تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 11 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):بى نيازى و عزّت به هر طرف مى گردند و چون به جايگاه توكل دست يافتند در آنجا قرار مى گ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1847240552




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان مسافر کوچه ها عاشقی(عالییییه )


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: فصل اول



از صدای ریزش تند باران بیدار شدم.چشم هایم را باز کردم. نگاهم به دانه های درشت باران پشت شیشه ثابت ماند.هیچ چیز را به یاد نمی آورم.اضطرابی گنگ از دلم می جوشد و به مغزم هجوم می آورد.کجا هستم؟ این جا چه می کنم؟ برقی در آسمان می درخشید وبعد صدای رعد. از جا پریدم ودوباره حوادث چند ساعت گذشته در ذهنم جان گرفت. روشن و واضح مثل فیلمی بر پرده سینما.بی حال روی تخت نشستم و پاهایم را آویزان کردم. نگاهم به ساعت دیواری افتاد.نیمه شب بود و من غرق در افکار تیره تر ازشبم.حالا چه کنم؟
سوالی بود که دم به دم در ذهنم پر رنگتر و بزرگتر می شد. سوالی که جوابی برایش نداشتم. صدائی در گوشم میخواند،"زود باش تا دیر نشده فکری بکن. اگر می خوای به پای یک اشتباه تا ابد بسوزی خب بسوز. سرت را به دیوار بکوب و شیون کن. برای همه ی اینها یک عمر وقت داری.اما حالا نه،هنوز نه. حتما راهی هست. اگر نبود..... بالا تر از سیاهی که رنگی نیست."

عقربه های ساعت چه سریع دنبال هم می دویدند. همان طور بی حرکت نشسته بودم. بدنم



درد گرفته بود.زیر لب گفتم،"غزال با خودت چه کرده ای؟ مگر خدا به دادت برسد."نو



میدانه فکر کردم که خود کرده را تدبیر نیست.

بلند شدم. مضطرب در طول و عرض اتاق قدم میزدم. راهی به ذهنم نمی رسید.نباید از چاله در می آمدم به چاه می افتادم. محتاج پدر و مادرم بودم. دیگر به خود اعتماد نداشتم. در جهنمی می سوختم که هیزمش را تصمیم خودم گرد آورده بود. آن وقتی که دستهای مهربانشان را پس زدم و سرمست از غرور جوانی چنین آینده ای را برای خودم رقم زدم،باید فکر امروز را می کردم. چشمهایم می سوخت. نور چراغ آزارم می داد. خاموشش کردم و رفتم کنار پنجره پشت شیشه جز تاریکی چیزی نبود و باز هم صاعقه مثل فلاش دوربین همه جا را روشن کرد. فلاش دوربین ...هلهله و همهمهی مهمانها...
تازه وارد تالار شده بودم. مادر شوهرم اولین نفری بود که در آغوشم گرفت وبه جای صورتم دستم را بالا آورد و بوسید. با خجالت دستم را پس کشیدم و گفتم
- مادر جان خواهش می کنم چرا شرمنده می کنید؟ چشمهایش در نم اشکی نشست.
-نه عزیزم چرا شرمنده؟ نمی خواهم صورت ماه عروس گلم خراب شود. آخر امیر هم که اینجا نیست دوست دارم وقتی عکسها را میبیند آرایشت دست نخورده باشد و خوشگل باشی.
بعد باران نقل و سکه بود که بر سر و رویم ریخت.سر سفره عقد،قبل از انکه عاقد بیاید مادرم سر در گوشم کذاشت و گفت:
-از قدیم گفته اند دعای سر سفره عقد مستجاب است. از خدا بخواه که پیوندتان را با زنجیر عشق محکم کند.
حرفش را با جان و دل شنیدم و همان را خواستم. در کنارم جای داماد خالی بود اینه بختم را نگاه کردم.بعد از این"من"برایم مفهومی نداشت.حالا دیگر"ما"یعنی من و امیر باید کنار هم زندگیمان را ادامه میدادیم.از امیر چیز زیادی نمی دانستم.قبل از ان سه بار تلفنی صحبت کرده بودیم رسمی و مودب.به نظرم رسید که زندگی غربی نتوانسته است لطمه ای به نجابت ذاتی اش بزند.بالاخره عاقد امد و خطبه ی عقد را خواند.از طرف امیر پدرش وکیل بود.به شدت هیجان زده بودم.همه چیز زیبا و دلنشین بود.کم کم سالن پر میشد و سبد های گل بود که پشت سرهم ردیف می شد.تدارک مراسم عروسی را خانوده داماد بر عهده داشتند و حقیقتا هم سنگ تمام گذاشته بوند. ا زهمان اول مهریه سنگینی پیشنهاد کردند که جای حرف و حدیثی باقی نمی گذاشت. در خرید جواهرات و لباس عروس اینه و شمعدان و همین طور برگزاری مراسم چنان دست و دلبازی به خرج دادند که همه ی اقواممان انگشت به دهان اه حسرت می کشیدند.
ان شب خانواده امیر هدیه بارانم کردند. البته خانواده خودم هم دست کمی از انها نداشتند.پدرم برای گرفتن عکس کنارم امد،دست زیر چانه ام گذاشت و چشم در چشمم دوخت.پرده ی اشک نگاهم را پوشاند.دست پدر بر گونه ام ساییده شد.نرم و مهربان گفت:
-دوست دارم همیشه بخندی. میدانی که چقدر چال رو گونه هایت را دوست دارم.پس به یاد من همیشه بخند حتی وقتی با تو نیستم.
بغض خفه ای صدایش را خش دار کرده و دیگر ادامه نداد.در جایگاه عروس و دماد تنها نشسته بودم که صدای مادر امیر به گوشم رسید.
-نمی دانی مینا جان با چه مصیبتی راضی شان کردیم. زیر بار نمی رفتند دختر یکی یکدانه شان را از خود جدا کنند.این قدر رفتم و امدم که بالاخره راضی شدند.اخر غزال همانی است که دنبالش میگشتم نمی خواستم این بار هم گیر یک عروس فرنگی بیفتم.بیچاره شاهینم از دست رفت.می خواستم امیر را نجات بدهم که شکر خدا موفق هم شدم.
-الهی شکر خواهر.الحق که عروس قشنگی برای خودت دست و پا کرده ای.فقط بگو بدانم خود دختر راضی بود یا نه؟
-اره خودش از همه راضی تر بود.مادرش می گفت از بچگی دوست داشته برای ادامه تحصیل برود خارج.خوب جوان هستند و جاه طلب.حتما همه حسابهایش را کرده و دیده چه بهتر از این.با این ازدواج هم سر و زندگی خوبی به هم میزند هم درسش را میخواند.
مادر از تنهاییم استفاده کرد و به سراغم امد.لیوان شربتی به دستم داد و گفت:
-هوای اینجا گرم و دم کرده است.این را بخور عطش نکنی.واقعا تشنه بودم و مادر به دادم رسیده بود.با رضایت نگاهم کرد بعد سرش را زیر انداخت و گفت:
-غزال جان،خودت بهتر میدانی من با این ازدواج موافق نبودم.اما حالا دیگر قضیه فرق کرده. تو دخترم هستی و امیر دامادم. دوست دارم همیشه خانه و خانوداه ات را بر همه چیز مقدم بدانی.
او بهتر از هر کسی میدانسیت که تا امروز قلب و روحم بکر و دست نخورده مانده و کسی به حریم احساسم پا نگذاشته است.حالا از نگاهش میخواندم که می خواهد همه عشق و احساسی را که سالها کنج دلم پنهان کرده بودم بی مضایقه برای همسرم خرج کنم.گونه ام یخ کرده بود مثل اینکه دقایقی طولانی سرم را به شیشه سرد و یخزده پنجره تکیه داده بودم نمی دانم چه مدت طول کشید تا به خودم امدم. دلم ضعف میرفت.ساعتهای زیادی گذشته بود بی انکه چیزی خورده باشم.توان حرکت نداشتم باید خوردنی پیدا میکردم.کیف دستی ام را باز کردم،شکلاتی دراوردم و به دهان گذاشتم.اتاق سرد بود. روی تخت نشستم و لحاف را دورم بیچیدم.با خود گفتم،«چقدر سردم است.بی انصاف بخاری را هم روشن نکرده.شاید فکر کرده هوای سرد به مزاجم سازگار تر است.من احمق را بگو،چقدر عجله داشتم خودم را زودتر برسانم.از دو ماه پیش همه اش به انتظار چنین روزی بوده ام اما حالا............»بغض کردم بی انکه قطره اشکی از چشمم خارج شود.بلند بلند با خودم حرف میزدم«نباید خودت را ببازی.حتما راهی هست.دنیا که به اخر نرسیده.»اما میدانستم گوشم به این حرهها بدهکار نیست.احساسم چیز دیگری میگفت حالا من در اخرین نتطه دنیا ایستاده ام درست بالای پرتگاه زندگی.انگار دنیایم به اخر رسیده است.دنبال لباس گرم میگشتم تا بپوشم.چمدانهاین هنوز توی راهرو بود.کسی انها را برایم نیاورده بود.برخلاف روز حرکتم از ایران............






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 344]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن