واضح آرشیو وب فارسی:حيات نو: رمان جاده از نگاه منتقد واشنگتن پستاينك آخر زمان!
ران چارلز- در رمان جاده كورمك مك كارتي، سرانجام حمام خونى كه هميشه مد نظر او بود به طور كامل به راه انداخته شد. خشونتى كه نيروى محركه رمانهاى وسترن عالى او بود در اين رمان جاى خود را به نابودى و انهدام ناشى از انفجارهاى هستهاى داده است، انفجارى كه البته بعضى از انتظاراتى كه ما بر اساس كارهاى پيشين اين نويسنده گوشه گير داشته ايم به كنارى مىزند. مك كارتى با اين اثر آخر زمانى در واقع وارد قلمرو تمثيلى نويسندگانى چون ساموئل بكت و ژوزه ساراماگو شده است و البته به طرز عجيب و غريبى قلمروى جورج رومرو.
رمان جاده در دنيايى آغاز مىشود كه ظاهرا به دست جنايتكارهاى روانى رمانهاى پيشين مك كارتى به نابودى كشانده شده است، طورى كه گويى قاضى رمان نصف النهار خون كارش از شليك گلوله به منفجر كردن بمب اتم رسيده و خشم و بد خلقى خود را بر سر كل كره زمين خالى كردهاست. اين دگرگونى نه تنها چشم انداز فيزيكى را كه اكنون به زمينهايى باير پوشيده از خاكستر تبديل شده اند تغيير مىدهد بلكه چشم انداز اخلاقى را نيز تغيير مىدهد. ترس از مرگ كه در رمانهاى پيشين مككارتى بسيار رايج است، در اين رمان جاى خود را به ترس از جان سالم به در بردن داده است.
داستان رمان جاده درباره يك پدر و پسر است كه آخرين آدمهاى باقى مانده روى كره زمين هستند، اين پدر و پسر كه در رمان هيچ اسمىندارند و با عنوان پدره و پسره به آنها اشاره مىشود در مكانهاى سوخته و خاكستر شده راه مىروند و در پى غذا مىگردند و در اين بين خود شان را از ديد گروههاى آدمخوران گشنه پنهان مىكنند. مك كارتى در بخشى از رمان خود نوشته: شبها الان ديگر كمتر تاريك هستند. در روز، خورشيد تبعيد شده مثل يك مادر داغدار فانوس به دست، دور زمين مىچرخد. اين، مويد نقطه عطف مهمىبراى خود مك كارتى است ولى براى ادبيات داستانى و فيلم، نقطه عطف مهمىنيست؛ مخصوصا كه داستان و فيلم دهههاست كه ديدگاههاى سياه و بدبينانه را بسيار فراوان نشان مىدهند. البته مك كارتى از فرهنگ عامه قبلا هم در كارهايش عاريت گرفته است. بيشتر كارهاى او در واقع روايتگر دگرگونىهاى فاكنر گونه در داستانهاى وسترنى است.دراولين رمان مدرن و امروزى مك كارتى به نام هيچ كشورى براى پير مردها كه سال گذشته منتشر شد از همان لباس نخ نما و پوسيده تعقيب توسط پليس مبارزه با مواد مخدر و جنايت، استفاده شده بود. رمان جاده اگر از كيفيت غنى و سر شارى برخوردار نبود تبديل مىشد به چيزى در حد باز سازى شب زندگان مرده. مرد داستان كه انگار مىخواهد به اين دين اعتراف كند، همسر متوفاى خود را به ياد مىآورد؛ مىگويد: ما مردگان متحرك توى يك فيلم ترسناك هستيم. پسرك داستان چند بار به پدر خود هشدار مىدهد كه نبايد وارد خانه متروك بشوند، ولى آنها سرانجام وارد خانه متروكه مىشوند.
در اين رمان اندكى طنز سياه هم ديده مىشود؛ مثلا طعم دلپذير آخرين نوشابه روى كره زمين و تنها نوشتهاى كه روى كره زمين باقى مىماند نوشته يك تابلو تبليغاتى (بيلبورد) است و سرانجام زنان تكبعدى فيلمهاى ترسناك. حتى پسركهاى دبيرستانى هم درك دقيق ترى از جنس مخالف نسبت به آنچه مككارتى در داستانهاى خود نشان مىدهد، دارند. او در اين رمان هم هيچ تلاشى نمىكند تا تغييرى در اين زمينه در كار خود ايجاد كند.
ولى اين رمان حتى با وجود ايرادهايى كه دارد باز هم دست نيافتنى است. جاده قصهاى ترسناك و پر و پيمان است كه ما را به جاهايى مىبرد كه خود مان حاضر نيستيم برويم، ما را وا مىدارد به سوالهايى فكر كنيم كه حاضر به پرسيدن شان نيستيم. خواندگانى كه اشارههاى اسطورهاى و انجيلى مك كارتى در داستانهايش را به سخره مىگيرند، در مقابل بلند پروازىهاى رمان جاده واقعا پا پس خواهند كشيد. من هم ابتدا سعى داشتم اين قضيه را به مسخره بگيرم، ولى بعد نظرم عوض شد و سر آخر بدبينى من به واسطه قدرت ذاتى نثر مك كارتى و زيبايى ساده عشق قهرمان او به پسرش، از بين رفت.
رمان جاده، از چند صد لحظه مجزا تشكيل شده است، تكههايى از ديالوگ و كنشهاى رعد آسا. براى مثال، اين پاراگراف در هر كجاى داستان مىتوانست بيايد؛ زمين فرسايش يافته و باير بود. استخوانهاى موجودات مرده در ميان لباسهاى شسته شده پخش و پلا بود. توده زبالههاى نا شناخته همه جا ريخته بود. خانههاى كشاورزى توى مزارع، رنگ و رو رفته بودند و تخته كوبها بى شكل و دفرمه شده از ديوار آويزان بودند. همه چيز بى سايه و بى شكل بود. جاده از ميان جنگلى پر از گياهان خزنده بى جان مىگذشت. جايى كه نىهاى بى جان روى آب افتاده بودند اكنون به باتلاق تبديل شده بود. در آن سوى مزارع مهى دلگير زمين و آسمان را فرا گرفته بود تا اواخر بعد از ظهر برف شروع به باريدن كرده بود و آنها در حالى كه يك تكه مشما را بالاى سر شان گرفته بودند و صداى خس خس نشستن دانههاى برف را روى آن مىشنيدند، به رفتن خود ادامه دادند.
چنين متنهاى قابل ملاحظهاى مثل رديفى از شعر نثر گونه، با چند صحنه وحشت انگيز برقآسا همراه مىشوند، ولى هرگز مجبور نمىشويم كه با صحنههاى خون و خونريزى كه معمولا طرفداران وفادار مك كارتى براى آن به به و چه چه راه مىاندازند، خود مان را خفه كنيم. در اين داستان فقط يك اشاره كوتاه به فاجعه پايان تمدن مىشود، فاجعهاى كه سالها پيش و قبل از اينكه پسرك به دنيا بيايد، رخ داده بود: يك نور بسيار دراز و ممتد و بعد هم چند تكان شديد و پشت سر هم و بعد به تصوير فراموش نشدنى روزهاى آغازين پايان تمدن اشاره مىشود، مردم به هنگام سپيده دم، در حالى كه توى لباسهاى خود مىسوختند در پياده روها نشسته بودند. مثل خودكشىهاى فرقهاى ناموفق. ديگران هم مىآمدند تا به آنها كمك كنند. در طول يك سال همه جا را آتش و همهمههاى پريشان فرا گرفت. داد و فرياد مقتولها. تا آغاز روز، مردگان در طول مسير جاده به صلابه كشيده مىشدند.
اين اشارههاى كوتاه به دقت اندازه گيرى شدهاند، طورى كه فقط حس وحشت را زياد كنند. امكان خون و خونريزى است كه به داستان انرژى مىدهد.
در ميان آثار كورمك مك كارتى كه داراى پيرنگى كمرنگ باشند، رمان جاده كمرنگ ترين پيرنگ را دارد، چون در داستان هيچ مقصدى وجود ندارد، حركت شخصيتهاى داستان به طرف هيچ مقصد معلومىنيست، آنها فقط مىخواهند بروند و حركت كنند. پيرنگ داستان، آنگونه كه هست، درباره تلاش اگزيستانسياليستى (هستى شناختي) پدر براى زنده و اميدوار نگاه داشتن پسرش در دنيايى است كه در آن نه از زندگى خبرى است و نه اميدواري! آنها هر روز و هر ماه با گرسنگى و هواى يخبندان دست و پنجه نرم مىكنند و در اين حين ارابهاى را با خود مىكشند كه در آن وسايلى است كه از توى خانههاى مستهلكى كه سالها پيش غارت شده اند، برداشتهاند، حمل مىكنند. مك كارتى مىنويسد: بين او و مرگ فقط پسرك ايستاده بود. او براى لحظهاى بسيار كوتاه، حقيقت مطلق جهان را ديد. چرخش بى پايان و سرد زمينى كه وصيت نكرده بود. تاريكى عميق. سگهاى كور خورشيد در حال دويدن. خلأ سياه و خرد كننده گيتي. اما مرد با وجود نبود اميد و زندگي، در ماموريتش به يك اعتقاد صرف رو مىآورد. او به پسر خود مىگويد: وظيفه من مراقبت از تو است. خدا من را مامور كرده كه اين كار را انجام بدهم. من هر كسى را كه بخواهد به تو دست بزند، مىكشم. مرد همزمان با اينكه تلاش مىكند تا پسر خود را زنده نگه دارد با يك چالش متافيزيكى تر رو به رو است؛ چالش اينكه خوبى درونى پسر خود را حفظ كند ولى در عين حال او را مجبور كند شاهد فساد و زوال تمام رفتارهاى اخلاقى باشد. پسرك در لحظات گيجى و شوك زدگى از پدر خود مىپرسد: آيا ما هنوز آدمهاى خوبى هستيم؟ و پدر مصرانه مىگويد كه آنها هنوز آدمهاى خوبى هستند: اين كارها را آدمهاى خوب انجام مىدهند. آنها دست از تلاش بر نمىدارند. در جا نمىزنند. پسر مىپرسد پس چرا وقتى كسانى را كه عقب مانده اند مىبينيم به جاى آنكه از آنها فرار كنيم و يا به طرف شان شليك كنيم به آنها كمك نمىكنيم؟ پدر، ما بايد به پسر كوچك كمك كنيم. ما مىتوانيم او را با خود مان ببريم. من نصف غذايم را به او مىدهم. واقعا چگونه مىتوان ضرورت اينكه ديگران را به حال خود رها كنيم تا بميرند، را توضيح داد؟
در چنين شرايط سياه و تاريكي، ذات پسرك (ميلش به كمك كردن، ناراحتى اش بابت دزديدن غذاى ديگران) مسلما خبر از ساده لوحى او مىدهد. مواجههاى كه لحظات پايانى رمان را روشن مىكند، طرفداران جان سخت مك كارتى را كه سياهى اگزيستانسياليستى او را دوست دارند، به خشم خواهد آورد، ولى صحنه مزبور مويد تصاوير نخستين كتاب است كه مىگويد ريشه اين داستان آخر زمانى فرا تر از عصر هستهاى است و به ايده پايان جهان در دين مسيح مىرسد.
سه شنبه 7 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات نو]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 111]