تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837793314
داستان یک دختر بی چاره در خیابانهای نیویورک
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: سارا خیلی خوشحال بود و خيلي هم انرژي داشت ، يك لحظه هم آروم نمي گرفت ، دائما از فرط خوشحالي به اين طرف و آن طرف مي دويد و هركسي را كه مي ديد بهش سلام مي داد و مردم هم كه شادابي و نشاط سارا رو مي ديدند بي اختيار شاد مي شدند و خدا را به خاطر اين همه مهر وعطوفت شكر مي ردند.
بلاخره قطار به ايستگاه آخر رسيد و به مسافران اطلاع دادند كه بايد قطار رو ترك كنند . به همين دليل سارا ديگر سر از پا نمي شناخت و بعد از خارج شدن از قطار تمام ايستگاه رو با خوشحالي دويد به سمت درب خروجي ايستگاه و با خودش دائما مي گفت كه بعد از اين همه انتظار بلاخره مي تونم بابام رو ببينم ، اي خدا ، چقدر دوست دارم ، چقدر مهربوني كه من مي تونم اينقدر خوشبخت باشم و سريعتر مي دويد تا زدتر به بيرون از ايستگاه برسد.
در حال دويدن بود كه يكدفعه يادش افتاد كه او هنوز نمي داند بايد به كجا برود و در همان جا ايستاد . يك كاغذ در داخل كيفش بود كه در آن آدرس محل كار پدرش نوشته شده بود و براي همين در كيفش رو باز كرد تا اون كاغذ رو بيرون بياورد ولي بدبختانه بعد از ورداشتن كاغذ فراموش كرد كه در كيفش رو ببندد .
آدرسي كه در دستش بود را به يك مرد بد ذاتي نشان داد ، اون مرد در ابتدا سارا رو رد كرد اما وقتي كه نگاهش به داخل كيف سارا افتاد و ديد كه در داخل كيف سارا پول نسبتا زيادي وجود دارد نظرش عوض شد و به سارا گفت بيا مي برمت اونجا و ساراي از همه جا بي خبر هم قبول كرد و با اون مرد بي انصاف به راه افتاد.
در راه اون مرد دائما از سارا مي خواست كه سريع تر حركت كند و سارا هم به حرفش گوش مي كردو سريعتر مي دويد ، اما خبر نداشت كه چه سرنوشتي در انتظارش است . سرانجام به به يك محل خلوت رسيدند ، اون مرد سارا رو متوقف كرد و گفت من بايد يه چيزي رو نشون بدم ، يه لحظه به اون سر كوچه نگاه كن و سارا همين كه سرش را به اون طرف برگردادند و به اون طرف نگاه كرد اون مرد بي وجدان كيف سارا رو از دستش قاپيد و با بي رحمي تمام لگد محكمي به پهلوي ساراي بي چاره كوبيد و فرار كرد. سارا از شدت ضربه به زمين افتاد ، او تا به حال چنين ضربه ي سختي رو نخورده بود و اصلا باورش نمي شد كسي كه اينقدر بهش اعتماد كرده بود با او اينچنين رفتار كند، از شدت درد و و تعجب زبون سارا بند اومده بود و حتي نمي توانست از كسي تقاضاي كمك كند و اون دزد بي رحم هم كاملا از اون محله خارج شد و در تاريكي شب ناپديد گشت.
سارا دقايق زيادي رو در اون مكان افتاده بود و هيچ كس به كمكش نيامد. با خودش فكر مي كرد كه چگونه مي تواند بدون پول و آدرس پدرم رو پيدا كنم ، من كه آدرس ديگري از پدرم ندارم ، اصلا چگونه به خونه برگردم ، اون بي انصاف كه همه ي پول من رو ازم گرفت.
در همين حال بود كه يكدفعه يادش افتاد كه اون كاغذ حاوي آدرس پدرش اصلا داخل كيف نبوده و در دستش بوده ، سريع به خود تكاني داد و با اينكه پهلويش درد زيادي مي كرد ، شروع به گشتن كرد و خوشبختانه كاغذ آدرس رو در همون نزديكي ها پيدا كرد و خيلي خوشحال شد ، انگار كه خوني تازه در رگهايش جاري شده چون مي تونست با اين آدرس پدرش رو پيدا كند و با پدرش به خانه برگردد و در كنار مادرش دوباره خوشبخت شوند.
دوباره با آدرسي كه در دست داشت به راه افتاد و ديگر درد پهلويش را فراموش كرد .
سارا در راه آدرس رو به چند نفر نشان داد و اونها همگي مي گفتند تو بايد وارد شهر شوي و اونجا به تو كمك مي كنند تا مكان دقيق آدرس رو پيدا كنيو سارا با سوار شدن يك اتوبوس و با خوشحالي ديگري به سمت شهر نيو يورك راه افتاد.
بلاخره سارا به خيابانهاي پرزرق و برق نيويورك رسيد و كاملا از چيزهائي كه مي ديد حيرت زده شد . اون باور نمي كرد ساختمان هائي به اين بلند وجود داشته باشد و يا مغازه ها و فروشگاهها اين قدر زيبا باشند و همچنين اين همه آدم در يه خيابان تردد كنند.
سارا دخترك زيباي ما با خوشحالي از اتوبوس پياده شد و دوباره شروع كرد به پرس و جو كردن و يه عده اي از خدا بي خبر راه رو به سارا اشتباه نشان مي دادند و سارا از اينكه هركسي يه جائي رو نشون مي داد كاملا سردر گم شده بود تا اينكه يك مرد خوش پوش رو ديد و سارا آدرس رو به اون هم نشان داد ، اون مرد در جواب سارا اين چنين گفت : من تو رو به اين مكان مي برم اما تو بايد يه كاري براي من انجام دهي و ساراي زياي ما هم قبول كرد.
اون مرد سارا رو به داخل ماشينش برد و در راه شروع به حرف زدن كرد و سارا متوجه شد كه اون مرد با بي شرمي تمام از سارا مي خواهد كه از يك مكان دزدي كند و سارا هم كه مي دانست اين كار بي شرمانه اي است هم مخالفت كامل خود را با اين موضوع گفت و همچنين اضافه كرد كه هرگز دست به همچين كاري نمي زند . اون مرد بي رحم هم كه با مخالفت شديد سارا مواجه شد ، بسيار عصباني شد و سارا رو با كتك از ماشينش بيرون انداخت و باز سارا صدمه ي شديد را به خاطر اين اتفاق دردناك متحمل شد ، چرا كه سارا به خاطر هول اون مرد بي رحم زانوهايش به لبه ي خيابان خورد.
سارا با كمك خانم مهرباني از كنار خيابان بلند شد و به كناري رفت ، از شدت درد داشت گريه مي كرد و اون خانم هم بغلش كرده بود و با سارا رو با خود برد و روي يك سكو نشاند و به سارا گفت چه شده عزيزم؟ سارا هم با گريه گفت يه آقائي مرا كتك زد و از ماشينش همين الان مرا هول داد بيرون كه خوردم لب خيابون. اون خانم هم با سارا هم دردي كرد و داشت سارا رو آروم مي كرد كه يكدفعه شوهر اون خانم از داخل يك ماشين صدايش كرد ، اون خانم به همين دليل به سارا گفت كه چند لحظه صبر كن من برم براي شوهرم توضيح بدم كه چي شده الان برمي گردم.
اما سارا به خاطر اينكه كاملا ترسيده بود بدون فوت وقت ، با اون زانو و پهلوي مجروحش به راه افتاد تا مبادا اونها هم قصد اذيت كردنش را داشته باشند.
ديگر چند ساعتي از شب گذشته بود و سارا نمي دانست به كجا برود ، اصلا در نيمه شب ممكن است كه باز گير آدمهاي نا به كار بيفتد و همچنين اگر حتي محل كار پدرش را پيدا كند حتما آنجا تعطيل خواهد بود، پس بنابراين دخترك بي چاره مجبور شد كه در يك محل پرتي و در كنار مقدار زيادي آشغال بخوابد ، اما وقتي دراز كشيد به خاطر صدماتي كه بهش وارد شده بود ناله اش به آسمون رفت و در همان حالت ناله كنان ، كاملا معصومانه به خواب رفت .
با پريدن يك گربه ي زشت روي سارا ، سارا از خواب بلند شد و از ديدن اون گربه كاملا ترسيد و جيغ بلندي زد ، اين اولين باري بود كه سارا اين چنين بلند مي شد و اصلا اسارا نمي دانست اون مكان كجا بود .
سارا مدت زيادي بود كه چيزي نخورده بود ولي مانند هميشه نمي توانست چيزي را براي صبحانه دست و پا كند . مقدار بسيار كمي پول همچنان در جيبش باقي مونده بود ، با آن يك نان ارزان خريد و آن را خورد و بر حسب عادت باز هم خدايش رو شكر كرد و دوباره با آدرسش به راه افتاد . راستي دردهاي سارا نه تنها بهتر نشد بلكه ديگر امان سارا را بريده بود ، اما ساره به جز، پيدا كردن پدرش راهي رو براي رها شدن از اين وضيعت لعنتي نمي ديد ، پس بنابر اين مجبور بود باز هم براي يافتن محل كار پدرش از اين و اون پرس و جو كند .
از بخت بد در راه يك ولگرد پليد سارا رو ديد و چون سارا دختر بسيار زيبائي بود براي سوء استفاده از سارا به دنبالش به راه افتاد و سارا رو بسيار اذيت كرد ، اما سارا بسيار محترمانه از ايشون مي خواست كه دست از سرش بردارد و ديگر اذيتش نكند ولي اون ولگرد ول كن نبود تا اين كه در يك مكاني سارا رو گير انداخت و خواست سارا رو با خود به مكان نا معلومي ببرد كه با جيغ و فريادهاي سارا چند نفر خود را به آنجا رساندند و اون ولگرد هم سارا رو رها كرد و گريخت.
سارا هم بعد از كمك اون چند نفر دوباره به راهش ادامه داد . دمدماي ظهر بود كه سارا خيلي به آدرسش نزديك بود ، اما بسيار خسته بود و ديگر پاهايش ناي رفتن را نداشتند و از طرف ديگر هم كه قسمتهاي زيادي از بدنش آسيب ديده بود ، تصميم گرفت كه در يك مكاني استراحت كند و اون مكان روي يك پلكان بود .
سارا وقتي داشت استراحت مي كرد يك پليس به سمت سارا آمد و از سر و وضع كثيف سارا ( به خاطر اتفاقاتي كه افتاده بود ) فكر كرد كه سارا يك ولگرد است و از سارا خواست كه اون مكان رو ترك كند . سارا با ديدن پليس خيلي خوشحال شد و خواست كه داستانش رو براي اون افسر پليس توضيح دهد ، اما با عكس الععمل خشن پليس مواجه شد و وقتي هم كه براي گفتن داستانش بيشتر اصرار كرد پليس با خشونت تمام سارا رو با خودش از اون مكان بیرون مي بره و سارا رو تهديد مي كنه كه اگه از اينجا نره اون رو دستگير مي كند و باز هم دل كوچيك سارا از يك بي مهري ديگر مي شكند و دوباره راهش را مي كشد و مي رود.
سارا با دلي پر خون و روياي ديدن پدر با كمك چند انسان مهربان ديگر به محل كار پدرش كاملا نزديك شده بود و داشت لحظه شماري مي كرد كه پدرش رو ببيند و تمام درد دلهايش رو براي پدرش بكند و مورد نوازش پدرش قرار بگير و دوباره اون خاطرات خوش زندگيش با پدر و مادر مهربانش رو جشن بگيرد.
سرانجام سارا به فروشگاهي كه پدرش در آن كار مي كرد رسيد و با ذوق و شوق فراوان رفت داخل فروشگاه و دنبال پدرش گشت ، اما هرچه به اين طرف و اون طرف نگاه كرد اثري از پدرش نيافت و رفت از يك خانمي كه در اونجا مسئول صندوق بود پرسيد نمي دونيد پدر من كجاست ، اون خانم هم گفت پدرت كيه ، سارا دوباره گفت پدرم جان كاكرز است و من بعد از اين كه سه ماه ازش خبر نشده اومدم دنبالش.
اون خانم با شنيدن اين موضوع خيلي ناراحت شد و گفت آخي ، دخترم خيلي متاسفم پدر تو سه ماه پيش در همين جا كار مي كرد يعني درست قسمتي كه من دارم در اون كار مي كنم ولي در سه ماه پيش پدرت تو يه تصادف فوت كرد و ما نتونستيم هيچ نشوني از خانواده اش پيدا كنيم ، وگرنه حتما به شما خبر مي داديم.
سارا با اون چهره ي معصومانه وزيبايش وقتي اين موضوع رو شنيد بسيار در هم رفت و انگار كه دنيا روي سرش خراب شده بود شروع به شيون و زاري كرد و از اين همه بي مهري و ناملايمتي روزگار به ستوه آمد و از همه چيز دلخسته شد. اونقدر ناراحت شده بود كه نمي تونست خودش رو كنترل كند و همش گريه مي كرد.
بله اينچنين است ، اگر روزگار از كسي روي برگرداند نمي توان هيچ گلايه اي كرد و بدون توقف مصيبت و بلا است كه بر سر انسانهاي بي گناه مي بارد.
سارا وقتي اون همه بلا سرش آمد فقط به اين اميد كه پدرش رومي بيند و خط بطلاني روي بدبختي هايش مي كشد تحمل مي كرد ، اما حالا پدرش هم مرده و بزرگترين بلاي ممكن به سرش آمده و اصلا ديگه تحمل اين يكي رو نداشت. دائما بي قراری مي كرد و حتي اون خانم فروشنده و چندتا از مشتري هاي فروشگاه هم نتونستن سارا رو آروم كنند تا اينكه رئيس فروشگاه با شنيدن سروصدا خودش رو به اون مكان رسوند .
با شنيدن توضيحات آدمهائي كه در اونجا بودند متوجه ي موضوع شد و سارا را با خود به اتاق رئيس برد و سعي كرد كه به سارا دلداري دهد وهمچنين به سارا اطمينان داد كه كليه ي حق و حقوقي كه پدرش از آن فروشگاه و قانون مي خواهد رو به سارا خواهد برگرداند.و سارا با هق هق زيادي كه داشت ، بسيار غمناك گفت ديگر چه سودي دارد وقتي كه من ديگر پدري ندارم، من تنها 16 سال دارم و خيلي بي رحمي است كه پدرم رو از دست داده باشم.
سارا بعد از ساعتها گريه كردن كاملا بي حال شده بود و رئيس فروشگاه هم متوجه ي اين موضوع شد و براي سارا يه چيزهائي براي خوردن آورد و به سارا گفت كه تو رو امروز به منزل پسرم خواهم برد ، كه اون از تو مراقبت كنه و فردا صبح هم براي كارهاي پدرت هم اقدام مي كنم تا خيالت راحت باشد. سارا از اون مرد مهربون تشكر كرد و با تمام غمهايش آماده شد كه به خونه ي پسر رئيس برود.
رئيس بعد از تمام شدن كارش و به همراه سارا به منزلش رفت و سارا رو به پسر جوونش سپرد .
اون پسر جون با ديدن سرو وضع سارا و همچنين زيبائي خاصي كه سارا داشت به فكر سوء استفاده از سارا افتاد و بعد از رفتن پدرش مي خواست كه مقاصد شومش رو عملي كند و به سارا پيشنهاد بي شرمانه اي داد . سارا بعد از اون همه ناراحتي باز هم شاهد يه درخواست زشت ديگري بود و كاملا عصباني شد و با جيغ و فرياد با اون پسر جوان درگير شد و اون پسر هم با نامروتي تمام با همه ي توانش سارا رو مورد ضرب وشتم قرار داد و اون را از خانه اش بيرون كرد و در را پشت سر سارا بست و رفت داخل خونه اش.
سارا باز مورد بي مهري زياد انساني ديگر قرار گرفت و بايد باز هم در كوچه و خيابانهاي شلوغ شهر در به در شود . سارا اونقدر دلش گرفته بود كه با ذجه اي بسيار زننده به خدايش گفت ، خدايا مگر من چه گناهي كردم كه بايد به اين سرنوشت شوم دچار شوم ، خداي مهربان تو هم منو فراموش كردي و ديگر من رو دوست نداري. شايد خدا در اين لحظه دلش به درد آمد و شروع كرد............
سارا چون ديگر جائي رو نداشت كه شب در آنجا باشد يك خيابان فرعي و خلوت رو انتخاب كرد و با گريه اي زجر آور در آنجا قدم مي زد تا اينكه يك ماشين استیشن كه روي آن يك بشقابك ماهواره اي بزرگ قرار داشت به اون مكان رسيد و دونفري كه در آن ماشين قرار داشتند از داخل آن با عجله بيرون آمدند ، يكي از آن دو نفر به این يكي گفت كه من مي رم تو اينجا وايسا برمي گردم و اون يكي هم در خيابان ايستاد . اون مرد در حالي كه منتظر بود متوجه ي سارا شد كه با نارحتي تمام در حال رفتن بود ، ابتدا وقتي سرو وضع سارا رو ديد فكر كرد سارا يك ولكرد خياباني است اما وقتي چهره ي زيبا ، معصومانه و روشن به همراه موهاي بلند و طلائي سارا رو ديد ، بهش الهام شد كه سارا بايد مورد ظلم يك نفري قرار گرفته باشد كه اين طور رنجيده است و گريه مي كند ، سريع به سمت سارا رفت و به سارا گفت خانم مشكلي پيش اومده ، سارا هم كه اون همه تجربه ي تلخ داشت به اون مرد گفت آقا تو رو خدا من رو اذيت نكنيد ، اون مرد گفت ببخشيد من پول آندرس مجري شبكه ي سراسري پيپول آرت هستم و هرگز قصد آزار شما رو ندارم و چون ديدم خيلي رنجيده خاطر هستيد خواستم ببينم مي تونم كمكي كنم ، اگر مزاحم هستم خوب ميرم ، اما فقط بگو كه چه اتفاقي براي شما افتاده كه به اين حال و روز افتاديد ، سارا هم با بغض بزرگي كه در گلويش بود به پول گفت من براي پيدا كردن پدرم اومدم نيويورك و هركسي من رو ديد يه جوري من رو اذيت كرد و كتكم زد ، و وقتي هم كه به محل كار پدرم رفتم ، بهم گفتن كه پدرم سه ماه است كه فوت كرده و من ديگه نمي دونم چي كار كنم ، هرچه بلا بوده توي اين دو روز سرمن اومده. در همين لحظه دوست پول از ساختمان اومد و گفت پول زود باش بريم ديگه ديرمون شده ، الان نمايش شروع ميشه. و پول هم كه از شنيدن سرگذشت سارا بسيار منقلب شده بود به نيكي دوستش گفت چند لحظه صبر كن الان ميام ، بعد پول به سارا گفت كه من مي تونم كمكت كنم ولي الان بايد برم جائي كار واجبي دارم ، من آدرس خونه ام رو بهت مي دم و يه مقدار پول برو اونجا ، به همسرم هم تلفن مي كنم منتظرت باشه و خودم برمي گردم پيشت . سارا كه كاملا چشمش ترسيده بود دعوت پول رو رد كرد و گفت كه نه من خونه ي تو نميام ، چون مي ترسم تو هم بخواي من رو اذيت كني ، پول با شنيدن اين موضوع خيلي نگران شد و گفت مگر تو رو تو اين دو روز چگونه اذيت كردند ، سارا هم جواب داد كه من رو با زور به داخل خونه هاشون مي بردند و مي خواستند كه با من ......... ، پول ديگر از شدت ناراحتي دندونهايش رو به هم فشرود و به سارا گفت كه قسم مي خورم كه من قصد بدي ندارم و فقط مي خواهم كمكت كنم . در تمام اين مدت نيكي دوست پول هم فقط داشت پول رو صدا مي زد و مي گفت كه ديگه دير شده ، نمي خواي كه ما رو اخراج كنند . پول هم ديگر بيش از اين نمي توانست معطل كند به سارا گفت كه تو همين جا منتظر من بمون ، من كارم تموم شد بر مي گردم پيشت و بعد پول رفت به نيكي ملحق شد و با هم سوار ماشين شدند . پول هر كاري كرد كه به سارا فكر نكند و تمركزش را روي گزارشش از جشنواره ي كوتاه ترين سال بكند ، نتوانست ، به نيكي گفت كه مي دوني من الان با چه كسي حرف مي زدم ، نيكي گفت با اون دختر جوان ، پول گفت آره ، نيكي پرسيد چرا با اون ولگرد اين همه حرف زدي اون هم در اين موقعيت كه ما ديرمون شده . پول در جواب نيكي گفت اگر بدوني اون بي چاره چه سرگذشتي داشت هيچ وقت اين حرف رو نمي زدي . نيكي گفت خوب اگه سرگذشتش خيلي جالبه بريم يه گزارش ازش بگيريم . با اين شوخي نيكي يه فكري به سر پول زد ، و به نيكي گفت كه سريع دور بزن برگرديم به همون مكان . نيكي كاملا حيرت زده شد و گفت مگه ما نمي خواهيم بريم گزارش بگيريم . پول گفت بله ما مي خواهيم بريم گزارش بگيريم ولي نه از اونهائي كه دارن تفريح مي كنند و پولدار مي شوند ، بلكه از يك انسان پاكي كه زير پاهاي انسانهاي خود پرست خرد شده ، سريع دور بزن ، مي خواهم شهر رو به آتيش بكشم . نيكي با اين كه كاملا متوجه نشد چي شد ولي به حرف پول گوش كرد و دور زد و شغلش را به خطر انداخت . در راه برگشت پول از نقشه اش براي نيكي اينچنين گفت : ما پيش اون دختره مي ريم و به جاي اينكه گزارش مستقیم اون جشنواره ي لعنتي رو روي اير بفرستيم ، صحبتهاي اون دختر بي چاره رو براي مركز مي فرستيم تا مردم ببينند تو اين شهر زيبا و پهناور ، چه ظلمهائي به انسانهاي بي چاره مي شود . نيكي در جواب پول گفت خوب مركز رو چي كار كنيم ،؟ اونها تا ببينن كه گزارش ما درست نيست سريع ما رو قطع مي كنند. پول هم گفت : دعا كن كه قطع نكنند و البته اونها برنامه ي ديگري رو كه آماده ندارند براي پخش و مطمئنا اون زمان فقط در اختيار ما خواهد بود و فقط ممكن است كه ما رو بخاطر اين كار اخراج كنند كه اون هم شايد به نفع ما باشد ، چون ديگه از اينكه شب و روز بايد در اين طرف و اون طرف باشيم راحت مي شويم و هم اين كه يه شغلي انتخاب مي كنيم كه بيشتر پيش خانواده ي خودمون باشيم . نيكي هم كه انگار پول داره حرفهاي دلش رو مي زند ، هم قبول كرد و با هم به همون مكان برگشتند.
وقتي از ماشين پياده شدند ، سارا هنوز همون جا بود و پول سريع رفت پيش سارا و گفت كه من برگشتم . سارا هم از ديدن پول خوشحال شد . بعد پول براي سارا قصدش رو توضيح داد و گفت كه مي خواهم تمام گذشتت رو برام بگي و مطمئن باش كه تمام اون آدمهاي بد به جزاي كار خود مي رسند. سارا هم كه دل پرخوني داشت قبول كرد . و پول شروع كرد توضيح دادن اينكه سارا بايد چي كار كند.
در همين حد فاصل كه پول داشت براي سارا توضيح مي داد ، نيكي داشت دستگاهها و دوربين فيلمبرداري رو براي گزارش مستقيم آماده مي كرد ، همچنين به توسط بي سيمش با مركز تماس گرفت و اعلام كرد كه گزارش رو تا 5 دقيقه ي ديگر مي فرستد و بعد رفت به پول و سارا ملحق شد.
ميكروفن را به پول داد و گفت الان ديگه وقتشه . پول هم در كنار سارا نشست روي پله و شروع كرد به سخن گفتن جلوي دوربين :
سلام بينندگان عزيز ، ساعت الان 23 و 30 دقيقه است و ما به جاي اينكه از يك جشنواره بريم براي گزارشي كه بهتون قول داده بوديم ، به اين نقطه تاريك دراين قسمت شهر اومديم تا با يك انسان ستمديده حرف بزنيم كه درد دل بسياري دارد، با ما تا انتها باشيد .
سلام سارا خودت رو معرفي مي كني ؟
سارا : من سارا چامبر هستم و 16 سال دارم.
سارا اهل كجائي؟
سارا : من اهل شهر آيووا هستم .
سارا چي شد كه به اينجا اومدي و چه اتفاقاتي در اين دو روز براي تو افتاده؟
سارا : پدرم چند سال پيش براي كار به نيويورك اومد
سارا : پدرم چند سال پيش براي كار به نيويورك اومد و هرماه براي من و مادر پول مي فرستاد ، و در هر ماه دو روز مي اومد پيش ما و بعد مي رفت . تا اينكه سه ماه از پدرم خبري نشد و من و مادر زندگي سختي داشتيم و بي خبري از پدر هم براي ما بسيار سخت بود. تا اينكه مادرم مريض شد و به من گفت بيام دنبال پدر ، آدرسي كه پدر از محل كارش به ما داده بود را به همراه تمام پس انداز مادرم را بر داشتم تا بيايم و پدرم رو پيدا كنم . بعد از دو روزي كه با قطار در راه بودم بلاخره رسيدم اينجا . در همون ايستگاه آدرسم رو به يك نفر نشان دادم و اون مرا به يك مكان خلوت برد و با لگد محكمي كه بر پهلويم زد كيفم و تمام پولم رو از من گرفت و فرار كرد.
بعد من فقط اميدم به آدرس پدرم بود وفقط مي خواستم كه با اون آدرس پدرم رو پيدا كنم اما آدمهاي بدي سر راه من قرار گرفتند و مرا اذيت كردند . من نمي دانم با آنها چي كار كرده بودم كه اين چنين به من ظلم مي كردند و مرا كتك مي زدند.
سارا داشت با سوزناكي تمام براي پول و نيكي اتفاقات غم انگيزش رو تعريف مي كرد و در تمام اين مدت صدا و تصوير سارا در سراسر آمريكا پخش مي شد . در تمام اين مدت مركز پخش با نيكي تماس مي گرفت و مي گفتند كه هرچه سريعتر اين برنامه را قطع كنند اما نيكي اصلا اعتنائي نمي كرد تا اينكه رئيس مركز پخش تلويزيون پيپول آرت وقتي مقداري از صحبتهاي غمناك سارا رو شنيد دلش به رحم آمد و اجازه داد كه گزارش رو به پايان برسونند و خودش هم نشست به پای صحبتهاي سارا.
سارا همينطور داشت از اتفاقاتي كه برايش رخ مي داد تعريف مي كرد و تمام انسانهایي كه داشتند مي شنيدند بسيار ناراحت و عصباني مي شدند از اين همه ناملايمتي بعضي انسانهاي از خدا بي خبر.
تا اينكه سارا به قسمت رفتن به فروشگاهي كه پدرش در آن كار مي كرد رسيد و آن را اين گونه تعريف كرد:
بعد از اون همه رنج و عذاب رسيدم به فروشگاه و با خودم گفتم كه ديگه همه ي بدبختي ها تموم شد و ديگر مي تونم به پدر تكيه كنم و در كنارش احساس آرامش كنم و مطمئن باشم كه ديگر پدرم اجازه نمي دهد كه كسي مرا اذيت كند ، رفتم داخل فروشگاه و هرچه گشتم پدرم رو پيدا نكردم و براي همين از يك خانمي پرسيدم كه شما پدر من رو نديدي ، اون خانم هم گفت كه پدر من بيش از سه ماه است كه بر اثر يك تصادف فوت كرده ( در همين لحظه بغض سنگين سارا تركيد و و ادامه ي صحبتهايش رو با گريه اي پر از غم و سوز تعريف مي كرد) يعني من ديگر پدري ندارم كه بهش تكيه كنم ، پدري ندارم كه مواظبم باشد ، پدري ندارم كه به من محبت كند و مرا در آغوش بگيرد و اشكهايم رو پاك كند ، من و مادر ديگر هيچ كسي رو در اين دنيا نداريم و اصلا من چگونه مي توانم به مادرم بگويم كه تنها شده ايم ، اصلا من چگونه پيش مادرم برگردم چون اون آدمهاي بي انصاف به پولهاي ناچيز من هم رحم نكردند و ...........
پول و نيكي با شنيدن حرفهاي سوزناك سارا ديگر نتوانستند خودشان را كنترل كنند و همراه سارا اونها هم گريه مي كردند .
سارا ادامه داد بعد رئيس فروشگاه اومد و مرا به اتاقش برد و بعد با هم به خونه ي پسرش رفتيم ، پسر اون مرد هم آدم خوبي نبود و مي خواست از من سوء استفاده كند كه من به او اجازه ندادم و اون هم با بي رحمي تمام مرا كتك زد و از خونه اش بيرونم كرد ............. حالا ديگر نمي دانم چه كار كنم و به چه كسي اعتماد كنم وادامه ي زنگي خيلي برايم سخت است.
سارا ديگر توان حرف زدن نداشت و فقط گريه كرد و از طرف ديگر هم پول ديگر چيزي نمي توانست بگويد و هردوي آنها فقط گريه مي كردند ، نيكي كه مقداري وضعش از اون دوتا بهتر بود با بينندگان از پشت دوربين خداحافظي كرد و دور بين را روي يه پايه اي قرار داد و به جمع سارا و پول پيوست و شروع كرد به دلداري دادن سارا ، كمانكه خودش هم داشت اشك مي ريخت .
شايد باورتان نشود كه چقدر انسان اين تصاوير و صحبتهاي تكان دهنده ي سارا رو ديدند از جمله ي آنها مي توان به شهردار شهر نيويورك اشاره كرد كه از ابتدا تا انتهاي صحبت سارا رو شنيد و صورت كبود و زخمي سارا رو به هراه اشكهايش مشاهده كرد.
شهردار همينطور كه تصاوير رو مي ديد در جايش ميخ كوب ميشد و از اين كه در شهرش اين همه اتفاق هاي بد رخ مي داد بسيار ناراحت بود.
براي همين به معاونش زنگ زد و گفت كه موضوع سارا رو پيگيري كند و دستور داد كه با خرج دولت او را در يك بيمارستان عالي بستري كنند و موضوع اونهائي كه سارا رو اذيت كردند رو هم به مراجع قانوني اطلاع دهند. بعد از تلفنش هم كه رفت بخوابد ، چرا كه تا به حال تا اون موقع از شب بيدار نبوده و بايد صبح زود به كارش برسد . به همسرش شب بخير گفت و رفت در اتاقش ، اما هرگز خوابش نبرد و همش ياد صحبتهاي سارا مي افتاد و بي تابي مي كرد و از طرف ديگر هم همسرش هم به طبقه ي بالا نيومده بود . بلند شد و رفت طبقه ي پائين تا ببيند كه چرا همسرش بالا نيامد و ديد كه همسرش هنوز در حال تماشاي تلويزيون است و تلويزيون بنا به درخواست بي شمار مردم دوباره قسمتهائي از صحبتهاي سارا رو داشت پخش مي كرد و سارا با آهي جانگداز داشت سرگذشتش رو تعريف مي كرد و همسر شهردار هم كاملا احساساتي شده بود و گريه ي بلندي را سر داده بود. شهردار وقتي اين صحنه را ديد ، ديگر نتونست بغضش را نگه دارد و شروع كرد به گريستن. بله اينچنين بود كه بالا ترين مقام و همچنين استوار ترين شخصيت شهر نيويورك با داستان سرگذشت سارا به زانو در آمد.
همسر شهردار با شنيدن صداي گريه ي شهردار برگشت و شوهرش را ديد كه در حال گريه كردن است بلند شد و رفت سمت شهردار و ايشون رو در آغوش كشيد و هردو با هم گريستن . شهردار با گريه اش گفت ديدي تو شهر من چه بلاهائي سر اون دخترك بي چاره آوردند و ما در اون لحظات فقط در آرامش بوديم.
و از طرف ديگر هم رئيس پليس در زمان پخش گزارش ( چون خيلي ها مي خواستند تصاوير جشنواره ي كوتاه ترين شب سال رو ببينند كه رئيس پليس و شهردار و بسياري از مقامات بلند پايه ي شهر نيويورك جزو آنها بودند ولي به جاي جشنواره تصاوير غمناك سارا رو ديدند و دلشان به درد آمد) دستور داد كه ماشينهاي پليس به اون مكان بروند و از هرج و مرج جلوگيري كنند و همچنين دستور داد كه سارا را با خرج خود پليس شهر نيويورك به بهترين بيمارستان ببرند.
وقتي ماشينهاي پليس به اون مكان رسيدند ، آدمهاي زيادي در اون مكان جمع شده بودند ، اما هيچ كدومشون دلش نمي آمد به سارا نزديك شود و همه با خود مي گفتند : آخه اسم ما رو هم ميشه گذاشت انسان ، ببين چگونه يك دختر بي چاره داره غصه مي خوره.
همه ي آدمها با فاصله از سارا و پول ايستاده بودند و اصلا خشكشان زده بود و حتي چندين نفر هم زانو زده بودند و فقط داشتند به سارا نگاه مي كردند . سارا هم در تمام اين مدت در آغوش گرم پول قرار داشت و پول هم فقط داشت سارا رو دلداري مي داد و اشكهايش رو پاك مي كرد.
پليس از مردم خواست كه متفرق شوند و مردم هم با دستور پليس كم كم از اون مكان رفتند . پليس سارا رو به يك بيمارستان بزرگ انتقال داد و اتفاقا در بيمارستان هم تصاوير سارا رو ديده بودند و وقتي سارا رو از نزديك ديدند ، سرا از پا نمي شناختند و هركس مي خواست به يه نحوي به سارا محبت كند.
شهردار نيويورك تا صبح در كنار همسرش و روي يك صندلي نشسته بود و فكر مي كرد ، تا اينكه وقتي صبح شد رفت به اتاقش و شروع كرد به نوشتن يك نامه و بعد به همراه همسرش آماده شد و صبح خيلي زود رفتن براي ديدن سارا .
در جلوي در بيمارستان تعداد زيادي از مردم اومده بودند تا سارا رو ببينند ولي نگهبانان بيمارستان اجازه نمي دادند ، شهردار رفت جلوي مردم و از اونها خواست كه به خونه هاي خودشان برگردند و در ضمن به آنها قول داد كه سارا را تحت حمايت خود نگه دارد و مردم هم به حرفهاي شهردار گوش كردند و اونجا رو ترك كردند .
شهردار وقتي وارد بيمارستان شد تعداد زيادي خبرنگار رو هم ديد كه آنها هم اومده بودند تا با سارا صحبت كنند ولي به خاطر قوانين بيمارستان نمي توانستند پيش سارا بروند ، اما وقتي خبرنگارها شهردار رو ديدند بي نهايت خوشحال شدند و به سمت شهردار هجوم آوردند تا نظر شهردار رو در مورد اين اتفاقات بدونند و به سمع و نظر مردم برسونند اما شهردار هيچي نگفت و فقط گفت كه اين اتفاق تاثير زيادي رو زندگي او گذاشته و خبرهاي كاملش رو امروز خواهم گفت كه چه خواهد شد . شهردار اين را گفت و به همراه همسرش به داخل بيمارستان رفت و با راهنمائي پرستاران به اتاق سارا رفت ، شهردار وقتي وارد اتاق شد ، ديد كه در آنجا چند مامور پليس و پرستار و دكتر حضور داشتند به همراه يك خبرنگار كه داشت تمام اظهارات سارا رو ضبط مي كرد .
همه از ديدن شهردار جا خوردند و اصلا باور نمي كردند كه شهردار اومده كه سارا رو ببينه ، اما سارا هنوز متوجه نشده بود كه چه كسي به اتاقش آمده .
شهردار به همه سلام كرد و اجازه خواست كه با سارا صحبت كند و همه از كنار سارا رفتند و جلوي درب ايساتند اما خارج نشدند. شهردار هم اول رفت به سمت سارا و جلوي چندين چشم و دوربين خم شد و پيشاني سارا رو بوسيد و گفت : من اوسكار كمپر شهردار نيويورك هستم ، يكي از اونهائي كه در اذیت هاي تو نقش داشت ، چون اين شهر من است كه با تو اين چنين رفتار كرد و اومدم ازت عذر خواهي كنم و بهت بگم كه مطمئن باش من هم مجازات مي شوم چون اين نامه اي كه در دست من است استعفاي من از اين سمت است دخترم.
سارا كه ديگر متوجه شده بود چه شخصيت مهمي روبه رويش ايستاده كمي خودش رو تكان داد و گفت كه آقا من اصلا از دست شما ناراحت نيستم و نيازي به اين كار نيست . شهردار وقتي اين جمله ي سارا رو شنيد ديگر طاقت نياورد و دست سارا رو گرفت و بوسيد و گفت كه خيلي ممنونم دختر ، بهت قول می دم ديگر اجازه ندهم كه هيچ كس در شهر من با مهمان ها اين چنين كند و از اين به بعد اگه افتخار بدي تو را دختر نداشته ي خودم صدا كنم و سارا هم از اين بابت خيلي خوشحال شد و از شهردار تشكر كرد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 292]
-
گوناگون
پربازدیدترینها