تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):رجب نام نهرى است در بهشت از شير سفيدتر و از عسل شيرين‏تر هركس يك روز از ماه رجب ر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837855305




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سينما - نااميد شده‌ام


واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: سينما - نااميد شده‌ام


سينما - نااميد شده‌ام

سيدمحمدرضا فهميزي:يادم است وقتي 16، 17 سال پيش در دانشگاه رشته ارتباطات مي‌خواندم دكتر محسنيان‌راد در كلاس‌هاي مباني ارتباط جمعي يك جمله معروفي داشت كه بارها تكرار مي‌كرد: «معني در پيام نيست در درون انسان‌هاست» يعني مثلا آدم‌ها از يك موجود زنده مانند سگ معاني متفاوتي دارند به‌همين خاطر است كه برخي آن را حتي در خانه خود نگه مي‌دارند و برخي هم آن را نجس مي‌دانند. طبيعتا اين قاعده در مورد مفاهيم غيرمادي هم مثل: خوشبختي، نجابت، محبت و... هم صدق مي‌كند. وقتي دلارام كارخيران يكي از مستند‌سازان موفق معاصر كشورمان در گفت‌وگويي كه با هم داشتيم از حضورش در ساعت سه‌نيمه‌شب در محله دروازه‌غار براي ساخت يكي از فيلم‌هايش درباره پسربچه‌هاي خياباني و تجربيات مشابهي در ساير فيلم‌هايش كه درباره: زنان خياباني، مبتلايان ايدز، بيماران رواني و... سخن مي‌گفت بار ديگر صحت آن جمله معروف دكتر محسنيان برايم ثابت شد. چون آنهايي كه حتي يك بار به دروازه‌غار رفته‌اند مي‌دانند كه حتي روز روشن هم چندان جاي امني نيست. آن وقت يك دختر نيمه‌هاي‌شب به چنين جاي خطرناكي برود و حتي با آدم‌هاي اينجا يا محله ديگري مثل: خاك سفيد ارتباط دوستانه برقرار كند.شايد ديگران او را غيرعادي بدانند شايد هم او ديگران را. اما به‌هرحال معني در پيام نيست.

فيلمسازي را از چه زماني آغاز كرديد؟
من ليسانس تدوين و فوق‌ليسانس سينما از دانشكده سينما تئاتر دانشگاه هنر هستم و به اين خاطر تدوين زياد انجام مي‌دادم. اولين فيلمم در سال 77 كار افتضاحي بود درباره فروشنده‌هاي كليه كه با دوربين پاناسونيك 9000 فيلمبرداري شده بود. اما اولين كارم كه به‌طور جدي مطرح شد مستندي به نام «دوزخ اما سرد» بود كه پايان‌نامه ليسانسم هم بود. (البته كودك ديروز خيال هم پايان‌نامه كارشناسي ارشدم بود) اين فيلم خيلي سروصدا به پا كرد چون آن موقع (سال 79)هنوز خيلي چشم مخاطب به ديدن فيلم‌هايي تا اين حد عريان عادت نكرده بود.
عريان يعني چي؟
يعني فيلم خيلي چرك و كثيفي بود كه در قالب مستند گزارشي درباره پسربچه‌هاي خياباني ساخته شده بود. هيچ فيلمبرداري حاضر نشد تصويربرداري آن را بپذيرد و خودم ناچار شدم با يك دوربين هندي‌كم اين كار را انجام دهم. دستيارم دختري از همكلاسي‌هايم، لوكيشن‌ام ميدان‌غار و زمان فيلمبرداري هم سه‌نيمه شب بود. حتي يادم است شرايط ما اين قدر ابتدايي بود كه تيتراژ ابتدايي را با ماژيك نوشتيم و روي دوربين ساخته شد نه با نرم‌افزارهاي تدوين بنابراين فيلم در واقع مزد جسارتش را گرفت و در جشنواره‌هاي فيلم كوتاه تهران و مستند كيش هم اول شد.
فيلمنامه داشتيد يا بر مبناي طرحي كلي كار مي‌كرديد و شكاري مي‌گرفتيد؟
نه من هميشه فيلمنامه مي‌نويسم بنابراين دقيقا مي‌دانستم مي‌خواهم چه كار كنم منتهي به‌طور كامل هم خودم را محدود نكرده بودم كه اگر اتفاق جديد و جالبي صورت نگيرد اما تقريبا فيلم همان سيري را داشت كه فكر مي‌كردم. بخشي از فيلم در خانه سبز (كه آن موقع فعال بود) مي‌گذشت و درباره بچه‌هايي بود كه از خانه فرار كرده و به آنجا پناه آورده بودند بخش ديگرش هم در خود دروازه‌غار بود. ضمن اينكه از جلسات سوم، چهارم فيلمبرداري هم مددكاري به نام آقاي رحيمي از خانه سبز به ما پيوست كه خيلي كارها را راحت‌تركرد. فيلم خيلي برهنه بود يعني مثلا نشان مي‌داد يكي در حال تزريق است يكي مي‌آمد دنبال يه بچه 10ساله و او را با موتور مي‌برد و...
چرا اين موضوع را انتخاب كرديد؟
خيلي تصادفي. يكي از دوستانم گفت كه جايي به نام «خانه سبز» وجود دارد كه بچه‌هاي فراري را نگهداري مي‌كند و خيلي بچه‌هاي جالبي هستند بيا برويم ببينيم كه رفتيم البته او ديگر پيگيري نكرد. اما من دوست داشتم ببينم در زمينه آسيب‌هاي اجتماعي چه كار مي‌شود كرد، چطور مي‌توان در يك ساخته مستند به بيان و فرم جديدتري رسيد و به‌ صورت عميق‌تري به قضايا نگاه كرد كه اين پروسه تا آخرين فيلمم (كودك ديروز خيال) تقريبا 10 سال طول كشيد.
كارهاي بعدي چه بودند؟
كارهاي جدي‌ام يكي مستند داستاني كوتاهي به نام «بعد از هشت»، درباره مهاجران افغاني كشورمان بود كه در جشنواره فيلم كابل خيلي مورد استقبال قرار گرفت. سپس‌ «داغ» را ساختم كه با توجه به اينكه من ليسانسم در رشته مونتاژ بود تجربه خيلي خوبي برايم شد چون خيلي دوست داشتم بدانم تدوين بر اساس غالب بودن گفت‌وگو بر تصوير و اينكه با ديالوگ فيلم را پيش ببريم چگونه است.
در واقع همان مستندهاي مصاحبه محور؟
بله منتهي با اين تفاوت كه اينگونه مستندها شايد خيلي روي ريتم كار نمي‌كنند در صورتي‌كه من در «داغ»خيلي روي ريتم كار كردم و به همين خاطر از همان اول تاكيد داشتم كه فقط كلوز‌آپ بگيرم چون مي‌خواستم بدانم كه وقتي مخاطب 45 دقيقه كلوزآپ مي‌بيند چه واكنشي نشان مي‌دهد به‌هرحال تجربه‌اي بود اما بعدا طي فرآيندي ذهني كه برايم ايجاد شد به سمت كارهاي تلويزيوني رفتم كه خيلي هم خوب بودند و سه فيلم 40 دقيقه‌اي درباره برخي پيشرفت‌هاي پزشكي آن سال‌ها از جمله: جراحي نخاع، پيوند نخاع با سلول‌هاي شوان، داروي اي مود براي ايدز و دارويي براي ديابت ساختم كه البته كار نخاعش متفاوت بود اما آن دو تاي ديگر هم قابل قبول بودند.
اشاره كوتاهي به موضوع‌شان مي‌كنيد؟
«بر بال‌هاي بلند اميد» درباره پروژه‌اي تحقيقاتي بود كه با استفاده از پيوند سلول‌هاي «شوان» از پاي خود مريض باعث مي‌شدند كه اين سلول‌ها در محل ضايعه نخاعي جوانه بزنند و در نتيجه بيماري كه ضايعه نخاعي دارد آرام آرام بتواند بخش زيادي از توانايي‌هايش را به دست آورد. «بهاي زندگي» مستندي آموزشي درباره ايدز، راه‌هاي انتقال و روش‌هاي پيشگيري از آن بود و قرار بود كه اين قدر دراماتيك باشد كه حتي در يك شهرستان دور هم مخاطب به تماشاي آن بنشيند. اما به خاطر تابوهاي عجيب و غريب، مميزي‌هاي خشن و فيلترهاي زيادي كه در تلويزيون وجود داشت سختي‌هاي زيادي سر آن كشيديم مثلا در فيلمي كه راجع به يك بيماري مرگبار مهمي ساخته مي‌شد حق نداشتيم درباره راه‌هاي انتقال اين بيماري توضيح دهيم. يادم نمي‌رود وقتي پس از زحمت و تلاش زياد آدمي را كه از راه تماس جنسي ايدز گرفته بود در شيراز پيدا كرديم (چون در تهران كه ظاهرا همه فقط از طريق خون آلوده ايدز مي‌گيرند!!) و با چه مكافاتي مجابش كردم كه جوري فيلمبرداري مي‌كنيم تا تصويرت را تشخيص ندهند بيا و بگو كه چطور ايدز گرفتي. او هم پذيرفت و كار فيلمبرداري و تدوين شد اما گفتند اين را در بياوريم و به‌جايش بازيگر بگذاريم گفتم اگر مشكل اين جمله است يك بحث است اما اگر مشكل اين جمله نيست اينكه يك فرد مبتلا اين حرف را بزند طبيعتا خيلي حس و تاثير‌گذاري‌اش بيشتر است تا بازيگر. فكر مي‌كنيد چه جوابي دادند؟ گفتند بگوييد آدم بي‌ريش اين صحبت‌ها را بكند. به‌هرحال نكات بانمكي براي اين فيلم اتفاق افتاد اما نهايتا آخرش كوتاه آمدند چون يا آمارهاي غيررسمي به گوش‌شان رسيده بود يا شايد چون يك داروي موثر را مي‌خواستند معرفي كنند برايشان مهم بود.
در واقع تبليغ داروي «‌اي مود» بود؟
بله اما فقط پنج- شش دقيقه آخرش تبليغ اين دارو بود و بقيه‌‌اش اطلاع‌رساني درباره خود بيماري بود تا مخاطب را كمي بترسانيم اما نه به‌‌نحوي كه انگ و تبعيضي كه در مورد اين بيماران در جامعه وجود دارد بيشتر شود به‌همين خاطر در جاي‌جاي فيلم شما مي‌بينيد كه پزشك يا فيلمبردار بيمار را لمس مي‌كند و حتي با هم چاي مي‌خورند. خوشبختانه بعدا از روي بازخوردهاي فيلم متوجه شدم كه مخاطب هم اين حس را درك كرده و تا حدي ترسش ريخته است. كار بعد هم «زخم‌هاي شيرين» درباره داروي «آنجي پارس» بود كه براي زخم پاي بيماران ديابتي استفاده مي‌شد و فرمي فانتزي داشت كه من خيلي دوست داشتم. اين مجموعه كارهاي تلويزيوني من بود. سال 82 مستند «ما بيرون زمان ايستاده‌ايم» را ساختم كه البته فاصله زيادي با مستندهاي گزارشي داشت. شايد بتوان آن را پلي بين كارهاي قبلي من و كودك ديروز خيال دانست. كاري بود درباره سه مددجوي اچ‌آي‌وي مثبت كه گرچه هيچ مشكل مغزي نداشتند اما به دليل نگاهي كه در جامعه نسبت به بيماران ايدزي وجود دارد در آسايشگاه رواني زندگي مي‌كردند چون نه خانواده نه محيط كار و نه جامعه هيچكدام آنها را نمي‌پذيرند.
ما بدون اينكه هيچ اشاره‌اي به بيماري اين سه نفر بكنيم فقط فضاي يك روز آسايشگاه را نمايش داديم منتهي با اين ويژگي كه همه جا اين آدم‌ها ديده مي‌شدند نهايتا در آخر فيلم در يك جمله خودشان را معرفي مي‌كنند اما در طول فيلم از طرز صحبت كردن‌شان و اينكه خودشان را از آن مجموعه بيماران رواني جدا مي‌كردند متوجه مي‌شويد كه اينها هيچ مشكل رواني ندارند.
فيلم نريشني هم داشت كه يكي از بيماران رواني آن مجموعه كه دختري بود مي‌خواند و متن آن تركيبي از مجموعه مصاحبه‌هايي بود كه من از اين بچه‌ها گرفته و تعمدا سانتي مانتاليسم ادبي خيلي بدي در آن تزريق كرده بودم كه به‌صورت انشاي ادبي خيلي‌خيلي بدي درآمده بود به نحوي كه آدم از ديدن اين فيلم حالش بهم بخورد. كلا فيلم خيلي آنارشيستي بود و الان كه خودم نگاهش مي‌كنم مي‌گويم عجب فيلم ديوانه‌اي است! چرا اين شكليه!
واقعا چرا؟
شايد چون در هيچ كدام از قالب‌هاي شناخته شده نمي‌گنجيد. نه گزارشي بود و نه زيبا. نمي‌دانم چرا اينجوري بود با خودم لج كرده بودم يا با تهيه‌كننده؟ تدوين نادرست، نريشن بد و... همه براي اينكه يك فضا و حس كلي را منتقل كند كه از نظر من و خيلي‌هاي ديگر كرده بود. اما اگر مي‌خواستي به جزئياتش نگاه كني خيلي بدت مي‌آمد
معمولا كساني كه سينما مي‌خوانند اگر فيلمسازي را دوست داشته باشند در درجه اول داستاني را ترجيح مي‌دهند. مي‌خواستم بدانم اصلا چرا سينما را انتخاب كرديد؟ و چرا بعد از آن مستند را؟
من يك سيري را طي كردم يادم است دوران دبيرستان براي گير آوردن بليت‌‌هاي جشنواره فيلم فجر با آن صف‌هاي طويلي كه آن موقع بود چه بيچارگي‌هايي داشتيم. از طرفي ويدئو هم كه هنوز آزاد نشده بود و فيلم‌هاي خوب خيلي سخت‌گير مي‌آمد اما واقعا نمي‌دانم اين سينما چه جادويي داشت كه مرا اسير خودش كرد.
اين عشق به سينما ريشه‌اش در كجا بود؟
شايد برايم جالب بود كه كتاب‌ها تصويري شدند. چون من بچه كه بودم بر خلاف الان خيلي كتاب مي‌خواندم يعني از سن خيلي پايين مطالعه را شروع كرده و كلاس دوم، سوم ابتدايي كه بودم كتاب‌هاي گنده‌تر از دهنم زياد مي‌خواندم. نمي‌دانم چرا اما هميشه قصه‌ها را مي‌ديدم و همه چيز برايم تصويري بود. اصولا هم حافظه شنيداري و ديداري‌ام خيلي قوي‌تر بود به‌همين خاطر معدلم هميشه خيلي خوب بود اما تا دوم، سوم دبيرستان شعور اينكه بايد درس بخوانم را نداشتم چون فكر مي‌كردم معلم توضيح مي‌دهد تو هم با دقت گوش مي‌دهي و بعد امتحان مي‌دهي اما وقتي نزديك كنكور شد دوروبرم را نگاه كردم و ديدم بقيه شب امتحان كارهاي ديگري هم مي‌كنند. به‌هرحال ديپلم كه گرفتم بدبختانه سال اول برق قبول شدم كه به اصرار خانواده رفتم و(با خنده ادامه مي‌دهد) سه- چهار سالي عمر گرانمايه را آنجا گذراندم.
رشته‌تان رياضي بود؟
بله اما سال آخر رفتم تجربي.
4 سال رفتيد مدرك نگرفتيد؟
آره چون سينما قبول شدم.
ماهي را به دم رسانديد و رها كرديد؟
خيلي هم به دم نرسيد چون واحدهايم خيلي نامنظم شده بود مثلا واحد ترم آخر را داشتم اما واحد ترم سه هم مانده بود كه كنكور دادم و اول هم تئاتر قبول شدم سال بعدش تغيير رشته دادم رفتم سينما چون هميشه سينما را دوست داشتم و برايم جذاب بود با اينكه اعتماد به نفسش را نداشتم و اصلا فكر نمي‌كردم كه بتوانم.
شما كه به قول خودتان ذهنتان پر از قصه بود چرا مستند را انتخاب كرديد؟
واقعا نمي‌دانم چطور شد كه مسيرم به سمت مستند كشيده شد البته مستند را دوست داشتم. رها كردن برق هم شاهدي بر اين مدعا بود كه آدمي نيستم كه چيزي را كه دوست نداشته باشم ادامه دهم.
مستند هم شاخه‌هاي مختلفي دارد شما چرا زوم كرديد روي آسيب‌ديدگان اجتماعي؟
شايد خيلي از آدم‌هاي ديگر نسل من هم كه كمي شرايطشان شبيه من بود همين انتخاب را مي‌كردند. من در محله‌اي بزرگ شدم (سمت ميدان انقلاب) كه از همان كودكي اعتياد را در كوچه‌ها به چشم ديدم. وقتي انقلاب شد من قشنگ يادم است كله مي‌كشيدم آدم‌ها را تماشا مي‌كردم احيانا گاهي وقت‌ها تيراندازي مي‌شد و كسي هم كشته مي‌شد. تصاويري كه من از شش - هفت سالگي‌ام در ذهنم هست تصوير دست خونين روي دروديوار ميدان انقلاب است. مادر من پرستار است و زمان جنگ براي ماموريت به اهواز رفته بود. موقع موشكباران سه طرف خانه ما را زدند. يادم است 15-14 سالگي براي يادگيري كمك‌هاي اوليه دوره‌اي را در بيمارستان هاشمي‌نژاد (مركز تخصصي كليه) كه مادرم كار مي‌كرد گذراندم و تو موشكباران چون همه فرار كرده بودند و سه ساعت دكتر را پيج مي‌كردند، خبري نبود درحالي‌كه بيمارستان پر از مجروح جنگي بود مترون بيمارستان به مادرم گفت دخترت كه اينجا آموزش ديده حالا وقتش است بيايد كمك كند. به‌هرحال تصاوير ذهني من از كودكي همه حاكي از درد و رنج و معضلات اجتماعي مثل: اعتياد، بيماري، بي‌ثباتي و... بود. هرگز نمي‌دانستي فردا يا اصلا يك لحظه بعد چه اتفاقي مي‌افتد. كنكور داشتي موشكباران مي‌شد و امتحان و مدرسه و همه چيز تعطيل مي‌شد. يكي از خاطراتي كه من هرگز فراموش نمي‌كنم مربوط به زمان موشكباران تهران است. شهر آنقدر خلوت بود كه من با چشم بسته از عرض خيابان رد مي‌شدم چون اصلا ماشيني نبود. هيچ‌وقت حس آن بادهايي كه به صورتم مي‌خورد از خاطرم نمي‌رود. اينها عواملي بود كه فكر مي‌كنم باعث گرايش به سمت مستند شد؛ رويدادهاي انساني واقعي به جاي قصه.
جاهايي كه شما براي فيلمبرداري رفتيد جسارت خيلي زيادي مي‌خواهد. بي‌اغراق شايد خيلي از آقايان در روز روشن هم جرات نكنند چنين جاهايي بروند با توجه به اينكه خانم‌ها معمولا جسارت كمتري از آقايان دارند شما چطور جرات مي‌كرديد به چنين جاهايي برويد؟
اين تصور خيلي اشتباهي است. به‌علاوه اين آدم‌ها ترس ندارند. تنها كافي است رفتار محترمانه‌اي كه صادقانه و خالصانه باشد با آنها داشته باشي و بدانند نمي‌خواهي اذيتشان كني. اين را هم همان اولش مي‌فهمند كه آيا داري اداي احترام‌گذاشتن را در مي‌آوري يا احترامت صادقانه است. تا حالا نشده براي من اتفاقات بد و غير قابل كنترلي بيفتد البته چرا مثلا شده طرف حالش خوب نبوده، خمار بوده كتك كوچولويي به فيلمبردار هم زده يا تهديدي هم با چاقو كرده اما خيلي جدي نبوده و حتي دو روز بعد كه ما همان جا كار مي‌كرديم و حالش بهتر بوده معذرت‌خواهي هم كرده است. خود من سر فيلم دوزخ اما سرد به خيلي از بچه‌ها قول داده بودم كه چهره‌شان را نشان نمي‌دهم و به قولم هم پايبند بودم يكي از دلايلي هم كه آنها به من اعتماد كردند همين بود يا سر فيلم «بهاي زندگي» هم با وجود اينكه آقاي شكري (تهيه‌كننده) فرد بسيار محترمي بود با اين حال من اين ترس را داشتم كه چون كار متعلق به تلويزيون است(نه خودم) شايد زماني دست كسي غير از من و آقاي شكري بيفتد به همين خاطر تمام تصاوير بچه‌ها را به‌صورت فلو فيلمبرداري كردم در نتيجه وقتي آقاي شكري راش‌ها را ديد، گفت اين چه تصويري است كه سر ميز مونتاژ آورده‌اي؟ اما من معتقدم اعتماد بايد واقعي باشد و وقتي قول مي‌دهم بايد به آن عمل كنم. در كل خيلي بستگي دارد به طرز برخورد خودتان، اگر مثل يك انسان آنها را ببينيد مشكلي نخواهيد داشت اما اگر به چشم يك كيس به آنها نگاه كنيد آره، شايد خطرناك هم بشوند.
شما ريشه‌هاي شكل‌گيري سينماي مستند در خودتان ( با محوريت آسيب‌ديدگان اجتماعي) را بيان كرديد اما از هدفتان نگفتيد، اينكه دنبال چه بوديد؟ آيا حرف خاصي را مي‌خواستيد بگوييد؟ يا قضيه تنها ارضاي يك نياز دروني بود؟
فكر مي‌كردم بايد طرح مسئله كنم و مثلا بگويم اين حرف كه بچه‌هاي خياباني كه گدايي مي‌كنند فقط مال كولي‌ها و از منطقه خاك سفيد هستند و خطري تهديدشان نمي‌كند و همه چيز مرتب است، خيلي حرف غلطي است. در واقع وقتي خودم واقعيت را برهنه و عريان ديدم سعي كردم آن را به ديگران هم منتقل كنم چون فكر مي‌كردم همين طرح مسئله خودش يك اتفاق است. اما بعد از آن و در موارد ديگر(مكثي طولاني مي‌كند) الان ديگر فكر نمي‌كنم بتوانم.
چرا؟ مگر در اين فاصله چه اتفاقي افتاده كه به اين نتيجه رسيديد؟
اول فكر مي‌كردم بايد طرح مسئله كرد بعد فكر مي‌كردم اتفاق‌هاي خوبي خواهد افتاد، حساسيت ايجاد مي‌شود و اين حساسيت‌ها مي‌تواند تغييري در وضعيت موجود به‌وجود آورد و باعث فعال‌تر شدن سازمان‌هاي غير دولتي شود تا كمكي براي آن بچه‌ها و آدم‌هايي باشد كه دارند صدمه مي‌بينند. اما الان ديگر تقريبا نااميد شدم و فكر مي‌كنم سينما در بهترين حالت تنها مي‌تواند جريان‌سازي كند كه براي به ثمر رسيدن آن هم نياز به‌ زمان و صبر و حوصله زيادي هست. بعد از «دوزخ اما سرد» و «داغ» و حتي تا حدودي «ما بيرون زمان ايستاده‌ايم» كه مستندهاي برهنه اجتماعي‌اي بودند، ناگهان به خودم آمدم و به اين نتيجه رسيدم كه دارم يك جور نياز و حس لذت‌بخش دزديده نگاه كردن را در مخاطب زنده مي‌كنم كه در نتيجه آن انگيزه تماشاگر براي ديدن فيلم‌هايي شبيه كارهاي من هيچ تفاوتي با انگيزه‌اش براي ديدن يك فيلم پورنو ندارد چون در هر دو هدفش دزدكي نگاه كردن چيزي پنهاني است كه به‌طور طبيعي دستش به آن نمي‌رسد و تابو است.
چطور به چنين طرز فكري رسيديد؟
يك دليل خيلي مهمش مقاله‌اي بود كه به زبان انگليسي خواندم درباره اينكه دوربين مستند چقدر حق دارد به كاراكتر و سوژه نزديك شود. پس از آن به اين نتيجه رسيدم كه بدون اينكه خودم متوجه باشم در جايگاه يك فيلمساز دارم بيشتر كنجكاوي تماشاگر (از نوعي كه گفتم) را ارضا مي‌كنم تا اينكه تفكرش را برانگيزم. اين باعث شد كه من كمي بيشتر روي واكنش‌هاي مخاطبان كارهايم دقت كنم و به مرور فهميدم كه چقدر حرف اين مقاله درست است. مثلا همين فيلم داغ را من شب تا صبح فيلمبرداري مي‌كردم بعد راش‌ها را مي‌گذاشتم كپي شود و خودم پاي تلويزيون چرت مي‌زدم اما مادربزرگ 75 ساله من كه تمام سريال‌هاي تلويزيوني را دنبال مي‌كند و اگر يك ذره هم ساختار فيلم پيچيده شود حوصله‌اش سر مي‌رود، اگر تا دم صبح هم اين راش‌ها پخش مي‌شد بيدار مي‌ماند و نگاه مي‌كرد. براي من خيلي جالب بود كه او چطور 12، 13 ساعت زل مي‌زند به تلويزيون و تصاوير يك فيلم مستند را مي‌بيند بعد كم‌كم ديدم مادرم هم كه مثلا از صبح تا عصر سركار بوده و شب در خانه چرت مي‌زد بيدار مي‌ماند و اين راش‌ها را مي‌بيند. تازه اين در حالي بود كه من آن راش‌ها را اذيت كرده و جاهاي خفن‌ترش را كه بعضا اشاره‌هاي نامربوطي هم داشت، در آورده بودم.
اگر اين استدلال درست باشد پس بايد كلا دور سينماي مستند را خط بكشيد.
نه، سينماي مستند را نه. مستندهاي اجتماعي عرياني مثل داغ.
برخوردهايي كه تا حالا با فيلم‌ها‌يتان شده چطور بوده؟ آيا تاثيري در رسيدن شما به اين طرز فكر داشته است؟
تمام تشويق‌ها براي دوزخ اما سرد شد چون آن سال جوان بودم باعث شد كلي ذوق كنم اما از زماني كه به اين نتيجه جديدم رسيدم خيلي اذيت شدم و برايم تبديل به يك شكنجه رواني شد.
فكر نمي‌كنيد اگر اين تصاوير تنها در ذهن يك نفر سوال ايجاد كرده باشد، شما كارتان را درست انجام داده‌ايد؟
زماني كه من دوزخ اما سرد را در دروازه غار كار مي‌كردم بچه‌هايي بودند كه مثلا مواد فروش يا «سكس وركر» بودند با اين‌حال آدم دوستشان داشت چون تصور كنيد مثلا يك بچه معصوم شش ساله راجع به نشئگي توضيح دهد يا شعرهايي را كه درباره مواد مخدر گفته بخواند يك پسر بچه 10ساله‌اي آنجا بود به نام احسان كه واقعا اگر سفير را مي‌خواستي ببيني اينقدر سخت نبود كه بخواهي احسان را ببيني. از موتور اين افغاني روي موتور آن يكي افغاني بود خلاصه وضع فجيع و افتضاحي بود اما بعد از حدود هفت سال وقتي براي فيلم «بهاي زندگي» دوباره رفتم دروازه غار ديدم كه يكي از آن بچه‌ها در جاده ورامين تكه‌تكه شده، يكي ايدز گرفته يكي اعدام شده، ديگري حبس ابد خورده بود آن يكي را نگه داشته بودند تا به18 سالگي برسد و بتوانند اعدامش كنند يكي آدم كشته بود آن يكي مادرش را كشته بود يكي ديگر پاي سال تحويل خودش را آتش زده بود يكي...
اما اينها كه ماحصل فيلم شما نبود؟
بله، اما دوزخ اما سرد را هم مسوولان، هم هنري‌ها و هم دانشجوها ديده بودند و فيلمي نبود كه ديده نشده باشد. حتي فاجعه‌اي هم برايش اتفاق افتاد كه به بيشتر ديده شدنش كمك كرد بدين صورت كه من در يك سازمان دولتي مترجم بودم.
مترجم چه زباني؟
انگليسي و6 كتاب هم ترجمه كردم كه قصه‌هاي بلندي در ژانر وحشت براي نوجوانان از نويسنده‌اي به نام «استاين» است. يك روز در خانه نشسته بودم كه تلفن زدند و گفتند تعدادي از كانال‌هاي سياسي فارسي ماهواره مثل: «ان‌اي‌ تي‌‌وي» و «چنل وان» دارند اين فيلم تو را نشان مي‌دهند صوراسرافيل هم مدام داشت فحش مي‌داد و اينقدر تلفن مي‌زدند و تقاضاي پخش دوباره آن را مي‌كردند كه تا حدود 30 بار هم پخش شد. منظورم اين بود كه به‌هرحال فيلم كم ديده نشد(حتي به‌صورت غير قانوني و بدون مجوز در ماهواره) اما هيچ اتفاقي براي آن بچه‌ها نيفتاد.
من يك چيزي برايم حل نشد. شما مي‌گوييد فيلم‌هايم ديده شده و برخورد بدي هم با آنها نشده است پس چرا از نمايش معضلات اجتماعي نااميد شديد؟
خب كه چي؟ چه اتفاقي افتاد؟
شما فكر مي‌كنيد هيچ اثري نمي‌گذارد يعني انتظار داشتيد جامعه يك باره زيرورو شود؟
نه، من انتظارم اين نبود اما دست‌كم انتظار داشتم كه وقتي پس از هفت سال دوباره به دروازه غار بر مي‌گردم دست‌كم براي يك نفر اتفاق خوبي افتاده باشد.
شايد شما خبردار نشديد؟
نه، من تقريبا همه را دنبال كرده‌ام اما وقتي شما اين فيلم را براي تعدادي از مسوولان نمايش مي‌دهيد كه آمدند بينند تا كاري بكنند ولي هيچ اتفاقي نمي‌افتد. مخاطب عام هم چه كار مي‌تواند بكند جز اينكه جرياني به‌وجود بيايد و در نتيجه آن معتاد بدبختي كه قبلا مي‌توانست در يك گوشه‌اي تزريقش را بكند ديگر آن را هم نتواند شما چه احساسي پيدا مي‌كنيد؟ نااميد نمي‌شويد؟
اگر امثال شما نااميد شوند وضع بهتر مي‌شود؟
نمي‌دانم، آخر اميدواري من هم حاصلي ندارد چون نتوانستم تغييري ايجاد كنم البته انتظار نداشتم سينما دنيا را متحول كند اين را همان ترم اول دانشگاه فهميدم اما انتظار داشتم دست‌كم يك اتفاق كوچولوي خوبي بيفتد.
اما آن كوچولويي كه مي‌گوييد حتما اتفاق افتاده به‌علاوه تغيير تدريجي است. آب زمان مي‌برد تا از حالت يخ به نقطه جوش برسد. اگر آدم‌هايي كه درد جامعه را دارند (مثل شما) نااميد شوند فرداي آن بچه‌ها چگونه خواهد بود؟
وقتي وارد اين كار مي‌شوي دو كفه وجود دارد يكي مخاطب و اينكه كار تا چه حد مي‌تواند مورد اقبال قرار گيرد و تاثير‌گذار و جريان‌ساز باشد و كفه ديگري كه هميشه در حال بالانس با آن يكي است كفه اتفاقي است كه تو داري آن را تشريح مي‌كني. وقتي فيلمسازي(مثل من) يك سري آدم را مجاب مي‌كند كه خصوصي‌ترين و شخصي‌ترين زواياي زندگي‌شان را بيرون بريزند طبيعتا آن يكي كفه كه نتيجه كار است براي او بسيار مهم خواهد بود. من وقتي مي‌خواستم «دوزخ اما سرد» را بسازم خودم به اين موضوع آگاه بودم كه دارم به نوعي حقوق كودك را زير پا مي‌گذارم چون مثلا من، بچه‌اي كه داشته راحت زندگيش را مي‌كرده مي‌آورم جلوي دوربين و تمام زواياي زندگي‌اش را بيرون مي‌كشم او هم فكر مي‌كند خبري است، ديده مي‌شود، كسي مي‌شود و اتفاق خوبي برايش مي‌افتد. بعد مي‌بيند هيچ اتفاقي نمي‌افتد. من اگر در بي‌بي‌سي اين فيلم را مي‌ساختم حتي مي‌توانستند مرا محاكمه كنند. اما اگر اين كار را كردم به اميد اتفاقي در آن يكي كفه بود. اما وقتي تعادل اين كفه‌ها برقرار نمي‌شود يعني كار من حاصلي نداشته است. بنابراين طبيعي است اگر نااميد شوم و دل بكنم.
با توجه به اينكه ما سابقه داستان‌هاي جنايي‌ـ معمايي را در ادبيات‌مان نداريم و بالطبع سابقه فيلم‌هاي معمايي‌ـ جنايي را هم در سينمايمان نداريم چه شد كه براي فيلم «كودك ديروز خيال» قالب مستند داستاني را با يك داستان جنايي‌ـ معمايي انتخاب كرديد؟ در صورتي‌كه مي‌توانستيد در همان قالب‌هاي شناخته شده و مرسوم مثل: مستند گزارشي يا مصاحبه‌محور اين فيلم را بسازيد.
آن موقع حس من اين بود كه نمي‌خواهم موضوعي را خيلي شفاف بگويم و تماشاگر هم خيلي شفاف ببيند. دوست داشتم اين فيلم تماشاگر را به چالش بكشد و او را درگير كشف ماجرا كند ضمنا اين برايم مسلم بود كه ديگر قطعا نمي‌خواهم مستند گزارشي بسازم و البته اين داستان هم در قالب گزارشي جذاب از آب در نمي‌آمد. اما ماجرا از آنجا آغاز شد كه من گاه‌گاهي به آسايشگاه‌سرايي سر مي‌زدم و با زهره آنجا آشنا شدم، يك بار كه صحبت‌هاي‌مان خيلي طولاني شده بود برايم مي‌گفت خانواده ما خيلي پولدار بود و حتي دو كلفت در خانه داشتيم اما بعدا كه بيشتر دقت كردم متوجه شدم زهره به هر آدم جديدي كه وارد آن مجموعه مي‌شود همين داستان را مي‌گويد چون ترجيح مي‌دهد ديگران او را بر مبناي روياهايش بشناسند درحالي‌كه زندگي واقعي‌اش؛ پدري معتاد و محيط خانوادگي چنان نامناسب بوده كه باعث شد در سن 12، 13 سالگي از خانه فرار كند و آن داستان رويايي را ذهن او به‌طور ناخودآگاه بسازد. زندگي زهره باعث شد اين پرسش آقاي راستين در ذهن من تداعي شود كه «اگر قرار باشد يك امر ذهني مستند شود بايد چه كارش كرد؟»در نتيجه وسوسه نگارش فيلمنامه كودك ديروز خيال در من به وجود آمد. در صحبت‌هاي ديگري كه با زهره داشتم، مي‌ديدم او هميشه نگران اين بود كه عده‌اي مي‌خواهند او را بكشند و حتي اسم هم مي‌آورد.
بر مبناي طبقه بندي مازلو مشكل اصلي زهره احساس ناامني بود نه بيماري رواني بنا براين زهره هم به خاطر اين حس ناامني مدام فكر مي‌كرد كه همه مي‌خواهند او را بكشند. من فكر كردم آدمي كه پنج سال است در آسايشگاه زندگي مي‌كند قاعدتا آدم‌هاي اطرافش هم در روياهايش وجود دارند. اين مجموعه عوامل مرا به سمتي سوق داد كه فضاي ذهني زهره را (كه ديده نمي‌شد) بسازم گرچه خيلي سخت بود مستندي درباره آن بسازي و ادعا كني كه مستند است اما در عين حال هيچكس هم نمي‌تواند ادعا كند مستند نيست. به‌هرحال اينجوري شد كه كم‌كم رفتم سراغ نوشتن كتابش.
پس به‌خاطر فضاي ذهني زهره بود كه يك داستان جنايي را انتخاب كرديد؟
بله. البته من چيزهايي را راجع به اين داستان مطمئن بودم، اينكه نمي‌خواهم بازيگر بياورم و مي‌خواهم از آدم‌هاي اطراف زهره كه در روياي او بودند استفاده كنم كه هر كدام هم نقش خودشان را بازي كنند. اين كار سختي بود كه باعث شد يك سال و خرده‌اي را صرف نوشتن فيلمنامه كنم چون بايد با كلي مددجو سرو كله مي‌زدم.
چند بار فيلمنامه را بازنويسي كرديد؟
11بارش را يادم است. كساني را كه با زهره ارتباط داشتند شناسايي كرديم و تمام روابط واقعي بود، پسري كه در فيلم به‌خاطر زهره خودكشي مي‌كرد در واقعيت هم اين كار را كرده بود چون عاشق زهره بود و از طرف ديگر زهره هم پسر آرايشگر را خيلي دوست داشت. دندانپزشك واقعا دندانپزشك بود و نظري هم به زهره داشت. حالا فكر كن تمام اين روابط متعدد و واقعي را بخواهي در يك روايت غير خطي نسبتا پيچيده درهم ببافي.
با توجه به اينكه ما سنت اينجور داستان‌ها را در ادبيات‌مان نداريم نترسيديد كه داستان خوب در نيايد؟
به نظر خيلي‌ها دوزخ اما سرد فيلم جسورانه‌اي بود اما به نظر خودم با كودك ديروز خيال هيچ تفاوتي ندارد اگر جسارت آن فيلم در مكان فيلمبرداري‌اش بود جسارت اين يكي در همين ساختار كمتركارشده آن است. در هر دو مورد فكر مي‌كردم بايد آن كار را انجام مي‌دادم بالاخره يا خراب مي‌شد يا خوب از آب در مي‌آمد. هيچ‌وقت يادم نمي‌رود سر «ما بيرون زمان ايستاده‌ايم» آقاي شيردل خيلي عصباني بود و مي‌گفت «اين چه فيلم ضعيفي است كه ساختي؟» خب به‌هرحال گاهي هم ممكن است فيلمي آشغال از آب در بيايد اما من اگر آن فيلم را نمي‌ساختم به كودك ديروز خيال نمي‌رسيدم البته عموما از «ما بيرون...»لج‌شان مي‌گيرد اما خودم خيلي از آن كار بدم نمي‌آيد گرچه خيلي آنارشيست است.
در كل هميشه معتقد بودم بايد نترسيد و دل به دريا زد. من بدترين فيلمي كه ساختم سال 77 درباره فروشنده‌هاي كليه و آنقدر افتضاح بود كه حتي خودم هم الان نمي‌توانم پنج دقيقه‌اش را تحمل كنم، بنا براين 64 دقيقه فيلم رفت تو كشوي ميزم. خيلي از دوستاني كه آن موقع در دانشكده از من باسوادتر بوده و بيشتر فيلم ديده بودند، الان كار نمي‌كنند در صورتي‌كه اگر من هم آن موقع مثل ديگران فيلم‌هاي كوتاه يكي، دو دقيقه‌اي مي‌ساختم و جرات نمي‌كردم يك فيلم بلند 64 دقيقه‌اي (هر چند خيلي‌خيلي بد) بسازم ترسم نمي‌ريخت و تجربه عملي كار را پيدا نمي‌كردم كه بدانم در مواجهه با مشكلات بايد چه تصميمي بگيرم. همين باعث شد من بعد از آن كار، «دوزخ اما سرد» را بسازم كه خيلي گل كرد. جسارت لازمه كار ماست.
چيزي كه در كودك... خيلي براي من جالب بود صرف‌نظر از قالب جنايي ‌ـ معمايي داستان مددجوهاي آسايشگاهي بود كه هر كدام نقش واقعي خودشان را در فيلم داشتند و با توجه به اينكه هيچ كدام‌شان به لحاظ رواني آدم‌هاي سالم و نرمالي نبودند اما بازي‌هاي حيرت‌انگيزي از آنها ديده مي‌شد كه گاه در سطح بزرگ‌ترين بازيگران حرفه‌اي بود مثلا در سكانسي كه آنها روي صندلي روبه‌روي دوربين نشسته بودند و درباره بخشي از داستان كه راجع به رابطه‌شان با زهره بود صحبت مي‌كردند، ميميك چهره، مكث‌هاي بين كلمات و نگاه‌هاي‌شان فوق‌العاده بود به‌ويژه پيرمرد دندانپزشكي كه يك جمله كوتاه را شش بار با لحن‌هاي متفاوتي گفت. اين بازي‌ها به استعداد ذاتي خودشان برمي‌گشت يا نتيجه تعليمات و هدايت شما بود؟
در مورد مصاحبه‌هاي رو به دوربين آنها داشتند درباره زندگي خودشان كه مرتبط با روند قصه هم بود حرف مي‌زدند ضمنا پرسش‌هاي ما نيز اينقدر لابه‌لاي حرف‌هاي مربوط به خودشان گم بود كه حس‌شان را از دست نمي‌دادند. علاوه بر اين من بازيگردان بسيار ماهري داشتم به نام «رضا بهبودي» كه از هم‌دانشگاهي‌هايم بود و در حال حاضر هم تئاتر كار مي‌كند. امتياز او اين بود كه ما بسيار با هم هماهنگ بوديم به‌نحوي‌كه با كوچك‌ترين اشاره‌اي منظور مرا مي‌فهميد و در بيشتر از90 درصد موارد بازي مورد نظر مرا به خوبي درآورد، به حدي كه در تمام طول فيلم شايد من سه‌- چهار بار بيشتر ناچارنشدم مداخله كنم.
اين آدم‌ها را كه با توجه به مشكلات رواني‌شان افراد نرمالي نبودند چطور توانستيد هدايت كنيد كه چه كاري بكنند و چه كاري را نكنند؟
برخي‌ها كه واقعا خوب بودند مثل: محمد.
همان كه لنزها و زاويه‌هاي دوربين را خيلي خوب مي‌شناخت؟
نه او شهرام بود، محمد آني بود كه در حمام خودكشي كرد و نقش آقا را بازي مي‌كرد. نگاه خيلي خوبي داشت كه من در بازيگران حرفه‌اي هم كمتر ديده‌ام اما برخي‌ها را هم به هر حال رضا با تمهيدات و روش‌هاي گوناگوني مثل: تداعي، توضيح و... بازي مورد نظر را از آنها در مي‌آورد. در كل اينقدر هم كه فكر مي‌كرديم سخت نبود ضمن اينكه واقعا بچه‌ها در طول كار تغيير كردند، يادم است همزمان با نگارش فيلمنامه اين فيلم كه براي مجله «دوست» هم مي‌نوشتم يك‌بار محمد از من پرسيد: «خانم دلارام شما براي مجله مي‌نويسيد» گفتم آره گفت: «چرا براي ما نمي‌آوريد» (اين كلمات را درحالي مي‌گفت كه اصلا دهانش را باز نمي‌كرد) گفتم: «آخه اين مجله براي نوجوانان است به درد تو نمي‌خورد»گفت: «خب بيار عكساشو تماشا مي‌كنيم» اما همين آدم پس از دو هفته كار كردن صاف مي‌ايستاد و با اعتماد‌به‌نفس مي‌گفت اين پلان را بازي نمي‌كنم زاويه دوربين بد است يا حتي خود زهره اوايل اينقدر خجالت مي‌كشيد كه حتي يك جمله را هم نمي‌توانست درست بگويد اما روزهاي آخر رو ‌به‌روي رضا مي‌نشست پايش را مي‌انداخت روي پايش، دست‌هايش را هم قلاب مي‌كرد فيلمنامه را با همان دو كلاس سوادش مي‌خواند و بحث مي‌كرد. كلا تجربه اين فيلم باعث شد كه من واقعا به «سينما درماني» اعتقاد پيدا كنم.
چقدر اينها خودشان بودند و چقدر كار بازيگردان بود؟
به‌خاطر خصوصياتي كه فيلمنامه داشت من تا جاي ممكن نقش‌ها را نزديك به خود افراد نوشته بودم مثلا دندانپزشك واقعا دندانپزشك بود. محمد واقعا عاشق زهره بود. آرايشگر اصلا كارش آرايشگري بود و بنابراين جلوي آينه گيج نمي‌شد كه چه كاركند اما در كل بازيگران خيلي زحمت كشيدند و تلاش كردند ضمن اينكه گروه من هم خيلي خوب بود و تمام‌شان به بچه‌ها آرامش مي‌دادند. با اينكه 70 درصد كار روي ريل تراولينگ بود اما تصوير‌برداري را اصلا بچه‌ها حس نمي‌كردند چون فيلمبردار من (احسان) آنقدر در مجموعه حل‌شده بود كه اصلا نه ديده و نه احساس مي‌شد و به نظر من بهترين تصاوير را هم گرفت.
كودك ديروز... تا حدي كه مي‌خواستيد ديده شد؟
اصلا. حتي يك سري اتفاقات بامزه‌اي هم افتاد مثلا در جشن خانه سينما پارسال هيات انتخاب فيلم را رد كرد، من زنگ زدم و گفتم من اصلا نمي‌خواهم بگويم فيلمم خوب است اما دست‌كم اين را مطمئنم كه در سايزي هست كه پشت هيات انتخاب جشنواره‌اي نماند البته آنها هم پاسخ قانع‌كننده‌اي ندادند و گفتند به اين نتيجه رسيديم كه خوب نيست، به‌همين خاطر امسال ديگر آن را به جشن خانه سينما ندادم. ضمنا اين فيلم به خاطر ساختار غيرمتعارفش بيشتر جايگاه بحث‌هاي تئوريك شد تا اينكه ديده شود، يعني دعوايي راه افتاد كه اصلا مستند هست يا نيست.
امكان نمايش آن در تلويزيون يا جاهاي ديگر وجود ندارد؟
تلويزيون با توجه به مميزي‌هايي كه دارد قطعا اين كار به دردش نمي‌خورد، براي جاهاي ديگر هم من دستي به يك سري از آدم‌ها نشان دادم مثل يك فيلمنامه‌نويس‌هاليوودي يا در سفري كه در چارچوب يك برنامه تبادل فرهنگي داشتم فقط كودك ديروز... را به‌خاطر ساختارش برده بودم برايم جالب بود آقاي «كرك اليس» كه با كاپولا فيلمنامه مي‌نويسد كلي ا‌ي‌ميل براي من زد و درباره جزئيات روايت با من بحث و جدل مي‌كرد اما كلا اينجا خيلي درباره‌اش بحث نشد.
فيلم مال چه سالي است؟
پارسال، 86.
چرا نامجو را براي تيتراژ پاياني فيلم انتخاب كرديد؟
من دانشگاه هنري‌ام و محسن نامجو را از سال‌ها پيش مي‌شناختم؛ زماني كه من ترم يك بودم و براي تماشاي كنسرت‌هاي او كه در دانشگاه برگزار مي‌شد مي‌رفتم، بنابراين با توجه به شناختي كه از او داشتم و احترامي كه برايش قائل بودم اعتقاد داشتم هيچكس غير از او نمي‌تواند موسيقي اين فيلم را بسازد.
برنامه‌اي براي آينده داريد؟
من تازه حدود دو ماه است از قرض‌هايم بابت كودك ديروز... راحت شدم اما يك فيلمنامه بلند نوشتم و به آقاي صدر عاملي داده‌ام.
موضوعش؟
در چارچوب همان علايق قبلي‌ام.
 يکشنبه 21 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[مشاهده در: www.iribnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 317]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن