واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: فروشندهای مست و دانشجویان، پیرزنی شوهردار که دارد پی دستور میرود، کلفتی که خانهی رفیقهاش بوده و دیرش شده، در خیابان به چشم میآیند. دو درشکهچی هنوز در ایستگاه ایستادهاند، خانمی دارد به آهستگی از کنارشان رد میشود، کودکی شببیدار که همه او را میشناسند، ملوانی و مردی متشخص که کلاه سیلندر به سر دارد به دنبال خانم راه افتادهاند، هر یک از این دو مشتاقانه قدمهای بزرگی برمیدارد تا پیش از دیگری به او برسد. آنگاه دو پسر بچه وارد میشوند که دارند بلند بلند حرف میزنند و سیگار به دهان دارند، پشت سرشان خانمی دیگر، و باز خانم دیگری...
به تعطیلی آلهامبرا چیزی نمانده؛ نیمهشب بهزودی فرا میرسد. جمع بزرگی از زن و مرد به بیرون سرازیر میشوند، خندهکنان، فریادزنان، از گرما و چراغهای گازی بیشمار کلافه، عرق کرده و ملتهب از شراب.
مردی شتابان بیرون میآید، چیزی نمانده با صورت به زمین بخورد و زن همراهش را هم سرنگون کند، ولی هر دو میخندند و خیلی هم خوششان میآید. آنوقت مرد میگوید: «مینا، تو رو خدا بیا یه بغلت بگیرم!»
«وای! دیوونه شدی مگه! بیا یه درشکه بگیریم بریم خونهتون.»
آنها به راه میافتند. و آدمهای بیشتر و بیشتری بیرون میآیند، دختران بافنده، فروشندگان باکره و هرزگان تمام عیار، نظامیان، کارکنان مشاغل دستی، کارگران کارهای سنگین_ همه جور آدم، همگی نو نوار کردهاند، و چنان رها از قیود زندگی و محظوظ از خوشوقتیشانند که گویی فردا صبح دوشنبه نخواهد شد. آنها با این که پیش از این یکدیگر را ندیدهاند به خانهی یکدیگر میروند، در انتهای خیابان اینجا و آنجا دزدکی از درها داخل میشوند، پاورچین پاورچین از پلهها بالا میروند و با احتیاط در اتاقخواب را باز میکنند. آنگاه همه جا ساکت میشود.
خیابان خالی میشود. مرد مستی پیلی پیلیخوران به سمت راه پلهای یله میشود، و پاسبانی کمکش میکند بلند شود و میگوید: « کجا میری؟»
«کجا؟ حوالی فیَرینگن(1).»
«فکر میکنی بتونی تنها بری؟»
«برم؟ تنها؟ بتونم تنها برم؟ من؟ ها، ها، ها! میگما، خدا خیرتون بده، خدا خیرتون بده، خدا خیرتون بده.»
و مرد دوباره شروع میکند به راه رفتن، گاهی دولا دولا با قدمهای کوچک میرود، گاهی بی حرکت میایستد تا تعادلش را حفظ کند، سپس چند قدم میدود، و دوباره میایستد؛ سرانجام به این حال به انتهای خیابان میرسد. و پاسبان خوش انصاف میگذارد مرد خودش به داد خودش برسد.
ساعت دوازده است. گراند آخرین میهمانان، الکلیها و کج کلاه خانهایی را که گمان میکنند رفتن به چنین نوشگاه تهوعآوری سطح بالاست، به بیرون استفراغ میکند. این جوانها با پالتوهای دگمه نبسته، عصا به زیر بازو و کلاه کج بر سر به سوی تیر چراغبرق میآیند، بلند بلند حرف میزنند، تازهترین شعر رقتآور نوردال رولفسن "غروب خورشید" را زمزمه و به دنبال دختر ته ماندهای که روبندهای سفید و شال پر دارد پیس پیس میکنند.
دختر می ایستد. یکی از آقایان میگوید، «نه، خودتی؟»
آقا فیالفور دختر را صاحب میشود و از دست دیگران کاری ساخته نیست، چرا که دختر بازوی آقا را چسبیده است. آنها پیش به سوی خیابان روسنکرانتس می روند.
آنوقت دیگران لحظهای میایستند و دید میزنند، به ساعت دانشگاه اشارهای میکنند، چرخی میزنند، آواز میخوانند، به هر دامن بهپایی که بر میخورند با او حرف میزنند. بعد که به راه میافتند رفته رفته از تعدادشان کم میشود، یکی پس از دیگری همراهی مییابند و به سرعت راهی خیابانی فرعی میشوند؛ دو نفری که باقی میمانند بار دیگر به سوی کارل یوهان (3) رانده میشوند، به یکدیگر شببهخیر میگویند، عصبانی از بدشانسیشان، غمگین از جا ماندن از خوشی. یکی راهی سلوتسباکّن میشود و دیگری راه بیرون "درامّنزوِیِن" را در پیش میگیرد. آن که راه بیرون "درامّنزوِیِن" را در پیش گرفته به آرامی شعر رقتآور نوردال رولفسن را زمزمه میکند، و وقتی به مقدار لازم پیش رفت، تصمیم میگیرد سرازیر شود به سوی ویکا(4)، درب خانهای را میزند، از پلهای بالا میرود، درب دیگری را میزند و با فریاد اسمی را صدا میزند. صدایی از داخل جواب میدهد.
آنوقت خیابان ساکت میشود. صدای قدمهای تند شخصی از دوردست_ که معلوم نیست کجاست_ قابل شنیدن است. دو پاسبان ایستادهاند و با هم حرف میزنند، هر از گاهی یکی از آنها دستکشهایش را به هم میکوبد، چراکه سردش است...
شب به این منوال صبح می شود: اینجا و آنجا صدای پای آدمها، و معدودی پاسبان که دستکشهای سفیدشان را به هم میکوبند.
اما حوالی ساعت چهار درب اتاق خوابها دوباره با احتیاط فراوان باز میشود، و صدای قدمهای آهسته در راه پلهها و راهروها شنیده میشود. دروازهها باز میشوند و از آنها جیغ ناهنجاری بلند میشود، آقای جوانی یواشکی درمیآید.
او میگوید، «شب خوش! ممنون از پذیرایی.»
صدای دخترانهای زیر لب میگوید، «شب خوش.»
و دروازه پشت سر آقای جوان بسته میشود، و او قدمزنان دور میشود. او زیر چراغگازی میایستد و جیبهایش را وارسی میکند، وارسی میکند ببیند چه قدر پول خرج کرده است، و این که هنوز صاحب ساعتش هست یا خیر. او سردش است، بدجوری سردش است، دستهایش میلرزند، و صورتش کثیف است و بیخواب. او با خود قسم میخورد که امشب آخرین شبی باشد که به عیاشی رفته است. آنوقت قدمزنان به خانه میرود و بیآن که لباس عوض کند روی صندلی مینشیند، تا نکند ساعت هفت خواب بماند و به دکان محل کارش نرود.
و در شهر درب اتاق خوابهای بیشتری گشوده میشوند و آقایان بیشتری یواشکی از دروازهها خارج میشوند، خسته از یک شب بیخوابی، آکنده از خلجان و درد پنهان. لیکن از انتهای خیابان آکرشگادن دو آبجورسان قوی هیکل شانه به شانه میآیند، مست مست، سراپا پاتیل و چنان شاد و شنگول که حتی بیخوابی به آن خدشهای وارد نکرده است. شانههای پهنشان در نوسان است، سرما بهشان کارگر نیست، و فکر و ذکرشان فقط ضیافتیست که دارند از آن برمیگردند: یکی از آنها حوالی ساعت دو به اتفاق یک بطری و یک دختر غیبش زده ؛ دیگری "نسخه"ی یک نعلبند را پیچیده است. به این قرار، آنها راه میروند و در این باره حرف میزنند.
«چی شد یهو با نعلبنده قاطی کردی؟»
«قاطی کردم؟ انگاری اون بود مثل چسب زخم بند کرد به منا، نبود؟ منم دیگه حسابی قاطی کردم و حالشو گرفتم. حالی ازش گرفتم که آرد جو داشت مثل دود از تمام سوراخاش میزد بیرون!»
و اینچنین این دو درشت اندام تفرجکنان در خیابان میروند،تنومند و تندرست و لول...
دیگر ساعت پنج شده، و سرداب خیابان استورگادن چراغهایش را روشن میکند. همهی شبزندهداران این مکان را میشناسند، یگانه زیرزمین شهر که آن را ساعت پنج باز و قهوه را آماده میکنند. حالا دو اتاق دارد کم کم پر میشود از هوشیاران، نیمهمستان و سرمازدهها که همگی فریادزنان قهوه میخواهند. آنها تک تک و گروه گروه به داخل سرازیر میشوند، کنار میزها اردو میزنند، پیپهایشان را روشن میکنند، قهوه را هورت میکشند، با ولعی وصف ناپذیر کوفته قلقلی و وافل(5) میخورند و همزمان با هم بلند بلند حرف میزنند. کلاه تو رفته، یقهی بالا دادهی کت، یقه و سرآستین چروک خوردهی پیراهن و دست کثیف همه جا به چشم میخورد و پیشخدمتان زن مشغول دویدن از این سو به آن سویند، و به میهمانان قهوه و کوفته قلقلی میرسانند و با مشتهای پر از پول خورد برمیگردند.
این همه مرد از کجا میآیند؟ از میهمانیها و ورقبازی و رقاصی، از فیَرینگن و واترلان و کامپِن(6). پنج تن از آنان که خوشپوشند و پشت داخلیترین میز نشستهاند، تمام شب در کارگاه نعلبندی ورق بازی کردهاند و دارند فریادزنان هنوز راجع به بازی حرف میزنند: شرط ببندیم! حال میکنم پولتو بریزی رو میز. سوراخهای دماغشان سیاه سیاه است و از سبیلهایشان خاک ذغال وارد قهوه میشود.
«چقدر باخت دادی اولسن؟»
اولسن زیاد باخته است، اولسن از بازی شاکی است. آخرین باری باشد که او به چنین ددری میرود. بله، شیطان ادبم کند. آخر کی بس میشود!
اولسن میگوید، «رود، بردی دیگه، دست و دل بازتر از همه هم که نباشی دُنگ همه رو میدی.»
و رود اصلا مخالفتی ندارد، میگوید خیلی وقت بود که در این فکر بود؛ میگوید پیش از این هم با دیگران بوده و شکرِ خدا هم آداب میداند و هم با گدابازی آشناست.
بله، دیگران هم میدانند که روزی نبوده که رود دست و دل باز نبوده باشد.
از این قرار رود پول میدهد و پنج مهمان بیرون میآیند...
درست کنار در کارگری نشسته است که خانم پیشخدمت نمیتواند راضیش کند. پیشخدمت ابتدا برایش وافل میآورد، بعد کوفته قلقلی، سپس دو تخم مرغ سفت، اما گویا هیچ چیز راضیش نمیکند، او سیریناپذیر است و شکلکهایی که درمیآورد نشان میدهد از غذا راضی نیست.
او میگوید، «این وافلها بیشتر تزیینیان تا خوردنی.»
دختر میگوید، «خب چند تا ساندویچ بخورید؟»
و مرد سه ساندویچ بزرگ و پرملاطی را که برایش آوردهاند میخورد. اما هیچ یک راضیش نمیکند؛ ساندویچها به قدر کافی کلفت نیستند و از این گذشته رول(7) دارند که او اصلا نمیخواسته است. اگر پیشخدمت این را نمیدانست مرد میتوانست به او بگوید که رول را برای خودش غدغن کرده است؛ از رول فقط برای قشنگی استفاده میکنند، برای تزیین.
«خب بهتر بود یکدفعه برای مردم کهنهی بچه میآوردین دیگه. بهتون گفته باشم که محض تفریح نیست اینجا میام. این هم شد غذا برای یه مرد گرسنه؟ ساندویچهای جورواجور تزیین شده...»
مرد سرانجام سیر و او هم خارج میشود.
چیزی به ساعت هفت نمانده و میهمانان یکی پس از دیگری زیرزمین را ترک میکنند. تمام چراغها در خیابان خاموش شدهاند. صبحی خاکستری، بسیار سرد و مه آلود در حال دمیدن است. خیابانها برای شبزندهداران بیچارهای که از سرداب در میآیند لغزنده است، و لغزندهتر برای آقای جوانی است که لباس عوض نکرده روی صندلی خوابش برده و حالا با تمام توان تقلا میکند پیش از به صدا درآمدن زنگ ساعت خود را به دکان محل کارش برساند. فروشندهی دوشیزهای با چشمان سرخ، خوابآلود و کتی ماهوت پاککن نزده با تمام تاب و توان تقلا میکند سروقت برسد. او حتا وقت نداشته بند کفشش را ببندد و آن را پشت سرش میکشد. او میرود و به چپ و راست نگاه نمیکند. شکر خدا او سر وقت به در دکان میرسد، درست در دقیقهی آخر، و شغل او هم علیرغم یک بازیگوشی بزرگِ شبانه حفظ میشود!
و شبزندهداران در خیابانها و در همه جهت زور میزنند و تقلا میکنند، هر یک به سوی کار و بار خویش. سرما زدهها ، مستها و بیخوابی کشیدهها همگی در حال رفتنند، با جیبهای خالی و سرهای سنگین، و هر یک پای لرز خربزهای که خورده است نشسته است(8). اما در میان این ادبار عمومی، دو آبجورسان گاریهایشان را در خیابانها میرانند، هر یک در محدودهی شهریِ خویش، و صدای شلاقهایشان بلند است و پنجههای پرتوانشان اسبهای تنومندی را مهار کرده است. آن یک ذره بیخوابی شبانه مغلوبشان نکرده، و چیزی ذهنشان را اذیت نمیکند، و فشاری نیست که شانههای پهنشان تاب تحملش را نداشته باشد. آنها پشیمان نیستند از این که یکشنبه را به خوشی و سرخوشی گذراندهاند _ فقط از این که زود دوشنبه شده است حالشان کمی گُهی است. چراکه یک شب عیاشی برایشان هیچ است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 141]