واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: نخستين رگههاى نهضت روشنفكرى قرنها پيش از عصر روشنگرى ، يعنى در دوران رنسانس ، يافت مىشود كه در آن اولين مقولات روشنفكرى شكل مىگيرد. خردگرايى، رهايى از سنت فكرى و مرجعيت كليسا، تكيه بر عقل و تجربه بشرى، نقد انديشه، شكاكيت (اسكپتيسيزم) ، علمگرايى افراطى و پشت كردن به ماوراء الطبيعه همه از ويژگيهاى دوران پس از رنسانس است. نويسنده در اين مقاله با اشاره به برخي مقولات مطروحه در اين عصر آنها را مورد بررسي قرار داده است.
نخستين رگههاى نهضت روشنفكرى قرنها پيش از عصر روشنگرى (1) ، يعنى در دوران رنسانس (2) ، يافت مىشود كه در آن اولين مقولات روشنفكرى شكل مىگيرد. خردگرايى، رهايى از سنت فكرى و مرجعيت كليسا، تكيه بر عقل و تجربه بشرى، نقد انديشه، شكاكيت (اسكپتيسيزم) (3) ، علمگرايى (4) افراطى و پشت كردن به ماوراء الطبيعه همه از ويژگيهاى دوران پس از رنسانس است. از همه مهمتر رواج الحاد و بىدينى و انواع مكاتب دينى ضد كليسايى (چرا كه برخى از انديشمندان مىخواستند در عينمخالفتباكليسا، به نوعى دين خودساخته يا خداى تنهاى غير كليسايى پايبند بمانند مكتبهاى دئيسم (5) و تئيسم (6) از اين دستهاند).
با پيشرفتهايى كه در علوم و صنايع پديد مىآمد، انسان را بيش از گذشته باور كردند و وى را بر آنچنان مسند رفيعى . اين تحولات در قرن17 و 18 كه به عصر خرد (8) مشهور شد با رعتبيشترى دنبال گرديد و مقولاتى چند نيز بر آنها افزوده شد. بحثهاى تازه پيرامون آزادى، طبيعت، جامعه، قانون، حقوق انسانى، حكومت، ترقى، مالكيت و... رواج يافت. و بدينسان قرن 18 به نام عصر روشنگرى (Enlightenment) شناخته شد. اهم مقولات مطروحه در اين عصر از اين قرارند:
1) عقل گرايى (راسيوناليسم) (9)
عقلگرايان مىخواستند پاسخ تمام پرسشهاى انسان را خود بيابند، بدون اينكه جايى براى ولايت فكرى گذشتگان و مرجعيت و وثاقت كليسا، باقى بگذارند. به گفته كانت مهمترين شعار دوره روشنگرى اين بود: «جرئت دانستن داشته باش» (10) اين شعار عمدتا در مقابل كليسا و اقتدار و حاكميت فكرىاش بود كه جرئت دانستن و تحقيق را از مردم و دانشمندان سلب مىكرد. مبادا چيزهايى بياموزند كه با انديشههاى كليسايى در تعارض آيد. كانت در مقاله كوتاه «روشنگرى چيست» چنين مىگويد: «روشنگرى بيرون شدن انسان از كمينهگى است كه خود بر خويش تحميل كرده است... شعار روشنگرى اين است كه جسارت بورز و بدان! شجاع باش و از فهم خود بهره گير» (11) و گلدمن چنين مىنويسد: «من دستاورد اصلى روشنگرى را يعنى بيرون شدن انسان را از كمينهگى خود كرده خويش ميان امور آيينى جاى مىدهم». (12)
از همين انديشه است كه سنت روشنگرى بر مىخيزد و مبارزه با هر تقدسى كه تا آن زمان به طور سربسته پذيرفته شده بود آغاز مىشود. اينك مىگويند جرئت چون و چرا داشته باش! نقادى انديشه و ظهور فلسفه نقدى (كانت) و شكاكيت نيز فرزندان مشروع و نامشروع همين انديشهاند. بى مهرى به عواطف و احساسات انسانى نيز نتيجه عقلگرايى خشك است و ثمرهاش بعدها به پا شدن نهضت رمانتيسيزم (13) به عنوان آنتى تز آن شد تااينكه حق احساس را از عقل بازستاند. ويليام و وردز ورث چنين مىسرود: «كافى است اين همه علم، اين همه فن، آن كتابهاى عقيم را ببنديد، در عوض دلى پاك بياوريد كه بفهمد و ببيند» (14)
البته همانطور كه پيشتر بيان شد پارهاى از اين مقولات مدتها قبل از عصر روشنگرى و به دنبال رنسانس پديد آمده بود كه به تدريجبه تكامل رسيد.
2)انسانگرايى(اوماتيسميا� �ومانيزم)
در مغرب زمين حاكميتسياسى، مشروعيتخويش را از دين به دست مىآورد. نظامهاى پادشاهى و كليسا دست در دستيكديگر داشتند و دين و سياست كاملا به هم آميخته بودند. علاوه بر صحنههاى سياست، در عرصه فرهنگ نيز اقتدار مطلق از آن دين و دستگاه روحانيت مسيحى بود. تاريخ مغرب زمين، آكنده از جنگها و خونريزيهايى است كه به انگيزههاى دينى و مذهبى به پا شده است. پيوند كليسا با حكومت چنان محكم بود كه پادشاه مشروعيت و بخشى از اقتدار خود را از كليسا و شخص پاپ دريافت مىكرد. تاج شاهى به دست پاپ بر سر سلطان نهاده مىشد و از اين طريق بر تمامى فجايع و زشتيهاى حكومتهاى استبدادى و ظالم مهر صحت دينى زده مىشد. مردم نيز حق هيچگونه اعتراضى نداشتند ومىبايستبهعنوان يك تكليف دينى از پادشاه ظالم اطاعت كنند. زيرا پادشاه را پدر مردممعرفى مىكردندوكتاب مقدس هم اطاعت پدر راواجب مىشمرد:«عزت نهيد و فرمان بريد پدرتان را و مادرتان را» (15) كه با تفسيرى غلط از اين فرمان، لزوم اطاعت از پدر به عنوان يك حق موروثى براى پادشاه شناخته مىشود.
در آئين مسيحيت انسان به عنوان موجودى شناخته مىشود كه ذاتا گناهكار (16) است و شرارت از وجودش سر مىكشد. بدى او تا آنجاست كه حتى نمىتواند مستقيما براى رفع اين شرمسارى قيام كند و در محضر خدا حاضر شود و عذر تقصير بطلبد و نياز به توسل به آباء كليسايى است.
پس از رنسانس و برداشته شدن پارهاى از آن قيود سنگين كليسايى، پيشرفتهايى در علم و صنعتحاصل آمد و انسان اروپايى طعم شيرين آزادى را چشيد و به دنبال آزادى بيشتر همچون فنرى تحت فشار يك مرتبه رها شده و فراتر از آنچه بايسته بود رفت. براى دستيابى به حقوق فطرى و طبيعى خود به افراط گرائيد و به خدا هم پشت كرد و انسان را خداى روى زمين نمود. از اينجاست كه آزاد فكر (17) بر مىآيد و در مقابل كليسا مىايستد و به كلى به هرگونه تعبدى پشت پا مىزند. انسان حرمت پايمال شدهاش را باز مىيابد. «حقوق الهى» جاى خود را به «حقوق طبيعى» مىدهد.
جرمى بنتام (18) مكتب سودگروى (يوتيليتا ريانيسيم) (19) را كه معتقد استبايد حداكثر خوشى و آسايشى را براى حداكثر افراد تامين كرد، بوجود آورد. (20)
فرد گرايى (21) نيز از ديگر مقولات فكرى روشنگرى است كه به دنبال نابود سازى شرايط هر نوع حاكميت غير بر فرد است. اصل را بر عدم ولايت انسان يا دستگاهى بر افراد مىگذارد. «آزادى (22) انديشه حاكم عصر مىشود» (دنى ديدرو) (23) و به «ميثاق اجتماعى» (24) كه خود يكى ديگر از مقولات اين عصر است نياز مىافتد. برابرى (25) افراد بشر مورد تاكيد واقع مىشود. زن از آزادى بيشترى برخوردار شده، ارج و قرب مىيابد و از خانه به خيابان كشيده مىشود. عيش و عشرت بى محابا و رها از قيود دينى و اخلاقى رايج مىگردد.
دنيا پرستى (سكولاريسم) (26) شايع مىشود. سودگروى فردى در اقتصاد به عنوان عامل محركه جامعه شناخته شده، مورد تحسين واقع مىشود. آدام اسميت (27) با كتاب مهم «ثروت ملل» (28) اقتصاد كلاسيك ليبرال را پايه ريزى مىكند. دستور عرضه و تقاضا و اقتصاد بازار مبناى كار قرار مىگيرد. طبيعتبهترين مدبر شناخته مىشود و مىگويند «بگذار كه به مغالطه ليبراليسم (32) نيز شهره است تكرار شده خير جامعه را در خير تك تك افراد ملاحظه مىكنند.
لازمه اين همه تحولات وپديدآمدنافكار و مكاتب گوناگون، ايجاد و رشد روحيه تساهل و مدارا و احترام به افكار و نظريات ديگران و پرهيز از تعصب بود. و اين يكى ديگر از ويژگيهاى روشنفكرى است. چنانكه مىبينيم ولتر (33) در نامهاش به ژان ژاك روسو (34) مىنويسد: «با اينكه انديشههاى تو نقطه مقابل انديشههاى من است، حاضرم بميرم تا تو حرفت را بزنى» (35)
3)«طبيعت گرايى» (ناتوراليسم) (36)
ظهور ناتوراليسم در قرن 18 و رشد آن همپاى شيوع داروينيسم در قرن19 و ابتداى قرن 20 بود. اين مكتب چيزى بيرون از طبيعت را نمىپذيرد و آن را داراى نظام و حيات پويش عقلانى مىداند. حقآن است كه طبيعت اقتضاء كند. ايننهضتبه صورت اعتراض عليه پيشداورىها و قرار دادهاى اخلاقى ظهور مىكند. حوزه زبان و قلم را با چيزهايى مىآرايد كه تا آن زمان در انديشه و هنر جايى نداشته. بى هيچ حجب و حياء و با بيانى عريان زشتىها، فجايع، كژيها، بىعدالتيها، جاه طلبيهاى فردى واجتماعى راعيان مىسازد. (37)
در نظر روشنگرايان ماوراء طبيعت چيزى جز وهميات زائيده تخيل و ابزار كشيشان براى جلوگيرى از بهكار افتادن تعقل بشرى و راه بردن او به رموز طبيعت، نيست. لذا نبايد از طبيعت تخطى كرد. همه چيز بايد اين دنيايى (سكولاريزه) شود. سعادت در همين دنيا دنبال مىشود و وعده كشيشان به آخرت و پاداش و جزاى خوب و بد نامفهوم مىشود. اگر قانون و ولايتى هست و اگر انسان را اخلاقى بايد، همه از اين جهان مادى بر گرفته مىشود. هر چه به طبيعت نزديكتر باشد بر حقتر است.
از همين روست كه روسو آن وحشى نجيب را مىستايد و او را بهتر از دهقان بى - دست و پا و مطيع مىداند. زيرا او به طبيعت آزاد خويش نزديكتر است و اين يكى دربند جامعهاى تدبير شده گرفتار آمده و از طبيعت دورتر است. (38) دونى ديدرو نيز ابتدايىترين مردم روى زمين همچون اهالى تاهيتى را كه به سادگى از قوانين طبيعت پيروى مىكنند از مردمان متمدن به قوانين نيكو و اخلاق نزديكتر مىداند. (39)
در تمام علوم نهضتى طبيعت گرايانه به پا شد. از مسئله معرفت و فلسفه و رياضيات گرفته تا علوم اجتماعى و روانشناسى و تاريخ، از متافيزيك و علوم دينى تا اخلاق و حقوق همه از نو مورد بررسى طبيعتباورانه قرار گرفت. در همه اين مقولات مسيحيت راه حل و پاسخ به دست مىداد، اما راسيوناليست عصر روشنگرى مىخواست همه چيز را از نو شروع كند، لذا خود نو بودن نيز برايش تقدس يافت و از هر چه كهنه بود گريخت. خير و سعادت را در چيزهاى تازه مىيافت. اين نوعى خاص از مغالطه از راه قدمت (40) است كه به نام مغالطه از راه نويى (41) خوانده مىشود. (42) از همينجا تقابلتفكرمرتجعانه وانديشه مترقى مطرح شد.
4) انديشه پيشرفت و ترقى (43)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 288]