محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827988993
ادب ايران - جنوب از جنوب غربي
واضح آرشیو وب فارسی:شبکه خبر: ادب ايران - جنوب از جنوب غربي
ادب ايران - جنوب از جنوب غربي
حسين جاويد:اتاق احمد محمود هنوز همان است كه بود. هيچ چيز تغييري نكرده است. فقط نوار سياهي روي عكسي كه در مراسم خاكسپاري او بين دوستدارانش توزيع شده بود كشيده شده و عكس روي ديوار جا خوش كرده است. قنداني كه محمود در آن شيريني ميگذاشت و هر ازچندگاهي صحنههاي تلخي را كه روايتگرشان بود با شيريني آنها تلطيف ميكرد، هنوز همانجاست. حتي شيرينيها هم دستنخورده مانده. مدادهاي زيادش كه هميشه با آنها مينوشت تراشيدهشده و منظم روي ميز هستند. پاككن مومياش به همان آخرين شكلي كه دستهاي لرزان پيرمرد به آن داده باقي مانده. عينكها و عصاي پيرمرد رو و كنار ميز هستند. ساعت اتاق را روي 10:20دقيقه ثابت كردهاند. يعني دقيقا همان زماني كه پيرمرد براي هميشه لحظات و كلمات را تنها گذاشت و رفت. و امروز هفت سال از آن تاريخ ميگذرد. در اتاقي كه خالق «همسايهها»، «درخت انجير معابد»، «داستان يك شهر» و بسياري آثار گرانقدر ديگر مينشست و گنجينه داستان فارسي را پربارتر ميكرد پاي صحبتهاي پسرش «بابك اعطا» نشستيم و به بهانه سالگشت درگذشت احمد محمود با او درباره زندگي و آثارش پدرش گفتوگو كرديم.
احمد محمود معتقد بود «نويسنده قطب روشنفكري» است اما كمتر ديدهايم او در بطن جريان روشنفكري حضور داشته باشد. بيش از يكي دو بار پيش نيامد كه بيانيهاي امضا كند، و فعاليت اجتماعي ـ سياسي مشخصي نداشت. علتش چه بود؟ دلسرد شده بود؟
نه. يكي از دلايلي كه پدر در مجامع روشنفكري نميرفت اين بود كه فكر ميكرد بايد كار كند. عقيده داشت اينجور جاها بيشتر وقتاش را ميگيرد. به اين مجامع اعتقادي نداشت. حتي گاهي ميگفت برو بچههايي كه اغلب در اين محافل شركت ميكنند كي كار ميكنند. بيشتر اعتقاد داشت كه بايد بنشيند و كار كند. البته چيزي را اگر اعتقاد داشت امضا ميكرد. همانطور كه گفتيد، دو سه مورد پيش آمد.
محمود قبل از انقلاب فعاليت سياسي زيادي داشت و بسيار دردسرها كشيد و به زندان و تبعيد رفت. فكر ميكنيد چرا بعد از انقلاب منزوي شده بود و سراغ سياست را نگرفت؟
محمود منزوي نشد. او معتقد بود كه يك هنرمند نبايد خودش را در يك چارچوب حزبي زنداني كند. ميگفت وقتي در اين چارچوب حبس شوي، خواهناخواه ذهنيت شعاري پيدا خواهي كرد. يعني دقيقا بايد در خط آن حزب و آن جريان بنويسي و حرف بزني. ميگفت يك نويسنده حق ندارد خودش را در اين چارچوب قرار دهد. يك نويسنده بايد، اينرا ميگفت، بايد داراي يك جهانبيني سياسي باشد اما نه به اين مفهوم كه وارد آن چارچوب بشود و خود را در آن حبس كند و مثلا برود در فلان حزب عضو شود. دقت كنيد كه بحث درباره نويسندهها و كساني است كه كار ادبي ميكنند.
يعني منظورش اين بود كه يك نويسنده در آثارش نبايد خود را در قيد سياست قرار بدهد؟
بله.
اگر اينطور باشد كه اتفاقا احمد محمود از معدود نويسندگان فارسيزبان است كه در همه آثارش جبههگيري سياسي - اجتماعي، ولو غيرمستقيم، را شاهديم. قبول داريد؟
ميگفت بايد جهانبيني سياسي داشته باشي اما نه اينكه اين جهانبيني در خدمت يك حزب و يا جريان خاص باشد. بايد اين جهانبيني در خدمت توده مردم باشد. ميگفت حالا ممكن است اين جهانبيني موافق باشد با جهانبيني فلان حزب، اگر هست خوب باشد من چه كار كنم اما اين نيست كه عضوي از آن جريان باشم. هميشه اين حرف را ميزد كه يك نويسنده حق ندارد خود را در يك چارچوب سياسي حبس كند.
خوب اين نوع نگاه قطعا زاييده دوران ميانسالي احمد محمود بود. نگاه او به دوران مبارزات مستقيم سياسياش چطور بود؟ فكر ميكرد اشتباه كرده كه وارد سياست شده؟
ببينيد آنموقع دورهاي است كه هنوز نويسنده نشده بود. زماني كه يك جوان بوده، جواني كه اصلا كاري به ادبيات هم نداشته، درگير سياست و جريانهاي خاصي شده، اما احمد محمود از زماني كه به عنوان يك نويسنده مطرح ميشود ديگر هرگز نميبينيم كه در بند جريان خاصي باشد. محمود يك نويسنده متعهد بود. ميگفت نويسنده در برابر مردم بايد تعهد داشته باشد. يك نويسنده دروغ نبايد بگويد. ميگفت اگر من به عنوان نويسنده بخواهم دروغ بگويم، اگر بخواهم خلاف كنم ـ منظورم از خلاف در ارتباط با جامعه است ـ آنوقت چطور ميتوانم به مردم بگويم دروغ نگوييد. من به عنوان نويسنده سعيام اين است كه فرهنگ درستي به مردم بدهم. وقتي خودم فرهنگ درستي نداشته باشم چطور ميتوانم آنرا به مردم بدهم. ميگفت هنرمند وقتي صداقت نداشته باشد مردم ميفهمند. هر چقدر هم پنهانكاري كند مردم ميفهمند كه در كلام اين آدم صداقت هست يا نه. بنابراين، به خود دروغ نبايد بگويي، بايد صداقت داشته باشي تا مردم باورت كنند. و خودش هم آدم بسيار پاك و صادقي بود. آدم بسياربسيار شريفي بود. گاهي خود من بهعنوان پسرش تعجب ميكردم. ميگفتم اين احمد محمود با آن كارهايي كه كرده با آن كتابهايي كه نوشته اين است؟ گاه احمد محمود ميشد يك بچه هفت، هشت،10 ساله. باورتان نميشود. من ميماندم اصلا. هر چه را به او ميگفتي ميپذيرفت. آدمي بود كه قياس به نفس ميكرد. چون خودش شريف بود فكر ميكرد شما هم دروغ نميگويي. پيش ميآمد كه من راجع به دوستاناش حرفي ميزدم و ميگفتم كه بابا مثلا فلان دوست آمد اين كار را كرد، ميپريد به من. ميگفت چرا ميخواهي من را نسبت به دوستانم بدبين كني؟ آخرين بارت باشد ديگر اين حرف را نزني. آدمي بود كه بعضيها فكر ميكردند كه خيلي راحت كلاه سرش ميرود اما فكر ميكردند، در عين حال كه دروغ نميگفت اما آدم زيركي بود. بعضيها گمان ميكردند كه دارند سرش كلاه ميگذارند اما مواردي پيش آمد كه بعدها خودشان هم متوجه شدند كه واقعا اينطور نبوده. پدرم ميديد آقاي ايكس آمده و ابراز نياز ميكند، ميفهميد كه او ميخواهد سرش كلاه بگذارد اما اگر ميدانست كه نيازمند است به روي او نميآورد. ميگفت بگذار كارش را بكند، نيازمند است. اين ناچار شده اينطور بگويد. پدر انسان بسيار شريف و دوستداشتنياي بود.
معروف بود كه پدرتان آدم منزوي و دور از محفلي است. اين تا چه حد صحت داشت و اگر اين حرف درست است اين دوري از محافل ادبي به چه علت بود؟
در اين محافل نميرفت. ميگفت وقتگير است و چيزي هم به من نميدهد. ميرويم مينشينيم دور هم و با اين حرفهايي كه زياد هم مفيد نيست وقت تلف ميكنيم. خيليها همه زندگيشان شده بود اين محافل اما محمود در آنها شركت نميكرد و اين اصلا ربطي به انزواطلبي نداشت. خصلتش بود. مصاحبه هم كم ميكرد واقعا انزواطلب نبود. اين روحيه را نداشت. شايد بهتر باشد اينطور بگويم كه موقعي كه كار ميكرد، بهعنوان يك نويسنده كار ميكرد و زماني كه كار نميكرد وقتش را در اختيار خانوادهاش ميگذاشت و ديگر نميرفت در محافل. خيليها ممكن است يا كار كنند يا در محافل باشند و خانواده را به كل فراموش كنند اما او ترجيح ميداد زماني را كه نمينويسد با خانوادهاش باشد و به اين دليل خيليها فكر ميكردند انزواطلب است، در صورتي كه او منزوي نبود.
برخوردش با فرزندان و همسرش چگونه بود؟ مرد خانواده بود يا اينكه هميشه در گوشه دنج خود مشغول نوشتن و خواندن بود؟
معمولا اينطور بود كه ساعت شش و هفت از خواب پا ميشد، صبحانهاش را ميخورد و ميآمد پايين در همين اتاق و مينشست تا ظهر كار ميكرد. ظهر ميآمد بالا ناهارش را ميخورد و يكي دو ساعتي هم ميخوابيد و باز ميآمد اينجا و حالا بعدازظهرها يا كار ميكرد يا اينكه يكي دو ساعتش را روزنامهاي ميخواند يا با دوستانش قرار ميگذاشت. هميشه قرار مدارها و كارهايي غير از نويسندگيش را براي بعدازظهر ميگذاشت. اگر اين موارد نبود باز كار ميكرد. تا ساعت هفتونيم، هشت عصر. بعد ميآمد بالا و ديگر با خانواده بود. مينشست تلويزيون نگاه ميكرديم، صحبت ميكرديم و ... تا بخوابد و بعد، روزي ديگر. خانوادهاش را دوست داشت و ما هم خيلي دوستش داشتيم.
پدر خوبي بود براي شما؟ چون اينطور كه ميگوييد از صبح تا شب مشغول نوشتن بوده است.
پدر بسيار خوبي بود. ما هم بايد دركش ميكرديم. ما هم بايد ميفهميديماش و با او همكاري ميكرديم. ما ميدانستيم كه اين شغل اوست. ميدانستيم كه اگر احمد محمود نتواند بنويسد ميميرد چنانكه خودش گفته بود روزي كه نتوانم بنويسم، ميميرم. ميگفت نوشتن براي من تنفس است. ميدانستيم كه نوشتن براي او نفس كشيدن است و ما هم رعايتاش ميكرديم و ميفهميديم كه با چه كسي داريم زندگي ميكنيم. هواي او را داشتيم چون ميدانستيم كه هست و چهكاره است.
هر روز كار ميكرد؟
هر روز.
اصلا كارش را تعطيل نميكرد؟
فقط جمعهها. يك اعتقادي داشت، ميگفت اگر من فكر كنم چون در خانه نشستهام و بيرون نميروم و اداره نميروم بخواهم هر روز ساعت 10، 12 بيدار شوم اين برايم عادت ميشود و كارم را از دست ميدهم. به خودش عادت داده بود كه درست مثل آدم اداري ساعت ششونيم از خواب بيدار شود. ميگفت وظيفهام است كه در هر شرايطي بيدار شوم و بنشينم كار كنم. مثل اينكه مجبورم بروم اداره. بعد به شوخي ميگفت ما كه اينطور اداره ميرويم خوب جمعهها تعطيل هستيم ديگر! جمعهها را تعطيل ميكرد و اگر هم ميرفت به اتاق كارش ما ميآمديم مينشستيم پيش او همينجا. بگو و بخند. ميدانستيم كه در اين روز كار نميكند و اين حق را داريم كه جمعه پيش او باشيم.
روابط اجتماعي او چطور بود؟ آيا او دوستاني داشت كه با آنها نشست و برخاست كند يا خير؟ با چه كساني دمخور بود؟
بله دوستاني داشت كه پيش او ميآمدند يا گاهي پيش آنها ميرفت. يكي از دوستاني كه خيلي با او رفت و آمد داشت دكتر ابراهيم يونسي بود. از دوستان ديگري كه هفتهاي يكي دو بار پيش او ميآمد هوشنگ عاشورزاده بود. كسان ديگري هم بودند كه ميآمدند و ميرفتند. يك مورد ديگر هم بود. يك سري دوستان بودند كه تقريبا هر دو ماهي يكبار دور هم جمع ميشدند. 13 نفر بودند كه در آن دوره مبارزاتي دانشجو با هم بودند و بعد هم توبه نكردند، برخلاف خيليها كه كردند و بخشيده شدند. اينها تبعيد و زندان را با هم گذرانده بودند. اين 13 نفر 9-8 نفرشان همديگر را پيدا كرده بودند. چند تاي ديگر يا خارج از كشور بودند يا فوت كرده بودند. هشت نه نفر بودند كه دور هم جمع ميشدند و يادي از آن موقع ميكردند. دورهاي را با هم گذرانده بودند ديگر. آقاي اربابي بود، سبحاني بود، دكتر جزايري بود، عافيت بود، مسرت بود، مقبل، يوسفي و ملكنيازي بودند. يكييكي همه فوت كردند و الان فقط آقاي اربابي و مسرت ماندهاند و سه تاي آنها هم آمريكا هستند. خانم يكي از اين آقايان اخيرا تعريف ميكرد كه سالهاي گذشته در مهمانيها 30، 40 نفر حضور داشتند (چون با همسرانشان و فرزندانشان ميرفتند ديگر) و صندلي كم ميآمد، اما در مهماني آخر فقط چهار، پنج نفر باقي مانده بودند!
پدرتان هر روز قصه مينوشت؟ ظاهرا خيلي منظم بوده در نوشتن. برزو نابت در كتابش «محمود، پنجشنبهها، دركه» نقل ميكند كه اصرار داشته حتما در ساعتهاي معيني پشت ميز بنشيند و حتي اگر نتواند چيزي بنويسد نقاشي كند.
پدر قلم را دست ميگرفت و مينوشت. يعني خود را ملزم ميكرد كه بنويسد. خيلي جوان بودم كه يك چيزي به من گفت راجع به مطالعه، ميگفت كه هيچوقت نبايد آن را فراموش كني و هميشه بايد مطالعه داشته باشي. ميگفت اگر در روز كار داشتي يا به هر دليلي مطالعه نكردي شب كه ميخواهي بخوابي يك كتاب بردار و يك صفحه بخوان. هيچوقت مطالعه را فراموش نكن حتي اگر شده همان يك صفحه را قبل از خواب بخوان تا بداني كه وظيفهات را انجام دادهاي. يا ميگفت پدر خانواده هميشه بايد يادش باشد وقتي ميآيد خانه يك كتاب يا حداقل يك روزنامه زيربغلش باشد. چون بچه كوچك نگاه ميكند و تقليد ميكند از پدر. من وقتي كودك بودم «كيهان بچهها» ميگرفتم. خب پدر من آدم فوقالعاده محكمي بود مرد خانواده بود. كسي حق نداشت دست در جيبش بگذارد يا از كيفش پول بردارد. ما اين را ميدانستيم كه اصلا حق چنين كاري نداريم، اما به من گفته بود كه بابك تو فقط براي «كيهان بچهها» حق داري دست در جيبم بگذاري و پول برداري! يعني ميگفت براي مطالعه حتي حق داري دست در جيب من بكني! در همان موقع من با خودم ميگفتم مطالعه چقدر براي پدرم مهم است كه اجازه ميدهد حتي من دست در جيبش كنم. ببينيد چه حسي آن موقع به ما داده بود واقعا اين را ميگويم دست در جيب پدر كردن براي ما تابو بود. وقتي پدر فوت كرده بود در كت و شلوارش دنبال مداركش ميگشتم. الان هم كه دارم ميگويم حالت شرمندگي دارم هنوز! انگار كه حق نداشتهام چنين كاري بكنم. نه اين تنها، در خانه ما كسي حق نداشت به حريم خصوصي ديگران تجاوز كند. مثلا من در خانه كيفم را ميگذاشتم روي ميز و مطمئن بودم كه كسي نگاهش هم نميكند. به همهمان اين را فهمانده بود كه هر كسي يك حريم خصوصي براي خودش دارد. اگر قرار باشد در اين خانه كه همه با هم زندگي ميكنيم حريم ديگران شكسته بشود، نميتوانيم با هم زندگي كنيم. من سيگاري نبودم آن موقع در اتاقم نشسته بودم و سيگاري كشيده بودم. پدرم آمد در را باز كرد، كارم داشت، بو كشيد و گفت: بوي سيگار است بابك؟ گفتم بله. در را بست و رفت به خودش اجازه نداد حرفي بزند. بعد به من گفت باز هم داري سيگار؟ گفتم نه، يكي دو تا بود. البته گفت ميتواني سئوالام را جواب ندهي. مورد ديگري؛ يك شب سيگارش تمام شده بود. گفت بابك ميروي براي من سيگار بگيري؟ گفتم بابا من يك پاكت پر دارم! از اينكه من سيگار ميكشيدم ناراحت شد اما هرگز به من نگفت چرا تو سيگار داري و چرا نداري و اينها. بعدها به من گفت اگر قرار بود من بيش از اين بدانم خودت به من ميگفتي، حتما نميخواستي من بيش از اين بدانم.
انگار زندهياد محمود براي نوشتن آداب خاصي داشته. از نوشتن با مداد گرفته تا روي زمين نشستن و ...
ببينيد، در چند سال آخر عمرش ما اين خانه را ساختيم. اين خانه ويلايي بود. ويلايي كه چه عرض كنم! يك طبقه بود و يك زيرزمين هم داشت. دو تا اتاق تو در تو داشت. من ميزهاي كار محمود را هنوز نگه داشتهام. يك ميز داشت كه شكسته بود و با ميخ فيبر به آن زده بود و مينشست روي زمين و مينوشت. يك زيرزمين هم داشتيم كه باز براي آنجا هم يك ميز درست كرده بوديم، يعني خودش طرحاش را داد و داديم نجار درست كرد، يك مدت زيادي هم روي آن كار ميكرد. ميز پايهكوتاه بود و يك كمد كوچك هم بغلاش داشت. محمود مينشست پشت آن و مينوشت. تا اينكه اين هفت، هشت سال آخر اينجا را ساختيم و در اين اتاق پشت ميز مينشست و مينوشت. ولي قبلاش در آن زيرزمين نمور بود كه خيلي هم اذيتاش ميكرد. مدتي بعد آمد بالا و در اتاق مينوشت. اتاقي كه شب هم در آن ميخوابيديم اما گوشه آن وسايل محمود بود و او آنجا مينوشت. اينجا را با قرض و قوله و وام بانكي ساختيم.
ظاهرا محمود خيلي دوست داشت اتاق ويژهاي براي نوشتن داشته باشد.
يكي از آرزوهاياش اين بود كه يك دفتري براي خودش داشته باشد و هميشه ناراحتي نه من تنها، ما، خانوادهاش، اين است كه چند سال آخر كه توانست يك جايي براي خودش درست كند كه بنشيند و بنويسيد، مريض شد و بعد هم فوت كرد و رفت. اما آن موقعي كه عمده كارهاياش را ميكرد روي زمين بود و توي همان اتاقي كه ميخوابيديم مينشست و گوشهاش مينوشت. يا قبل از آن در آن زيرزمين نمور. واقعا با شرايط بسيار سختي مينوشت. مادرم، نميخواهم كلمه تحمل را بهكار ببرم كه خيلي تحملاش ميكرد، نه، خيلي ارزشمندتر از اين بود كه بخواهم اين كلمه را به كار ببرم، مادر خيلي همراهي ميكرد. همدماش بود، ياورش بود. پدرم آخر عمرش اين را گفت. گفت اگر من اين زن را نداشتم احمد محمود نميشدم. نيم قرن با هم زندگي كردند، يك بار دست مادرم را نگرفت ببرد سينما، بروند با هم سفر، هميشه يا مينوشت يا بعدازظهرها دوستان و آشنايان ميآمدند پيش او و مادر خدمتاش ميكرد. خيلي سخت است كه يك زن چنين تحملي كند. مادرم ميدانست با كه ازدواج كرده است. مادرم يك زن متدين و نمازخوان است و با ايمان اعتقادش هم خيلي قوي است. پدرم گاهي ميگفت همين اعتقاد بوده كه اين زن را اينطور حفظ كرده.
اين مسئله مشكلي در زندگيشان ايجاد نكرد؟
اصلا. همديگر را فهميده بودند.
فكر نميكنيد اگر بدبيانه به ماجرا نگاه كنيم همديگر را «تحمل» ميكردهاند؟
نه، من ميگويم تحمل نبوده، تفاهم بوده. به هر حال من با آنها زندگي كردهام و پدرم و مادرم هستند ديگر. مادرم وقتي ازدواج ميكند خيلي جوان بودهاند بچه بودهاند. پدرم 16 ساله بوده و مادرم 14 ساله يك ازدواج سنتي. دخترعمه و پسردايي بودند با هم مادر از همان سالهايي كه پدر در مبارزه فعاليت ميكند، زندان، تبعيد و تمام اين سالها را تحمل ميكند و با رنج ما را بزرگ ميكند. پدر من ارزش اين استقامت را ميفهميد. هميشه ميگفت اين زن خانواده من را حفظ كرد. به ما ميگفت شما حق نداريد يك سر سوزن اذيتاش كنيد، البته ما هيچوقت اين كار را نميكرديم. ميگفت اين زن با ايماناش خانواده من را حفظ كرد. ارزش براياش قائل بود. متقابلا هيچوقت ياد ندارم مادر از پدرم گله كرده باشد. حتي همين الان هم كسي نميتواند پشت او چيزي بگويد!
احمد محمود چگونه امرار معاش ميكرد؟ زندگياش فقط از طريق حقالتاليف ميگذشت؟
بله. زندگي ميكرديم ديگر! خوشبختانه ما اين خانه را داشتيم. البته سالهاي زيادي اجارهنشين بوديم تا بعد فرصتي پيش آمد كه اين خانه را قسطي خريديم. آن موقع هم نارمك گران نبود،40 سال پيش اينجا قيمتي نداشت. با وام بانكي اين خانه را خريديم. پدرم اگر اينجا را ساخت به خاطر ما ساخت. ميگفت شما بالاخره يك سرپناهي داشته باشيد. ما چيزي كه نداريم لااقل شما يك سرپناه داشته باشيد. براي ساخت اينجا هم باز وام گرفتيم و سال 74 ساخت اينجا تمام شد. از آن سال ما قسط ميداديم. يادم است سه، چهار سال قبل از اينكه قسط اينجا تمام شود دفترچه قسط را دست گرفته بودم و نگاه ميكردم. گفتم بابا! چيزي نماندهها! سه سال ديگر قسط اين خانه تمام ميشود و براي خودمان ميشود! پدر گفت: مباركتان باشد! گفت من ديگر نيستم، مباركتان باشد. من يكهو ريختم. خيلي برايام سنگين بود. راست هم ميگفت. قبل از اينكه قسط اينجا تمام شود او رفت.
همينگوي ميگويد وقتي نويسندهاي از مشاهده دست بكشد، كارش تمام است. طبق گفتههاي شما پدرتان در سالهاي ميانسالي و پيري كمتر در جامعه فعال بوده و با آن در ارتباط، زيرا مدام در حال نوشتن بوده است. محمود بنمايههاي داستانياش را از كجا ميآورد؟ چون او يك نويسنده رئاليست است كه بسيار بيشتر از ديگر نويسندهها بايد با جامعه و مردم در تماس باشد. نويسنده رئاليست بايد با بطن جامعه در ارتباط باشد. مثلا خريد برود يا حتي در صف نان بايستد.
اشتباه نكنيد. اينكه محمود در محافل ادبي نبود معناياش اين نيست كه در جامعه هم نبود. اكثر دستمايههاي كارهاي احمد محمود براي دوران بچگي و جواني اوست. مشاهداتي بوده كه قبلا داشته است. اين مشاهدات آنقدر زياد بودهاند كه دنيايي مطلب داشت. احمد محمود صف نان نميرفت اما بعدازظهرها گاهي بيرون هم ميرفت، ميرفت قدم ميزد. كار بانكي را با هم ميرفتيم انجام ميداديم در صف هم ميايستاد.
ببينيد، محمود وقتي «زمين سوخته» را مينوشت براي اينكه مشاهدهگر دقيق جنگ باشد به اهواز و هويزه رفت و آنجا از نزديك ماجراها و كاراكترهاي داستاناش را انتخاب كرد. چنين نويسندهاي نميتواند فقط به قدمزدن گاهگاه عصرگاهي اكتفا كند.
بله، آن موقع ما دلهره عجيبي داشتيم. در آن دوراني كه جنگ خيلي شديد بود پا شد رفت و ما بسيار نگران بوديم. او ميگفت من بايد ببينم، تا نبينم نميتوانم بنويسم. اينكه من به شما گفتم صبح تا شب مينشست و مينوشت، روتين كارش بود. اما ممكن بود يك روزي برود بيرون پيش كسي. اينطور نبود كه بلااستثنا همهاش در خانه باشد. در ماه مثلا دو روز هم پيش ميآمد كه سفر ميرفت اهواز يا شهرهاي ديگر. برنامه كاري محمود آن بود اما اين به آن مفهوم نيست كه خللي در اين برنامه وارد نميشد. بعضي كارها را خودش ميرفت بيرون و انجام ميداد. يا گاهي ميرفت پيش دوستاناش اصلا اين را نميپذيرم كه پدرم در جامعه نبود. اين چيزي است كه خيلي راجع به احمد محمود گفتند. خيليها سعي كردند كه نشان بدهند احمد محمود منزوي بوده و در جامعه نبوده. براي اينكه احمد محمود به كسي نان قرض نميداد. مثلا پيش ميآمد كه سفري ميرفت و امكاناش بود كه با هواپيما برود اما ميگفت ميخواهم اين سفر را با قطار بروم. اذيت هم ميشد اما ترجيح ميداد با قطار برود. حالا كه بحث به اينجا كشيد موضوع جالبي را كه در يكي از سفرها براي پدرم پيش آمده بود برايتان تعريف ميكنم يكبار از اهواز با قطار به تهران بازميگشته در كوپهاي كه نشسته بوده چند تا جوان بودهاند و شروع ميكنند حرف زدن راجع به ادبيات و ميرسند به احمد محمود و حرف زدن درباره او! پدر اصلا به آنها چيزي نميگويد! بحثشان را ميكنند راجع به احمد محمود و كتابهاياش و او مينشيند تا آخر سفر به آنها گوش ميدهد! خيلي جالب بوده! خودش هم ميگفت برايام عجيب بود كه چنين اتفاقي افتاد!
ميتوانيد توضيحات روشنگري راجع به نظر محمود درباره آموزش آكادميك نويسندگي بدهيد؟ خاطرم هست خود او يكبار به من گفت كه نويسندگي استعداد ميطلبد و آموزش چندان موثر نيست.
همين حرف را به من هم گفته بود. ميگفت نويسنده بايد جنم و استعداد داشته باشد. آن دورههاي آكادميك شايد فقط بتواند كمكي بكند. هستند كساني كه خيلي مطالعه ميكنند و خيلي تلاش ميكنند اما نويسنده نميشوند. چون آن جنم و غريزهاش را ندارند.
نظر محمود راجع به رمان «همسايهها» چه بود؟ اين رمان پرسروصداترين كار محمود است. بعد از انقلاب هرگز اجازه چاپ نگرفت. خودش چه نظري در اين مورد داشت؟ چون در واقع سرگذشت همسايهها سرگذشت خود محمود است.
خاطرم نيست پدرم در اين مورد حرف خاصي زده باشد. همسايهها فقط دو سال اجازه چاپ پيدا كرد. در دوره جابهجايي دوره انقلاب. در آن دوره همسايهها آمد بيرون همينجوري فروش رفت. نميدانم 400 يا 500 هزار جلد. همان پولي را به پدر داد كه بعد از آن با آن زندگي كرديم! بعد از موفقيت همسايهها بود كه پدر جرات كرد ديگر اداره نرود و بنشيند خانه و فقط بنويسد. همسايهها چنين سرنوشتي داشت. از سال 53-52 سه تا الان اين كتاب اجازه چاپ ندارد. آن دو سال كه اجازه چاپ داشت خيلي كمكاش كرد. حداقل زندگياش را تامين كرد. آن موقع يك ميليون تومان براي احمد محمود درآمد داشت، زماني كه پيكان 18 هزار تومان بود! با آن پول توانست جرات كند ديگر اداره نرود. قبل از آن محمود سه جا كار ميكرد و داستان هم مينوشت. براي اينكه زندگيمان را بچرخاند صبح و بعدازظهر كار ميكرد و شبها هم ميآمد مينشست كار خودش را ميكرد. خيلي سخت بود و ما ميديديم اين مرد چقدر دارد زحمت ميكشد تا زندگي ما را بچرخاند و در عين حال به آن چيزي هم كه خودش ميخواست برسد. واقعا پدرم با نوشتن نفس ميكشيد. من دلم ميخواهد يكچيزي را اينجا بگويم. پدر انرژياش را پاي رمانهاياش ميگذاشت. هر رماني را كه تمام ميكرد مريض ميشد. من حس ميكردم اين رمان كه تمام شد يك مقدار از انرژي پدر رفت. رمان بعدي را كه مينوشت مريضياش بدتر ميشد. يعني با هر قصه و هر رماني انرژياش ميرفت تا اينكه آخرين رماناش را نوشت و تمام انرژياش رفت و مرد. شايد باور نكنيد اما من اين را لحظه به لحظه در پدر ديدم. آن زماني كه مينوشت، مينوشت، با انرژي، با خود ميگفتي چه انرژياي دارد اين مرد! انگشت پدر از جاي قلم پينه بسته بود.
ميانهاش با مطالعه چطور بود؟ در روز چند ساعت مطالعه ميكرد؟
رمان «مدار صفر درجه» را كه ميخواست بنويسد دو سال روزي 10 ساعت مطالعه كرد. در خدمت رمان. واقعا روزي 10 ساعت مطالعه ميكرد. يا مثلا براي درآوردن شخصيت «فرامرز» در «درخت انجير معابد» ميرفت كتابهاي پزشكي ميگرفت و ميخواند تا اطلاعات درستي داشته باشد و بتواند اين شخصيت را بسازد. اگر لازم بود در خدمت نوشتن مينشست مطالعه ميكرد. كاري كه ميخواست بكند اول مطالعاتاش را ميكرد، فيشبرداري ميكرد و بعد مينشست مينوشت. همه رمانهاياش را در ذهن داشت. آخرهاي عمرش گفت بابك كاش يك سال ديگر من وقت داشته باشم، يك چيزي در ذهنام دارم، يك رماني، يك سال وقت داشته باشم مينويسماش ... كه البته وقت نكرد. چيزهايي پراكنده از اين رمان براي من تعريف كرد، من اصلا منقلب شدم. گفتم پدر اين سخت است، چهجوري ميخواهي بنويسي؟ گفت درش ميآورم. خيلي دلم ميخواست وقت ميكرد و حداقل يك چيزهايي از آن مينوشت.
به غير از مطالعاتي كه مربوط به رمانهاياش بود چه كتابهايي ميخواند؟
سعي ميكرد راجع به ادبيات بيشتر مطالعه كند. اغلب قصههاي جوانها را ميخواند. هر جا كار جوانها را ميديد حتما مينشست ميخواند. همه را ميخواند. هر كتابي كه دستاش ميآمد ميخواند.
نقدهايي را كه روي آثارش نوشته ميشد را هم ميخواند؟
بله. اما هميشه ميگفت از تعريف نبايد زياد خودت را ببازي و از تقبيح هم نبايد زياد ناراحت بشوي. اگر كسي راجع به او بد ميگفت، ميگفت كه حق دارد، او نظرش را داده. يكي از خصلتهاي خوبي كه داشت اين بود كه خيلي انتقادپذير بود و حتي اگر كسي روبهروياش هم بدش را ميگفت ناراحت نميشد.
عادت داشت كاري را تمام كند برود سراغ كار بعدي يا چند رمان را با هم پيش ميبرد؟
هيچ وقت من نديدم همزمان روي چند رمان كار كند.
پس در اينصورت تنها كار ناتمامي كه از محمود باقي مانده همان رمان «مرد خاكستري» است.
بله. زياد نيست البته. 40- 30 صفحه است شايد. مريض شد و نتوانست بنويسد اما تا آخر عمرش نوشت. تا پيش از آنكه به كما برود نوشت. اين نوشتههاي آخرياش را كه ببينيد معلوم است كه دست موقع نوشتن ميلرزيده. لرزش دست در كلمات هست.
انگار اين سالها اقتباسهاي مخفيانهاي از آثار محمود در سينما و تلويزيون انجام شده. يا اينكه مثلا اسم آثار او را برداشتهاند و روي سريالها گذاشتهاند. نظير «همسايهها»، «داستان يك شهر»، «مدار صفر درجه». شما اعتراضي نكردهايد؟
من اعتراض كردم و نامه هم به صداوسيما نوشتهام اما اصلا جوابام را ندادند. هيچ اعتنايي نكردند. راجع به همين «مدار صفر درجه» نامهاي نوشتم اما جوابي به من ندادند. حق خودشان ميدانند كه اسم اثري را به راحتي بردارند. در نمايشگاه كتاب كنار غرفه نشر معين ايستاده بودم. همين «مدار صفر درجه» را گذاشته بود روي ميز. يك جواني آمد آن را نگاهي كرد و گذاشت سر جاياش و گفت: اينكه فيلماش را ديدهايم! با جرات هم اين كار را ميكنند. زماني كه مدار صفر درجه نوشته شد و بابا كتاب را داد بيرون خيليها خرده گرفتند كه اين چه اسمي ديگر! چون نفهميدند يعني چه و تازه بعد از آن كشف كردند كه نه، اسم قشنگي است! يك كم بايد خجالت بكشند آخر! با گفتن اين موضوع داغ من را تازه كرديد. بعضيها هم به راحتي آمدهاند تكههايي از «همسايهها» را گرفتهاند و فيلم ساختهاند. ميتوانم اسم ببرم اما نميخواهم. فيلمسازان معروف روشنفكر ما... اسم هم نبرم خودشان ميدانند.
دوشنبه 22 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شبکه خبر]
[مشاهده در: www.irinn.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 152]
-
گوناگون
پربازدیدترینها