تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
مراحل قانونی انحصار وراثت در یک نگاه: از کجا شروع کنیم؟
چگونه برای دریافت ویزای ایران اقدام کنیم؟ مدارک لازم و نکات کاربردی
راهنمای خرید یو پی اس برای مراکز درمانی و بیمارستانی مطابق الزامات قانونی
آیا طلاق توافقی نیاز به وکیل دارد؟
چگونه ویزای آفریقای جنوبی را به آسانی دریافت کنیم؟ راهنمای قدم به قدم
همه چیز درباره ویزای آلمان و مراحل دریافت آن
چرا پاسارگاد به عنوان یکی از مهمترین آثار تاریخی ایران شناخته میشود؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1821067931
ستاره شب های تنهایی..
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: فصل اول :
عصر آن روز ، هوا خاکستری رنگ بود . ابر آرام آرام می بارید و طبیعت ، قطرات نوازشگر باران را می بلعید . نسیم می چرخید و پرنازک اقاقی ها را که به رنگ پر کبوتران سفید بود ، مرطوب و باران خورده از شاخه های سبز درختان جدا می کرد و عطرشان را در هوا پراکنده می ساخت . هوایی که پر بود از بوی نم و خاک و رطوبت . بوی علف و سبزه . عطری که جادوی بهار محسوب می شد . وقتی ویزیت اولین بیمارش به اتمام رسید یک فنجان چای نوشید . پنجره را تا آخر باز کرد و با یک نفس عمیق ، هوای مرطوب آن عصر بهاری را بلعید و در سینه اش حبس کرد . برای ملاقات با بیمار بعدی ، دقایقی استراحت کرد . در حاشیه ی خیابان مقابل مطبش دو درخت سیب به چشم می خورد که پر بود از شکوفه های سفیدی که چشم هر ببیننده ای را خیره می کرد . او لحظاتی را به تماشا ایستاد و دوباره پشت میزش نشست .
-لطفا مریض بعدی !
لحظه ای بعد زن و شوهر جوانی وارد اتاق شدند . اتاقی که بیشتر به یک بهشت کوچک شباهت داشت . او طوری اتاقش را با گل های زیبایی آراسته کرده بود که می شد به راحتی در همان دقایق نخست ورود ، آرامش عجیبی را در آن احساس کرد . آن چنان که وقتی به عمق چشمان او نگاه می کردی هر قلب طوفان زده ای آرام می شد . وقتی شروع به صحبت می کرد ، لحنش نوید زندگی می بخشید . شغل او کاملا برازنده اش بود .
-سلام آقای دکتر !
او لبخندی زد و مقابل آنها ایستاد .
-سلام فکر نمی کردم دوباره شما را ملاقات کنم . مشکلی پیش امده ؟ من گمان نمی کردم که . . .
زن تقریبا خنده ی بلندی کرد و گفت :
-بله ، مشکل ما حل شده و امروز ما برای عرض تشکر خدمت رسیدیم . . . من واقعا حالم خوب شده و آرامش خاصی دارم .
مرد با تکان سر ، گفته ی همسرش را تایید کرد و بعد افزود :
-آقای صبوری شما فوق العاده هستید .
مرد ، دسته گل زیبایی را که در دست داشت روی میز او قرار داد و در حالی که هنوز لبخندش محو نشده بود ادامه داد :
-ما زندگی مان را مدیون گفته های خوب و سازنده ی شما هستیم .
-اوه ، خواهش می کنم . من وظیفه ام را انجام دادم .
او از این که می دید خانواده ای را از متلاشی شدن نجات داده و به زندگی طوفان زده ای آرامش بخشیده است ، احساس رضایت و خشنودی می کرد . بعد از آنها نوبت ویزیت خانم بیات بود . زنی که یک سال قبل پسرش را از دست داده بود و بعد از مرگ او دچار بیماری های روحی و روانی شده بود و در طول این یک سال او هفته ای یک بار به دیدن دکتر سلیمان صبوری می آمد و با شنیدن حرف های او به آرامش نسبی دست می یافت . وقتی وارد اتاق شد مثل دفعه های قبل رنگ و رو پریده و هیجان زده به نظر می رسید . با دیدن لبخند دکتر معالجش اشک در چشم های او جمع شد .
-دکتر !
-آرام باشید خانم بیات !
سلیمان پرونده ی مخصوص خانم بیات را روی میز گذاشت ، کاست او را در ضبط انداخت و رفت کنار او ایستاد . خانم بیات روی کاناپه نشست ، خود را تکیه داد و چشمانش را بست .
-خب شروع کنید خانم بیات ، من می شنوم .
-تمام این مدت سعی کردم فراموشش کنم ، ولی بی فایده بود نمی توانم !
و بعد شروع به گریستن کرد .
نیم ساعت بعد وقت او به پایان رسیده بود اما سلیمان تا آرامش لازم را به بیمارانش نمی داد ، اجازه نمی داد اتاقش را ترک کنند . او هنوز به دردهای خانم بیات گوش می داد و چیزهایی را از گفته هایش یادداشت می کرد که صدای زنگ تلفن بلند شد .
-خانم فرزان وقتی من مریض دارم شما نباید . . .
-عصبانی نشوید آقای دکتر ، چندین بار از منزلتان تماس گرفتند من مجبور شدم . حالا هم مادرتان پشت خط هستند .
سلیمان نگاهی به ساعت روی دیوار اتاقش انداخت . باور نمی کرد زمان به این سرعت گذشته باشد .
-وصل کنید لطفا .
ارتباط برقرار شد و سلیمان می توانست حدس بزند که چقدر مادرش عصبانی است .
-سلام مادر !
-واقعا که . . . تمام مهمان ها آمده اند و تو هنوز . . .
-معذرت می خواهم مادر ، شما تلفن را قطع کنید . من سعی می کنم خیلی زود حودم را برسانم .
او دیگر فرصتی برای ادامه ی گفتگو نداد . چشم های خانم بیات به او خیره مانده بود .
-خانم بیات من واقعا عذر می خواهم . شما ادامه بدهید .
-تا همین جا کافیست آقای دکتر . هفته ی دیگر باز هم مزاحمتان می شوم .
-خوشحال می شوم . به امید دیدار .
خانم بیات خیلی زود اتاق را ترک کرد و سلیمان کتش را برداشت و به تعقیب او از اتاق بیرون آمد .
-خانم فرزان من عجله دارم . برای فردا برنامه ام را آماده کنید .
-چشم آقای دکتر .
وقتی پشت فرمان نشست و استارت زد ، تازه به خاطر آورد که برای سپیده هنوز کادو نگرفته است .
یک گردنبند ظزیف با چند نگین برلیان زیبا ، تنها چیزی بود که بعد از نیم ساعت جستجو در یک فروشی بزرگ ، توجه اش را جلب کرد .
-آقا لطفا فاکتورش را بنویسید .
مرد لبخندی زد و گفت :
-خانم شما باید خیلی خوش شانس باشد . چون شما سلیقه ی فوق العاده ای دارید .
سلیمان تبسم کرد و چیزی نگفت . بعد از خرید گردنبند مقابل یک گل فروشی پارک کرد و یک دسته گل مریم و سوسن و گل سرخ خرید . می توانست هدیه ی خوبی برای جلال باشد .
وقتی وارد خیابان فرعی شد ، ماشین های زیادی آنجا پارک شده بود . گوشه ای خالی یافت و ماشینش را پارک کرد . با ورود او مهمان ها همه یک صدا فریاد کشیدند :
-به افتخار برادر عروس خانم !
و بعد صدای کف مدعوین بالا رفت . سلیمان با اکثر آنان احوالپرسی کرد و در میان ازدحام مهمانان چشمش به جلال افتاد . او در کت و شلوار کرم و پیراهن شیری رنگ خوش تیپ تر از قبل به نظر می رسید . سلیمان دست او را به گرمی فشرد و جلال از دسته گل زیبای او تشکر کرد .
-ببینم مرد ، تو امروز هم نتوانستی از مطبت دل بکنی ؟
-مجبور بودم ، باور کن فقط دو تا بیمار داشتم .
-خیلی خب ، بهتر است هرچه زودتر سپیده را ببینی . خیلی نگران بود .
سلیمان به راه افتاد . صدای موسیقی و کف زدن مهمانان ، هیاهوی عجیبی را به پا کرده بود . تقریبا تمام صحن های بزرگ حیاط با میز و صندلی ها پر شده بود که مهمانان را در خود جای می داد . صحنی باشکوه پر از غنچه های گل و مساحت بزرگی که با چمن فرش شده بود . در وسط حیاط استخر بزرگی وجود داشت که فواره ی بلند آب آن را مزین ساخته بود .
سلیمان در بخش خانم ها اجازه ی ورود خواست . بدون استثنا تمام دختر خانم های جوانی که آنجا حضور داشتند آرزوی همسری دکتر سلیمان صبوری ، روانکاو معروف شهر را داشتند که یک جذابیت افسانه ای داشت .
سپیده از جایگاه خود به طرف سلیمان در حرکت شد . چشم هایش با دیدن او با برقی از شوق درخشیدند .
-فکر می کردم که یادت رفته عروسی خواهرته .
-اوه ، ابدا ، من عذر می خوام .
و بعد گردنبند زیبایی را که برای او خریده بود به گردنش آویخت .خانم صبوری سلیقه ی پسرش را تحسین نمود و سپیده از او تشکر کرد . سلیمان چند قدمی برداشت دوباره برگشت و سپیده را مجددا نگاه کرد .
-راستی ، یادم رفت که به تو بگویم ، مثل شکوفه های درخت سیبی شدی که من هرروز تماشایشان می کنم . خیلی قشنگند !
چشم های سپیده پر از اشک شدند و سایر خانم ها شروع به کف زدن کردند .
سپهر کنار باغچه نشسته بود . در حالی که عطر گل های محمدی را استنشاق می کرد ، قدری نگران به نظر می رسید . سلیمان آرام کنار او ایستاد و دستش را روی شانه ی او قرار داد .
-به چه فکر می کنی ؟
سپهر تکانی خورد و از روی صندلی بلند شد . وقتی این دو برادر کنار هم قرار می گرفتند از لحاظ قد و اندازه کاملا هم طراز بودند فقط رنگ مو و چشم هایشان بود که آن دو را از هم متمایز می ساخت . سپهر موهای لخت خرمایی رنگی داشت و سلیمان با موهایی سیاه و خوش حالت چهره ی شرقی تری را می نمایاند .
-تا حالا نمی دانستم که انقدر به سپیده علاقه دارم . این خانه بدون او سوت و کور خواهد شد .
سلیمان با تکان سر حرف های او را تایید کرد و گفت :
-خواهر کوچولوی ما خیلی زود عروس شد !
سپهر به تلخی خندید .
-او بیست و سه سال دارد .
جلال که متوجه آن دو شده بود نگاهشان کرد و سعی کرد از حرکت لبهایشان چیزی بفهمد ، سلیمان با حرکت دست او را به طرف خود فرا خواند .
-در خدمتم !
سپهر و سلیمان به او خیره شدند .
-چیه ؟ چرا به من خیره شدید ؟
سلیمان گفت :
-باید قول بدهی که خوشبختش کنی .
-قول می دهم !
سپهر گفت :
-قسم بخور .
-شما دو نفر چرا این طوری شدید ؟ هیچ کس نمی تواند خوشبختی را تضمین کند ، ولی من سعی خودم را می کنم .
سلیمان و سپهر در دو طرف او ایستادند . جلال لبخندی زد و از بودن آن دو در کنار خودش احساس غرور کرد .
سلیمان با نگاهی جدی ولی تهدیدآمیز گفت :
-اگر یک روز چشم هایش را پر از اشک ببینم . . .
سپهر ادامه داد :
-اگر اذیتش کنی !
-اگر دلش را برنجانی !
-اگر اخم کنی !
-اگر از گل نازک تر بگویی !
-خیلی خب چکار می کنید ؟
-ترا له می کنیم !
این پیزی بود که سپهر و سلیمان یک صدا گفتند . جلال باز هم خندید .
-من صد برابر شما به او علاقه دارم و از این که خواهر شما همسر من شده افتخار می کنم .
وقتی که در جمع مدعوین جلال دست سپیده را گرفت تا او را در راه رفتن به خانه ی بخت یاری کند چشم های سپهر و سلیمان پر اشک شد .
-ما خیلی تنها می شویم سپهر .
-غصه نخور من به زودی داماد می شوم و عروسم را به این جا می آورم .
-تو دیوانه ای ، این کار برای تو خیلی زود است . من که بیست و پنج دقیقه از تو بزرگترم هرگز به این چیزها فکر نکرده ام .
سپهر با صدای بلند خندید .
-باور کن جدی می گویم ، اگر دختر خوبی پیدا کردی به من آدرس بده .
-من که گمان نمی کنم بتوانم با این موجودات کنار بیایم .
-اگر مثل جلال خوش شانس باشی . . .
با رفتن سپیده حرف در دهان سپهر شکست و با چند قطره اشک او را بدرقه کرد . کم کم مهمان ها رفتند و خانواده ی پنج نفری آنان به چهار نفر تقلیل یافت . سپهر و سلیمان روی صندلی نشستند و به آرامش ظاهری پدر و مادرشان غبطه می خوردند .
-شما چطور می توانید انقدر خونسرد باشید ؟
-چیه سپهر عصبانی هستی ؟
-یعنی شما از رفتن سپیده ناراحت نیستید ؟
خانم صبوری بلند خندید و رو به شوهرش گفت :
-این دو نفر توقع دارند که من از خوش بخت شدن دخترم ناراحت باشم . آروزی هر مادری این است که عروسی بچه اش را ببیند .
سپهر بلند شد ، گویی کمی رنجیده بود .
-کجا می روی سپهر ؟
-می خواهم کمی قدم بزنم پدر .
-این موقع شب ؟
-دلم گرفته .
-به همین زودی ؟
سپهر شانه هایش را بالا انداخت و رفت . نزدیک در به عقب برگشت و صدایش را بلند کرد :
-تو نمی روی سلیمان ؟
-نه ، می خواهم استراحت کنم .
سلیمان به قدری خسته بود که بعد از رفتن به رختخواب خیلی زود خوابید . آن شب زمان با تن خسته ی او یاری نکرد و خیلی زود آن چنان که هنوز پلک هایش گرم نشده بودند ، پنجه های بلند و طلایی آفتاب ، از لا به لای پرده ی تور به درون اتاقش خزیدند و او چشم گشود . در حالی که به شدت احساس خواب آلودگی و کسالت می کرد . دقایقی بعد مادر به سراغ او آمد .
-عزیزم ، سلیمان !
سلیمان غلتی زد و نگاه از پنجره ای که نور آفتاب صورتش را می شست گرفت .
-مادر اصلا دلم نمی خواهد که بیدار شوم . خیلی خسته ام .
-خب استراحت کن .
-کار دارم مادر ، باید درباره ی بیماری یکی از مراجعینم مطالعه کنم .
مادر لبخند زد وقتی سلیمان به چشمان او دقیق شد پرسید :
-مادر ، شما گریه کردید ؟
مادر با دستپاچگی پاسخ داد :
-نه ، چطور مگه ؟
سلیمان آرام بلند شد و گفت :
-پس شما هم از رفتن سپیده ناراحت هستید ؟
-این یک امر طبیعی است پسرم . ولی باید عادت کنم و برای رفتن شما دو نفر هم خودم را آماده کنم .
-من که ابدا ، چون محال است آنی را که مورد تایید من باشد پیدا کنم ولی سپهر مثل اینکه تصمیم دارد ازدواج کند .
-جدی می گویی ؟
-چرا هیجان زده شدید مادر ؟ گمانم دیشب این تصمیم را گرفته بود .
-که اینطور ، امیدوارم چنین باشد .
بعد دستش را به علامت تایید بالا گرفت و ادامه داد :
-ضمنا تو هم باید بدانی که خیلی از خود راضی هستی ، آنطورها هم آش دهن سوزی نیستی .
سلیمان خندید و به دنبال مادر اتاق را ترک کرد . مثل روزهای قبل دقایقی را در چمن بزرگ مقابل ساختمان و اطراف باغچه ها به ورزش پرداخت و بعد از صرف صبحانه در کتابخانه مشغول مطالعه روی پرونده ی یکی از بیمارانش شد . ساعتی بعد ، وقتی او گرم کار بود ، ضربه ای آرام به درب اتاقش کوبیده شد . باز هم صدای زنگ تلفن که از سالن بلند می شد افکار او را به هم ریخت . آه که چقدر از زنگ تلفن بدش می آمد .
-بفرمایید .
سپهر بود که با شانه های افتاده و چشمانی که غرق بی حالی بودند وارد اتاق گردید .
-تویی ؟
-می بینی که منم !
-ولی این موقع روز . . .
-حوصله نداشتم . آمدم دنبالت بریم سینما .
-سینما ؟
سلیمان پوزخندی زد و دوباره سرش را پایین انداخت .
-می آیی یا نه ؟ او نگاهش را به عمق چشمان آشفته ی سپهر دوخت و صمیمانه پرسید :
-چی شده سپهر ؟
-چیزی نیست . حالا می آیی یا نه ؟
-خودت که می دانی من اهل این برنامه ها نیستم . تازه خیلی هم کار دارم .
او سرش را تکان داد و خیلی زود اتاق سلیمان را ترک کرد . چهره ی آشفته ی سپهر ، لحظاتی افکار سلیمان را به خود مشغول ساخت ولی دوباره فکرش را روی پرونده ی بیمارش خانم بیات متمرکز ساخت .
وقتی آمد ، چشمانش برق می زدند . آرامش نداشت . راه می رفت . می نشست . ایستاد . کنار پنجره رفت .باز نشست . تکیه داد . کف اتاق دراز کشید . خندید . آرام شد . انگشتانش می لرزید . چشم هایش آرامش نداشت .
-چی شده سپهر ؟ چرا غذا نمی خوری ؟
-چی گفتید مادر ؟
تکان خورد . چشم هایش هراسان بود . سلیمان به دقت او را نگاه می کرد .
-گفتم غذا نمی خوری ؟
-چـ . . . چرا می خورم . خیلی هم اشتها دارم .
وقتی لقمه ای در دهان گذاشت به گلویش پرید . جرعه ای آب نوشید و وقتی نفسی به راحتی کشید یکباره پرسید :
-از عروس خانم چه خبر ؟ نیامد ؟
-مگه تو خبر نداری که سپیده و جلال یک هفته در شیراز می مانند ؟
-آه چرا فراموش کرده بودم .
و بعد نگاهش به طرف سلیمان غلتید .
-حیف شد که نیامدی سینما ، فیلمی بود که . . . بگذریم . باید می رفتی و می دید . این بهاره کیمیا طوفان به پا می کند . عجب بازی قشنگی دارد .
سلیمان نگاه شیطنت آمیزی به او کرد و رو به مادر گفت :
-راستی برای سپهر کسی را سراغ ندارید ؟
سپهر یکه ای خورد و پرسید :
-منظورت چیه آقای دکتر ؟
-مگر خودت نگفتی که تصمیم داری ازدواج کنی ؟ . . . خب من هم به مادر گفتم که . . .
سپهر دستش را بالا برد و با عجله گفت :
-نه ، این کار مادر نیست ، باید خودم از عهده اش بر بیایم .
خانم صبوری خندید و گفت :
-مثل اینکه کسی را زیر نظر داری ؟ هان ؟
سپهر شانه هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت . بعد از اینکه خانم صبوری میز ناهار را ترک کرد ؛ سلیمان نگاه موشکافانه ای به سپهر انداخت .
-چیه ؟ چرا ذره بینی نگاهم می کنی ؟
-من یک روانکاو هستم !
-خب منظور ؟
-می دانم توی مغز تو چه خبره ؟
-بگو من هم بدانم .
-تو امروز کسی را ملاقات کردی که برایت هدیه ای داشته .
-چه هدیه ای ؟
-عشق !
سلیمان حرفش را گفت و سپهر را تنها گذاشت .
-این کیه بابا ؟ !
سپهر با خود نجوایی کرد و به اتاقش رفت و تا نزدیکی های غروب با خود کلنجار رفت ، عاقبت طاقت نیاورد و دوباره خانه را ترک کرد . اما مقصدش رستوران ارم که مدیریت آن را به عهده داشت نبود ، بلکه او برای دیدن مجدد فیلمی می رفت که هنرپیشه ی جوان او ، سپهر را مجذوب خود کرده بود .
***
وقتی پشت فرمان اتومبیلش نشست ، احساس کرد غروب غم انگیز و بی رمقی خواهد داشت . هر لحظه که اتومبیلش روی باند اول جاده ، یکنواخت و آرام به پیش می رفت ، او احساس تنهایی عمیق تری می کرد . دلش می خواست هر چه زودتر به مطبش برسد . زیرا آنجا روح آواره اش را پناه می داد و با پرونده های بیمارانش خود را سرگرم می ساخت .
-آقای دکتر ، خانم بیات باز هم تقاضای ملاقات کرده اند .
-برای امشب ویزیتشان می کنم .
-ولی ایشان در نوبت نیستند .
-چاره ای نیست ، خانم بیات وضعیت بحرانی دارد و من باید به او کمک کنم .
منشی اتاقش را ترک کرد و سلیمان تنها ماند . آخر وقت ، هنگامی که خانم بیات ضربه ای به در نواخت و وارد شد او احساس خستگی می کرد . اما ایستاد و با همان لبخند آرام و مهربان از او استقبال کرد .
-سلام خانم بیات .
-سلام .
-لطفا بنشینید .
خانم بیات باز هم روی کاناپه نشست و سلیمان قبل از اینکه به سراغ او برود ، یک نوار داخل ضبط گذاشت تا بعد از پایان جلسه ی دوباره ی گفتگویش را با خانم بیات مرور کند . خانم بیات پلک های متورمش را روی هم گذاشته بود و سعی می کرد آرامش داشته باشد .
-خانم بیات چرا نمی خواهید حقیقت را باور کنید ، این همه شکنجه را برای چی تحمل می کنید ؟
-سکوت !
-خانم بیات ؟
-سکوت !
-با من حرف بزنید . از حالاتی که دچار می شوید صحبت کنید .
خانم بیات راست نشست . بغضش ترکید و باز هم به گریه افتاد .
-نمی توانم دکتر ، دست خودم نیست ، دیوانه شدم . هرجا می روم بیژن با من می آید . نگاهم می کند . می خندد . حرف هایش را می شنوم ولی وقتی می خواهم لمسش کنم فرار می کند .
لحظاتی سکوت در فضای اتاق حاکم شد . سلیمان لیوانی شربت نارنج به خانم بیات داد و خودش پشت میز نشست .
-خانم بیات ؟
-بله ؟
-می توانم سوالی از شما بکنم ؟
-بفرمایید .
-چرا در مرگ پسرتان خود را مقصر می دانید ؟
او لحظه ای در سکوت فرو رفت ، سکوتی تلخ و مبهم .
-وقتی او بیمار بود ، من به اروپا رفتم . برادرم تنها بود و تنها کسی که می توانست با او همراه باشد تا خودش را در خارج معالجه کند من بودم . من بیماری بیژن را جدی نگرفتم . وقتی برگشتم که . . . خیلی دیر شده بود ، نمی توانستم کاری برایش انجام دهم . دو روز بعد از آمدن من . . .
شانه های او از شدت گریه می لرزید . سلیمان آنقدر با او صحبت کرد تا کمی آرام گرفت . خانم بیات با چشم های پف آلود اتاق را ترک کرد و از در عقب که مخصوص خروج بیماران بود ؛ رفت . سلیمان خیلی فکر کرد و بالاخره به این نتیجه رسید که خانواده ی او را از وضع روحی اش باخبر کند و از آنها کمک بگیرد . تلفن را برداشت و شماره ی خانم بیات را گرفت . بعد از پنج زنگ صدای زن جوانی به گوش او رسید .
-بله ، بفرمایید .
-منزل خانم بیات ؟
-بله ؟
-من سلیمان صبوری هستم ، پزشک معالج خانم بیات .
لحن زن جوان تغییر کرد و با تعجب پرسید :
-چی ؟ مادر من مریض است ؟
-مگر شما خبر ندارید که . . .
-نه ، من اصلا در جریان بیماری مادر نیستم ، خواهش می کنم از بیماری او بگویید ، اتفاقی افتاده ؟
سلیمان با لحن همیشگی خود که شنونده را آرام و مطمئن می ساخت گفت :
-نگران نباشید خانم ، من یک دکتر روانکاو هستم . حالا مدت هاست که مادر شما نزد من می آید . نیم ساعت قبل هم او اینجا بود . من فکر کردم باید یکی از اعضای خانواده ی او را ملاقات کنم .
-پدر که فعلا ایران نیست و معلوم نیست در یکی دو ماه آینده بیاید یا نه و . . .
-و شما ؟
او لختی سکوت کرد . بعد با لحنی آرام و شمرده گفت :
-من خیلی گرفتارم . لااقل در این هفته برایم امکان ندارد که خدمت برسم .
-ولی مادر شما یک وضعیت بحرانی دارد .
صدای زن جوان درد آلود بود .
-من واقعا متاسفم ، دست خودم نیست . آدرستان را لطف بفرمایید ، در اولین فرصت حتما خدمت می رسم .
لحظه ای بعد ارتباط قطع شد و سلیمان خیلی زود مطبش را به قصد خانه ترک کرد . ولی در طول راه تصمیمش عوض شد و خواست اول سری به سپهر بزند . رستوران ارم مثل همیشه پر بود از مشتریانی که پشت میزها نشسته و مشغول صرف انواع غذاهای متنوع و دسرهای خوشمزه بودند . سلیمان با عده ای از آنها که آشنا بودند احوالپرسی کرد . سپهر پشت میز نشسته بود و طوری در افکارش غرق بود که اصلا حضور سلیمان را متوجه نشد .
-سلام آقا سپهر !
-سکوت !
-سپهر کجایی ؟
سپهر تکانی خورد ، گویی کسی با ریختن سطل آب ، او را از خواب پرانده است .
-سلام آقای دکتر ، چه عجب از این طرف ها ؟
-مثل اینکه مزاحمت شدم .
-نه ، اصلا ، چی می خوری ؟
-هیچی ، مادر امشب کوکوسبزی درست کرده .
-پس چند لحظه صبر کن من هم رستوران را بسپرم به بچه ها ، با هم می رویم .
سلیمان و سپهر در کنار هم رستوران را ترک کردند ، دو برادری که نگاه هر بیننده ای را به دنبال خود می کشیدند ، آن دو بی نهایت جذاب و خوش قیافه بودند و خیلی زود می شد از قد و قیافه شان ، دو قلو بودنشان را تشخیص داد . یک هفته بعد وقتی سپیده و جلال از شیراز برگشتند ، به افتخار عروسی آنان ، خانواده ی صبوری مهمانی بزرگی ترتیب دادند . ساعت یک بعد از ظهر بود که مهمانان در رستوران ارم حضور پیدا کردند ، سپیده در کنار جلال احساس خوشبختی می کرد و به همین دلیل یک لحظه لبخند از لب هایش محو نمی شد .
-خب ، خوش گذشت دخترم ؟
-عالی بود پدر ، جای شما خالی .
و بعد نگاهش را به طرف جلال گرداند و مشتاقانه نگاهش کرد .
-جلال یک مرد فوق العاده است .
با این توصیف او ، سپهر و سلیمان بلند خندیدند ، جلال فریاد کشید :
-چرا شما دو نفر چشم دیدن مرا ندارید و فکر می کنید از شما بهتر کسی نیست ؟
سلیمان با لحنی شوخ گفت :
-اتفاقا برعکس ، ما افتخار می کنیم که دامادی به خوبی تو نصیبمان شده .
جلال دوست صمیمی سپهر بود ، آن وقت ها هر وقت دور هم جمع می شدند سر به سر هم می گذاشتند اما امروز سپهر دل و دماغ این کارها را نداشت و جلال به دقت او را زیر نظر داشت . وقتی رستوران خالی از مهمانان شد که روز خوبی را سپری کرده بودند ؛ مستخدمین شروع به مرتب کردن میزها نمودند . سپیده و جلال هم همراه خانم و آقای صبوری رستوران را ترک کردند .
-سلیمان تو نمی خواهی بروی ؟
-نه ، می خواهم چند لحظه وقتت را بگیرم . دوست دارم در خریدن هدیه ی چشم روشنی برای سپیده از سلیقه ی تو کمک بگیرم .
-موافقم چون من هم هدیه ای برای او می خرم .
-پس برویم .
-چند لحظه صبر کن ، الان می آیم .
سپهر به طبقه ی بالا رفت و سلیمان منتظر او به پیشخوان تکیه داده بود . رستوران هنوز به هم ریخته بود و مستخدمین هم مشغول بودند که در باز شد . زن جوان نگاهی به اطراف انداخت و مودبانه گفت :
-ببخشید آقا ، یک چلو کباب لطف کنید !
نمی توانست بفهمد ، جوان که در مقابلش بود چرا چنین سرد و بی روح است . سلیمان میخکوب شده بود . گویی تمام حواس پنجگانه اش را به یکباره از دست داده بود و زانوانش قدرت حرکت نداشتند . حتی پلک هم نزد . او قد بلند بود . تقریبا با شانه های سلیمان برابری می کرد . جلدی روشن و چشمانی به تیرگی شب داشت . چشمانی مخمور و جذاب که دو ردیف مژه های بلند و برگشته ، آنها را قاب گرفته بودند .
-مثل اینکه اشتباهی آمدم .
او وقت گفتن این جمله سرش را به طرفی خم کرد و رو از سلیمان گرفت .
-خانم لطفا صبر کنید .
او روی پاشنه ی پا چرخید و در سکوت به سلیمان خیره شد .
-گفتید چی میل دارید ؟
او بدون پاسخ لبخندی زد و به طرف میزی که مرتب شده بود رفت .
-خب سلیمان ، من آماده ام .
سپهر که با عجله از پله ها سرازیر می شد ، با دیدن او تکانی خورد و خیلی زود خود را کنترل کرد . اگرچه رنگش پرید ، اما برایش باور نکردنی بود . اگر به میل دلش عمل می کرد هرگز از آنجا تکان نمی خورد . اما به فرمان عقل در کنار سلیمان رستوران را ترک کرد . وقتی داخل اتومبیل سلیمان نشست هنوز بدنش می لرزید . او حال خودش را داشت و اصلا متوجه تغییر حالت سلیمان نشد . خیلی سعی کرد که حرفی بزند ، بالاخره گفت :
-می دانی سلیمان کسی را که در رستوران دیدی ، کی بود ؟
سلیمان وقتی حرف زد ، لکنت زبان داشت .
-نه . . . کی بود ؟
-هنر پیشه ی همان فیلمی که من هفته ی قبل دیده بودم .
گفتگو در همین جا به پایان رسید و دیگر حرفی به میان نیامد . تمام مسیری را که رفتند در سکوت گذشت ، هر کدام در دنیایی که برای خود ساخته بودند ، غوطه ور بودند ، بدون اینکه یکی از حال دیگری باخبر باشد . هیچ کدام تمرکز حواس نداشتند و بدون اینکه چیزی خریده باشند به خانه بازگشتند . آنشب سلیمان تمام وقت کنار پنجره ی اتاقش ایستاد و سپهر در تختخوابش دراز کشید و چشم هایش از سقف اتاق ، آسمانی خیالی و پرستاره را تماشا می کردند .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 383]
-
گوناگون
پربازدیدترینها