واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: ماهيت هنر، به عنوان يك پرسش اساسى، سابقهاى بسيار طولانى دارد. در زبان گذشتهي ما لفظ هنر بارها آمده است. در زبان گذشتهي ما ريشهي لفظ هنر، به زبان اوستايى و از آنجا به زبان سانسكريت ميرسد. و اينگونه هم نبود كه دقيقاً معانياي همسان با آنچه كه امروز به عنوان هنر Art در نظر آورده ميشود: اين تلقى كنونى از هنر در زبان فارسى جديد به معنى خاص لفظ است، در حاليكه از لفظ هنر، معناى عامى مراد ميشده است. لفظ هنر در زبان سانسكريت، تركيبى بوده از دو كلمه «سو» و «نر يا نره». سو به معنى نيك و هر آن چيزى كه به هر حال، خوب و نيك است، و فضائل و كمالاتى بر آن مترتب است. و نر يا نره، nara يا nar به معنى زن و مرد است. در زبان اوستايى، سين به ها قلب شده و اين لفظ، تبديل ميشود به هو hu و در تركيب، به هونر hu-nara كه در اوستا از صفات اهورامزدا تلقى شده است، و نيز هونرتات hunartat به همين معنى است. هونرونت hunaravant صفت است، و در تأنيث هونروئيتى hunarvaiti ميآيد.هونر در زبان فارسى ميانه يا فارسى پهلوى نيز وارد شده است، به صورت هنر hunar كه معنى لغوى آن انسان كامل يا فرزانه است. در ادبيات قديم فارسى، هنر را به معنى كمال و فضيلت تلقى ميكردند. شاعران در شعرشان و متفكران در آثار مختلف كه باقى گذاشتهاند، از هنر به معنى فضيلت و كمال تعبير كردهاند. اين لفظ، به هيچوجه معطوف به اين معنا نبوده است كه هنر، عبارت است از صنعتگرى يا چيزى كه اصطلاحاً صنعتگرى و مهارت صرفاً فنى تعبير ميشود. يعنى ساختن و ابداع كردن يك چيز يا تعبيرى كه اكنون آن را در قلمرو تكنولوژى مدرن، بهطور وسيع، در مورد ساخت و توليد انبوه ميبينيم. اين معنى از لفظ هنر با تكنولوژى ارتباط پيدا ميكند، و به معنى خاص، لفظى است كه در زبانهاى گذشته و زبانهاى باستانى، براى آن الفاظ ديگرى ميآورند.با اين وصف، مراد از هنر در گذشته، معنى عام اين لفظ بوده است، نه معنى خاص آن و يك معناى اخلاقى و معنوى بر اين لفظ مترتب بوده، كه همهي متفكران به آن نظر داشتند ـ در اين باب ميتوان به لغتنامهي دهخدا رجوع كرد. آنان لفظ هنرمند را به كسى اطلاق ميكردند كه واجد برخى يا تمامى فضائل حقيقى انسانى بوده، و اين فضائل و معانى در وجودش تجلى كرده، و به مراتبى از كمالات رسيده باشد. اين فضائل، مراتبى دارد در جنگآورى، فداكارى، علم و امثال اينها، به هر كسى كه به يك مرتبهاى از حد كمال رسيده بود، در هر مقامى لفظ هنرمند اطلاق ميشده است. اين لفظ (لفظ هنر)، به معناى تحريفشدهاى كه بعداً در دورهي اخير ـ در دوران رضاخان ـ ميبينيم و آنرا يكى از اعضاى فرهنگستان وضع كرد، براى صنعت زيبا، همان چيزى است كه در گذشته به صنايع ظريفه و مستظرفه اطلاق ميشده است. بدينسان به نقاش و صورتگر و نگارگر و معمار و...، تعبير هنرمند كردهاند. در حاليكه در گذشته، لفظ هنرمند حامل يك بار معنوى بود، اكنون به صرف مهارت فنى در صنايع مستظرفه محدود ميشود؛ به تعبير امروزى صنايعى كه با زيبايى سروكار دارند.
اين تعبير در سير مباحث نظرى اولينبار در آثار افلاطون و ارسطو بهطور خاص، تبيين يافته و تفسير شده است، و اساساً طرح مسئلهي فلسفى هنر در غرب از يونان آغاز شده است. يونانيان بودند كه پرسيدند: كه ماهيت متافيزيكى هنر چيست؟ به آن معنايى كه عبارت است از صنايع مستظرفه و صنايع ظريفه. البته بعداً در صنايع مستظرفه، نيز اين بحث در ميان بوده كه آيا منطق هم شامل آن است؟ همانطور كه فيلسوفان در عالم اسلامى و در قرون وسطى، چنين نظرى داشتند. متفكران مسيحى و اسلامى، از جمله توماس آكوئيناس و بوناونتورا و ابنعربى، هنر را صرف ابداع عملى تلقى نميكردند، بلكه آن را در زمينهي حكمت و تأمل نظرى و شهود قلبى هم وارد ميكردند.
به هر حال، هنر به معنايى كه امروز از آن به عنوان صنعتگرى يا صنايع مستظرفه ذكر ميشود، در زبان يونانى تعبير به «تخنه» شده است. تخنه Techne ، در زبان انگليسى يا فرانسه به تكنيك مبدل شده است. اين تكنيك يا تخنه، همان صنايع مستظرفه است. اساساً تخنه، با توجه به بنياد يونانى آن ارتباطى با فضائل معنوى و حقيقى، از جمله خير و نيكى ندارد. يعنى در فرهنگ يونانى، ايجاد صنايع مستظرفه به يك نوع قوه و قدرت ابداع و محاكات زيبايى طبيعى و انسانى اين جهانى مربوط بوده است. پس هنر، به معنى خاص يونانى لفظ عبارت است از ابداع با قوهي خيال. هنرمند به اين معنى، يعنى تكنسين.
در واقع، هنرمند در مقام ابداع هنرى، قوهي خيالى خودش را با ادراكاتى حسى از طبيعت ممزوج، و با حضور و ذوق خود، اثرى را ابداع ميكند. البته افلاطون براى هنرمند قايل نبود كه هنر او مؤدى به حكمت خواهد شد. اساساً در يونان كه بحث نظرى هنر بهطور جدى و مشخص از آنجا آغاز شده، دوگانگى را از اول ميبينيم. يعنى، دو تئورى با يكديگر مواجه هستند: يكى تئورى پوئيسيس poiesis و ديگرى ميمسيس Mymesis. تئورى ميمسيس كه در واقع همان ايميتيشن Imitation انگليسى است، به معنى محاكات و تقليد و تخيل آمده است.نظريهي ميمسيس، در واقع به تعبيرى كه در منطق و فلسفهي اسلامى آمده، از آن به محاكات ياد ميكنند، و پوئيسيس كه به معنى ابداع است، آن هم عبارت است از به پيدايى آوردن يك امر نهان و مستور. امر نهانى كه هنرمند يا مخاطبش در برابر آن قرار ميگيرند، و در واقع، پردهي خيال او جلوهاى از آن امر نهانى را منعكس كرده، از مرتبهي نامحسوس و ناپيدا، به مرتبهي محسوس و پيدايى ميرساند. يعنى هنرمند، در واقع در قلمرو ابداع، يك امر نامحسوس را به امرى محسوس تبديل ميكند، يا از يك عالم به عالمى ديگر انتقال ميدهد. اگر به اين ابداع توجه كنيد، مسئلهي ظاهر و باطن دقيقاً در آن مطرح ميشود. اما در محاكات، ظاهر و باطن، بهطور عميق در ميان نيست. محاكات را به تقليد ترجمه ميكنند. در حاليكه ترجمهي دقيق آن، حالتى يا بيانى از يك موضوع داشتن است. در گذشته نيز منظور از محاكات، خيلى از معنى تقليد وسيعتر بوده است. همانطور كه ارسطو ذات هنر را همين محاكات تلقى ميكند.محاكات هم در واقع يك نوع تخيل و تشبيه است نسبت به اشياء، محسوسات و امورى كه در خارج از ما يا در درون ما هستند. وقتى كه ميخواهيم به معنى «محاكات» لفظ، اثرى هنرى ابداع كنيم، ارتباطى ميان ما و آن شيئى كه در مقابل ما هست، وجود دارد. طبيعتاً وقتى شيئى را محاكات ميكنيم، از شىء محسوس، امر محسوس نازلترى (همان تصوير شىء) خواهيم داشت. ببينيد دو حالت است؛ يكى مرتبهاى است كه من در مقابل يك شىء محسوس قرار گرفتهام، و تصوير ميكنم. آيا اين تصوير من از حد آن شىء فراتر ميرود يا نه؟ يعنى شما وقتى در مقابل شىء قرار ميگيريد، و آن را تصوير ميكنيد، يا شبحى از آن را تصوير ميكنيد. اين شبح يا تصوير، نازلتر است يا آن شىء؟ منطقاً اين شبح نازل از آن شىء است كه در مقابل ماست. افلاطون و ارسطو، هر دو، نظريهي محاكات را در نظر داشتند، و نظريهي ابداع را كه در واقع پس از سقراط فراموش ميشود، مورد توجه قرار ندادند. يعنى اصل ابداع اغلب فراموش شده است، چون انسان متافيزيك و انسان فلسفى، بعد از سقراط، آن جهان ميتولوژيك و دينى يونانى را ترك ميكند، و محاكات يا ابداع عوالم غيبى و ازليات در ساحت هنر متافيزيك و فلسفي يوناني مورد غفلت قرارميگيرد. مارتين هيدگر، در كتاب «سرآغاز اثر هنرى» يا «مبدأ و ماهيت ابداع اثر هنرى»، معتقد است كه تاريخ فلسفهي هنر، جدال ميان اين دو نظريه است، و بيشتر غلبه با نظريهي محاكات است كه در واقع با افلاطون و ارسطو به نحوى رسميت يافته است.
چنانكه اشاره رفت، در نظريهي محاكات، ما مواجه هستيم با عالمى كه در برابر ماست. اما در نظريهي ابداع، ما با عالم متعارف و محسوس مواجه نيستيم. يعنى كلمهي ابداع معنايى باطنى را همراه ميآورد كه وراى شىء ظاهري است. ممكن است شىء ظاهرى ما متضمن زمان و مكان بوده، ظرفى براى ابداع هنرى باشد. در واقع در مرتبه ابداع، ما با عوالم باطنى و روحانى سروكار داريم، و عروجي كه هنرمند در ساحت هنر برايش حاصل ميشود، يك سير و سلوك معنوى است، از عالم محسوس به عوالم بالاتر، اما هنرمند در هنر يونانى از عالم محسوس فراتر نميرود. حتّى در نظر ارسطو كه در مقابل افلاطون قرار ميگيرد، و نظريه شديداللحن افلاطون را نسبت به هنرمندان نقد ميكند، نيز چنين تلقياي از هنر وجود دارد.افلاطون، هنرمندان و شاعران را دروغگو و دور از حقيقت و گرفتار مغارهپندار تصور ميكرد، و ميگفت، اينها در عالم مغاره گرفتارند، و نميتوانند با حقيقت كه دو مرتبه وراء اشباح هنرمندانه است، ارتباطى داشته باشند. يعنى اينها با اشياء محسوس، خود جلوه و سايهي اشياء نامحسوس و مثالهاى جاويدان و مُثُل ابدياند. پس هنرمند با اشباحى در ارتباط است، كه سه مرتبه از حقيقت دورند. پس، هنرمند با حقيقت نسبت بيواسطه ندارد، و اثر هنرى، حقيقت را بيواسطه متجلّى نميكند. هنرمند در واقع، با شبح و سايهاى از حقيقت سروكار دارد. مثال بارز اين وضع روحى و مرتبهي فكرى هنرمند، عبارت است از حال گرفتاران و اسيران در آن چالهي سياه يا آن دخمهي افلاطونى، آنهايى كه رو به ديوار قرار دارند، و چنان بسته شدهاند كه نور پشت سر خود را كه مظهر حقيقت است، نميبينند، و فقط با همين اشباح سروكار دارند، به تدريج اين امر بر آنها مشتبه ميشود كه آنچه ميگويند عين حقيقت است. در حاليكه حقيقت نيست؛ دروغ است و در واقع در شاعران دوران انحطاط ميت و ميتولوژى كه افلاطون متعرض آنها ميشود، تفكر و سخنان از حد دروغ و هذيان فراتر نميرود.
وقتى افلاطون از زبان سقراط به مقايسهي شاعران و فلاسفه ميپردازد، شما مشاهده ميكنيد كه نظر افلاطون اين است كه فيلسوفان، در سير و سلوك فلسفى و ديالكتيكى، به ديدار حقيقت معقول اشياء نايل ميشوند. شاعران بر اثر مهآلودگىِ ديدار حقيقت، يا فضاى مهآلودى كه عبارت باشد از اشباحى كه حقيقت در پس آنها مستور است، حقيقت را مخدوش ميبينند. بنابه اقوال ارسطو و افلاطون فقط فيلسوفان هستند كه در روز روشن، خورشيد حقيقت را مشاهده ميكنند. در حاليكه هنرمندان، اسير شب تاريكاند، و در درياى طوفانى و مهآلود ميخواهند، حقيقت را از پس اين حجابها و مراتب محسوس، مشاهده كنند. گرچه ارسطو؛ يك مقدار اين نظريهي ضدشاعرانه و ضدهنرى گذشته را تعديل و تلطيف ميكند، و شاعران را به اين جهت كه ميتوانند، مايه آرامش و پالايش نفسانى اهل مدينه باشند، مقبول تلقى ميكند ـ اين مسئله در تعبير ارسطو، مهمترين تأثير آثار هنرى است. بهخصوص كه در باب شعر و تراژدى باشد ـ اما در اينجا نيز شأن شاعر اجل از فيلسوف نيست.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 553]