واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: اهل محفل و تعصب ناموسي؟! پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 75
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
درشماره قبل خوانديم كه فرهاد و مهتاب سرمسئله دفترچه خاطرات مهتاب بگومگو كردند و فرهاد فهميد كه مهتاب علاقه ويژه اي به استاد سنتور خود داشته است. خوانديم كه رفتارهاي نسنجيده مهتاب به شدت فرهاد را آزرده مي ساخت. مراسم ازدواج مهتاب و فرهاد برگزار و وقتي در مراسم مهتاب مهريه خود را تقديم محفل كرد، فرهاد به شدت عصباني شد. ادامه ماجرا:
مراسم كه به پايان رسيد، نيمه شب با چند اتوبوس و ميني بوس به سمت همدان راه افتاديم. اما در راه ميني بوس ويژه خانم ها خراب شد. باران تندي مي باريد، راننده بيچاره هر چه كرد، ميني بوس روشن نشد. به همين خاطر عروس و داماد مجبور شدند ميني بوس را در باران هل بدهند، اما باز هم روشن نشد، همه با لباس هاي به اصطلاح پلوخوري خيس خيس شده بوديم، اما ميني بوس حركت نمي كرد، سرانجام رانندأ يكي از ميني بوس هايي كه زودتر از ما حركت كرده بود به دادمان رسيد و مثل فيلم هاي كمدي ميني بوس را تا همدان با سيم بگسل با خودش كشيد. با ميهمانان قدري دور شهر چرخيديم، و ساعت چهار صبح به خانه آمديم. مهمان ها هم هر يك مبلغي به عنوان مبارك بادي تقديم كردند و رفتند، پول هايي كه پدرم صاحب آنها شد و ديناري به كسي پرداخت نكرد.
در اين حال ذبيح را ديدم كه از پله هاي پشت بام با چند بطري خالي مشروب پايين مي آيد. او سعي مي كرد خود را عصباني نشان بدهد و در همان حال گفت:
«من اگر مي دانستم در مراسم عروسي خواهرم مشروب خورده مي شود، صدسال خواهرم را به اين خانواده نمي دادم. »
مهتاب با شنيدن اين حرف گريه كرد، اما من با شهامت گفتم:
«جناب ذبيح، يعني شما نمي دانيد كه عموم بهائيان مشروب مي خورند؟! مي خواهيد ليست آن را تقديم شما بكنم؟!»
ذبيح با شنيدن اين حرف به حالت قهر از خانأ ما رفت و اين سرآغاز كينه اي شد كه تا هنوز ادامه دارد.
بدين ترتيب زندگي ما در طبقه دوم خانه پدرم در شرايطي شروع شد كه برادرم و همسرش مجبور به تخليه طبقه بالا شدند و ما با وسايلي كه تهيه كرده بودم جانشين آنها شديم. مادرم از مژگان همسر برادرم بسيار راضي بود، اما حقيقتي كه خيلي زود خود را نشان داد اين بود كه مادرم چندان از رفتار مهتاب راضي نيست. در عوض مهتاب هم از مادرم ابراز رضايت نمي كرد؛ زيرا او دلش مي خواست مستقل باشد، خودش غذا بپزد و زندگي اش را براساس اوقات فراغت من تنظيم كند. از سوي ديگر مدام به من يادآور مي شد كه تو نتوانسته اي مرجان را فراموش كني و اين ترديد زماني به اوج خود رسيد كه مادر مرجان مرا فراخواند و از من خواست قرار است مرجان ازدواج كند. به همين خاطر اگر كسي به سراغ شما جهت تحقيق آمد دربارأ گذشته حرفي نزنيد. حتي اگر مي شود از خانواده هم بخواهيد حرفي نزنند من هم پذيرفتم و با دنيايي از شرمساري از ايشان خداحافظي كردم، اما همين مسئله باعث شد تا مهتاب فكر كند من به او وفادار نيستم، در حالي كه هيچ دليلي او را قانع نمي كرد، اما من براي لحظه اي هم حرفي از فرهاد و آقاي رضازاده به زبان نياوردم.
بعد از چند ماه روحيأ مهتاب بهتر شد و پذيرفت كه من به او وفادار بوده ام.
تا اينكه فاتح و فريد مدتي به خانأ ما آمدند و به خاطر همين مسئله مهتاب به مادرم سر نمي زد. از سوي ديگر فرشته زن برادرم هم آمده بود خانأ ما. روز و شب فاتح و فريد به شوخي مي گذشت و من از اين مسئله سخت ناراحت بودم. تا اينكه يك روز كه در مغازه نشسته بودم، ديدم فاتح و فريد با سر و صورت زخمي به سمت مغازه مي آيند. با ناراحتي پرسيدم: «كي شما را به اين روز درآورده؟!»
فاتح گفت: «برادر جنابعالي شعاع اله. . . »
و بعد فريد ادامه داد ما دو نفر با مهتاب و فرشته خانم داشتيم فال ورق مي گرفتيم كه برادر شما با ناراحتي وارد شد. . .
فاتح پرسيد: «مغازه را زود تعطيل كردي. . . »
شعاع اله هم گفت:
«بله آمده ام از شما دو تا گردن كلفت بپرسم؛ چرا با زن من بگو و بخند راه انداخته ايد. . . »
و بعد به جان ما افتاد و پس از كتك زدن ما گفت:
«آخر اين چه معني اي دارد كه دو تا جوان گردن كلفت خانه و زندگي شان را ول كنند و بيايند اينجا، مگر خودتان خانه و زندگي نداريد؟»
ما هم آمديم بيرون. اما آنها به حالت قهر به خانأ يكي از آشنايان دور خودشان رفتند. وقتي شعاع اله را ديدم گفتم:
«جناب شعاع اله مهمان بودن آنها به كنار، اما شما كه اهل محفل هستيد، چگونه تعصب خودتان را توجيه مي كنيد؟»
در اين حال شعاع اله گفت:
«ول كن بابا، گور پدر اين احكام. به جمال مبارك قسم اگر اين پسره يك بار ديگر با زن من بگو و بخند به راه بيندازد، زنده از همدان خارج نمي شود. »
و من كه نظر ديگري داشتم به او گفتم:
«برادر من فاتح، گيرم پسر بدي باشد، اما فرشته خانم نبايد به اينها رو بدهد و با هم ورق بازي كنند. او خودش بايد حريم نگهدارد. »
و او هيچ پاسخي براي حرف هاي من نداشت.
از طرفي بين مهتاب و مادر و پدرم هم درگيري شديدي به وجود آمد؛ چون برادر او فاتح كتك مفصلي خورده بود. . .
حالا مادرم مي گفت:
«بي عرضه غيرتت كجا رفته؟! تو بايد جانب ما را بگيري. . . »
من هم كه جانب كسي را نگرفته بودم، گفتم:
«مگر بين بهائيان غيرت هم وجود دارد؟! مگر محفل نمي گويد، تعصب كار مرد غيرمتمدن است؟!»
مادرم گفت:
«مي بيني مهتاب، چي ها ياد پسر من دادي؟»
مهتاب هم گفت:
«شما كه در جريان هستيد، بدتر از اينها هم آقازاده تون گفته، حالا افتاده گردن من؟!»
بعد هم گريه كنان به طبقه بالا رفت. در اين گيرودار مادرم فرياد زد:
«جاي شماها ديگه اينجا نيست، همين فردا فكر خانأ خالي باشيد. »
پنجشنبه 2 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 65]