واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
من دوست دارم با مداد بنویسم، مداد توی دست من مطیعتر و کار آمدتر است. قلم و خودکار قلقها و مشکلاتی دارند که سر بزنگاه دبه در میآورند و همهی رشتهی افکار آدم را به هم میریزند. من برای نوشتن از یک مداد سیاه استفاده میکردم این مداد سیاه مینوشت. رنگ خودش هم سیاه بود.
من نوشتم، مداد هم نوشت و هر چه بیشتر مینوشت طبعاً قد او کوتاهتر میشد. من مرتب او را میتراشیدم و مداد کوچکتر میشد. مداد هر چه برای من مینوشت از جان و همهی توانش مایه میگذاشت و بیشتر تحلیل میرفت. بالاخره آنقدر این مداد سیاه من کوتاه شد که قدش شد برابر با بلندی لیوان کوچکی که جای قلم و مداد من بود، توی این لیوان مدادهای دیگری، قرمز و آبی و قلمها و خودکارها و یک قیچی کوچک درهم میلولیدند. از زمانی که مداد سیاه من کوچولو شد. من فقط نوک آن را میدیدم که توی لیوان وسط آن همه قلم و مداد و خودکار که همه از او بلند قدتر بودند خودش را به زحمت نشان میداد. وقتی مداد من کوچولو شد کمکم پیدا کردن او در میان دیگر قلمها داشت کار مشکلی میشد. هر وقت به مداد احتیاج داشتم باید میان محتویات جا قلمی مدتی دنبال او میگشتم. قدش کوتاه شده بود، رنگش سیاه بود و توی لیوان یک جورهایی گم میشد. و من که عجله داشتم مدادی داشته باشم و بنویسم دلخور میشدم. بعد نمیدانم چرا فکر میکردم، وقتی من دنبال این مداد سیاه کوچولو میگردم خودش را میان آن قلمها قایم میکرد و مدتی مرا وا میداشت، دنبالش بگردم. شاید حال که با اهدا مغز وجودش برای من هر کاری توانسته کرده بود از این که من دنبالش میگشتم، لذت میبرد و رضایت خاطری پیدا میکرد. من آنقدر توی جاقلمی دنبال این مداد سیاه کوچولو گشتم و او آنقدر خودش را لابه لای رفقایش پنهان کرد که خسته شدم. دیدم هم وقتم تلف میشود و هم بیحوصله میشوم و بالاخره خواستم خود را راحت کنم. یک مداد سیاه زرد رنگ نو نوار را آوردم گذاشتم توی جاقلمی. حالا دیگر آن مداد سیاه کوچولو نمیتوانست لوس بازی در بیاورد و من اگر با مدا کار نوشتنی داشتم یک راست میرفتم سراغ آن مداد زرد قد برافراشته که خیلی راحت به دست میآمد. ولی یک مرتبه دیدم من هر وقت میروم مداد زرد رنگ بلند قامت را بردارم. آن مداد سیاه کوچولو آمده کنار مداد زرد نشسته است. مرتبهی بعدی که همین موضوع تکرار میشد قدری به فکر فرو رفتم. این مداد سیاه کوچولو قبل از آنکه مداد نو و نوار پیدایش شود خود را لابه لای قلمها گم میکرد و من برای پیدا کردنش مشکل داشتم و حالا هر وقت میخواهم آن مداد زرد رنگ را بردارم مداد سیاه کوچولو کنار آن ایستاده بود. خود را به آن چسبانیده و نوک سیاهش برق می زند! آیا حسودیش میشود؟ حالا که یک مداد دراز جوان و سرحال پیدایش شده میخواست بگوید من هم هستم؟
مرتبهی بعد که آمدم از توی جاقلمی، مداد بردارم دیدم باز مداد سیاه کوچولو آمده محکم کنار آن نشسته و با آن قد کوتاهی که دارد هر طوری هست خودش را به من نشان میدهد. یک لحظه دلم سوخت. پیش خودم گفتم: بالاخره این مداد سیاه کوچولو کلی به من خدمت کرده، برایم نوشته، با شیرهی جانش اثر گذاشته و حالا که کوچولو شده من نباید قدرناشناس باشم. بیاختیار انگشتانم رفت و آن را برداشت. حس میکردم مداد سیاه کوچولو توی دستم میرقصد. موقع نوشتن سیاهتر مینوشت. گویی از نیروی دست من بگذری نیروی دیگری در خود مداد وجود داشت که او را به بهتر نوشتن و حرکت کردن وامیداشت. با مداد سیاه کوچولو مطالبم را نوشتم و وقتی آن را توی جاقلمی رها کردم دیدم دوباره رفت چسبید به آن مداد زردرنگ بلندقامت. وقتی نوک سیاه آن را نگاه کردم دیدم یک جورهایی دارد برق میزند و مثل آن بود که دارد از من تشکر میکند.
مرتبهی بعدی که به مداد احتیاج داشتم. بیاختیار مداد بلند قد را برداشتم و وقتی خواستم آن را سرجایش بگذارم دیدم مداد کوچولوی سیاه با نگاه غمزده و انباشته از شماتت دارد مرا نگاه میکند. دفعات بعدی که با مداد مینوشتم در تمام دفعات از مداد زردرنگ بلند استفاده کردم. ولی هر بار مداد سیاه کوچولو به مداد زرد رنگ چسبیده بود و نوک سیاه براقش مرا نگاه میکرد. نمیدانم چرا فکر میکردم نگاه او پر از درد و رنج و قهر است. شاید حق با او بوده و البته حق با من هم بود. من کار داشتم و گرفتار بودم و به یک مداد احتیاج داشتم و هرچه جلوی دستم میآمد بر میداشتم و مینوشتم. گرچه دیگر لزومی نداشت به دنبال مداد سیاه کوچولو بگردم. چون او همیشه در کنار مداد زردرنگ با آن قد کوتاهش نشسته و انتظار میکشید، اما کمحواسی و عجلهی مرا به سوی مداد بلندقامت میکشید. یک روز که رفتم مداد زرد رنگ را بردارم، در کمال تعجب دیدم مدادسیاه کوچولو نیست. باورم نمیشد. مگر ممکن بود؟ توی جاقلمی را گشتم و مداد سیاه کوچولو را پیدا کردم. وسط قلمها خودش را گم کرده بود. آیا با من قهر کرده؟ خواستم یک امتحانی کرده باشم. مداد زردرنگ بلند را برداشتم و بعدا که آن را گذاشتم توی جاقلمی دیدم از مداد کوچولوی سیاه خبری نیست و نمیآید خودش را به مداد قد بلند بچسباند.
گذشت، بار بعدی هم که رفتم سراغ جاقلمی دیدم از مداد سیاه کوچولو خبری نیست و کنار مداد قدبلند ته ایستاده است. گشتم و گشتم او را توی جاقلمی پیدا کردم. او تصمیم گرفته بود دیگر به آن مداد قدبلند نچسبد و خودش را نشان ندهد. چرا؟ از نمک نشناسی و کم توجهی من ناراحت بود؟
از آن به بعد دیگر هرگز مداد سیاه کوچولوی من کنار مداد زردرنگ نبود که به من نگاه کند و نوکش برق بزند.
یک روز تصمیم گرفتم با مداد سیاه کوچولو بنویسم. آن را توی قلمها پیدا کردم و گرفتم توی دستم. حس میکردم بیحوصله است و علاقهیی به نوشتن ندارد. به محض آنکه نوک مداد سیاه کوچولو را گذاشتم روی کاغذ و خواستم بنویسم نوک مداد شکست. عجب! یعنی حتی دیگر نمیخواست برای من بنویسد؟ این خیلی بر من گران میآمد. مداد سیاه کوچولو را گذاشتم توی مدادتراش و آن را تراشیدم. مداد من کوچولوتر شد و این بار هم به محض آنکه سرمداد را گذاشتم روی کاغذ شکست! باورم نمیشد. باز هم نوک مداد شکست و برای من ننوشت. آیا داشت مرا تنبیه میکرد؟ اما من هم کسی نبودم که به این سادگیها تسلیم شوم و یک بار دیگر هم ان را تراشیدم اینبار نمیدانم چه شد که ضمن تراشیدن مداد باز هم نوکش شکست مداد دوباره کوچکتر شده بود، اما همان مداد سیاه کوچولوی من بود باز هم مداد را گذاشتم توی مدادتراش و این بار خیلی با احتیاط مداد را تراشیدم. این بار نوک مداد نشکست. اما مداد من خیلی کوچولو شده بود و توی دست آدم گم میشد.
او تصمیم گرفته بود دیگر به آن مداد قدبلند نچسبد و خودش را نشان ندهد. چرا؟ از نمک نشناسی و کم توجهی من ناراحت بود؟
مداد سیاه کوچولو را گذاشتم کف دستم و نگاهش کردم، خیلی کوتاه شده بود. مرا نگاه نمیکرد، نمیدانم چرا من را مسئول همه چیز میدانست. من کار بدی نکرده بودم، ولی مداد سیاه کوچولو که حالا در واقع اسمش شده بود مداد سیاه خیلی کوچولو بسیار خسته، کم حوصله، ضعیف و بیحرکت کف دست من آرام خوابیده و دلم برایش میسوخت. اما تصمیم داشتم با همان مداد سیاه کوچولو بنویسم. باید با نوک انگشتانم آن را میگرفتم و دقت میکردم که بتواند بنویسد و نوکش هم نشکند. مداد را گذاشتم روی کاغذ دو سطری نوشت و نوکش شکست. مثل اینکه مداد سیاه کوچولوی من تصمیم خودش را گرفته بود که دیگر برای من ننویسد. حالا گیج شده بودم چه کنم؟ اگر بخواهم دوباره آن را بتراشم آنقدر کوتاه شده بود که تراشیدنش مشکل مینمود. اگر آن را نمیتراشیدم به چه دردی میخورد؟ دل زدم به دریا و باز هم مداد سیاه کوچولو را گذاشتم توی مداد تراش که بتراشم. خیلی با احتیاط و آرام مداد را میتراشیدم. قدری آن را تراشیدم، یعنی تا حدی که مغز مداد پیدا باشد و بتواند بنویسد. ولی حالا مداد من آنقدر کوچولو شده بود که با احتیاط باید آن را بر میداشتم. آرام مداد سیاه خیلی خیلی کوچولو را برداشتم ولی از دستم افتاد. خم شدم آن را بردارم، ولی نبود. هرچه گشتم مداد سیاه کوچولوی من نبود که نبود. واقعاً عجیب بود. جلوی چشمم، توی دستم بود که افتاد اما نفهمیدم کجا رفت و چه شد. مداد سیاه خیلی خیلی کوچولوی من دیگر هرگز پیدا نشد، آن گم شده بود.
جهانگیر هدایت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 199]