واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: نيهيليسم(Nihilism) از ريشه لاتين كلمه Nihil كه به معناي«نيست» ميباشد، گرفته شدهاست و نيهيليسم را ميتوان «نيستانگاري» ترجمه كرد. در كاربرد افواهي و عاميانه در زبان فارسي، معمولاً به معناي پوچانگاري، سياهبيني و يأسانگاري تلقي ميگردد؛ حال آنكه اينها از نتايج، توابع و لوازم مرحلهاي از بسط نيستانگاري ميباشد و نميتوان آنها را مترادف با نيهيليسم دانست. نيهيليسم در معناي تاريخي-فرهنگي آن، نيستانگاشتن ساحت غيب و انكار حضور آن و غافل شدن از حقيقت قدسي و باطن غيبي عالم است و دور شدن از «خودِ حقيقي» و «گوهر معنوي خويشتن» است، از اين رو با درنيافتن صداي فطرت درون و از خودبيگانگي تلازم دارد. ليكن اين ناشنوايي، متناسب با ادوار ظهور و بسط نيهيليسم، اقسام مختلفي دارد. نيستانگاري انحطاطي است كه به بشر در ساحت تفكر منقطع از وحي سير كرده و در عصر مدرن او را گرفتار حجاب مضاعف انكار حق و خودبنيادي كردهاست، و توابع آن در جوامع مختلف به وضوح آشكار شدهاست. همچنين نيهيليسم را نبايد مترادف الحاد گرفت، زيرا انواعي از نيهيليسمهاي غيرالحادي نيز وجود داشتهاند.
به تبع ادوار و تاريخ غرب، به عنوان يك مجموعه تاريخي-فرهنگي و نيز سير بسط تفكر متافيزيكي، نيستانگاري به عنوان صفت ذات غرب(ذات غرب همانا انقطاع از وحي و حضور و هدايت قدسي است) ادوار و شئون مختلفي پيدا ميكند، كه در ادامه به آنها ميپردازيم.
تمام تاريخ غرب از منظر حيات باطني آن به يك اعتبار تاريخ نيستانگاري است. در واقع از آن هنگام كه قوم يوناني با اعراض از تفكر وحياني قدسي، طريق تفكر و سلوك متافيزيكي(تفكر حصولي منقطع از وحي) در پيش گرفت، قدم به اين ساحت گذارد و نيهيليسم به عنوان شأن و وجه باطني تفكر غربي در تاريخ بسط آن، تداوم حضور يافت.
در تاريخ غرب ميتوان از سه دوره ظهور و بسط نيستانگاري نام برد؛
1. نيهيليسم يوناني-رومي باستان
اساساً نيستانگاري ريشه در صورتي از تفكر دارد كه ميتوان آنرا «تفكر غير اصيل» ناميد، زيرا ريشه در تذكر نسبت به حق و حقيقت ندارد. تفكر متافيزيكي بر پايه انكار تذكر و تسليم و ايمان است كه بنا ميگردد و از مفاهيم و صور ذهني، حجابي براي تذكر و تفكر اصيل پديد ميآورد و با بسط اين حجاب، حضور و هدايت قدسي بيش از پيش غايب ميگردد و اين غيبت، عين نيستانگاري است كه ناشي از تصوير «جهان» يا «كاسموس» در متافيزيك طبيعتگرايان و پس از آن فلسفه فلاطوني و ارسطويي در تفكر يوناني است كه حلقههاي مختلف ظهور آن مبنا و معلم يونانيان و سپس روميان باستان گرديد. در واقع بنيان انديشه غربي از همان آغاز و در دوران نزديك به شكلگيري متافيزيك طبيعتگرا(در جهاننگري هومر) از لحاظ مبنايي دنيوي و مبتني بر منفعتگرايي هواپرستانه شخص موجود است و از اساس با مفهوم فضيلت در انديشه ديني كه مبتني بر آخرتطلبي و ايثار است، تقابل دارد.
اين نوع نيستانگاري اگر چه به تبع جوهره نيهيليسمي خود، غيرديني است ليكن مبتني بر الحاد صريح و پررنگ نيست، اگر چه مايههاي نيرومند شرك و حتي صورتهاي اوليه ماترياليسم در متافيزيك نيستانگار يوناني ديده ميشود.
اين نوع نيهيليسم «كاسموسانتريك» است. يعني جهان را به عنون دايرهمدار امور فرض كرده و در مواردي حتي قدسيت به آن ميبخشد. بنابراين سكولاريستي محض به معناي مدرن آن نيست. در متافيزيك يونان و به تبع آن نيهيليسم يوناني گرايشهاي اضطراب آلود و شكاكانه در قلمرو معرفتشناسي و اخلاق ديده ميشود.
يكي از ويژگيهاي خاص اين دوران و صفت مميزه يستانگاري آن با ديگر صور نيهيليسم اعتقاد به مفهوم «فاتال» يا «تقدير» و كشمكش آن با اراده خدايان و پهلوانان يوناني است كه گاه حتي خدايان را مقهور خود ميسازد. اين تقدير تراژيك با مفهوم ديني قضا و قدر متفاوت است و بيانگر نحوي رويكرد عبث و بيهودهگرايي است. همچنين در اين دوران ارزشهاي منفعتپرستانه دنيوي به عنوان «افتخارها» و «فضايل» جانشين اندك مايههاي معنوي به جاي مانده از گذشتههاي دوردست ميشود.
2. نيهيليسم قرون وسطايي مستتر در لفاف شريعت مآبي شبه ديني
غرب قرون وسطي، اگر چه به لحاظ مبنايي و كيفي تفاوتهاي اساسي با غرب يوناني-رومي دارد، اما در كل محصول بسط آن و صورتي از صور تحقق غرب تاريخي-فرهنگي است، و تمدن قرون وسطايي به اصطلاح مسيحي در تداوم بسط تاريخي متافيزيك نيستانگار غربي بودهاست. اين نكته را بايد يادآوري كرد كه در اين دوره تمدن ابداً ديني نبودهاست، بلكه آميزهاي از مسيحيت تحريف شده يهودهزدهاست، آنهم يهوديت دور شده از تعاليم وحياني. در اين دوره برخي آثار و مايههاي ديني وجود داشتهاست و لي كليت آن به هيچ روي بطور غالب ديني نبودهاست. اين دوره با ديگر ادوار تاريخي غرب از اين جهت متمايز است كه جريان نهليسم متافيزيكي غربي صورت مستتر و بطئي دارد، هر چند كه روند حيات و حركت آن به لحاظ باطني و بطئي فعال است.
در انديشههاي پلاگيوس ميتوان نخستين جلوههاي گونهاي خودبنيادانگاري در تعريف بشر را ملاحظه كرد. در انديشه اگوستين در مقام تبيين رويكرد انسانشناختي، بشر مقدم بر «عالَم»(كاسموس) تعريف ميشود. در اين دوره بشر به عنوان يك شخصيت در برابر خدا يا «تئو» قرار ميگيرد. اين بشر خودبنياد نيست، اما در برابر خدا حتي در عالم بالا، غيرت و شخصيت خود را حفظ ميكند و داراي كمال بشري است كه مستقل از فنا شدن در ذات الهي است. در عين حال با من فردي خودبنياد(سوبژه) مدرن نيز متفاوت است. در واقع با اين انديشه گامي بزرگ براي فرديت يافتن و پيدايي مفهوم سوبژه برداشت شدهاست. ليكن اين بشر هنوز سعادت را در نسبت خود با خدا و در آسمان ميجويد.
سيطره متافيزيك در انديشه قرون وسطي و آميزش آن با يهوديت تحريف شده، اولاً خدا را در انديشه خود از روح ديني تا حدودي خارج گرديده و در هيأت محرك اول يا علتالعلل متافيزيكي ظاهر گرديد و ثانياً بشر به صورت من فردي مستقل و همارز با خدا لحاظ گرديد. بدينسان با اصالت دادن به مفهومزدگي متافيزيكي، حقيقت شهودي ادراك خداوند و وجود زنده و حيّ و حضوري و فراتر از مفهوم او را ناديده ميگيرد.
نيهيليسم قرون وسطايي صورت پنهان و مستتري دارد و هنوز به مرحلهاي نرسيدهاست كه اضطرابهاي خود را در قالب شكاكيت و نسبيانگاري اخلاقي تمام عيار ظاهر سازد. بنابراين وجه غالب انديشه قرون وسطايي، منكر ارزشهاي مطلق و حقيقي جاودان اخلاقي نيست.
3. نيهيليسم مدرن
پيوند و در عين حال كشمكش عميق و فراگير ميراث متافيزيك يوناني-رومي با يهوديت سوداگراي تحريف شده نهايتاً به پيدايي موجودي انجاميد كه هم محصول بسط متافيزيك نيستانگار يوناني بود و هم ماترياليسم و سودمحوري و حسگرايي لذتجو و عناد و دشمني ذاتي يهود با تعاليم الهي را در خود داشت، و اين موجود چيزي نيست مگر نيهيليسم اومانيستي مدرن. اين نيستانگاري بر چهار ضلع اومانيسم، سوبژكتيويسم ، سودمحوري سوداگرنه دنيوي و عقلگرايي ناسوتي حسابگر بناگرديدهاست.
نيهيليسم مدرن در سير بسط خود در سه صورت ظاهر گرديدهاست؛
1. نيستانگاري منتقد رنسانسي
2. نيستانگاري ارزشگذار عصر روشنگري
3. نيستانگاري خود ويرانگر پستمدرن
نيستانگاري منتقد رنسانسي
نيستانگاري مدرن، در گام اول ظهور خود به صورت يك رويكرد منتقد ارزشها و نگرشهاي به ظاهر شريعتمآبانه و اخلاقگرايي قرون وسطايي ظاهر گرديد، بطوريكه آشكارا مروج نسبيانگاري معرفتي و اخلاقي، فساد اخلاقي، سكولاريسم تمام عيار و دنياگرايي فارغ از ديانت و اخلاقستيزي و دينگريزي فراگير بود و اندك مايههاي پيوند با ظاهرگرايي اخلاقي و به اصطلاح شريعتمآبانه را نيز گسست و به عنوان مظهر اراده معطوف به قدرت حيوانيتمدار و استيلاجو ظاهر گرديد. اين نيهيليسم-نيمه دوم قرن 14 تا 16م- بيشتر نفي كننده و منكر مايههاي اخلاقي و به ظاهر ديني دوره پيشين است و رنگ و بويي صراحتاً اخلاقستيز و نسبيانگار و مدافع فساد دنيوي دارد. اين خصايص در آراي سزار بورژيا و نيكولا ماكياولي بيش از هر جاي ديگر ظاهر گرديدهاست. اين دوره در اصل، عصر اضطراب معرفتشناختي و دسيسهچيني و سيطره رذائلاخلاقي است. در حاليكه به لحاظ ايجابي، معيار و ميزان محدودكننده و جهتدهنده اخلاقي و اجتماعي چنداني جهت كاناليزهكردن انرژي ناسوتي-غريزي عظيم آزاد شده در ساحت خودبنيادي نفساني، ارائه نميدهد و بدينسان زمينههاي گونهاي هرج و مرج و آنارشيسم اخلاقي را فراهم ميآورد. اين خصايص در آثار ادبي چون دكامرون اثر بوكاچيو يا ماجراهاي پانتاگروئل اثر فرانسو رابه نيز ديدهميشود.
نيهيليسم مدرن رنسانس با نيستانگاشتن و انكار حضور و هدايت قدسي به انكار صريح روح و خدا و الحاد آشكار ميرسد كه حداقل در نيهيليسم قرون وسطايي بروز چنداني نداشت. گونهاي خلاء ناشي از انكار همه ارزشهاي مابعدالطبيعي پيشين و فقدان هر نوع وجه نيرومند و بارز ايجابي احساس ميشود كه موجب دامن زدن به يك حس دردناك تهي بودگي و بيمعنايي ميگردد.
نيستانگاري ارزشگذار(ايدئولوژيك) «عصر روشنگري»
در اين دوره عليرغم اينكه اين نوع از نيهيليسم در دل خود بذر يأسآلودي و بيمعنايي را نهفتهداشت، اما به طور غالب و به عنوان وجه اصلي ظهور خود، صورت يأسآلود نداشتهاست. هنگاميكه نيستانگاري مدرن با انكار ارزشهاي قرون وسطايي آغاز ميشود و در ادامه بسط تفكر مدرن صورت نهادينه پيدا ميكند و بر پايه اومانيسم و اراده معطوف به قدرت حيواني و رويكرد تكنيكي به نظامسازي دست ميزند و منشأ و مصدر ارزشگذاريهاي اخلاقي ميگردد.
به نظر ميرسد از اواسط قرن هفدهم و با پيريزي بنيانهاي يك متافيزيك نيستانگار اومانيستي و تدوين مباني علوم مدرن، اراده معطوف به قدرت حيوانيتمدار حركت به سمت تمدنسازي و نظامآفريني را آغاز كرده است. براي ايجاد چنين تمدني، نياز به تأسيس ارزشهاي اخلاقي و دستورالعملهاي سياسي است كه بدينگونه نظامهاي اخلاقي و ايدئولوژيهاي سكولار و مدلهاي تعليم و تربيت آن تدريجاً شكل گرفتند و شاكله تمدن غرب مدرن استقرار ظاهري يافت. البته كاملاً بديهي بودكه اين تمدن بناشده هر چقدر كه پيچيده باشد و يا به اهرم جادويي تكنولوژي مسلط بود و توانمند به نظر برسد، چون بر بستري از تناقضات و شكافهاي مبنايي بناگرديده بود نميتوانست پايدار بماند.
تضاد اساسي كه مدرنيته و نيستانگاري اومانيستي با آن روبهرو بود اين است كه بشر را كه به طور فطري كمال خود را در بندگي و قرب ميجويد، از جايگاه خود خارج كرده و به او شأن دايرهمداري و خودبنيادي دادهاست. اين جايگاه با فطرت بشر ناسازگار است و نه تنها به معناي ارتقاي آدمي نيست بلكه به معناي انكار فطرت انساني و اثبات حيوانيت اوست. در واقع در انديشه مدرن بشر با حيوانيت خود تعريف ميشود و اين به وضوح در انسانشناسي هابز و جان لاك و نيز تعريف دكارتي آدمي به عنوان «سوبژه» نمودار است و همين امر سنگبناي از خود بيگانگي و جدايي او از خويشتن است.
اما نيستانگاري مدرن با تكيه كردن بر دستاوردهاي مقهوركننده تكنولوژيك و شعارهاي پر سر و صداي مبتني بر حقوق و آزاديهاي بشري ميكوشد تا اين تضادهاي جدي و ويرانگر را پنهان نمايد.
در اين تمدن نيستانگار هر فرد به عنوان يك سوبژه و موضوع انساني اصالت مييابد و دايرمدار عالم فرض ميگردد. بدينسان خودخواهي و خودبنيادي نفساني و به تبع آن خودمحوري، گونهاي ميل و رويكرد رواني اتميستيك، سوداگر و نفساني پديد ميآيد كه زندگي اجتماعي را به صورت تزاحم دائمي نفوس و جنگ مداوم منافع و رقابت مابين گرگها و كشمكش هميشگي تعريف ميكند، كه در عبارت معروف تامس هابز:«بشر، گرگ بشر است» به خوبي خودنمايي ميكند كه بياني از موقعيت زندگاني اجتماعي در تمدن نيستانگار مدرن است.
نيستانگاري سوبژكتيويستي به دلايل ساختار از خودبيگانه و فطرتستيزي كه دارد موجب اضطراب در روان اشخاص ميگردد. از طرف ديگر، بيگانگي بشر با خود و ديگران و فقدان معنا و غايت متعالي براي هستي، موجب ايجاد افسردگي بهعنوان رويكردها و عادات اپيدميك درميآيند. و اين دو احساس به توليد دائمي خشونت در فرهنگ غرب ميانجامد. اين خشونت نه از نوع «خشونت دفاعي» بلكه از نوع «خشونت سركوبگر» است كه گاه حالت ساديستي و شقاوتآلود نيز پيدا ميكند و به وجه غالب خشونت در دوره پست مدرن تبديل ميشود.
از آثار ادبي اين دوره ميتوان به رمانهاي راهبه اثر دنيس ديدرو، مادر اثر ماكسيم گوركي و 1984 اثر جرج ارول اشاره كرد. البته عناوين بيشتري ميتوان ذكر كرد و از پدران و پسران اثر ايوان تورگينف و يا تهوع اثر ژان پل سارتر را نيز نام برد، و يا جنزدگان اثر داستايوسكي.
البته اين معناسازي اگر چه براي مدتي با بهرهگيري از قدرت عظيم تبليغاتي و طرح دعاوي چون«علمي بودن»،«خردگرايانه بودن» و خرافات ناميدن معارف و حقايق ديني تا حدودي در سرگرمسازي مردمان مغربزمين در قرون 18 و 19 موفق بوده، اما با شدت يافتن بحران تفكر و آشكار شدن تضادهايي مبنايي درون انديشه مدرن و به ويژه با عيان گرديدن عمق بيخردي و فقدان تفكر و نيز دروغين بودن وعدههاي اين ايدئولوژيها، نقش و كاركرد فريبدهنده و آرامساز اين ايدئولوژيها به ضد خود بدل گرديد و با آشكار شدن مباني و غايات وهمآلود و عبث آنها، بحران فقدان معنا و مشكل بشر مدرن در به اصطلاح «ساختن» معنايي براي هستي به شكل جديتر و در ابعاد بسيار بحرانيتر خودنمايي نمود.
نيستانگاري مدرن در دومين مرحله بسط خود، فقط در قالب ايدئولوژيها و نظامهاي فكري ظاهر نگرديد، بلكه در هيأت سازمانهاي غولآسا و عريض و طويل بوروكراتيك-تكنوكراتيك نيز ظاهر گرديد. در واقع نيستانگاري اين دوره داراي ويژگيهايي چون نظم بوروكراتيك، تعميم ساختار روابط پادگاني به همه سطوح جامعه، ميليتاريزم خشن و عريان، توتاليتاريسم سركوبگر سياسي و اجتماعي ميباشد. همين ويژگيها نيز موجبات انحطاط فراگير آن در قلمرو اجتماعي و عيني را فراهم ساخت.
در آينده به بررسي نيهيليسم و وضع آن در دوران پستمدرن و ايران و ارائه راهكار براي خروج از اين «گرداب بلا» خواهيم پرداخت.
ادامه دارد ...
منابع:
1. نيهيليسم/شهريار زرشناس
2. فردايي ديگر/سيد مرتضي آويني
3. مقاله در پرواي نيستانگاري/ رضا داوري اردكاني
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 175]