشین دولتی شعار میداد. کسی حال نداشت جواب بدهد. شعار عینیت یافته بود. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمیداد. _ ایران در به در شده، بسیجی بیپدر شده. _ امام رفت. _ آقا حالا چی میشود؟ کسی میآید رو کار؟ نظام چی میشود؟ _ خدا بزرگ است. این انقلاب نمیخورد زمین. _ خدا خودش نگه دارد. _ هیچ کس نمیتواند جای امام را بگیرد. _ ما هر چه داشتیم، از امام داشتیم. _ عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بتشکن پیش خداست امروز، مهدی صاحبزمان صاحب عزاست امروز. _ آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟ برو دستشان را بگیر. _ بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم. _ خمینی من سه تا پسر داده بودم برایت. حالا کجا رفتی؟ خمینی من را هم با خودت ببر. _ بیپدر شدیم. من بابام پانزده خردادی بود. الان 68 آن موقع 42 بوده. 25 سال. من هم 25 سالم است. من بابام را ندیده بودم. مردم! تو این مدت من به همه میگفتم، من بابا دارم. حالا بابای من هم مرده، دوباره مرده! _ آی آقا موا... حرفش را خورد. پای مصنوعی جانبازی جدا شده بود. جوانی کمک کرد تا از میان جمعیت پار را بردارد. _ آقا این اطراف، دور همین بهشت زهرا که آقا را خاک میکنند، الان آدم بیاید زمین بخرد. بعداً کافه بزند و رستوران و چه میدانم... بازار، اینجا زیارتی میشود عزیز دلم. این جا گنبد و بارگاه درست میکنند. حالا ببین. همین زمینهای شخم خورده، حالا میشود خدا تومن. کسی که در کنارش بود حتی سری هم تکان نداد. _ یک دقیقه بایست، بگذار من این را بکشم کنار. د بابا صبر کن. مذهب داشته باش. غش کرده. بایست! _ ای امام. من نمیگذارم خاکت کنند. امام نمرده. امام نمیمیرد بیناموسها! از دهان جوان غش کرده کف میریخت. _ یا ایتهاالنفس المطمئنه. ارجعی الی ربک راضیه مرضیه ... لند کروز سپاه که از بلندگویش صدای قرآن میآمد، به سختی عبور کرد. _ خودت گذاشتی رفتی، نگفتی چه به سر ما میآید؟ _ نترس برادر، هستند. این انقلاب مال اسلام است. خود خدا نگهش میدارد. مگر میشود خون این همه شهید از بین برود؟ _ خدا خودش نگه دارد. _ بیبیسی امروز صبح گفت تو ایران جنگ قدرت است. تو جماران جنگ است الان. _ بیبیسی غلط کرد با تو! کدام جنگ؟ قدرت چیست دیگر؟ این همه آدم این جاست. جنگ اگر بشود، به اسم علی قسم، جرشان میدهم. اصلاً کی با کی جنگ میکند؟ _ نه بابا، جنگ که نه. از قبل فکرها شده بوده. ببین اصلاً انگاری جای دفن هم مشخص شده بود. الان رهبر تعیین کردند. آقای خامنهای مثل شیر ایستاده. _ حالا میبینیم! _ بایست ببین. _ حالا اما مرا چه جوری میآورند؟ _ یک ماشینهایی بود تو مصلا، کامیون مانند. با آن میآورند جنازه را. _ از کجا رد میشود؟ دو تا راه که بیشتر نیست، هر دو تاش ... _ نه آقا با هلیکوپتر میآورند. _ پس تشییع چی میشود؟ بالاخره سنت است، مستحب است. _ پس این همه آدم آمدند تشییع عمه من؟ ثوابش میرسد به آقا. _ اصلاً نمیشود تشییع کرد. سهشنبه 16 خرداد 68 بود. هوا گرم بود. از بالا، فقط ساختمانها معلوم بودند، درختها و تیرهای برق، بقیه زمین همه جا سیاه بود. جادههایی که به بهشت زهرا منتهی میشد، مثل یک نوار سیاه مشخص بودند. قرار بود او را در بهشت زهرا دفن کنند. زمینی را در شرق بهشت زهرا برای دفن امام آماده کرده بودند. زمین خاکی بود. هنوز هیچ تأسیساتی در زمین مستقر نشده بود. ضلع غربی زمین به بهشت زهرا میخورد. ضلع شمالیاش هم ابتدای اتوبان تهران قم بود. زمین وسیع بود و خاکی. اینکه یک شبه این زمین را به نوعی محصور کنند و دورش دیواری درست کنند، کار سادهای نبود. دورتادور محلی را که قرار بود امام دفن شود، با کانتینر و اتاقکهای پیشساخته محصور کرده بودند. چهار جرثقیل بزرگ از شب تا صبح کانتینرها را دور هم قرار میدادهاند. منطقهای به اندازه یک هکتار را محصور کرده بودند. تنها راه ورودی، فاصلهای بود بین دو کانتینر، تقریبا به طول یک کانتینر. حدود ده دوازده متر. کانتینرها را دو تا دو تا روی هم گذشته بودند تا جمعیت نتوانند روی کانتینر بیایند. در حقیقت با کانتینرها دیواری دو طبقه ساخته بودند. کانتینرها بدون درز به هم چسبیده بودند. کانتینر البته هیچ جای دستی برای بالا رفتن ندارد. ولی روی کانتینرها مملو از جمعیت بود. سقف چند تا از کانتینرها بریده بود. سقف کانتینر تحمل بار ندارد. هرچقدر کف کانتینر را محکم میسازند، سقفش را سبکتر میگیرند. تراکم زیاد انسانها روی دیوار این منطقه محصور شده، روی سقف کانتینرها، سقف را که از جنس ورق آهن بود، مثل کاغذ پاره کرده بود. آدمها مثل اشیایی بیجان به داخل کانتینر ریخته بودند. داخل منطقه محصور شده که احتمالا قرار بود خلوت باشد، تا مراسم تدفین در آرامش انجام شود، از جمعیت پر بود. مامورانی که برای حفظ نظم و جلوگیری از هجوم جمعیت، زنجیری انسانی تشکیل داده بودند، خودشان از همه زودتر این زنجیر را پاره کردند. همان دوازده متر راه ورودی کافی بود تا سیل جمعیت به داخل منطقه محصور شده بیایند. سیل جمعیت به عرض شاید صدها متر میخواستند از این ده متر به داخل منطقه محصور شده راه پیدا کنند. همه به دلیل نامعلوم میخواستند به داخل این منطقه بیایند. حسی غریب در مردم، آنها را مجبور میکرد که از دفن امام جلوگیری کنند. هلیکوپتر حامل تابوت روی سر جمعیت آنقدر پایین میآمد که به نظر میرسید ملخ دمش با سر و دست مردم برخورد میکند. هلیکوپتر سعی میکرد جمعیت را بترساند و فراری دهد. اما جمعیتی که سالها با جنگ و موشک و هواپیما مثل یک واقعه طبیعی برخورد کرده بود، از یک هلیکوپتر نمیترسید. جمعیت مانع فرود هلیکوپتر میشدند. هلیکوپتر شاید تا یک متری به زمین نزدیک میشد. مردم خم میشدند. روی زمین دراز میکشیدند. اما اجازه نمیدادند تا هلیکوپتر روی زمین بنشیند. این صحنه چندین بار تکرار شد. شاید هیچ کس دلیل عقلانی برای این ممانعت نداشت! اما همه کارها عقلانی نیستند. اعداد وقتی از مقادیر محسوسی بیشتر میشوند، دیگر هیچ مفهومی را منتقل نمیکنند. صدها هزار نفر آدم با یک میلیون با ده میلیون خیلی تفاوت ندارند. هیچ کس اندازه دریا را بر حسب تعداد قطرهها نمیگوید. دریایی از آدم. اگرچه دریا را از ماهیها گرفته بودند. ماهیها خود دریا شده بودند. دریا موجی غریب داشت. بلند و توفنده. آدمها را به دیواره کانتینرها میزد. بعضی روی زمین میافتادند. آدمهای دیگر بلافاصله روی شان را پر میکردند. نزدیک بهشت زهرا خاکها مثل خاکهای جنوب میشوند. خاکهای بهشت زهرا مثل خاکهای جنوباند. این شاید به خاطر به خاک سپردن بعضی آدمها در بهشت زهرا باشد. آدمهایی که گوشت و پوست و استخوانشان از خاکهای جنوب ساخته شده است! بوی خاکهای جنوب را همه حس میکردند. خاصه آنهایی که لباسهای خاکی و سبز تنشان بود. خاصه آنهایی که با ویلچیر آمده بودند. آدمها آنقدر به هم فشرده شده بودند که جایی برای عبور ویلچیر نبود. سر و صدای ملخ هلیکوپتری که در ارتفاع پایین پرواز میکرد، همه را به خود آورد. نگاهها به سمت هلیکوپتر که از دور میآمد جلب شد. جنازه امام! جنازه را با هلیکوپتر میآورند. هلیکوپتر آنقدر نزدیک زمین بود که گردبادی از خاک را به هوا بلند کرد. انگار طوفانی از خاکهای جنوب همه جا را تیره و تار کرده بود. هلیکوپتر به داخل محدوده محصور شده رفت. دیگر فقط صدایش به گوش میرسید. طوفان خاکهای جنوب وقتی فروکش میکند، اثری از جنوبیها باقی نمیماند. جمعیت در حرکتی بیامان به سمت دیواره حرکت کرد. میدوید، هروله میکرد. اگرچه قدمی هم جلو نمیرفت! جمعیت در یک حرکت پیوسته مثل یک سنگ یکپارچه جلو میرفت. حرکت آدمها به طرزی ناخودآگاه به سمت راه ورودی منطقه محصور جهت گرفته بود. هلیکوپتر تا روی سر جمعیت پایین آمده بود. میلی غریب همه را به داخل محدوده محصور میکشاند. دیگر حتی قدمی هم جلو نمیرفتند. فقط فشار جمعیت بیشتر میشد دستهای نفر پشت سری به روی شانههای جلویی بود. شانه جلویی را فشار میداد، همان طور که صف عقبی شانههای او را فشار میداد. انگار همه یک بدن داشتند. عرق بدنها با هم آمیخته بود. اشک و عرق، گلاب و آبی که توسط شلنگهای آتش نشانی پاشیده میشد، لباسها را سنگین کرده بود، انگار همه لباسهای چرمی پوشیده بودند. جوانی به نام "ارمیا " به دو دست برای خود راه باز میکرد. از بین دو نفر جلویی، صف به صف جلو میرفت. هر صف را که میشکست، فشار چند برابر میشد. دو دستش را روی شانه های دو نفر جلویی گذاشت. با یک خیز خودش را بلند کرد. نقطهای اتکایی روی زمین نداشت. پایش در بین پاهای دو نفر عقبی از مچ گیر کرده بود. به پایش فشار میآورد اما بیفایده بود. برای پاهای دو نفر عقبی آنقدر جا نبود که بتوانند با تکانی پایش را خلاص کنند. هلیکوپتر بالا رفت. جمعیت میخواست جای خالی محل فرود آن را پر کند. دو نفر جلویی مثل بقیه آدمها دویدند. دست ارمیا از روی شانههای آنها رها شد. با صورت روی زمین افتاد. پایش هنوز در بین پاهای عقبی قفل شده بود. جمعیت به سمت جلو هجوم میآورد. آرام اما با فشار زیاد، بعضیها احساس میکردند زمین زیر پایشان مثل بدن آدمیزاد نرم شده است. اما هیچ کدام فرصت فکر کردن نداشت. ارمیا، دمر روی زمین افتاده بود. تلاش میکرد که بلند شود. تا نیمه بلند شد. دو دستش را ستون کرد. جمعیت به چپ و راست حرکت میکرد. پاهای تنومندی از چپ به صورت ارمیا فشار آورد. دست راست ارمیا تحمل نکرد. دردی از ناحیه آرنج. دستش تا شد. غلت زد. طاق باز روی زمین افتاده بود. یکی روی استخوان پایش ایستاده بود. پای دیگر با پوتین پایش را حول مچ چرخاند. برای اینکه مچ پایش در نرود همراه با مچ پایش چرخید. پایی دیگر روی پهلویش رفت. دندهاش با صدایی مثل چوب خشک شکست. استخوانهایش مثل نان خشک وقتی خرد میشدند، صدا میکردند. دیگر احساس درد نداشت. انگار مشت و مالش میدادند تا خستگیاش در برود. نیمرخ صورتش روی خاک فشار میآورد. انگار کفشش زمستانی بود. تختهاش صاف نبود. پاشنه کوچکی داشت. صورت ارمیا را روی خاک میفشرد. خاکهای جنوب تصویر کندهکاری شده همه جنوبیها هستند! احساس درد نداشت. به نظر نمیآمد ماهی وقت جان دادن درد بکشد ماهی وقت جان دادن خودکشی میکند. _ «لاتقلوا بایدیکم الی التهلکه» تهلکه بیرون است، مهلکه بیرون است. بیرون آدم هلاک میشود. من داشتم آن جا میمردم... زنده زنده. تازه ما که با دست خودمان، خودمان را نینداختیم. مگر ندیدی؟ فکرش را هم نمیکردم. زیر پای عاشقانش... لگدمال هم عجب لغتی است! دستت درد نکند خدا. چقدر دیگر باید میماندم؟ این جوری خیلی بهتر است. نمیشد شهید شد. ولی این جوری بد نیست. خیلی خوب است. داشتم زنده زنده میمردم. وقتی آب نیست، ماهی حتی اگر روی خاکهای جنوب هم باشد، میمیرد. بعضی ماهیگیرها روی بدن ماهی سنگ میگذارند. ماهی زیر سنگ کمتر تکان میخورد. در جمعیت بودند آدمهایی که احساس میکردند زمین نرم زیر پایشان، آرام شده است. هلیکوپتر حامل جنازه امام به زمین نشست. _ اشهد ان لااله الا انت. منبع: «ارمیا» نوشته رضا امیرخانی 6060
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 469]
صفحات پیشنهادی
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم. کتاب - فارس منتشر کرد: امام مثل بقیه نبود. با همه فرق میکرد. امام مثل هوا بود. همه آن را تجربه میکردند.
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم. کتاب - فارس منتشر کرد: امام مثل بقیه نبود. با همه فرق میکرد. امام مثل هوا بود. همه آن را تجربه میکردند.
600 اثر برجسته از هنرمندان صنایع دستی
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم · عفونتهاي دستگاه تناسلي زنان · 600 اثر برجسته از هنرمندان صنایع دستی ... عكسهاي ارسالي به جشنواره ملي ...
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم · عفونتهاي دستگاه تناسلي زنان · 600 اثر برجسته از هنرمندان صنایع دستی ... عكسهاي ارسالي به جشنواره ملي ...
نصاویر عبور موتور از روی دست و بدن!!
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس اما مرا بالا گرفته بود. ... روی موتور ...
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس اما مرا بالا گرفته بود. ... روی موتور ...
رابطه شیطانی بوی خون میداد
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم بوی گلاب و دود و خاک با هم مخلوط شده بود. سر و صدا زیاد بود. اما کسی به آن توجهی نداشت. ... یکی از پشت ...
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم بوی گلاب و دود و خاک با هم مخلوط شده بود. سر و صدا زیاد بود. اما کسی به آن توجهی نداشت. ... یکی از پشت ...
خيران مدرسه ساز پرچمداران جهاد علمي هستند
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم علم میگوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی، میمیرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را .
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم علم میگوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی، میمیرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را .
ماهیها هم پرواز میکنند
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. .... در ارتفاع پایین پرواز میکردند. به نظر ...
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. .... در ارتفاع پایین پرواز میکردند. به نظر ...
پيرزني كه 30 سال موهايش را نشسته است
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم از اندازه این حجم انسانی معلوم میشد که وسیله نقلیه، اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت.
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم از اندازه این حجم انسانی معلوم میشد که وسیله نقلیه، اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت.
شدیدترین جرایم تاریخ فوتبال ایران برای منشوریهایی که تعهد ...
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم يادواره شهداي مراكز تربيت معلم استان سمنان برگزار شد · شدیدترین جرایم تاریخ فوتبال ایران برای ...
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم يادواره شهداي مراكز تربيت معلم استان سمنان برگزار شد · شدیدترین جرایم تاریخ فوتبال ایران برای ...
اگر با دیگرانش بود میلی، چرا...؟!
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. ... چرا که نظام سیاسی اجتماعی فقط یک زمینه ...
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. ... چرا که نظام سیاسی اجتماعی فقط یک زمینه ...
شاخص بورس دقايقي پيش از 19هزار واحد عبور كرد
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم آنقدر تعداد آدمها زیاد بود که از هر طیف و گروهی میشد نمونهای پیدا کرد. ..... شاخص بورس دقايقي پيش از 19هزار ...
روایت رضا امیرخانی از 16خرداد 1368/ داشتم زنده زنده میمردم آنقدر تعداد آدمها زیاد بود که از هر طیف و گروهی میشد نمونهای پیدا کرد. ..... شاخص بورس دقايقي پيش از 19هزار ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها