واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: تأملی بر آرای ميشل فوكو
در تحليل فوكو، قدرت به معناي عملي است كه موجب تغيير و يا جهتدهي (راهبري) به رفتار ديگران ميشود. از اين منظر، قدرت، ساختار كلي اعمالي است كه بر روي اعمال ممكن ديگر تأثير ميگذارد. قدرت برميانگيزاند، امري را تسهيل ميكند يا دشوار ميسازد، محدوديت ايجاد ميكند يا مطلقاً منع و نهي ميكند؛ با اين حال، قدرت همواره شيوة انجام عمل بر روي فاعل عمل است، زيرا فاعل عمل، عمل ميكند و يا قادر به انجام عمل است. در اين مقاله، ادراك و تحليل فوكو درباره مفهوم قدرت به بحث گذاشته خواهد شد.
الف. مقدمه
ميشل فوكو،(1984-1926) فيلسوف فرانسوي از جمله متفكرين برجستة پُستمدرن است. هرچند وي، خود را در زمرة متفكران پُستمدرن قلمداد نميكند؛ ولي آثار و نوشتههايش بهطرزي مشهود، ماهيتي پُستمدرن دارند. فوكو در سال 1926 در پواتيه به دنيا آمد و پس از طي تحصيلات اوليه، به «اكول نرمال سوپريور» رفت تا فلسفه بخواند، و در سال 1948 ليسانس فلسفه گرفت. پس از فراغت از تحصيل، علايق فكريِ او، از فلسفه به روانشناسي و تاريخ تغيير يافت، و در دهة 1950 ديپلمي در آسيبشناسيِ رواني و درجة ليسانسي در روانشناسي گرفت. فوكو، رسالة دكتراي خود را تحت عنوان «پژوهشي در تاريخ ديوانگي» نوشت كه بعدها با عنوان «ديوانگي و بيعقلي: تاريخ ديوانگي در عصر كلاسيك» (1961) منتشر شد.
فوكو در سال 1964، استاد فلسفة دانشگاه «كلرمون- فرامون» شد و در همين دوران، كتاب «واژهها و چيزها» را نوشت كه در ترجمة انگليسي، «نظم اشياء» نامگرفت. او در سال 1970، به عنوان استاد صاحب كرسي «تاريخ نظامهاي فكري» در «كلر دوفرانس» برگزيده شد. فوكو تا هنگام مرگ خويش در سال 1984، اين آثار را منتشر نمود: مراقبت و تنبيه: تولد زندان (1975)، ارادة دانش (1976)، كاربرد لذات (1984) و دغدغة نفس (1984).
اما پرسش اصلي كه در اينجا مطرح ميشود اين است كه فوكو كيست؟ مشكلي كه در اين زمينه مطرح ميشود اين است كه فوكو را نميتوان متفكري با حوزة علايق فكريِ خاصي دانست و در نتيجه، افكار او را در يك زمينة خاص، مورد توجه قرار داد. آيا او بيشتر به فلاسفه شباهت دارد؟ كه پاسخ اوليه مثبت است. او زمان بسياري از دوران جوانيِ خود را صرف آموختن فلسفه نمود و فلسفه نيز تدريس كرد؛ اما چرا او بيش از آنكه به عنوان يك فيلسوف دربارة افلاطون، ارسطو، دكارت يا كانت بنويسد، دربارة تاريخ جنون و پزشكي، زندان و جنسيت نوشت؟ آيا او بيشتر تاريخدان است تا فيلسوف؟ پاسخ در اينجا نيز مثبت است. او تاريخدانِ انديشههاست و بيش از يك دهه، وقت خود را صرف تحليل روشهاي تاريخي در حوزة انديشة سياسي نمود. هرچند او رهيافتي متفاوت و متمايز با ساير تاريخدانان دارد. همچنين از آنجاييكه فوكو جهتگيريِ فكريِ خود را تغيير ميدهد و تحت تأثير سنتهاي فكريِ گوناگوني است، به عنوان متفكري «كثيرالوجه» شناخته شده است. «در تعابير گوناگوني، او را «فرزند ناخلف ساختگرايي»، «ديرينهشناس فرهنگ غرب»، «پوچانگار» و «ويرانگر علوم اجتماعيِ رايج» خواندهاند».1
ب. خاستگاه فكري فوكو
مرزهاي اصليِ انديشة فوكو از لحاظ روششناختي، در ارتباط با ساختگرايي، پديدارشناسي و هرمنوتيك قرار ميگيرد. در نتيجه، ضروري بهنظر ميرسد كه جهت درك انديشههاي فوكو، نگاهي اجمالي به اين جريانات فكريِ لازم بيافكنيم.
1- ساختگرايي
يكي از جنبههاي مهم آثار فوكو، ساختگرايي است. ساختگرايان از سوسور تا لوي اشتراوس، براي زبان، نقشي محوري قائل هستند كه ميبايست در فهم جوامع انساني و تبين رفتار آدميان مورد توجه قرارگيرد. از ديدگاه آنان، زبان نه مخلوق استعداد و فطرت خاص آدميان بود و نه محصول فرهنگها و تعاملات بشري؛ بلكه نظام مستقل و خودمختاري است كه مقدم بر انسانها و مستقل از عالم طبيعت موجود است و به واقعيتهاي بيروني و انديشه و رفتار آدمي عينيت ميبخشد.
فوكو به پيروي از نظريات ساختگراياني نظير «لوي استروس» معتقدبود كه معنا را نبايد صرفاً در ساخت ذهن جستوجو كرد. معناها بايد از دلِ ساختارهاي اجتماعي، تاريخي و فرهنگي بيرون آورده شود. اشتروس در اينباره ميگويد: «شرط لازم و كافي براي دستيابي به اصل و بنياني براي تبيين كه در مورد ديگر نهادها و سنتها نيز معتبر باشد، آن است كه ساختار ثابت و ناخودآگاهي را كه در سطح زيرين هر نهاد و سنت موجود است، درك نماييم».2/1 به تعبير روشتر، اشتراوس ضمن نفي سوژه، معتقدبود كه نبايد هرچيز را در دهليزهاي تاريك ذهنيتي منفرد، تحت عنوان «سوژة شناسا» مورد جستوجو قرارداد، بلكه بايد به ساخت، بافت و شكلبنديهايِ موجود در ناخودآگاه نيز توجهي خاص نمود. فوكو نيز بهجاي تأكيد بر ذهنيت و سوژه، بر فراگردها و پديدههايي نظير عوامل اجتماعي و هنجارهاي فرهنگي تأكيد ميكند. از اينرو، وي با اتخاذ نگرشي ساختگرايانه، با انسانگراييِ دوران مدرن مخالفت ميكند و سخن از محو انسان و محو كنشگر به ميان ميآورد. فوكو در پايان كتاب «نظم اشياء» ميگويد: «چنانكه ديرينهشناسيِ انديشة ما به آساني نشان ميدهد، انسان ابداع دوران اخير است؛ ابداعي كه چهبسا به پايان دوران خود نزديك ميشود».2 به نظر وي، بايد از سوژة سازنده چشم پوشيد و از شر سوژه خلاص شد، به اين معناكه انسان از اريكة سوبژكتيويته به زيرآيد، زيرا خود، موضوع زبان و ميل ناخودآگاه است و ذهن، از سرچشمههاي ديگري، نظير فرهنگ و جامعه و به ويژه زبان (كه درناخودآگاه شكل ميگيرد) سيراب ميشود
مفهـوم «گفتمـان» در انديشة فوكـو، نسبتـي خاص بـا ساختگرايي دارد كه بـر محـور روش «ديرينهشناسي» تنظيم شدهاست. از منظري ساختگرايانه، گفتمان براي اشاره به مجموعة قاعدهمندي از گزارهها بهكار ميرود كه به صورت ساختارهاي نامرئي و ناخودآگاه، در پسِ انديشههاي منفرد، تئوريها و سخنان روزمره نهفته است و قواعد خود را بر انديشه، فلسفه، علم، رفتارها و گفتارها تحميل مي كند. از اين منظر، فلسفهها و نظريهها حاصل نوعي ساختار ميباشد كه در ناخودآگاه مردم وجود دارد و بر اساس آن همهچيز شكل ميگيرد. در ديدگاه گفتماني، برخلاف روش اثباتي كه جهان بيروني را به عنوان جهاني كموبيش متصلب، ازپيششكلگرفته و عيني تلقي كرده و معرفت ما را محصول بازتابهاي بيروني ميداند. «جهان اجتماع و انسان، جهاني ذاتاً بيشكل و بيمعني است و به وسيلة گفتمانهاي مسلط هر عصري، معنا و شكلي خاص ميگيرد و محدود و محصور ميشود. به سخن ديگر، اجتماع و انسان بهطور بالقوه قابل ظهور در اشكال گوناگوني است و گفتمان مسلط در هر دوره، به تحقق و ظهور متعين يكي از آن اشكال ميانجامد».3 از اين منظر، ساختارهاي گفتماني به عنوان چارچوبهايي هستند كه به عنوان حدي بر واقعيت متكثر، بيكران و بينظم بيروني به جهان بيشكل و بيمعناي خارج، شكل و معنا ميبخشند و به دليل آنكه محصول تحولات تاريخي هستند، دائماً در معرض تغيير و تحولاند.
فوكو، عمل گفتماني را چنين تعريف ميكند: «مجموعهاي از قواعد تاريخيِ ناشناس كه هميشه در زمان و مكان معرف يك دوران خاص دانسته ميشوند و كاركرد ارتباطي در يك محدودة اجتماعي، اقتصادي، جغرافيايي و زباني مشروط به آنهاست».4 اين قواعد كه در ناخودآگاه وجود دارد، قواعدي نيستند كه گويندة خاصي آگاهانه از وجود آنها خبر داشته باشد، بلكه تمام اعضاي اجتماع مربوطه به يك اندازه در آن سهيماند. بدينترتيب، اعمال گفتماني به لحاظ ناآگاهانهبودنشان شبيه ساختارها هستند كه از قواعد بهخصوصي تبعيت ميكنند.5 فوكو اين ساختارهاي نهايي را كه در پسِ انديشهها و كردارها نهفته است، «اپيستمه» يا «صورتبنديِ دانايي» مينامد. «اپيستمه، پيشزمينة فكريِ ناخودآگاه همة انديشمندان يك عصر ويا همان ناخودآگاه معرفت در هر دوران است. به سخن ديگر، اپيستمه، صورتبنديِ كليِ آن روابط ساختاري و ساختمندي است كه شيوة ظهور گفتمانهاي علمي در هر عصري را تعيين ميكند؛ يعني چيزي است كه تعيين ميكند كه چه ميتوان گفت و چه نميتوان گفت. بدينسان، اپيستمه بر سوژة انساني مقدم است و شكل خاص انديشه و كردار وي را تعيين ميكند».6 فوكو معتقد است كه ميان اپيستمه يا نظام دانايي و قدرت، نسبتي هميشگي وجود دارد و هر صورتبنديِ دانايي، روشها و عملكردهاي خاصي براي كاربرد نظارت اجتماعي و كنترل دارد.
بهطوركلي، گفتمان در عين حال به مثابه يك قدرت است كه همهچيز را به خود جذبميكند و با ايجاد رژيم حقيقت خاص خود، به هويت ما شكل ميدهد و در پرتو تغيير گفتمانها، نحوة نگاه به انسان هم عوض ميشود. در اين معنا، «گفتمان همچون قدرت اجتماعي عمل ميكند و انسان را به زير سلطه درميآورد. گفتمان به عنوان قدرت، در هر زمينهاي چيزهايي را حفظ و چيزهايي ديگر را حذف ميكند».7 بر اين اساس، موضوع اصلي گفتمان «حكم» است كه همراه با قواعد و اعمال اجتماعي، اشكال هويت و روابط قدرت عمل ميكند و در پيوند با راهبردهاي حاكمشدن و مقاومت عمل ميكند. به تعبير بهتر، «گفتمان نوعي قدرت است كه در ميدان اجتماعي ميچرخد و ميتواند به راهبردهاي حاكمشدن و همچنين مقاومت بچسبد».8
در تحليل نهايي، ميتوان گفت كه فوكو از ارائة تحليلي ساختگرايانه اجتناب ميورزد و برخلاف ساختگرايي، به دنبال ايجاد الگوي صوريِ قاعدهمندي براي تبيين رفتار انسان نيست.9 او «برخلاف ساختگرايان كه نظام زبان را تعيينكنندة فرهنگ و معنا ميدانند، نشان ميدهد كه چگونه كاربرد زبان يا گفتمان، همواره با كاربرد قدرت همراه است. نهادهاي اجتماعي در چارچوب گفتمان و از طريق فرآيند حفظ برخي امكانات و حذف برخي ديگر، قدرتِ خود را مستقر ميسازند».10 درواقع، از اوايل دهة 1970، نگرش ساختگرايانة فوكو با تأكيد بر مفهوم گفتمان، جاي خود را به روش «تبارشناسانه» و بحث از «تكنولوژي بدن» و رابطة آن با قدرت و دانش (به جاي بحث از رابطة ساختار و معنا در تحليل گفتماني) ميدهد. هرچند بايد اين نكتة مهم را به خاطر سپرد كه روش تبارشناسانه، درصدد بررسي مسائلي متفاوت با مسائل مطرحشده در روش ديرينهشناسانه است. از اينرو، نميتوان آن را جانشيني براي روش ديرينهشناسي دانست، بلكه مكمل آن است.
2- روش تبارشناسانه
مفهوم تبارشناسي در آثار متأخر فوكو به عنوان يكي از بنيانهاي معرفتشناسانة تفكر وي، برگرفته از انديشههاي نيچه در كتاب «تبارشناسيِ اخلاق» است. تبارشناسي در تقابل در تقابل با روششناسيِ سنتيِ تاريخ بهكار ميرود و هدف آن، ثبت و ضبط ويژگيهاي يگانه و بيهمتاي وقايع و رويدادها است. از ديدگاه تبارشناس، هيچگونه ماهيت ثابت يا قاعدة بنيادين و يا غايت متافيزيكي وجود ندارد كه موجب تداوم تاريخ شود، بلكه بايد پيوسته شكافها، گسستها و جداييهايي كه در حوزههاي گوناگون معرفتي وجود دارد را جستوجو كرد. تبارشناس، «رويدادها را همانجايي ميجويد كه كمتر از هر جاي ديگري، انتظارشان ميرود و در همان چيزي ميجويد كه بدون تاريخ شمرده ميشود، {يعني در} احساسها، عشق، وجدان، غريزهها. بازگشت اين رويدادها را ضبط ميكند. {البته} نه براي آنكه منحني تدريجيِ تكاملشان را ترسيمكند، بلكه براي آنكه صحنههاي متفاوتي را بازيابد كه اين رويدادها در آن، نقشهاي متفاوتي ايفا كردهاند».11
به نظر فوكو، يكي از ويژگيهاي عمدة تمدن مدرن، «تسلط نظريههاي كلي معرفت و انديشههايي است كه به واسطة سلطة نظريههاي عام، به سكوت كشاندهشدهاند. {اما} تبارشناس در پيِ مركززدايي از توليد نظري است تا امكان شورش معارف تحت انقياد را فراهمآورد. همچنين در پيِ احياي تجربههايي است كه در زير پاي نظريهپردازيهاي عام درنورديده شدهاند».12 بنابراين بر اساس روش تبارشناسانه، انديشة سياسي به جاي اينكه در قالب الگوها و سنتهاي فكريِ واحدي طبقهبندي شوند، به عنوان وقايع و رخدادهايي كه در يك مقطع زماني به صورتي خاص (تحتتأثير گفتمان عصر خويش) سربرآوردهاند، مورد توجه قرار ميگيرند. در اينجا، مفهوم «گسست معرفتشناسانه» كه برگرفته از انديشههاي «گاستون باشلار» است، در انديشة فوكو مركزيت مييابد كه بر اساس آن، انديشه، نوعي رخداد است كه هيچگاه تكرار نميشود؛ بلكه در شرايط و زمانهاي كه اتفاق ميافتد، تبارهاي مختلفي دارد. با توجه به درك اين نكته است كه ميتوان معناي مفهوم «حالِ حاضر» را كه فوكو در ارتباط با نحوة نگرش به تاريخ بهكار ميبرد، دريافت. «منظور از مفهوم حالِ حاضر در برابر مفهوم گذشته اين است كه تاريخِ گذشته همانند عالمي ظلماني است كه مركز ثقلي ندارد، قطبي ندارد و پراكنده است. تاريخ هم مثل عالم واقعيتِ بيكران، بيحدومرز و فاقد سلسلهمراتب است و ما به آن، سلسلهمراتب ميدهيم. ما ميگوييم بعضي چيزها مهمتر از بعضي ديگر است، مثلاً شاهان در رأس هرم هستند. پس به نظر فوكو مسئله اين است كه مورخ وقتيكه تاريخ مينويسد، تاريخ را از ديدگاه علايق فعلي مينويسد. پس تاريخ، تاريخِ حالِ حاضر است».13
اما مسئلة اصلي در تبارشناسيِ فوكو، كه مرتبط با موضوع اين مقاله ميباشد، اين است كه چگونه انسانها به واسطة قرارگرفتن در درون شبكهاي از روابط قدرت و دانش، به عنوان سوژه و ابژه، تشكيل ميشوند. درواقع، با بهرهگيريِ فوكو از روش تبارشناسي، مطالعات وي پيرامون قدرت، جديتر ميشود و درصدد برميآيد به بررسي رابطة قدرت، دانش و پيكر آدمي بپردازد. از اينرو، با بحث پيرامون مسائلي مانند زندان و مجازات، بيمارستان و مدرسه، درصدد رديابيِ تكنيكهاي جديد قدرت در عصر مدرن برميآيد. در يك تعبير كلي، ميتوان گفت، «فوكو در تبارشناسي به تحليل شرايط تاريخيِ پيدايش علوم انساني، روابط آنها با تكنولوژيهاي قدرت، آثار سوژهساز و ابژهسازِ آنها و چگونگيِ تأسيس رژيمهاي حقيقت سخن ميگويد».14
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 99]