محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1855386934
رمان کژال ......نویسنده ماندانا معینی(مودب پور)
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: قسمت اول
« گاهی وقتها خیلی دلم می گیره ! نه اینکه مثلا پاییز باشه و بارون بیاد! یا اینکه مثلا عصر جمعه باشه و هیچ کاری هم برای انجام دادن نداشته باشم !نه! هیچکدوم از اینا نیست!
من نه یه دختر رویایی هستم و نه یه دختر نازک نارنجی از اون موقعی که خودمو شناختم با مسئولیت بزرگ شدم !همیشه هم وظایفی رو انجام دادم که دخترای خیلی برگتر از خودم اصلا نمی دونستن چیه!
وقتی دوازده سالم بود ، مادرم در اثر سرطان فوت کرد و مسئولیت خونه افتاد گردن من! باید غذا می پختم و خونه رو نظافت میکردم و کم بیش هم خرید به عهده من بود !هرچند که پدرم کمکم میکرد اما اون بالاخره مرد بود و هرچه قدرم که سعی میکرد نمیتوانست مثل یه زن مسئولیت خونه داری رو قبول کنه و انجام بده!
پدرم مرد خیلی خوبی بود اما متاسفانه بی فکر! یعنی اصلا فکر آینده نبود! درست برعکس عموم ! هرچقدر عموم پول جمع کن و حسابگر بود، پدرم دست به باد! البته نه اینکه پولهاشو در راه بد خرج کنه .اما من یادم نمی آد که هیچوقت پدرم یه پس انداز قابل قبول داشته باشه! همیشه خونه ما پر بود از شکلات و میوه و شیرینی و آجیل و چی و چی و چی ! رخت و لباس مونم همیشه خوب بود! مسافرت هر تابستون و عیدمونم هیچوقت ترک نشد! هفته ای یه بار شب شام بیرونم همینطور! برای همین هم پدرم هیچوقت نمی تونست پس انداز داشته باشه هرچند که کارش بد نبود و حقوق خوبی می گرفت اما بدون بازنشستگی!
شغل پدرم آزاد بود !تاجر و کاسب این چیزا نبود اما یه جوری خودشو به شغل آزاد وصل کرده بود! هیچ موقع هم از کارش برای من حرف نمی زد اما می دونستم که دلالی میکنه !شایدم همین پول دلالی بود که هیچوقت برامون برکت نکرد و نموند! همینطور که پدرم نموند!
تقریبا سه چهار سال بعد از فوت مادرم، یه روز بهم خبر دادن پدرم تو بازار سکته کرده و تا رسوندنش بیمارستان، دیگه دیر شده بوده ! بدبختی اینکه حتی برای مراسم کفن و دفن و ناهار و این چیزام اندوخته ای نداشتیم !
یعنی همیشه همینطور بود! هروقت که خرجی چیزی برامون پیش می اومد ، پدرم از عموم قرض میکرد و یه دنیا سرزنش رو اگه چه به حق هم بود به جونش می خرید!بعد از یه مدت هم قرضش رو ادا میکرد اما همیشه سرزنش های عموم بود! شاید تو دوران نوجوانی و جوونی بخاطر این رفتار عموم ازش ناراحت می شدم اما وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که تمام حرفاش حقیقت داشته!
در هر صورت پدرم اگر چه ولخرج بود اما خوب بود و بعد از مادرم، همه دنیا و امیدش من بودم! تا وقتی که سرکار بود که بود اما بعدش همیشه با دست پر و رویی خوش می اومد خونه و همراهش صدتا پاکت و کیسه نایلون و پرتقال و شادی و موز و خوشحالی و شکلات و دلخوشی و گوشت و خنده و شیرینی و امید و نون و مهربونی رو می آورد خونه!
پدرم هرچی که بود و هرچقدرم که عموم ازش ناراحت بود اما من دوستش داشتم چون همیشه بهم اعتماد به نفس می داد! برای همین هم تونستم تو دانشگاه سراسری ، رشته پزشکی قبول بشم!همه این اعتماد به نفس رو از پدرم داشتم ووقتی تو پونزده شونزده سالگی از دستش دادم، تبدیل به یه دختر وامونده و ذلیل نشدم و با استقامت زندگی رو ادامه دادم .چون از خودمون خونه نداشتیم ، بالاجبار بعد از فوت پدرم، عموم سرپرستی ام رو به عهده گرفت و با اونا زندگی کردم .عموم خیلی خوب بود البته غیر از مواقعی که از دست پدرم عصبانی می شد و از شجلوی من بد می گفت و همیشه هم آخرش گریه اش می گرفت!اونم پدرم را دوست داشت! خونه عمو اینا مال خودشون بود و با زن و پسرش ، یه زندگی منطقی رو پیش می بردن! تو خونه عموم اینا هر چیزی برنامه داشت!خوردن، خوابیدن، تلویزیون دیدن، درس خوندن، بیرون رفتن،.....خلاصه همه چی!درست بر خلاف خونه ما! برای همین هم اون چند سالی که با عموم اینا زندگی کردم خیلی چیزا به من یاد داد!
و حالا زمانی رسیده بود که برای گذروندن طرحم باید ازشون جدا می شدم و این جدایی باعث شده بود که فکر عموم مشغول بشه! نمی دونست باید چیکار کنه!از یه طرف من مجبور بودم که طرحم رو تو یه روستای دور بگذرونم و از یه طرف دلش راضی نمی شد که منو تنها ول کنه تو جایی نمیشناسه!کسی رو هم نداشت که دنبال من بفرسته که اونجا مواطبم باشه .می دیدمش که چقدر زجر می کشه و از یه طرف خوشحال! ناراحت برای اینکه بعد از چند سال زندگی باهاشون و ازشون محبت دیدن، باید برای مدتی ازشون جدا بشم و خوشحال بخاطر خسرو!
خسرو پسر عموم بود !از من یک سال بزرگتر بود! قیافه اش بد نبود یعنی می شد گفت که خوش قیافه و قد بلند و خوش تیپه اما از خلق و خوش خوشم نمی اومد! این پسر همیشه فکر میکرد که به من بدهکاره! نمی دونم چرا همیشه خودشو بخاطر مردن پدر و مادرم مسئول حس میکرد ! همیشه فکر میکدر باید به من محبت کنه !شاید بخاطر تلقینات عموم اینا بود و شاید هم بخاطر قلب مهربون خودش بود! اما ای کارش برای من درد آور شده بود !
خودش یه پسر مرتب و منظم و موفق بود!همیشه یا شاگرد اول یا شاگرد دوم!همیشه مسئول! همیشه مواظب! همیشه با ادب! منم زیاد از این اخلاقش خوشم نمی اومد!خسرو اینقدر منظم بود که اگه کسی وارد اتاقش می شد فکر میکرد هر روز یه خدمتکار اونجا رو به دقت نظافت می کنه!تمام رخت و لباسش همیشه اتو شده و تاکرده تو کمدش بود! کفشاش همیشه واکس خورده! کتاباش همیشه مرتب تو کتابخونه چیده شده! رختخوابش همیشه آنکادر شده!خودش همیشه آراسته ! هیچوقت هیچکاری یادش نمی رفت!هیچ وقت سر هیچ قرار دیر نمیکرد!
خسرو حتی جوراباشم اتو می زد!
گاهی وقتا انقدر از دستش لجم می گرفت که دلم میخواست برم تو اتاقش و همه چیز رو بهم بریزم! هر چند می دونستم که بمحض رسیدن در عرض چند دقیقه همه چی بر میگرده سرجاش!
تا اونجا که می تونست سعی میکرد که کمتر بخنده !شوخی کم میکرد! تا اون موقع هم یادم نمی اومد که حتی یه بار هم با من دعوا کرده باشه یا سرم داد زده باشه! حتی یه دفعه که تو دوران دبیرستان از یه درس نمره کم آورده بودم و خسرو باهام تقویتی کار میکرد، برای این که سربسرش بذارم، یه مسئله رو هی غلط حل کردم!شاید ده بار! هر چی بهم یاد می داد بازم من مخصوصا غلط حل میکردم! می دونین عکس العملش چی بود؟ فقط گفت:« وقتی ده بار یک چیزی رو یاد نگرفتی، باید حتما برای یازهمین بار امتحانش کنی!» یعنی در واقع منو از رو برد و با خجالت مسئله رو درست حل کردم!
زن عموم خیلی خانم بود و مثل مادر به من می رسید .در واقع تو خونه عموم اینا هیچ مشکلی نداشتم جز....!
این جز همون قول و قرار های اشتباه بود که همیشه بین پسر عمو و دختر عمو یا پسر دایی و دختر عمه یا هر جور دیگه اش رد و بدل می شد و وقتی اونا خیلی کوچیک هستن، بزرگتراشون برای همدیگه عقدشون میکردن!در واقع یه نوع عقد کردن بود حالا فقط لفظی! پدر و عموم یه همچین کاری کرده بودن و بقول خودشون ناف منو برای خسرو بریده بودن!شاید اگه این مسئله در میون نبود از خسرو خیلی هم خوشم می اومد.اما وجود چنین قول و قراری همیشه آزارم می داد!
دلم میخواست که با فکر راحت و آزادی، شوهرم رو خودم انتخاب میکردم اما حالا دیگه نمی شد! جدا از قول و قرار که می شد با کمی روشن بینی زیرش زد، خودمو مدیونشون می دونستم! اگر اونا نبودن توی پونزده شونزده سالگی نمی دونم چه بلایی سرم می اومد و یا چه آینده ای در انتظارم بود! بدون خونه و زندگی و پول!
در هر صورت زمانی رسیده بود که باید برای گذروندن طرحم به یه روستای خیلی دور.....و اون طرفا که خودم هنوز درست نمی دونستم کجاست می رفتم .
این مسئله خسرو رو هم ناراحت کرده بود! احساس میکردم که خیلی دلش میخواد در اینمورد باهام صحبت کنه اما خسرو خوددارتر از این حرفا بود! ایده هاش رو هم می دونستم چه جوریه! همیشه بطرف مقابلش اعتماد به نفس می داد!جوری با آدم برخورد میکرد که به آدم احساس بودن دست می داد!هر وقت که مثلا ازش راهنمایی می خواستم طوری عمل میکرد که دست آخر حس میکردم که خودم به اون نتیجه رسیدم و بهترین راه حل به فکر خودم رسیده! از این اخلاقش واقعا لذت می بردم! شاید اگر این قرار و عهد اجباری در میون نبود، خسرو کسی بود که من برای همسری انتخابش میکردم!
راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم !یعنی اسمم رو بگم ! من پروازه هستم .معنی پروازه هم یعنی آتیشی که ایرانیان باستان تو شب عروسی، جلوی پای عروس روشن میکردن! یه معنی دیگه اش هم ورق طلاس اما معنی اصلیش همون آتیشه!اینم یه چیز دیگه از اخلاق پدرم بود! دوست داشت که از اسامی ایرانی برای دخترش استفاده کنه! در هر صورت من پروازه هستم!
اونروز که فهمیدم چه روستایی رو برای من در نظر گرفتن، همراه دوستم لیلا که قرار بود یه جا نزدیک کاشان طرحش رو بگذرونه، داشتیم برمی گشتیم طرف خونه ما .
لیلا صمیمی ترین دوستم بود .دختر خوشگلی نبود اما خیلی مهربون و بانمک! همیشه هم می گفت که دلش میخواد شبیه من باشه! حالا یا تعریف از خود حسابش می کنین یا نه اما من طبق گفته دوستام و به استناد رجوع خواستگارهای نسبتا زیاد و پلکیدن پسرای دانشکده دور و ورم، دختر قشنگی بودم! البته خودم این موضوع رو می دونستم و خیلی هم ازش لذت می برم اما همیشه وقتی کسی ازم تعریف میکرد ، با گفتن جملات چشم شما منو قشنگ می بینه و شما لطف دارید و این چیزا، اظهار فروتنی میکردم!
خلاصه اونروز داشتیم با لیلا قدم زنون می اومدیم طرف خونه ما و با همدیگه حرف می زدیم»
- پروازه !تو از اینکه تنهایی برای طرحت بری نمی ترسی؟!
- ترس برای چی؟
- خب بالاخره یه دختر! تنها! تو یه جای غریب!
- اونجاهایی که ماها رو می فرستن امنیت کامل برقراره!
- منم خیلی دلم میخواست مثل تو می تونستم تنها برم اما پدر و مادرم اجازه نمی دن! مادرم از یه هفته پیش داره بار سفر می بنده!
- من مجبورم تنها برم ! تو شانس آوردی که مادرت باهات می آد!
- ولی تنهایی یه مزه دیگه ای داره! هیجان انگیزه! رویایی یه!
- شایدم خطرناک!
- مگه نمی گی اونجاها امنیت داره!
- شوخی کردم
- بهم اونجا زنگ می زنی؟
- حتما .تو هم بهم زنگ بزن!
- مگه موبایل گرفتی؟!
- نه!خسرو موبایلش رو گذاشته برای من!
- خیلی هوات رو داره!
- بدبختی منم همینه
- چرا؟
- خیلی مدیونشم
- فکر کنم طرحت تموم بشه و عروسی راه افتاده
برگشتم نگاهش کردم که گفت:
- مگه خسرو چه عیب داره؟!
- مشکل سر اینه که خسرو هیچ عیبی نداره
- خب پس چی؟
- همین عیب نداشتن خودش یه نوع عیبه!
- داری بهانه گیری می کنی!
- نه! اصلا
- پس دیگه چی؟
- نداشتن حق انتخاب! من مجبورم خسرو رو انتخاب کنم! یعنی حق گزینش فقط از بین یه نفر! یعنی اجبار! شاید خسرو بین صدتا پسر تک باشه اما چون حق انتخاب ندارم پس می شه اجبار!تحمیل!
- در هر صورت خسرو یک شانسه که بهت رو کرده!مواظب باش از دستش ندی !
- بخاطر جبران زحماتشون هم که شده مجبورم همسریش رو قبول کنم
- خب! تو از اینجا می ری خونه؟
- آره
- فکر نکنم تا چند وقت بتونیم همدیگر رو ببینیم
- مرخصی که داریم
- من تا اونجا که بشه نمیخوام ازش استفاده کنم
- چرا؟
- باید به اونجا عادت کنم
- خوش بحالت! من دارم دق میکنم .فکرشم می کنم که باید از تهران برم، دیوونه می شم!
- سوگندی رو که خوردی یادت نره
- این سوگند هام دیگه آبکی شده! برو ببین اکثر دکترا، بساز بفروش شدن!
« رسیدیم به جایی که باید از همدیگه جدا می شدیم. یه لحظه هر دو ایستادیم و به همدیگه نگاه کردیم و بعد یه مرتبه پریدیم بغل هم! هر دومون زدیم زیر گریه و بعدش ازش خداحافظی کردم و تند راه افتادم طرف خونه! می دونستم لیلا هنوز همونجا ایستاده و داره منو نگاه می کنه اما تند راه می رفتم و حتی یه بارم برنگشتم نگاهش کنم! می ترسیدم دوباره گریه ام بگیره»
سر یه خیابون سوار تاکسی شدم و نیمساعت بعد رسیدم دم خونه و رفتم تو. زن عموم داشت یه چیزایی رو برام بسته بندی میکرد و می ذاشت تو یه ساک دستی .سبزی خشک و لوبیا و باقالی و نبات و برنج و این چیزا .ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاقم و چمدونم رو بستم .از دو سه شب قبلش همه چیزها رو جمع و جور کرده بودم . چیزایی رو که نمی خواستم ، داده بودم به دوستام و یا گذاشته بودم دم در و بقیه رو که همون لباسام و کتابام بود، همه رو جمع کرده بودم . شاید تمام وسایلم شده بود دوتا چمدون!
وقتی کارم تموم شد و برگشتم به اتاق نگاه کردم، دیگه هیچ اثری از یه دختر بیست و چهار پنج ساله توش نبود! شاید اگه خونه خودمون بود هزارتا چیز تو اتاقم جا می ذاشتم اما نمی دونم چرا احساس میکردم که باید مثل یه مستاجر اونجا رو تخلیه کنم! احساس میکردم باید این اتاق خالی خالی بشه که بعد از من بدنش به یه نفر دیگه!
شروع کردم به نظافت اتاق و یه ساعت بعد اونجا پاک پاک شد . بدون حتی یه یادگاری از من! اینطوری بهتر بود .به دلم افتاده بود که قرار نیست دیگه برگردم اینجا . حالا چرا، نمی دونم!
اونشب یه جو عجیب تو خونه حکمفرما بود! تقریبا هیچکس با هیچکس حرف نمی زد و فقط با کلمات یا جملات کوتاه مسائل مهم رو به همدیگه می گفتن. انتظارش رو نداشتم .بعد از هفت هشت سال، این مهمون ناخونده که ناچارا باید تحملش میکردن داشت از اون خونه می رفت . پس نباید کسی از این مسئله ناراحت باشه! شایدم داشتن ظاهر سازی میکردن .شایدم بهم عادت کرده بودن . خب بالاخره ، آدم بعد از اینهمه سال به هر چیزی عادت می کنه! ولی می دونستم که ناراحتی شون همون شب یا حداکثر فردا شبه ! بعدش دیگه هموشون یه نفس راحت می کشن!
البته تو دلم از همه شون ممنون بودم! ممنون و مدیون ! تحمل یه نفر اضافه برای اینهمه سال خیلی سخته! مخصوصا برای زن عموم ! خودمو می ذاشتم جای اون .یه مرتبه یه دختر بزرگ رو بیارن دم خونه آدم و بگن از این به بعد شما دوتا بچه دارین.
بیچاره حتی یه بارم اعتراض نکرد .حتی چهره اش هم هیچ اثری از ناراحتی ندیدم ! اگر مثلا عروس شون بودم خب باید تحملم میکردن اما.........! بالاخره فعلا که همه چیز تموم شده ! تا بعد خدا بزرگه ! نباید ذهنم رو به این چیزا مشغول میکردم !تو این مسئله نه من مقصر بودم و نه اونا !همون کلمه مهمون ناخونده رو به اضافه کلمه ناچار که باهم جمع کنیم می شدم من!
در هر صورت اتاق پاک و تمیز و بدون یک یادگاری شد و بعد از خوردن یه شام تقریبا در سکوت و با یه شب بخیر ، رفتم تو اتاقم و بدون مرور خاطرات این چند سال، خوابیدم . روز قبلش رفته بودم ترمینال برای بلیت . هر روز یکی دوتا اتوبوس از اونجا حرکت میکرد و می رفت اون طرفا که باید از همونجا، حالا با هر وسیله خودمو به اون روستا می رسوندم .البته بلیت رو همون روز می دادن و منم گذاشته بودم که همون فردا که رسیدم ترمینال بلیت بگیرم و اگرم احیانا نبود با سواری می رفتم .
اونشب دروغ نگفته باشم یه چیز تو سرم بود! یه آرزو ! یه خواست! یه گله گی! یا هرچیز دیگه بشه اسمش رو گذاشت .هرچند که همه اش سعی میکردم که به اینم فکر نکنم اما نمی شد ! این یکی دیگه دست خودم نبود .
دلم میخواست پدر و مادرم بودن! دلم میخواست شاهد موفقیتم بودن! دلم میخواست این مادرم بود که چمدونم رو می بست و حاضر میکرد و خودشم آماده می شد برای اینکه با من بیاد به اون روستا که تنها نباشم! مثل لیلا! مثل صدتا ، هزار تا دختر دیگه!
*************************« ساعت شیش صبح بود که بیدار شدم و همونجا لباسمو پوشیدم و از اتاق دویدم بیرون .زن عموم صبحونه رو آماده کرده بود و همه هم بیدار بودن .حتما برای خداحافظی .برام جالب بود .یه احترام! یا نشون دادن اینکه برام ارزش قائلن !
بعد از خوردن صبحونه ، می دونستم که حتما عموم منو تا ترمینال می رسونه .برای همین رفتم پیش زن عموم و تا خواست که بغلم کنه، زود دستش رو ماچ کردم !جا خورد و تند دستش رو کشید که گفتم :
- زن عمو! بخاطر همه چی ممنونم! می دونم براتون سخت بود اما منم بی گناه بودم!بازم ممنون!
« بغلم کرد شاید مثل یه مادر و گریه کرد .بازم مثل یه مادر ! و یه جمله! اتاقت رو همیشه برات نگه می دارم » و شاید این جمله هم یه پیام قشنگ با خصوصیت عواطف ایرانی بود! یه پیام زیبا مثل پیام یه مادر!
وقتی داشتم دوتا چمدونم رو از تو اتاق می آوردم بیورن، خسرو مثل همیشه آروم اومد جلو و بدون سوال و حرف یا پرسیدن اینکه ازش کمک میخوام یا نه، چمدونها رو از دستم گرفت و برد گذاشت صندوق عقب ماشین !بازم از دستش حرص میخوردم.
حالا وقتش بود که از اون خونه جدا شم! از دیوارش! از سقفش ! از اتاقاش، از فضاش و از همه چیش، خلاصه از هفت هشت سال زندگی ، با یه نگاه به همه جا.
وقتی رفتم تو حیاط و ماشین رو خسرو از خونه برد بیرون، تازه متوجه شدم که قراره خسروم ام باهامون بیاد .برام فرقی نداشت .رفتم عقب ماشین نشستم و حرکت کردیم .از پشت داشتم نگاهش میکردم .چهار شونه بود و خوش اندام .موهای قهوه ای سیر که همه شون رو می زد بالا . همیشه هم وقتی به این صورت تو ماشین می نشستیم ، قبلش ازم عذرخواهی میکرد.
یه خرد بعد متوجه شدم که انگار قرار نیست بریم ترمینال! وقتی از عموم پرسیدم ، فهمیدم که میخوان خودشون منو تا اون روستا برسونن! مونده بودم چی بگم . راستش تو اون لحظه خوشحال بودم!
آخه واقعا سخت بود که یه دختر جوون تنهایی بره به یه همچین جایی! برای شاید آخرین بارم، وظایف و مسئولیت هاشونو به نحو عالی انجام دادن . شروع کردم به اصرار که خودم برم اما عموم فقط با یه حرکت دست بهم فهموند که اصرار بی فایده س! خسرو که هیچ، همونجور پشت فرمون نشسته بود و بدون حرف رانندگی میکرد! می دونستم بقیه حرفام بی اثره و اونا این تصمیم رو از قبل گرفتن! پس ساکت شدم .
راه طولانی بود و خسته کننده .جالب این که هیچکدوم یه کلمه حرف نمی زدیم و فقط صدای رادیوی ماشین بود با پارازیت هاش! حالا چه جوری این راه رو تحمل کردم، بماند ! هرچند که اون بیچاره هام همین حال رو داشتن .مخصوصا خسرو که رانندگی میکرد .
یه خرده از ظهر گذشته بود که جلو یه رستوران ایستادیم و ناهار خوردیم و دوباره حرکت کردیم .دیگه از اون به بعدش رو تا ساعت شیش بعدازظهر نفهمیدم! نمی دونم چطور خوابم برد !اونم چه خوابی! اصلا نمی تونستم چشمامو باز کنم .فقط یه موقع متوجه شدم که عموم صدام می کنه ! زود پریدم و با حالت اضطراب پرسیدم:
- کجاییم؟
- آروم باش عمو! رسیدیم!
تند از ماشین پیاده شدم .هوا تاریک شده بود .تو یه جایی مثل میدون ده بودیم . همه اهالی ده جمع شده بودن اونجا! اولش یه آن فکر کردم که اومدن استقبال من اما بعدا فهمیدم که موضوع چیز دیگه س.گویا مشغول انجام یه مراسمی بودن!
برام خیلی جالب بود . یعنی جالب و عجیب بود! یه عده پسر جوون با تفنگ رو اسب بودن و از اینطرف میدون می تاختن اونطرف! همونجور که سوار اسب بودن، گاه گداری ام تیراندازی میکردن! البته نه به طرف کسی .هوایی تیراندازی میکردن و یه چیزی مثل مشعل هم تو دستشون! وسط میدون هم یه جائی به ارتفاع دو سه متر علف ریخته بودن و کمی اونطرف ترش یه چیزی مثل یه کلبه با چوب درست کرده بود .دور میدون هم پر بود از اهالی ده! حدودا شصت هفتاد نفری می شدن . درست وسط میدونم یه جا یه چیزی شبیه یه مبل قشنگ و بزرگ گذاشته بودن و یه زن روش نشسته بود که تا چشمش به ماها افتاد یه چیزی به یه مرد پیر گفت که اونم یه نگاه به ما کرد و اومد طرفمون و وقتی رسید ، سلام کرد و ازمون پرسید که کی هستیم .عموم گفت که من پزشکم و اون آقا که فهمیدم کداخداس. خیلی بهمون احترام گذاشت و ازمون خواست که دنبالش بریم .
همونجور که اون جلو می رفت و ماهام دنبالش، داشتم اون مراسم رو نگاه میکردم! برام خیلی ماجرا جالب شده بود اما با اشاره عموم دوباره حرکت کردیم .
کدخدا منتظرمون بود . با اینکه خیلی دلم میخواست همونجا بمونم و بقیه این مراسم رو ببینم اما مجبوری دنبال کدخدا رفتم . خسرو هم همینطور! اونم انگار بدش نمی اومد همونجا بایسته و اون مراسم رو تماشا کنه!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 344]
-
گوناگون
پربازدیدترینها