محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826845644
مارکس و هگل؛ پيام آوراني که از امت خويش بيزارند
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: طبق افسانه يي که به طور خستگي ناپذير منتقدان مارکس بر سر زبان ها انداختند، مارکس فرد خودپسند درمان ناپذيري بود که کارگرهاي سوسياليست را تحقير مي کرد و آنها را ابلهان و کودکاني مي دانست که حرف هاي بزرگ تر از دهانشان مي زنند. براي مثال روبرت پاين زندگينامه نويس به «نفرت مارکس از بشر و به ويژه آن قسمتي که کارگر مي ناميد» اشاره مي کند. حتي مارکس شناس فرهيخته يي چون پروفسور شلومو آوينري مي نويسد؛ «نظر بدبينانه مارکس درباره توانايي طبقه کارگر براي شناخت اهداف خود و تحقق بخشيدن به آنها بدون کمک روشنفکرانه بيروني اغلب به خوبي عيان است.»1 في المثل اين اظهار وي است که انقلاب ها هرگز با توده ها، آغاز نمي شوند بلکه از گروه هاي نخبه سرچشمه مي گيرند.
آيا مي توان نتيجه گرفت که اگر روشنفکر نابغه يي از طبقه بورژوا که هرگز کار يدي نکرده بود براي بسيجيدن کارگران جهان و مهم تر از آن براي تفسير جهت دار و غايتمندانه تاريخ سياسي و اقتصادي جهان به سمت و سوي پيروزي نهايي کارگران و انقلاب کمونيستي آن همه نستوه، خستگي ناپذير و مقاوم تلاش نمي کرد، باز هم جهان مي توانست شاهد پيروزي انقلاب هاي سوسياليستي، تحقق و گسترش آنها و نهايتاً ايام جنگ سرد باشد؟ آيا بلوک شرق ثمره همان درخت خشکيده بر فراز کوهي بود که راهب پيري از پي عزمي جزم سه سال تمام هر روز سطلي آب به پاي آن ريخته بود با اين ايمان که در آخرين روز از سومين سال، درخت، ناگهان شکوفه باران خواهد شد؟
گزيده گفتارهاي روبرت پاين و شلومو آوينري تنها از يک ويژگي خاص و فردي در روح مارکس حکايت نمي کنند، بلکه ما را به اين تصوير ناگزير سوق مي دهند که «بدون کمک روشنفکرانه بيروني» يا شايد بتوان گفت بدون همت شخصيت هاي نيرومند و ثابت قدم سير ضروري تاريخ به پيش نخواهد رفت.
اين اظهارات در کجا ثبت و عيان است؟ در کارهاي مارکس و در واقع در پانوشت هاي آوينري چيزي نمي يابيم.
شما مي توانيد پيامبري را تصور کنيد که از امت خود بيزار است و در عين حال به امر الهي خود را فداي امت مي کند. شما مي توانيد انساني را تصور کنيد که به امر خدا و صرفاً از سر اداي تکليف آن که را بيش از همه دوست مي دارد، نابود کند اما ابطال اين ادعا که کسي تنها به فرمان خود، دل خود يا خرد خود، ايوب وار در حمايت از کساني که از آنها بيزار است، خود و خانواده اش را در بوته جانفرساترين مصائب بگذارد، نيازي به شاهد و مدرک ندارد. ذکر شواهد براي رفع اين اتهام در متن کتابي که هر ورق آن از پيگيري سازش ناپذير و کوهوار مردي در راه مبارزه با مظالم سرمايه داري و احقاق حقوق زحمتکشان ستمديده حکايتي دارد، مانند ريختن چند قطره اشک در درياست. در عين حال همين کوشندگي توانفرسا در انبوه مشقات مردافکن ما را به صرافت آن مي اندازد که سنگ بناي انقلاب هاي کمونيستي بيش از مارکسيسم شخص مارکس بود و هنگامي که مارکس پيش بيني مي کند «انقلابي بزرگ و نه چندان دور» در روسيه رخ خواهد داد که اصلاحات از بالا آغاز و به سقوط تزاريسم ختم خواهد شد اين ظن به يقين نزديک تر مي شود. آخر مگر نه اينکه مطابق تئوري انقلابي نخستين شعله حريق بزرگي که قرار بود نظام سرمايه سالاري را فرو ريزد، بايد در يکي از کشورهاي پيشرفته صنعتي اروپا درمي گرفت؟
ادعاي مارکس و به طريق اولي هگل ادعايي خدايي و فراتر از برد ذهن و حد عمر يک فرد بود. آيا يک تن انسان سپنجي مي تواند بر عرشي آن سو يا مافوق تمامي تاريخ تکيه زند؟
هم هگل و هم مارکس که شوريده وار زندگي خود را بيش از هر چيز وقف مطالعه تاريخ و پديدارهاي فکري و اجتماعي انسان هاي اعصار و قرون کردند، سرانجام مدعي شدند که نبض، قلق و قانون اساسي ازلي و ابدي تاريخ را کشف کرده اند، اما مگر يک واحد مي تواند دو قانون که در حد ضدين با هم تفاوت دارند، داشته باشد؟ مگر تاريخ مي تواند همزمان هم سرخ و هم سياه باشد؟ مي گويند مارکس ايده آليسم ديالکتيکي هگل را به صورت ماترياليسم ديالکتيک وارونه کرد، اما اين نظريه بيش از آنکه به مارکس تعلق داشته باشد، ساخته مفسراني چون موريس کنفورت است. مراجعه به آثار اصلي هگل و مارکس حاکي از چيز ديگري است. هگل قانون حرکت تاريخ را قانون روح مي دانست و مارکس که مقارن با مرگ هگل 13 ساله بود و از آغاز هگل را از هگليان چپ يا دست کم دمساز با آنها آموخته بود، قانون تاريخ را قانون شيوه و ابزار توليد مي دانست. تفاوت اين و آن همچون تفاوت زمين و آسمان، ماده و روح و آتش و آب است. اينک که اين هر دو امتحان خود را پس داده اند زمان آن فرا رسيده که از خود بپرسيم چرا درختي واحد بايد دو ميوه متضاد بار آورد؟ آيا اين درخت به راستي تجسم تاريخ است يا محمل انگيزه ها و غايات پيش بنيادي که دو شخصيت - دو شخصيت منفرد، سپنجي و متفاوت- کودهايي متفاوت به پاي آن ريخته اند؟ اجازه دهيد يک لحظه از فراز آسمان که هم هگل و هم مارکس بالسويه بر آن تکيه داده بودند، به زمين فرود آييم و به جاي تاريخ انديشي کل نگر واقعه يي نزديک و جزيي را مثال بزنيم. در جاده يي بين شهري تصادفي رخ مي دهد که همه سرنشينان را به کشتن مي دهد و به بياني ديگر آنها را به تاريخ گذشته ساقط مي کند. دست بر قضا دو تن شاهد ماجرا بوده اند که به زودي مورخ ماجرا و سپس مفسر آن خواهند شد. اينک اگر گزارش اين دو و تفسير آنها متناقض يا حتي گزارش آنها يکسان اما تفاسير آنها متناقض باشد، آيا ما حق نداريم به تاريخ و فلسفه تاريخ اين دو شاهد با بدگماني و بي اعتمادي بنگريم؟ اشکال کار دقيقاً در کجاست؟ هر چه جست وجو مي کنيم سرنخي پيدا نمي کنيم مگر انگيزه ها و غايات پيشيني شاهدان.
اگر اين درست باشد پس اين تاريخ نيست که قلق حرکت خود را آشکار کرده است، بلکه اين شاهدانند که اين قلق را جعل کرده اند، از آنجا برخلاف ميل و آرزويمان سوگوارانه به دام اين وسوسه مي غلتيم که فلسفه تاريخ را انسان ها ساخته اند. حتي اگر تاريخ را انسان ها شناخته باشند، بي درنگ بايد افزود که مقصود آن نيست که تاريخ فلسفه، قانونمندي، مکانيسم، متابوليسم و خلاصه قلق خاص ندارد. نمي توان به يقين گفت که ضرورت تاريخ را مي سازد يا شخصيت. نمي توان گفت انسان ها تاريخ را مي سازند يا تاريخ انسان ها را. نمي توان گفت روند تاريخي به سوي خير و کمال و عدل است يا به سوي شر و تزلزل و بيداد. تنها مي توانيم بگوييم ما بنديان ذهنيت خويش در پنجمين سال قرن 21 هنوز از قانون گردش خون تاريخ هيچ نمي دانيم.
راسل در «تاريخ فلسفه غرب» مدعي است که هگل آنچه را در سنين جواني از طريق نوعي شهود و اشراق دريافته بود، بعدها به جامه عقلانيت درآورد. در آن ايام که هگل، هولدرلين و شلينگ با هم پيمان دوستي بسته بودند، مسيحيت و فرهنگ يونان باستان دو مايه اصلي دلمشغولي هگل بودند در همين ايام هگل «زندگي مسيح»، «خصوصيت مثبت دين مسيح» و «روح مسيحيت و سونوشت آن» را مي نويسد. در همين ايام است که مسيحيت به عنوان دين رسمي در فرانسه لغو و «مذهب عقل» جاي آن را مي گيرد. اگر براي ساعتي هم که شده عظمت و هاله نافذي که نام هگل را در خود پيچيده رها کنيم و به توصيه خود او روح فردي را در آينه روح قومي و روح زمانه بنگريم، ناچاريم يک دم او را از عرش فوق القمرش فرود آوريم و با اين فرض که نامش هگل نيست او را چون فرزندي از فرزندان زمانه اش بنگريم. هگل در دوراني مي زيست که عقل و تعقل به عنوان متقن ترين و معتبرترين مرجع براي کشف حقايق ميخ خود را کوبيده بود. در اين زمان کساني چون هولباخ و هلوسيوس به نام عقل از بيخ و بن با دين به طور کلي و مسيحيت به طور خاص که بنياد اساسي آن وحي، نبوت و ايمان فردي است، به مخالفت برخاستند، اما کانت، فيخته و هگل در عين قبول عقل و آزادي خود را يکسره از مسيحيت خلاص نکردند. غايت آنها آشتي دادن عقل و دين بود، که به نحوي ديگر مشغله ابن رشديان لاتيني در قرون وسطي بود. اين غايت جز با زدودن ايمان جزمي، معجزه و وحي و هر آنچه پذيراي توجيه عقلاني نبود، محقق نمي شود. اينان به جاي آنکه يکسره دست رد به سينه الهيات بزنند، الهيات جديدي که از عناصر غيرعقلاني پالوده شده بود، تاسيس کردند. براي هگل تثليث پدر، پسر و روح القدس به عالي ترين نحوي سير جدالي روح را نشان مي داد. او بعدها در «فلسفه تاريخ» خود نوشت که «ايمان همان شناخت است». او نوشت که پدر روح بالقوه است که در پسر يا شخص مسيح فعليت مي يابد و آن دوگانگي و به واسطگي را که لازمه خودآگاهي است، متحقق مي کند. اين خودآگاهي و خودنگري است که در «روح القدس» متجلي مي شود. آزادي براي هگل همان خودآگاهي بود و به اين معنا نهايت آزادي نخستين بار از طريق مسيحيت نصيب قوم ژرمن مي شود و بدينان عيساي ناصري در نقش خيالي که هگل از او مي زند، چشم آبي ترين و موطلايي ترين پيامبر روزگاران مي شود.
وقتي کانت، دکارت و اسپينوزا را مي خوانيم در هر جمله يي مي توانيم مرجعيت بي چون و چراي خود را شاهد باشيم، اما چون به هگل مي رسيم رشته استدلال عقلي را هم گسيخته و پاره پاره مي يابيم. تقريباً تمامي فلسفه تاريخ هگل مشتمل بر گزارش هاي شگفت انگيزي است که تعطيل و استدلال پشتوانه آنها نيست. هگليان بر اين باورند که آثار هگل به استدلالي از گونه استدلال دکارت و کانت نياز ندارد، چرا که هگل بيش از استدلال، استخراج مي کند. هگل اصلاً فرصت استدلال ندارد، زيرا مطالعه فراگير آثار هنري، ديني، حقوقي و فلسفي بشر و تاريخ بشري مجالي باقي نمي گذارد. هگل به جاي آنکه وقتش را صرف استدلال ناب کند، مي کوشد بر تمامي دانش و تاريخ بشري محيط شود. او ديوانه وار به سوي يک هدف بزرگ و خداگونه مي تازد؛ احاطه بر تراوش هاي ذهن آدمي در تمام زمان ها، بحرالعلوم شدن، رسم دايره يي که همه علوم را در بر گيرد و تدوين آرشيو فراگير؛ آنگاه ما بايد چون شاگردان مومن او به دانش او اعتماد کنيم و پاي صحبت اين بحرالعلومي که به جاي ما همه چيز را خوانده بنشينيم و ببينيم که او چه قانون و قانونمندي هايي در سير تحول اين همه معارف و حوادث استخراج مي کند. بايد يا پيشاپيش به چليپايي که او بر دوش مي کشد، اعتماد کنيم يا خود از نو اين چليپا را بر دوش کشيم. به عنوان مثال اگر دانش ناقص و جزءنگر ما آن همه برج هاي سر و تپه هاي چشم و جويبارهاي خون بي گناهان را که در تاريخ مي بيند نشانه شر و بيداد بداند، هگل از مقام خدايي خود به ما مي آموزد که به گذارها، تحولات و کل بنگريم. در آن صورت، تاريخ جهاني، بازنماي فراگرد مطلق و خدايي روح در والاترين صورت هاي آن و نيز پيشرفتي خواهد بود که روح با آن ذات راستينش را باز مي نمايد و از خود آگاه مي شود. 2 در آن صورت نگاه ما از اسارت در وقايع جزيي و مقطعي متوجه غايات خواهد شد. در آن صورت تاريخ چيزي جز طرح مشيت الهي نيست و بالاخره فلسفه تاريخ سرا پا تئوديسه يا توجيه عدل الهي و به بيان ديگر توجيه شر در جهان است. هيچ تفکر و نحله فلسفي، هيچ واقعه و ماجراي تاريخي نابجا، تصادفي و زاده بوالهوسي نيست. هر چيز به جاي خويش نيکوست. فلاسفه يي که هر يک ادعاي اسلاف خود را نقض کرده اند، جميعاً مامورند و معذور، جنگ 72 ملت در باطن صلح نامه يي مشاع و شرکتي سهامي است در سير استکمالي روح از وجود مطلق در چين باستان تا خودآگاهي تمام در مسيحيت پروسي.
فلسفه کانت دست کم در نقد اول (نقد عقل نظري) به خلاصه ترين صورت انتقاد از تمام فلاسفه پيشين از آن حيث بود که محيط و محاط را با هم خلط کرده اند. ايده آليسم هگل بالعکس بر اين خلط صحه مي گذارد. فلسفه هگل توجيه امکان بازنمود نامحدود در محدود و محيط در محاط است. اجازه دهيد با مثالي مطلب را شفاف تر کنيم. شما مي خواهيد دهکده يي را بشناسيد. دو راه داريد؛ راه اول ديدن کل دهکده از بالا مثلاً از روي يک بالن است. راه دوم آنکه از پايين و روي زمين حرکت کنيد، به دهکده وارد شويد و بر اولين خانه دق الباب کنيد. در طريق نخست شما از طرح کلي دهکده همچون يک عکس هوايي آگاه مي شويد، اما جزئيات و امور خاص را نمي بينيد. در طريق دوم شما از يک جزء خاص مثلاً معماري يک خانه و نوع اشيا و خصوصيات ساکنان آن آگاه مي شويد، اما از طرح کلي دهکده غافليد. کانت به ما مي گويد عقل نظري تنها مي تواند جزئيات محدود را ببيند، قابليت و برد و سعه عقل تنها طريق دوم است و در طريق نخست تنها مي توانيم به اوهام بي اعتبار متوسل شويم، اما هگل که قصد ختم غائله دارد، کليد باب فلسفه اش را بر اين نظريه بنا مي کند که عاميت و کليت اساساً امري ذهني، اعتباري و ماهوي نيست، بلکه وجود دارد و انضمامي است. «روح ذاتي حاصل انتزاع نيست يا مفهومي انتزاعي نيست که ذهن انسان آن را ساخته باشد، بلکه بر عکس، ذاتي است کاملاً متعين، کوشنده و زنده. روح آگاهي است و در عين حال موضوع خويش نيز هست زيرا مقتضاي طبيعت روح همين است که موضوع خود باشد پس روح انديشنده است و انديشه اش انديشه ماهيتي است که وجود دارد و در اين باره که وجود دارد و چگونه وجود دارد مي انديشد...»3 در واقع امور جزيي نحوه از قوه به فعل در آمدن کلي است. طرح کلي دهکده همچون روحي است بي واسطه که هنوز شناختي از خود ندارد. هر يک از خانه ها همان طرح است که با واسطه متجسد شده و فراروي آگاهي واقع شده است. هر امر واقع يي معقول است و هر امر معقول، قابل وقوع و اين هر دو هستند و وجود دارند. از همين جا براي فهم هگل کليد ديگري نصيب ما مي شود؛ به واسطگي شرط آگاهي و خودآگاهي است و خودآگاهي همان آزادي است. همه وقايع تاريخي، همه پديدارهاي هنري و نحله هاي فلسفي، همه خانه هاي دهکده ما، نه چون افراد يک کلي ذهني و نه چون اجزاي يک کل، بلکه همان کلي يا روح است که همچون تصوير خودش در آينه افتاده تا او با فاصله آن را نظاره کند. همه تاريخ عبارت از آن است که خدا به خود مي نگرد. اگر درست دريافته باشيم عيساي ناصري همان خداست در آينه يي فراروي خود خدا و روح القدس همين نگرش و خودنماي و خودنگري با واسطه است.
آيا عقلاني بودن اين نظر صرفاً از آن روست که وحي، نبوت و اعجاز را از مسيحيت حذف مي کند و «کليساي ناپيدا، ملکوت خدا»4 را از بند شريعت و مرجعيت کليساي رسمي رها ساخته است؟ اما اينکه مسيح تجسد خدا در آينه يي رو به رو و برابر ايستاي خود خداست، حتي اگر خود، اعجاز به شمار نيايد، دست کم کمتر از اعجاز و وحي نامعقول نيست.
بر اين اساس هگل آن گونه تاريخي را که از نگاه متعارف معتبرترين و اصيل ترين تاريخ تلقي مي شود، نامعتبرترين مي داند؛ تاريخ آغازين، تاريخي که مورخ يا راوي آن خود شاهد و هم عصر با رخدادهاست؛ تاريخ شهادت و گواهي. همان که ما مي گوييم چون مورخ خود در زمان وقايع مي زيسته، پس تاريخ اش اصيل تر و قابل اعتمادتر است. هگل با پيشدستي هوشمندانه يي پيشاپيش ما را خلع سلاح مي کند تا مبادا رخداد هاي عيني را ملاک تاريخ بگريم، تا مبادا تاريخ را مجموعه يي از شرارت هاي جباران، بيدادگران و توانگران بر ناتوانان ببينيم. تاريخ نه عين رخدادها بلکه تجلي آگاهي روح در نحوه آگاهي مورخ است و مورخ تاريخ آغازين، خود، اسير روح زمان است. او نمي تواند وقايع را همچون تصاويري به دست گيرد و با فاصله به آنها بنگرد. او خود بازيگر صحنه است. تاريخ او تاريخ بي واسطه و شهودي يعني همان نسبتي است که هگل آن را عين بربريت و بندگي مي داند. اما تاريخ بازتابيده. آيا تاريخ مورخي که با زمان وقايع فاصله دارد، نيز حقيقت تاريخ را به تمامي باز نمي گويد. مورخ اسير روح زمان خويش است و وقايع را از ..... آن مي بيند و آنچه مهم است جنبش مورخ است نه اسناد و مدارک. انسان نمي تواند از پشت چشم سگ به جهان بنگرد. تصادفاً تولستوي که وانمود مي کند جهان را از منظر اسبي (خولسترومو) مي بيند، در جنگ و صلح معروفش يک فصل در ميان فلسفه تاريخي را شرح مي دهد که بي شباهت به فلسفه هگل نيست. تقدير و روحي پنهان دليل راه و فرمانده اصلي جنگ هاست، نه زکام ناپلئون و نه ريگي در مجراي بول کرامول. در اينجا انصافاً نمي توانيم بينش هگل را تحسين نکنيم. وي مي گويد مورخ تاريخ بازتابيده به لطايف الحيل مي کوشد وقايع را چنان زنده وصف کند که گويي خود همچون مورخ تاريخ آغازين شاهد وقايع بوده و تولستوي در جنگ و صلح بوي دود و باروت نبود را به خانه ما مي آورد. سرانجام بايد پرسيد پس کدام تاريخي به کمال است؟
پاسخ؛ تاريخ فلسفي.
تاريخ فلسفي فلسفه تاريخ است. تاريخ بازنمود روح در افراد، اقوام و جهان و جهانيان است. مورخ اگر همچون آن زنجيري يگانه در مفاره افلاطون زنجيره بگسلد و روياش را از وقايع به سوي روح و مثال مطلق برگرداند و باز با فاصله وقايع را بنگرد، هر واقعه يي را با مرتبه يي از بازنمود روح در مسير کمال آن خواهد ديد. ترفند هگل سرانجام کارگر مي افتد. «خدا فرمانرواي جهان است. تاريخ جهاني، همان محتواي فرمان او و اجراي طرح اوست. وظيفه فلسفه دريافت اين طرح است و فرض آن بر اين است آنچه کمال مطلوب است، انجام يافتني است و تنها آن چيز واقعي است که با مثال (يا کمال عقل) مطابق باشد. در برابر فروغ ناب اين مثال خدايي که فقط کمال مطلوبي ساده و محض نيست، اين توهم که گويا کار جهان همه ناهنجاري و بي خردي است، از ميان برمي خيزد. فلسفه بر سر آن است که محتوا و واقعيت انديشه خدايي را بشناسد و از واقعيت در برابر منکراتش دفاع کند زيرا تعقل، دريافت (معناي) کار خداست.»5 به قول کي يرکگور «اگر اينها پيش فرض نباشد، پس پيش فرض چيست؟»6
بدين سان هگل روند مدرنيته را به فراگيرترين مرزهايي مي رساند که همه چيز را در برابر و هيچ چيز بيرون آن نيست. اگر دکارت به عنوان پدر مدرنيته به الهي دانان سوربن نوشت مقصد وي از شک روشمند و کلاً «تاملات» مبارزه با ملحدان است، آخرين فرزند مدرنيته نيز همان برگردان را تکرار مي کند و مارکس دقيقاً بر آن است که اين برگردان را از ترانه مدرنيته حذف کند.
من در جايي از آثار مارکس نخوانده ام که به صراحت حاکي از آن باشد که وي محتواي هگليسم را حذف و روش آن را اخذ و سپس آن را ماترياليسم ديالکتيک ناميده باشد.
پي نوشت ها
1- عقل در تاريخ
2- همان، ص 83
3- همان، ص 63
4- شعار ما عقل و آزادي است و پيوندگان ما کليساي ناپيدا
(نامه هگل به شلينگ، اواخر ژانويه 1795، مکاتبات، ج 1، ص 23
5- عقل در تاريخ ص 86
6- مفهوم اضطراب
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 238]
-
گوناگون
پربازدیدترینها