واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: سفر آخرين شاه
سال1357 سال انقلاب بود. سال اوجگيري اعتراضهاي حقطلبانهیي كه عليه ديكتاتوري و سركوب شكل گرفت و خواستة اولش آزادي بود. سالي كه بهسقوط نظام ديكتاتوري سلطنتي منجر شد. بههرحال اوجگيري اعتراضهاي مردمي باعث شد كه شاه از موضع قدر قدرتي پائين بيايد و از ايران فرار كند. شاه تصميم گرفت ابتدا بهمصر و سپس بهمراكش برود.
بهما گفتند آمادة پرواز باشيم. ما خدمه را آماده كرديم و روز موعود فرا رسيد.
شاه بهاتفاق فرح آمد كه سوار شود. مقداري شلوغ پلوغ بود. قبل از سوار شدن چند نفر ريختند دور و برش و از زير قرآن ردش كردند. چند نفر گريه كردند. شاه آمد بالا. سپهبد بدرهاي كه بسيار تنومند و قد بلند بود خودش را انداخت روي پاي فرح و كفشهايش را بغل كرد. با حالت گريه ميبوسيد و ميگفت شهبانو! تو را بهخدا اعليحضرت ما را سالم برگردانيد و گريه ميكرد. فرح خم شد و از زمين بلندش كرد و گفت هيس! پاشو تيمسار خوب نيست! بلند شو! بلند شو! بعد از چند دقيقه بختيار آمد توي كابين. ما هنوز موتورها را روشن نكرده بوديم. شاه جلو نشسته بود و بختيار از پشت آمد. بختيار فكر ميكرد پشت شاه هم چشم دارد! چون سه بار از پشت سر بهشاه تعظيم كرد. شاه از نيمرخ روي شانة خودش را ميديد. تعظيم سوم بختيار را ديد و گفت چيه؟ بختيار گفت: قربان جان نثار آمدهام… شاه دستش را از روي شانهاش آورد كه دست بدهد. بختيار سه بار دستش را بوسيد و گذاشت روي پيشانيش. شاه گفت همان كارهايي را كه بهت گفتم بكن! بختيار گفت چشم! حتماً! خيالتان جمع باشد!
رفتم موتورها را روشن كردم و راه افتاديم. هواپيما را پر از بنزين كرده بوديم. وزنمان زياد بود. از باند11 كه نزديك كرج بود درخواست كردم از آنجا بلند شوم. شاه از من پرسيد چرا؟ از اينجا كه نزديكتر است! گفتم وزن هواپيما سنگين است، نزديك بهحداكثر است، هواپيما هم شيب دارد، زودتر بلند ميشود، آن طرف سربالاست. گفت نميشود از اين طرف رفت؟ گفتم مطمئن نيست. از آن طرف بلند شويم بهتر است. ديگر چيزي نگفت و ما بلند شديم. ده دقيقه بعد از پرواز بلند شد، رفت عقب. البته موقع بلندشدن فرح آمده بود پشتش و از پشت بهمن اشاره ميكرد و با حركات دست و دهان نشان ميداد كه مواظبش باش! مواظبش باش! شاه متوجه شد و برگشت بهفرح چيزي گفت. فرح يك جمله فرانسوي گفت و شروع كردند بهفرانسوي صحبت كردن. من ديگر چيزي نفهميدم.
پرواز تا نزديك مصر ادامه يافت. شاه آمد در كابين. گفتم پيش رويمان سد اسوان است نبايد بهآن نزديك شويم. نگاهي بهمن كرد و چيزي نگفت. فكر كردم بد گفتهام و نشنيدهاست. دوباره گفتم اينجا سد اسوان است و ضدهوائياش آتش بهاختيار است. يعني براي حفاظت سد هرچه كه رد شود بدون كسب اجازه ميزند. نبايد نزديك شد. يك نگاهي كرد و گفت شنيدم! ما را نميزند! و بهپرواز ادامه داد. ديدم خيلي داريم بهسد نزديك ميشويم. فرامين را گرفتم و پيچيدم بهراست. يك نگاه غضب آلود بهمن كرد. گفتم ميزند! اين سرباز صفر است ميزند! بهاو گفتهاند بزن و او ميزند! دستپاچه شد و گفت خيلي خوب! خيلي خوب! مقداري كه دور شديم دستم را از روي فرامين برداشتم و بهپرواز ادامه داديم تا نشستيم. انورالسادات آمد استقبال. با مراسم رسمي استقبال كردند. چند روزي آنجا بوديم. در آنجا معاون رئيسجمهور آمريكا آمد ديدن شاه. ما هم در هتل بهراديوها گوش ميداديم و اخبار انقلاب را پيگيري ميكرديم كه ببنيم سير حوادث بهكجا رسيده است؟ تا اين كه بهما گفتند شاه ميخواهد برود مراكش. تا روز پرواز كارمان را كرديم و شاه آمد سوار شد. انورالسادات آمد پاي پلهها و خداحافظي كرد و بهش گفت:
«MOHAMD DON.T WORY YOU WILL BACK» (محمد ناراحت نباش بازخواهي گشت) شاه قيافهاش در هم بود و چيزي نگفت و انورالسادات چند بار تأكيد كرد:
« DON.T WORY, DON.T WORY YOU WILL BACK»
شاه آمد بالا و رفتيم مراكش.بعد از رسيدن بهمراكش ما را بردند بههتل. از طريق راديو جريانهاي داخل كشور را تعقيب ميكرديم. در خلال مدتي كه در مراكش بوديم يك بار بهما مأموريت دادند كه برويم بهآمريكا و رضا پهلوي را بياوريم پيش شاه. رفتيم آورديم و بعد هم برگردانديمش. آن موقع رضا پهلوي در دانشكدة خلباني نيروي هوايي آمريكا بود و داشت دوره ميديد. جريان ادامه داشت تا اين كه گفتند امام خميني بهايران آمد. يك مقدار با بچهها صحبت كرديم و قرار شد برگرديم. شاه قصد اقامت در مراكش را داشت. هنگام پرواز از تهران دو هواپيما بوديم. يكي رزرو بود كه دنبال ما ميآمد. آن هواپيما بعد از چند روز برگشت! هواپيماي ما كهاسمش شاهين بود باقي ماند. بهمن گفتند بقيه كرو را بفرست بهاسپانيا از آنجا سوار شوند بروند اما خودت بمان. قبول نكردم و گفتم بايد بيايم صحبت كنم.رفتم با شاه در يكي از كاخهاي ملك حسن صحبت كرديم. يكي از گارديها هم حضور داشت. شاه گفت هواپيما را با شما اينجا نگه ميداريم بقيه برگردند. بهدروغ گفتم اين هواپيما مال دولت ايران است و چون ثبت دولت ايران است هيچ جا اجازة پرواز ندارد. ضمن اين كه هواپيما چون نوع707 است، هزينة نگهداريش بي اندازه بالا است. شاه نميدانست كه هواپيما ثبت دولت ايران نيست و مال خودش است. يعني نام مالك هواپيما محمدرضا پهلوي بود. بهقدري مال و ثروت و چندين هواپيماي كوچك و بزرگ داشت كه نميدانست اين هواپيماي707 مال خودش است. گفت خيلي خوب پس برويد هواپيما را بگذاريد اسپانيا و خودت برگرد! گفتم خودم هم ميخواهم بهايران برگردم! گفت من راجع بهشما با ملك حسن صحبت كردهام. ايشان بهخلباني مثل شما احتياج دارد. گفتم مايلم بهايران برگردم. گفت اگر هم نخواهي با ملك حسن كار كني ملك حسين هم در جريان كار شما هست و ميتوانيد برويد براي ملك حسين پرواز كنيد. چون بهاو گفتهام كه شما خلبان خوبي هستيد! گفتم اگر خلبان خوبي هستم مال حسن و حسين نيستم. مال مردم ايرانم. با پول آنها خلبان شدهام! شاه گفت مال كي؟ گفتم ببخشيد ملك حسن و ملك حسين. شاه يك لحظه مكث كرد و گفت نخواهي با اينها بپري ميتواني بماني اينجا با همين درجه سرهنگي در ارتش مراكش كار كني. گفتم من مايلم برگردم. باز مكث كرد و گفت ميتواني در اينجا در ايرلاين مراكش باشي. باز هم گفتم من مايلم برگردم بهكشورم ايران. گفت اصلاًً ميتواني همين طوري باشي من تأمينت ميكنم. گفتم متأسفم! ميخواهم بروم ايران. اينرا كه گفتم، گفت اميدوارم هميشه بهكشورت خدمت كني.آمدم و بهساير پرسنل هواپيما گفتم برويم! گفتند ما ميرويم؟ گفتم نه همه با هم ميرويم. آن موقع خواهرم در آمريكا در كنسولگري تگزاس كار ميكرد. زنگ زدم و بهاو گفتم من ميخواهم يك چنين كاري بكنم كه هواپيما را برگردانم بهايران. شما هم بهمقامات خبر بده ما ميخواهيم چنين كاري بكنيم.
برگشتيم بههتل. تعدادي از همراهان و گارديها آمدند نزد من. يك نفر گفت من نمايندة ساواك در مراكش هستم. مرا هم با خودتان ببريد. گفتم من شما را نميبرم چون ساواكي هستي. گفت من فلاني هستم. گفتم متأسفم نميبرم. بعد محافظين مخصوص شاه و پيشخدمتش جمع شدند كه ما هم ميخواهيم بهايران برگرديم. گفتم بهيك شرط شما را ميبرم. كساني را ميبرم كه دستشان بهجنايت آلوده نيست و كسي را نكشتهاند. اگر هركدام از شما كسي را كشته باشد من نميبرم. جالب اين كه همة پيشخدمتها و يك خانم خدمتكار گفتند ما كسي را نكشتهايم. همهشان قرار شد بيايند. تنها يك نفر باقي ماند بهاسم شهبازي كه گفت من نميآيم. ولي دليلش را نگفت. او فردي كاراتهباز بود و بهطوري كه ميگفتند خيلي هم برو برو داشت. سوار هواپيما شديم و برگشتيم بهايران.وقتي سوار شديم اول از همه آرم دربار سلطنتي را برداشتيم و يك آيه قرآن چسبانديم. همافري كه مكانيسين هواپيما بود باغشاهي نام داشت. او هفتة آينده قرار ازدواج داشت. يك قرآن نفيس هميشه در هواپيما بود. قرآن را دادم بهاو و گفتم اين هم كادوي عروسي تو است. گفت اين خيلي گران است. گفتم اين كادو عروسي تو. بعد يك مقدار زيادي مشروب الكلي گران قيمت بود كه همه را خالي كرديم توي توالت. در فرودگاه مهرآباد اجازه نشستن گرفتيم. بهما گفت برويد ته باند. رفتيم. سه چهار ماشين آمد دور و بر ما و با افراد مثلاً گروه ضربت ما را محاصره كردند. سلاحهايشان را بهطرف ما نشانه رفتند. اشاره كردم كه سلاح را بياورند پائين و گفتم بابا قميت هواپيما 100ميليون تومان بيشتر است! تير ميزنيد خراب ميشود! آنها تا من را ديدند شناختند. حدود 16-17نفر بوديم. ما را بهاتاقي در مدرسه رفاه بردند.. پسر بازرگان آمد با ما صحبت كرد. نفرات همراهم را نميشناخت. پرسيد: اينها كي هستند ؟ گفتم اينها گارديها و يا خدمة شاه هستند. با اين شرط اينها را آوردهام كه جنايتي نكرده باشند. بهخودشان هم گفتهام كهاگر كسي، كسي را كشته با من نيايد. اما اگر جنايتي نكردهايد تضمين هم ميكنم كه با شما كار نداشته باشند. بنابراين قبل از هرچيز اعلام ميكنم هركدام از اينها را بخواهيد دست بزنيد يا اعدام كنيد اول بايد من را بزنيد. براي اين كهاينها قول داده و تضمين دادهاند كه قتلي انجام ندادهاند. گفت نه كاريشان نداريم. بعد پرسيد سؤال و جواب كه ميتوانيم بكنيم؟ گفتم بله. گفت يكي دو ساعت از همه سؤال ميكنيم كه چه شد و چه نشد. هر نفر را بهيك نفر سپردند. رفتيم در اتاقهاي جداگانه و ما هم برايشان توضيح داديم. بعد از سه چهار ساعت آزاد شديم و من رفتم پايگاه مهرآباد.
چند ساعت بعد ديدم يك جوان رشيد با سلاحي در دست دم در است. گفتم بفرماييد. گفت من را دادگاه انقلاب فرستاده كه محافظ شما باشم تا سلطنتطلبها شما را نزنند. گفتم خيلي ممنون بيا تو چاي بخور! ولي من محافظ نميخواهم يك سلاح از پايگاه ميگيرم خودم از خودم محافظت ميكنم. با اصرار او را رد كردم. بعد هم رفتم در گردان خودم و شروع بهكار كردم.چند روز بعد دژبان دم در تلفن كرد كه چند نفر آمدهاند ميخواهند شما را ببينند و ميگويند گارديهاي سابق بودهاند. گفتم بگو بيايند داخل. ديدم تعدادي از كساني هستند كه آنها را برگردانده بودم. شيريني آورده بودند. نشستيم بهگپ و تعريف و خوشحالي. چند روز بعد باز چند نفر ديگر آمدند و همين قضيه تكرار شد. از آنها خواهش كردم كه از اين كارها ديگر نكنند. بعدها شنيدم چند نفرشان رفتهاند مغازه باز كرده و كارشان هم خيلي خوب است
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 468]