تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):حيا زينت اسلام است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828710777




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

من و تو(زینب عزیز محمدی)


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: الان دو- سه ساعتی هست كه از هم دوریم. من اینجا روی تخت توی این اتاق سرد. تو آنجا بیهوش عین یك تكه گوشت زیر دست دكتر و پرستارها. فكر نكنم دیگر هیچ دارویی افاقه كند. تا كجا میخواهند دز مسكنهایت را بالا ببرند؟ آخرش یك برچسب میزنند روی پیشانیت كه دیوانه هستی، دیگر كاری برایت نمی شود كرد، وجایت توی آسایشگاه اعصاب و روان است.
یادت هست؟ خودم چند باری به زوربرده بودمت آنجا. فكر می كردم شاید دوا درمانت كنند به جای آنكه پشت سرهم مسكن بهت تزریق كنند تا فقط آرام بشوی. فكر می كردم اگر التماست كنم كه آنجا بمانی، حتی برای یك شب، كلی حال و روزت تغییر می كند. تو هر بار گردنت را كج می كردی و چشمهایت پر از اشك می شد و من بی طاقت می شدم. می دویدم بیرون و می نشستم پشت شمشادهای پیاده رو و بلند بلند گریه می كردم.

این گریه های من هم ارث رسیده به نرگس. تا چند دقیقه پیش راهروی بیمارستان را روی سرش گذاشته بود و حالا از آن همه گریه هقهق اش مانده و لرزش چانه اش.
مردی مثل تو را كه ندارد تا چانه اش را بگیرد توی دستش و سرش را بالا بیاورد. زل بزند توی چشمهایی كه از اشك پر و خالی می شوند و ابرو بالا بیاندازد: «و اینهمه اشك از كجا میاری؟» بعد محكم در آغوشش بگیرد و در گوشش بگوید: «با خیال راحت گریه كن.» و خیالش راحت باشد كه اشكش را به پای ضعف نمی گذارد و می داند اشك مال دل سوخته است.
كار نرگس به بیمارستان روانی ها نكشد خوب است. وگرنه می شود تركیب كاملی از من و تو.
وقتی آمدی توی آشپزخانه پشت سرت نبود. صدای خش دار فریادت را كه شنید آمد. داد زدی: «نزن! نكوب!» تقصیر خودم بود. بعد از كلی این پهلو آن پهلو شدن تازه خوابت برده بود. پاورچین پاورچین آمدم سر وقت گوشتهای توی یخچال. بیشتر از این می ماندند یخچال را بوی گوشت گندیده برمی داشت.اداره ی فردا و قرار ملاقات با مشاور نرگس و پیگیری پرونده ات توی بنیاد نمی گذاشت به این فكر كنم كه آدم سه نصف شب گوشت خرد نمی كند.
برگشتم به طرفت. شقیقه هایت را فشار می دادی و داد می كشیدی: «نزن! نكوب!» جلو آمدی. دستم سست شد.چاقو را از دستم كشیدی. بالا كه بردی نرگس را دیدم. پشت سرت ایستاده بود. دهانش باز مانده بود. نه فرصت شد او جیغ بكشد، نه من حرفی بزنم. خیره بودم به عرق روی پیشانیت كه از كنار چشمهایت سر میخوردند و تا شیار گوشه لبت میرفتند. بس كه می خندیدی كنار لبت چین افتاده بود. به شوهر شوخ و شنگم فكر می كردم ... كه تنم داغ شد. جلوی پیراهنم خیس شد. چاقو را صاف فرو كرده بودی توی قفسه ی سینه ام.
من كج شدم. آشپزخانه و تو و نرگس كج شدید. نرگس دوید طرفم. تو لرزیدی. بد تر از همیشه. دندانهایت را به هم فشار دادی. گوشهایت را گرفتی. چشمهایت را بستی و سرت را كوبیدی توی دیوار.
پلكهایم بسته می شدند كه دیدم كف آشپزخانه افتادی و دست و پایت تكان شدیدی خوردند و بعد بی حركت ماندند.
چشمهایم را كه بستم صداها واضح تر شدند. صدای فریادهای نرگس توی گوشی تلفن كه آمبولانس میخواست، التماسش به من كه طاقت بیاورم، آژیر آمبولانس، حرف زدنهای چند نفر غریبه و صدای ممتد و كش دار بوق.

بعد از این مسكنهایی كه به تو زده اند فكر نكنم حالا حالاها به هوش بیایی. بیدار هم كه بشوی مشاعرت آنقدر درست كار نمی كند كه بفهمی چه اتفاقی افتاده. من بودم اجازه هم نمی دادم بفهمی. مثل همیشه كه چیزی نمیگفتم و خودت می فهمیدی. كبودی را كه می دیدی كنار انگشت اشاره ات را چنان می گزیدی كه دندانهایت رویش چال درست می كرد. آرام می پرسیدی: "من زدم؟!"
ساكم را جمع می كردی. التماسم می كردی جانم را نجات بدهم و از خانه ات بروم و مثل همیشه التماست نتیجه نمی داد.
الان دو- سه ساعتی هست كه از هم دوریم و من كنارت نیستم تا دلداریت بدهم. من اینجا هستم. توی این اتاق سرد، زیر این ملافه ی سفید. تو آنجا هستی. بیهوش روی تخت. با دست و پای بسته شده و رد خشك اشك كه تا گوشه لبهایت آمده






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 311]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن