واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: * شيطان! * به نام شيطان كه هم خالق است هم مخلوق
روایتی دیگر و متفاوت از شیطان
و رمضان آمد..... آرام ....آرم......و بی صدا........
همانگونه که سالیان سال است که آمده بود.............
و همانگونه که سالیان سال دیگر هم می آید.......
با رمضان غرابتی دیرینه دارم......................
و خاطراتی فراوان....................
روزها و شبهایش را از دیر باز به یاد دارم.......
برایم رمضان تداعی خاطرات گذشته است...................
گوی همین دیروز بود.......
خوب به یاد دارم آن روز را........
قرار بود کسی در عرش خدایی معرفی شود........
عرش جولانگاه فرشتگان مقرب خدا گردیده بود.................
همه در هیبتی آسمانی با لباسان فاخر و سپید.........
در عرش خدایی جمع شده بودند........
پیامبران بزرگ تاریخ...........
به همراه مقربین خاص در ردیف اول جای گرفته بودند.....
جبرییل ... میکاییل.....اصرافیل......اعزرا� �� �یل.....
و در کنارشان.......
آدم..نوح..ابراهیم..اسحاق نبی..سلیمان..خضر.. داود..یوسف
ایوب..موسی..عیسی..زردشت..و محمد......
و در ردیفهای عقب تر.......
خوب که نگاه میکردی.............
پیامبران دیگر الهی را میدی ............
همچون.....
شمعیا..یوشیا...یوحاز...جرجیس.. .....مانی................
و خیلی های دیگر را.......
همه و همه بودند....به واقع دعوت شده بودنند......
با امدن من سکوتی محض عرش کبریایی را فرا گرفت.......
و من آرام آرام بدون دعوت وارد شدم.....
کسی جلویم را نگرفت.....به حکم سابقه تقرب گذشته ام....
آرام آرام.....
در حالی که شنل سیاهم را بر تن داشتم.....
به سمت جلو حرکت کردم.......
گوشه ای دنج و خلوت را یافتم...........
در جای خویش نشستم....
پچ پچی فراگیر در عرش پیچید.........
همه از اینکه من نیز آمده بودم نارحت شده بودند........
بی اعتنا نگاهشان کردم.....
چشمم به محمد افتاد...............
تنها او لبخند زد.....
به احترام لبخندش سری تکان دادم.......
لبخند همچنان بر لبش بود....
گویی کسی که قرار بود معرفی شود..........
برای او لذتی دوچندان داشت.....
کنجکاو از شناخت کسی که........................
محمد برایش چنین شادی میکرد.........
بناگاه اصرافیل در صورش دمید.......
نوری درخشان عرش را فرا گرفت.................
همه به احترام چشم بر زمین دوختند.......
و من بی اعتنا خیره به نور ........
شدتش چشمانم را زد......
به اجبار من نیز چون انان چشم بر زمین دوختم.......
آرامشی عجیب.....عطر دل انگیز....صدای زیبا.....
عرش را در بر گرفت......
خدای آمده بود.....
حسش کردم....ولذتش را تا پایان دنیا در خود نگه داشتم....
زیر چشمی به تمام مهمانان نگاه کردم......
دیگر کسی از حضورم شاکی نبود....
شاید به خاطر حضور خدا بود..................
خوب دقت کردم......
درکنار خدای و عقب تر از او.....................
جوانی زیبا رو دوست داشتنی و محجوب را دیدم........
محمد همچنان لبخند میزد...
او را نمیشناختم....ندیده بودمش تا به آن روز....
چهراش برایم نا اشنا بود.....
نه ازپیامبران متولد یافته بود ........
و نه ازپیامبرانی که قرار بود به دنیا بیاییند......
نه امام بود.....
نه از معصومین....
با اشاره خدا.............
جبرییل بلند شد..............
و به رسم ماموریت الهیش .........
در وصف این مهمان تازه از جانب خدا چنین گفت :
بنام خداوند بخشنده و مهربان
و اما بعد.....
اراده خداوندی بر این قرار گرفت
تا در راستای نجات ادمیان و به
خاطر پاس داشت مقام محمد
ماهی به ماههای ادمیان اضاف
که در ان درب رحمت ما٬دیدار ما
بخشایش ما ٬کرامت ما ٬نزدیکی
خاک به افلاک و..... میسر گردد.
.............
ارده خداوندی بر تولد رمضان قرار گرفت...... و جبرییل میخواند و میخواند.....
و من در حالی گوش میدادم........
که اشک پهنای صورتم را فرا گرفته بود......
چون او ماه رمضان بود....چیزی که همیشه از آن میترسیدم..
و اینگونه بود که رمضان برای نجات بندگان زمینی متولد شد.
شیطان ادامه دارد......
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 129]