واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: امام حسن در نامه اي خطاب به معاويه چنين نگاشت:
«تو مرداني را براي جاسوسي به سوي ما روانه كرده اي، گويي دوستدار ديدار در ميدان جنگ هستي. من در اين ميل تو كمترين شكي ندارم و اگر خدا بخواهد گرفتار اين جنگ خواهي شد. ديگر اينكه شنيده ام تو بدگوييهايي كرده و سخنان زشتي گفته اي كه خردمندان را نسزد. آري تو در اينگونه كارها، مثال قول شاعر را مي ماني كه گفت:
ما و آنكس از ما كه دار فاني را بدرود گفت، به انساني مي مانيم كه شب را در خوابگاه بسر مي برد تا صبح گردد. پس به كسي كه زنده مانده است، بگو: براي نبرد ديگري آماده شو كه گويي وقت آن فرا رسيده است.»
معاويه در پاسخ امام چنين نوشت:
«نامه ات را دريافت كرده ام و آنچه را نوشته بودي فهميدم. من از رويدادهاي كوفه آگاه بودم و از شنيدم آنها نه خرسند گرديدم، نه اندوهگين شدم، نه بدگويي كردم و نه حسرت و افسوس خوردم. اما توجه ترا به شعري از اعشي بن قيس جلبمي كنم كه با پدرت علي (ع) سازگاري دارد:
تو بخشنده اي و دلارو، آن هنگام كه دلها در سينه ها به طپش مي افتد چنان در ميدان نبرد بر دشمن مي تازي كه زنها به سوك مينشينند وبر سينه مي كوبند. امواج خروشان دريا كه همه ني زارها و پلها را دربر مي گيرند، هرگز از تو بخشنده تر نيستند كه هزاران بدره زر به مستمندان مي بخشي.»
ابوالفرج مي نويسد:
عبدالله بن عباس در نامه اي براي معاويه نوشت: «اي معاويه! تو جاسوسي به سوي بصره فرستادي و گويي بهمان شيوه هاي غفلت آميز قريش دست يازيده اي و مي پنداري كه مي تواني بر ما چيرگي يابي و به آرزويت برسي. شاعر از زبان تو گفته است: بجان تو من و خزاعي مانند گوسفندي هستيم كه سحرگاه گورش رابدست خودش كنده و كارد تيزي را بدست خودش برگرفته و شباهنگاهان با همان كارد كشته ميشود. تو گروهي را شماتت مي كني كه دوستت بودند و نابود شدند و سختي كشيدند.»
معاويه در پاسخ او نوشت: «حسن بن علي نيز نامه اي شبيه نامه تو براي من نوشت، اما تو در مورد تشبيه من و خودت بخطا رفته اي. مثل من و تو آنستكه طارق خُزاعي سروده است:
بخدا قسم، اگر چه راستگويم، ولي نمي دانم چگونه از كسي كه مرا متهم مي كند عذرخواهي كنم. واي بر من اگر زينه هلاك شود و بني لحيان از شرافت دور گردند.»
(معاويه با زيركي تام در هر دو نامه كوشيده ات كه شادماني خود را از شهادت اميرالمومنين انكار نمايد و اعلان جنگ امام(ع) را بدون جواب بگذارد.)
مدائني مي نويسد: ابن عباس در نامه اي براي امام حسن(ع) چنين نگاشت:
«مردم پس از پدرت علي(ع) امور خود را به تو سپرده و با تو پيمان بر خلافت بسته اند. بنابراين براي جنگ آماده شو، با دشمن خود بستيز و يارانت را گردآوري فرما.»
اين نامه طولانيست كه از ذكر آن ميگذريم، نكته قابلا توجه اينستكه اين نامه و نامه پيشين كه ابن عباس براي معاويه نوشته بود، گواه آنستكه وي در بصره بوده همچنانكه در زمان شهادت اميرمومنان(ع) در كوفه بسر مي برده است. پس روايتي كه نقل شده مبني بر اينكه ابن عباس بين المال بصرا را با خود برداشت وبه مكه گريخت وبا اميرالمومنين(ع) سر ستيز گذاشت و از حضرتش جدا گرديد، با اين واقعيت سازگاري ندارد. حال بايد گفت با خبر جدايي او از علي(ع) درست نيست، يا آنكه بعد از جدايي دو مرتبه بسوي امام(ع) بازگشته است.
ابوالفرج مي نويسد: امام حسن بن علي(ع) نامه اي براي معاويه بن ابي سفيان نوشت و آنرا توسط جَندَب بن عبدالله اَزُدي فرستاد. مدائني مي گويد: حارث بن سُوَيد التَّيمي نيز با جندب همراه بود.
متن نامه اين است:
«بسم الله الرحمن الرحيم. از بنده خدا حسن بن علي اميرالمومنين به معاويه بن ابي سفيان. سلام بر تو، من درباره تو بدرگاه خداي يگانه كه جز او خدايي نيست، سپاسگزارم.
اما بعد، خداي يكتا عزوجل، محمد (ص) را برگزيد كه او رحمت براي تمام جهانيان بود و رسالتهاي الهي را ابلاغ نمود تا خداوند جان او را بسوي خود ستاند، در حاليكه هيچ كوتاهي و سستي ننموده بود. سرانجام خداوند بوسيله او حق را آشكار فرمود، شرك را نابود كردع همه عرب را عزت بخيد و بويژه قريش را آقايي و بزرگي عطا فرمود. پروردگار در قرآن ميفرمايد: «و انه لذكر لك و لقومك.»
پس از آنكه رسول الله از جهان مادي رخت بر بست، عرب درباره قدرت و حاكميت با يكديگر درگير شدند. قريش مدعي بود كه ما از طايفه و خانواده او هستيم. مردم ين سخن را پسنديدند و آنرا حق دانستند. در پي آن ما با قريش احتجاج كرديم، بهمانگونه كه آنها با عرب احتجاج نمودند. اما قريش درباره ما انصاف بخرج نداد، و چون ما هل بيت محمد (ص) و خاندان او با قريش به احتجاج برخاستيم و از آنان خواستار انصاف شديم ما را دور نمودند و همگي براي ستمبه ما و دشمني و جنگ با ما گرد آمدند. البته ما از درگيري با ايشان اجتناب مي ورزيديم، زيرا بر دين خدا مي ترسيديم و بين آن داشتيم كه منافقون و احزاب، فرصت بهانه جويي و انتقاد بيابند.
اما امروز، شگفتا از ادعاي تو نسبت به امري كه كمترين حقي بر آن نداري، تو نه از نظر ديانت معروف به فضل هستي و نه در اسلام سابقه ستوده اي داري. تو فرزند يكي از احزاب و فرزند يكي از كينه توزترين سران قريش نسبتبه رسول الله (ص) هستي و بزودي پس از بازگشت به جهان ديگر خواهي دانست كه عالم آخرت از آن كيست.
همانا علي- كه رضوان و رحمت خدا بر او باد، روزي كه جان به جان آفرين تسليم كرد و روزي كه بر او با آيين اسلام منت گزارد و روزي كه زنده خواهد شد- چون رخت از جهان بربست، مسلمانان مرا بعد از او به سرپرستي خويش برگزيدند.
بدان كه انگيزه من در نوشتن اين نامه، اتمام حجت بر تو است تا در نزد خدا معذور نباشم. حال اگر تو زير بار حق بروي بهره نيكو خواهي برد و صلاح مسلمين نيز در همين خواهد بود. پس، از پافشاري بر باطل دست بردارد و همراه ديگر مردم در بيعت با من وارد شو. تو ميداني كه من بر اين امر در نزد خدا و هر انسان ديندار خدا ترسي سزاوارترم. پس ستم را رها كن و خون مسلمين را از ريخته شدن نگاهداري كن. اما بدان اگر تو همچنان بر گمراهي خود پايدار بماني، من با مردم مسلمان شتابان بسويت خواهيم آمد و ترا به مقابله فرا خواهيم خواند تا خدا بين ما داوري فرمايد كه او بهترين داوران است.»
مدائني گويد: «دو نماينده امام عليه السلام نزد معاويه آمدند و او را به بيعت با حضرت حسن بن علي(ع) فرا خواندند، اما معاويه هيچگونه پاسخي نگفت.»
ابوالفرج مي گويد: معاويه در جواب اين نامه چنين نوشت:
«از بنده خدا معاويه، اميرمومنان به حسن بن علي، سلام عليك من بدرگاه خداي يكتا درباره تو شكر مي گزارم.»
اما بعد، نامه ات را دريافت كردم و آنچه را درباره رسول خدا و فضايل او بيان داشته اي فهميدم و ميدانم كه او سزاوارترين انسان در ميان اولين و آخرين بود. تو در نامه ات نوشته اي كه مسلمانان پس از رسول خدا درباره جانشيني او با يكديگر درگير شدند. من ميبينم كه تو اشكارا بر ابوبكر صديق و عمر فاوق و ابوعبيده امين و حواري رسول خدا و نيكان از مهاجر و انصار تهمت زده اي، اين گفته تو بر من ناخوشايند آمد. تو مردي هستي كه نزد ما و نزد مردم به بخل و تهمت شناخته نشده اي و من دوست دارم كه تو همواره سخن شايسته بگويي و همه ترا به نيكي ياد كنند.
اين امت پس از آنكه درباره جانشيني پيامبر خدا به اختلاف افتادندع هرگز فضل شما و سوابقتان و خويشاونديتان را با رسول الله (ص) ازياد نبرده و جايگاه شما را در اسلام انكار ننمودند، بلكه امت اسلامتي معتقد بودند كه بايد امر حكومت در اختيار قريش قرار گيرد و از ميان قريش نيز فردي كه پيشتازتر و دانشمندتر و در اجراي امر خدا تواناتر است عهده دار اين امر گردد، بدينگونه بود كه آنان ابوبكر را برگزيدند. امام اي گزينش در سنه هاي شما تهمت آفريد و حال آنكه اگر مسلمانان در ميان شما كسي را مي يافتند كه بتواند در جايگاه ابوبكر بنشيند، هرگز از وي روي نمي گرداندند.
تو در نامه خود مرا به سازش فرا خوانده اي، ولي امروز حال من و تو مانند همان حالتي است كه بين شما و بوبكر بعد از پيامبر وجود داشت، و اگر من مي دانستم كه تو در حفظ امور مردم و گردآوري اموال و رو در رويي با دشمن تواناتر و كارآمد تري، هرآينه نداي ترا پاسخ مي گفتم. اما من مي دانم كه از تو در امر اداره حكومت سابقه دار تر و كار آزموده ترم، سن من از توبيشتر و آگاهي سياسي ام افزونتر است. بنابراين به فرمان من درآي و بدان كه ار حكومت بعد از من از آن تو است، و در حال حاضر نيز بيت المال عراق را در اختيار تو قرار خواهم داد و خراج هر منطقه عراق را كه خواهيم به توخواهم سپرد تا فردي امين از جانب تو هر سال آنها را جمع كند و به سويت آورد. ديگر اينكه هيچكاري بدون نظر و مشورت تو انجام نخواهد شد و در هر كار كه فرمان خدا را اراده كني، از دستور تو سرپيچي نخواهد شد.»
مدائني مي نگارد: معاويه در آخر نامه خود خطاب به امام مجتبي(ع) نوشت:
«پدر تو در براندازي حكومت عثمان بسيار كوشيد تا آنكه عثمان مظلومانه كشته شد و خدا را به خونخواهي خود طلبيد و هر كس كه خدا خونخواه او باشد، هرگز چيزي از دست نخواهد داد. پس از آن پدر تو امر حكومت بر امت را به ستم بدست گرفت و احتماع مسلمين را پراكنده ساختم. بهمين دليل كساني كه در جهاد و اسلام بسان او پيشتاز بودند، با وي ناسازگاري كردند، ولي وي مدعي شد كه اينان پيمان شكني نموده اند و با آنان به جنگ برخاست، خونشان را بزمين ريخت و حرم رسول الله را بي حرمت كرد. بعد از اين جنگ بسوي ما آمد، بدون اينكه از ما طلب بيعت كند؛ بلكه او مي خواست بر ما پيروز شود و خود را عزيز كند. بدين ترتيب ما با او نبرد كرديم تا آنكه كار به آنجا كشيد كه هر يك از ما داوري برگزيديم تا ايندو نفر بر آنچه صلاح امت است و موجب بازگشت پيوند جامعه مسلمين و الفت آنان مي گردد، حكم نمايند. ما با آندو نفر و با پدر تو و با خودمان پيماني استوار بستيم كه آنچه را داوران مي گويند با خرسندي بپذيريم و تو مي داني كه داوران چه حكمي كردند و چگونه علي را از خلافت عزل نمودند. اما بخدا سوگند كه او تن به اين حكم نداد و براي دريافت فرمان خدا اندكي نيز درنگ نكرد. حال تو چگونه مرا به سوي حكمي دعوت مي كني كه ميزان و ملاك آنرا پدرت مي داني، در حاليكه او خود از اين حكم خارج شده است!
پس نيك بنگر و دينت را درياب. والسلام.»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 206]