واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: خصايص غرب مدرن عبارتند از اومانيسم، سوبژكتيويسم، نيهيليسم، سكولاريسم و اصالت تجربه (تجربهگرايي حسي). سكولاريسم از تعابيري است كه در سالهاي اخير در ادبيات سياسي و مطبوعاتي كشور ما زياد به كار رفته است. درباره سكولاريسم نيز مانند نيهيليسم تعاريف سادهانديشانهاي مطرح شده است كه بايد آنان را كنار بگذاريم و تعريف عميق آن را دريابيم.
سكولاريسم را معمولاً جدايي دين از سياست تعريف ميكنند، اين تعريف رسا و بيانگر معناي كامل سكولاريسم نيست. سكولاريسم به معني غيرديني و غيرقدسي شدن امور است. يعني اگر امور و پديدهها جنبه غيرمقدسي بگيرند و ماهيت معنوي و ديني خود را از دست بدهند، ما با پديدهاي روبهرو هستيم كه آن را سكولاريسم ميناميم. پديدهاي كه آن را سكولاريسم ميناميم در بستر زمان بسط پيدا ميكند و در واقع خودش يك فرآيندي است كه آن فرآيند را ميتوان سكولاريزيشن ناميد.
غير ديني شدن امور يعني چه؟
در تمدنهاي سنتي و ماقبل مدرن، چه تمدن قرون وسطايي و چه تمدنهاي شرق ديني و شرق اسطورهاي، حتي تمدني مثل يونان و روم باستان براي امور يك شأن و باطن قدسي، غيبي و معنوي قائل بودند يعني هميشه معتقد بودند هر پديدهاي يك وجه معنوي و غيبي و قدسي دارد. مثلاً در گذشته وقتي كه ميخواستند ازدواج كنند، ازدواج را يك امر معنوي و داراي يك وجه مقدس ميدانستند و ميدانيد كه ازدواج معمولاً با حضور يك فرد روحاني يا با توجه به يك سري آداب معنوي و روحاني انجام ميشود ولي مثلاً امروز در دوران مدرن، از قرن 16، 17 به بعد به ويژه از قرن 17 به بعد كه سكولاريسم تقريباً بسط پيدا كرده ميبيند كه مكان برگزاري مراسم ازدواج از كليساها به ساختمانهاي شهرداري تغيير كرد و پروسه ازدواج به يك پروسه عرفي و غيرديني و غيرقدسي تبديل شده.
درباره تمام امور اين اتفاق افتاده است يعني همه پديدههايي كه در تمدنهاي كلاسيك به ويژه تمدنهاي قرون وسطايي و تمدنهاي شرقي كه يك وجه غيبي داشتند و براي آنها شأن قدسي و حقيقت معنوي قائل ميشدند، اينها شأن و وجه قدسيشان را از دست دادهاند و به پديدههاي كاملاً دنيوي و سكولار تبديل شدهاند. در واقع مركز ثقل و روح مركزي را از دست داده و به يك امر حاشيهاي و شخصي و غيرتأثيرگذار تبديل شده است. اين پديده را سكولاريسم ميناميم. به عبارتي ديگر سكولاريسم به معناي حاشيهاي شدن دين يا غيرقدسي شدن امور و عرفي شدن و دنيوي شدن پديدههاست.
سكولاريسم از خصايص ذاتي تمدن مدرن است يعني غرب مدرن در ذاتش اين مسأله را نهفته دارد به اين دليل كه در نسبت ميان انسان و جهان و خدا در واقع اصالت را از خدا ميگيرد و به انسان ميدهد و انسان را هم به گونهاي غيرروحاني تعريف ميكند. در واقع نميتوان سكولاريسم را از تفكر مدرن جدا كرد. بنابراين سكولاريسم يك عارضه بر مدرنيته نيست، امر ذاتي آن است. همچنان كه تمدن مدرن از حدود قرن 14 و 15 ميلادي به بعد گسترش پيدا ميكند و تدريجاً مباني فكرياش تبيين و تدوين ميشود و پس از آن ساختارهاي تمدنياش عينيت پيدا ميكند و تحقق پيدا ميكند، سكولاريسم نيز نفوذ و بسط بيشتري مييابد و به يك خصيصه تبديل ميشود. اما اگر بخواهيم به لحاظ تاريخي ريشهيابي كنيم كه براي اولين بار واژه سكولاريسم كي و كجا به كار رفته است، ميبينيم كه در سال 1648، پس از جنگهاي 30 ساله اين واژه براي اولين بار به كار ميرود، در جنگهاي داخلي مذهبي آلمان كه از سال 1618 ميلادي تا 1648 ميلادي طول كشيد و در سال 1648 در پيمان آشتي وستفالي، براي اولين بار بر بخش سكولار اين پيمان تأكيد ميشود و واژه سكولاريسم از آنجا وارد ادبيات سياسي تمدن مدرن ميشود.
در يونان باستان بارقه يا جلوهاي از سكولاريسم ديده ميشود، به اين دليل كه در يونان باستان، عقل كاسموسانتريك اصالت دارد و مذهب اصالت ندارد و چون عقل كاسموسانتريك اصالت دارد در واقع به نحوي غيرديني كردن و غيرروحاني و غيرعرضي كردن امور را شاهد هستيم. تمدن يوناني باستان خدايان را دارد ولي خدايان آن، انسانواره يا خداياني شبيه انسان هستند. در واقع بين انسان و خدايان؛ نسبت مخلوق و خالق برقرار نيست؛ نسبت دو رقيب برقرار است كه انسانها ميخواهند به نوعي با خداوند رقابت كنند و حتي گاه بر خدا پيروز ميشوند. به اين ترتيب ميتوان گفت كه بارقههايي از سكولاريسم و غيرديني كردن امور در يونان باستان وجود دارد. مثلاً در آراء كساني چون سوفسطاييان، وقتي به آراء پروتاگوراس و گورگياس نگاه ميكنيد، اينها تعريفي از قانون ارائه ميدهند و ميگويند، قانون چيزي است كه همه آن را قبول داشته باشند. اين تعريف را مقايسه كنيد با تعريفي كه در شرق آن زمان از قانون به عنوان يك امر قدسي و به عنوان امري كه مظهري از شريعت آسماني است ارائه ميشود. اين دو تعريف متضاداند. يكي مايههاي ديني دارد و ديگري ندارد. از اين لحاظ ميتوان گفت يونان باستان سكولار است و مايههاي سكولاريستي دارد اما واقعيت اين است كه اينگونه كه غرب مدرن خود را از دين جدا ميكند و اصلاً پروسه غيرقدسي كردن همه امور را بسط ميدهد يعني همه پديدهها را سعي ميكند از آن راز آلودگي و سحرانديشي قدسي خارج كند، اين را ما در يونان باستان شاهد نيستيم منتهي مثلاً اينكه بگوييم افلاطون فيلسوفان را حاكم ميدانست و معتقد به حكومت فيلسوفان بود و به اين لحاظ مثلاً معتقد به حكومت كاهنان نبود، از اين لحاظ ميتوانيم او را مقايسه كنيم با مثلاً سومريان باستان كه دولت شهرهايشان، دولت شهرهاي مبتني بر حكومت كاهنان بود.
شما در طبيعت راز آلودگيها و سمبوليسم را ميبينيد، باطنهاي توأم با قداست را ميبينيد. كاسموس در يونان باستان قداست دارد يعني كاسموس مايههايي از امر مذهبي دارد اما در يونان مدرن اينگونه نيست. نجوم و فيزيكي كه كپرنيك و كپلر براي ما طراحي ميكنند يا نظام فيزيكي كه نيوتن براي ما طراحي ميكند، كاملاً تهي از هر گونه بار قداستآلود و مايه مذهبي است و اينجا ما ميتوانيم صراحتاً از سكولاريسم نام ببريم اما در يونان باستان با ترديد است.
مقوله سكولاريسم جز لاينفك تمدن مدرن است و از غرب جداييناپذير است. اتفاقاً در مورد تاريخ ايران هم اينگونه است. از زماني كه نسيم انديشههاي غربي و مدرنيستي بر ما وزيدن ميگيرد يا در معناي دقيقتري طوفان اينها بر ما وزيدن ميگيرد، اين روح سكولار خودش را ظاهر ميكند و در همه حوزهها حاضر ميشود. اگر به گذشته نگاه كنيم، چه گذشته تمدن كلاسيك خودمان و چه گذشته تمدنهاي ماقبل مدرنيته ميبينيم كه عرصههايي مانند تعليم و تربيت مثل اخلاق، مناسبات اجتماعي، خانوادگي حتي اقتصاد، همه تحت تأثير آموزههاي ديني و معنوي قرار دارند و يك نوع تنيدگي با معنويت و حوزههاي قداست در آنها وجود دارد. اما در 150 ساله اخير تمدن خودمان كه يك نوع فرماسيون شبه مدرني بر كشور حاكم ميشود، از مشروطه به بعد يا در دوران غرب مدرن از قرن 16، 17 به بعد ميبينيم كه قدسزدايي به طور كامل در حال انجام است منتهي در ايران به اين دليل كه غرب تحقق نيافته و صورتي از غربزدگي شبه مدرن آن هم صورت ناقص و تقليدي آن محقق شده، سكولاريسم هم در ايران يك سكولاريسم ناقصي بوده و سكولاريسم فراگيري نبوده و نيروهاي مذهبي و قدرتهاي معنوي جامعه اين توان را داشتهاند كه در مقابل اين موج سكولاريزيشن تا حدي مقاومت كنند. اما باز هم ميبينيم هر جا كه ردپايي از غربزدگي شبه مدرنيته ديده ميشود حضوري از سكولاريسم را حس ميكنيم.
ويژگي ديگر غرب مدرن اين است كه در آن، انديشه تجربهاي و حسي و روششناسي تجربي اصالت پيدا ميكند.
بناي دانش جديد بر پايه يك منطق تجربي ـ حسي قرار دارد. اگر ما به دانشها در صورتهاي مختلف علمها و در تمدنهاي مختلف نگاه كنيم، ميبينيم كه مثلاً در تمدن يوناني ـ رومي مبناي دانش، مبناي قياسي است، مبناي روششناسي دانشها، روششناسي قياسي است و قياس عقلاني، يا اگر به حوزههاي تفكر ديني نگاه كنيم، آنجاهايي كه انديشه ديني خودش را بسط داده، ميبينيم كه مبناي روششناسي و ادراك، صورتي از منطق ديني براي فهم است كه اين منطق ديني مرتبط با وحي است و به نحوي وحياني انديشي در آن وجود دارد. اما در تمدن جديد، روششناسياي كه اصالت پيدا ميكند و به عنوان روششناسي اصلي مطرح ميشود و در واقع جايگزين ديگر صور روششناختي ميشود، روششناختي حسي ـ تجربي است يعني هر چيزي را كه بر اساس آزمايش و تجربه حسي، قابل ادراك، پذيرفتني و قابل تفهيم و تبيين باشد آن را به نوعي تبيين و تفهيم ميكنند و به عنوان دانش معرفت مطرح ميكنند و اگر چيزي در حوزه آزمايش و تجربه حسي نگنجد و در واقع آن رويكرد تجربي نتواند براي آن پاسخي پيدا كند يعني راه حلي در آزمايشگاه نداشته باشد اينجاست كه آن را مهمل مينامند، همانند پوزيتيويستهاي قرن بيستم. پوزيتيويستهاي سالهاي 1920 و 1930 ميگفتند هر چيزي كه علمي نباشد مهمل است و يا جزو امور غيرقابل فهم و درك. اگر مهمل هم ندانند به هر حال از حوزه معرفت خارج ميكنند يعني در واقع آن چيزي كه تميز ميگذارد بين معرفت و آنچه كه معرفت نيست صرفاً درك و فهم حسي و تجربي است. به عبارتي ديگر مقولاتي ارزشمند هستند و علمي به حساب ميآيند كه در حيطه تجربه حسي و روششناسي آزمايشگاهي قابل فهم باشند. اين مسأله دامنه علم را خيلي محدود ميكند. اين گرايش معرفتشناختي، بشر را به سمت جنبههاي عملي، پراگماتيستي، حسي ـ تجربي و عيني سوق ميدهد و از معنويات و امور كلي و پرسشهاي ماهوي دور ميكند. اين رويكرد، دين را بسيار كنار ميگذارد، عرفان را بسيار كمرنگ ميكند و براي فلسفه هم دامنه بسيار محدودي تعريف ميكند و بخش وسيعي از مفاهيم ديني و اخلاقي و فلسفي را از قلمرو معرفت بشري خارج ميكند. اين كاري است كه مدرنيته انجام ميدهد. در واقع تمدن مدرن، روششناسي مبنايي خود را روششناسي حسي ـ تجربي قرار ميدهد و چون اين روششناسي حسي ـ تجربي با هدفي كه مدرنيته ميخواهد، سازگاري دارد، به همين دليل اين تمدن دائماً در اين موضع تقويت شده كه از اين روششناسي بيشتر استفاده كند. البته در قرن بيستم به ويژه از نيمه دوم قرن بيستم به بعد شاهديم كه اين روششناسي حسي ـ تجربي كه در يك كلام ميتوانيم آن را اكسپريمنتال بناميم، دائماً با بحران روبهرو ميشود. اين بحران ابتداً از دانشهايي مثل جامعهشناسي و روانشناسي شروع ميشود و بعد حوزه آن آنقدر گسترده ميشود كه حتي فيزيك جديد هم دچار بحران ميشود.
در تمدن مدرن تعريف و ماهيت علم عوض ميشود. اگر در گذشته مثلاً در دوره ارسطو اشرف علوم علومي بودند كه كمترين كاربرد عيني و عملي را داشته باشند و يا سقراط كه علم را عبارت از اين ميدانست كه يك حقيقتي در وجود انسان محقق ميشود. در واقع بين نظر و عمل جدايي وجود نداشت.
در دورهي جديد فرانسيس بيكن كه يكي از بنيانگذاران علم جديد و از پيشتازان تفكر مدرن است، ميگويد هدف علم، افزايش قدرت آدمي است، يعني هدف علم را افزايش ارتقا معنوي انسان نميداند بلكه افزايش قدرت آدمي ميداند.
براي اينكه بتوانيم علم را به گونهاي تعريف كنيم كه از به قدرت بيشتري برسيم ناگزير ميشويم كه روششناسي حسي ـ تجربي و كمي را اصالت و محوريت بدهيم و جهان را كمي تعريف كنيم چون جهان تا كمي تعريف نشود، قابل دگرگوني و قابل تصرف نميشود.
اينجا يك تعريف تازهاي از علم ارائه ميشود. حال اين تعريف را مقايسه كنيد با تعريفي كه ما از علم در دين داريم.
در انديشه ديني تعريف علم با خشيت مرتبط است. در روايتي از امام باقر (ع) روايت آمده است كه كسي كه دانش او موجب خشيت الهي يا ترس او از خدا نشود، او عالم نيست حتي اگر جزئياتي مثل مو را شكافته باشد و از آن دانشهاي بسيار به دست آورده باشد.
اين تعريف نشان ميدهد كه علم بايد با يك رشد معنوي همراه باشد. شبيه اين موضوع در حوزه فلسفه كاري است كه ارسطو ميكند و علم را با يك ارتقا عقلاني تعريف ميكند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2289]