واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: چمدان ها را به زیر تخت هل می دهم. عقربه ی ساعت در نزدیکی عدد یازده ایستاده و دقیقه شمار هم در جایی روی صفحه.امشب از آن شب هاست که دیر می آیی، شاید هم اصلا نیایی. به تعداد پیک هایی که نوشیده ای بستگی دارد. صبح، نه ظهر برمی گردی خانه. خواهی گفت: ببخش خانه ی ارمنی ها بودم می دانی که، شراب دست سازآنها چیز دیگری ست و می نالی که ای کاش خجالت نمی کشیدم و بیشتر می نوشیدم.چه فرقی می کند کم یا زیاد، ظهر بر می گردی خانه. قرار نیست بپرسی نهار چه شد؟ من در اتاق کارم پشت میز تحریرنشسته ام و صدای باز وبسته شدن در کابینت ها و یخچال را می شنوم. چهار سال پیش گفته بودم:اهل آشپزی نیستم. و توگفتی:غذا برایم مهم نیست، هر چه در خانه باشد. مزه را هم خودم می خرم. ظهرها که به خانه می آمدم، چیپس و ماست موسیری بود که نهار بشود.زود که نه، گذشت این چهارسال. فردا دفاعیه دارم. باید به فکر سالهای ارشد باشم. به فکر هم خانه ای، خانه ای که بتوان از زیر دود پناه برد زیر سقفش و شبهای سیاه روی تختی که مطمئنی تا آخر عمر بسته نیستی رویش صبح بشود.امروز صبح با صدای گرفته ای گفتی:(به همین راحتی می روی؟ چهار سال زندگی را چطور می توانی فراموش کنی؟) به عکس های قاب شده ی مان روی دیوار اشاره کردی( چه طور می توانی بروی؟)آمدم، چهار سال پیش. چمدان کوچکتری داشتم. ترمینال شلوغ بود و من وحشت زده. سرفه کرده بودم به خاطر دودی که پر کرده بود ریه هایم را. ترمز کردی نشستم کنارت و شامه ی دودی ام بوی ادکلنت را چشید.چشم هایت خندید و پرسیدی:( مسافری؟)(دانشجو ام آمده ام چهار سال بمانم.)سرعتت را کم کردی:( دنبال هم خانه می گردم. چه معلوم شاید آنقدر خوش گذشت که تمام چهار سال را کنار هم ماندیم می توانی...) که جواب دادم:( از من توقع هر کاری نداشته باش. هم خانه می شوم به شرطی که نخواهی کلفتت هم باشم.)روی کاناپه دراز می کشم. چشمهایم را می بندم. فردای خودم را روی سن می بینم. همه چیز به خوبی سپری می شود. ظهر به خانه می آیم و چمدان هایم را می برم و تو نیستی که مانع ام شوی.داد زده بودی:( کجا می روی؟ کدام خانه در این شهر بهتر از اینجاست؟)لبخند می زنم:(چهار سال تمام شد. باید بروم، شاید به خانه ی پژمان شاید هم پیش دکتر.)(پژمان هر روز مهمان دارد، پدر و مادرش هر هفته می آیند خانه اش. سر ماه نشده می خواهد زنش شوی. دوست داری بقیه ی عمرت را بازاریاب پدرش باشی؟... اَه لعنتی دکتر هم که تمام روز را چپیده در آن دارو خانه، کی تو را می بیند؟ تنهایی دق می کنی.)دستهات را دور کمرم حلقه می کنی، گونه ام را می بوسی و کنار گوشم زمزمه می کنی:(من هم تنها می شوم،بمان)نه،فردا صبح باید بروم خشک شویی لباس ها را بگیرم، دیرم می شود. تو راست می گویی پژمان هم خانه ی خوبی نیست. دکتر راس ساعت 1 می آید جلوی در آپارتمان تو، چمدان ها را تا کنار ماشین می برد و در را باز می کند برایم. می نشینم روی صندلی جلو یادم باشد برای اخرین بار خانه ات را خوب نگاه کنم. من می روم و چهار سالم جا می ماند.رو به صفحه ی تلویزیون می نشینم. کانال ها را بالا و پایین می کنم. یادم نرود فردا کت سرمه ای ات را که در مراسم ختم پدرت پوشیدی بگذارم روی تخت. با این لباس قابل اعتماد تر جلوه می کنی. از اتوبان صدر می گذری و می رسی به ترمینال. دختری که شاید هم شهری ام باشد سوار می شود. به خانه ات می آید عطر مرا استشمام می کند. اجازه نمی دهی جای چیزی را عوض کند. با صدایی بم طوری که خودت هم باور کنی می گویی:( بر می گردد صاحب این وسایل، پس به چیزی دست نزن.) و به عکس های من روی دیوار اشاره می کنی. دختر اخم می کند و آه می کشد که چراچشم و اَبرویش مثل عکس من خلیجی نیست و تو فقط در دل شماتتش می کنی.دکتر باید به فکر چند شعبه برای دارو خانه اش باشد.اصلا شاید توانستیم مجوز واردات دارو هم بگیریم. چه کسی می داند! 3سال زمان هر کاری را دارد. حتما به محض ورود باغبان خوبی استخدام می کنم که حیاط را سر و سامان دهد. دکتر شبیه به الان تو می شود. به زودی دست می برد در موهای جو گندمی اش و لبخند می زند و گونه اش چال می افتد.در روی پاشنه می چرخد، می آیی تو. کمرت خمیده شده. به من نگاه می کنی، سعی می کنی لبخند بزنی:( تو که هنوز بیداری؟ اینجوری نگاهم نکن امشب زودتر آمدم، دو پیک بیشتر نرفتم.)نزدیک تر می آیی و صدایت را پایین تر می آوری:(تو هنوز هم می خواهی بروی؟)(آره) روح از نگاهت می پرد.(پس امشب شب آخر است.) و سکوت می کنی.سعی می کنی لبخند بزنی. به سمت اتاق خواب می روی.(شب آخر است.) و ناله ای را فرو می دهی.سکوت همه ی خانه را گرفته. دکتر لبخند خواهد زد مثل تو با سکوت های طولانی آشنا می شود. هر وقت خوشحال است، زمانی که ناراحت می شود و لحظه ای که می خواهد تحسینم کند، سکوت می کند.وارد اتاق خواب می شوم. پاکت سیگار را روی میز عسلی نزدیک به دستت می گذارم. چشم هایت را به سقف دوخته ای، دستت را به سمتم دراز می کنی. می خوابم کنارت، روی تخت. لبت را باز می کنی که... قبل از رسیدن به کلمه با لبهات سکوت می کنم.
نویسنده: فاطمه زنده بودی
وبلاگ نویسنده: کد: www.f-z-b.blogfa.com
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 143]