واضح آرشیو وب فارسی:قدس: نگاهي به تفكر عاشقانه در غزل حافظ: حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
*محمدرضا شالبافان
شايد در طول قرون متمادي، شعر فارسي پس از سلطه زبان فارسي يعني در همان قرن سه و چهار هجري به بعد، حافظ تنها شاعر بزرگي باشد كه همه جانبه مديون غزل است و غزل را مديون خود كرده است.
همه «تماميت» رند شيراز كه در قرن هشت، اتفاقي جاودان را در شعر فارسي رقم زد، غزل است. نه دو مثنوي، نه چند رباعي و قصيده براي شهرت و قدرت نمايي محمد شمس الدين حافظ شيرازي كاري نكرده اند. اما اين غزل در دستان حافظ، همان تكه هاي ظريف و رمانتيك شعر عربي و عبري نيست كه قرار است تنها به مغازله و داد و ستاندن دل اختصاص بيابد.
همان گونه كه مي دانيم، در عشق سنتي فارسي كه نزديكي زيادي به عشق افلاطوني دارد، جايگاه عاشق و معشوق كاملاً از بالا به پايين است و عاشق حق اعتراض از فراق را ندارد و تنها با اندكي ارفاق مي تواند از سرنوشت گلايه كند و تنها دستاويزش، صبر است.
البته بايد به اين نكته توجه داشت كه اين موقعيت نمادين عشق سنتي تقريباً در نگاه هيچ كدام از شاعران بزرگ فارسي رخ نداده است. اما از طرف ديگر، هيچ كدام از شاعران پارسي گوي به اندازه حافظ از اين موقعيت تعريف شده عدول نكرده اند؛ هر چند اين عدول هيچ گاه راه را از اتوبان عاشقي به جاده خاكي نمي كشاند.
شعرهاي عموماً محاوره اي كه اين روزها به ذهن جامعه تزريق مي شود و تنفر از معشوق را فرياد مي زند، اصلاً در تعريف عاشقانه سرايي فارسي نمي گنجند. شعرهايي كه البته به عقيده نگارنده ارزشمندند، چراكه به جنبه اي حقيقي و روانشناختي از عشق مي پردازند كه در طول قرون متمادي ادبيات فارسي، كمرنگ يا حتي بي رنگ بوده است. اما معتقدم كه نگاه حافظ كه تقريباً در غزل هيچ كدام از مقلدان قوي و ضعيف حافظ به چشم نمي خورد، از ارزش بيشتري برخوردار است.
به عقيده من، مهمترين وجه رندي حافظ هم همين نوع نگاه است، وگرنه پرداختن مبهم به نمادهاي چندجانبه اي چون «مي»، «شيخ»، «محتسب» و «ساقي» كه هم به برداشتهاي عارفانه و هم باورهاي ضد عارفانه بخورند، چندان دشوار و صد البته هنرمندانه نيست. رندي حافظ آن جا رخ مي دهد كه در عين عشق و باور به اين نكته كه «هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت»، رندانه در آن واحد، ميخ و نعل را مورد نوازش قرار مي دهد و مانند بلبل معروف غزل خود، به معشوق غنچه وار خود مي گويد:« ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت.»
عشق در غزل حافظ از هر دو جنبه درگير عدول از وضعيت سنتي است و هم حافظ عاشق آن، عاشق ذليل و بي آزار نيست و هم معشوق غزل او، آن معشوق شگفت انگيز و بي بديل شعر فارسي نيست.
حافظ در شعرهاي عاشقانه خود يا اصولاً صبور نيست و يا به صبر در مسير عشق اعتقادي ندارد مانند:
فغان كاين لوليان شوخ شيرين كار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را
يا در حال تهديد معشوق است كه:
مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم كرد
كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايي
اين در حالي است كه سلف همشهري حافظ، يعني سعدي، صبوري كردن را وظيفه بي چون و چراي عاشق مي داند كه:
صبر بر جور رقيبان چه كنم گر نكنم
همه دانند كه در صحبت گل خواري هست
و بديهي است وقتي عاشقي، صبر خود را غارت رفته مي داند ديگرگون سخن مي گويد. همين سبب مي شود كه برخورد حافظ با معشوقش تغيير كند. مهمترين تفاوت رفتار عاشقانه حافظ آن است كه به طور معمول، در غزلهاي خود با شخصيتي به نام «معشوق» معاشقه نمي كند، بلكه به كلياتي كه هر كدام به عنوان جزوي از جمال معشوق به شمار مي روند، ابراز عشق مي كند و با استفاده از همان توانايي رندانه اش، همان طور كه عاشقانه مي سرايد، به معشوق مي فهماند كه براي عاشقش برجستگي خاصي وراي اين ويژگيها ندارد.
من دوستدار روي خوش و موي دلكشم
مدهوش چشم مست و مي صاف بي غشم
روايت عاشق در اين بيت فقط «روي خوش» و «موي دلكش» است و تازه عشق در كنار تعلق خاطر به مي آمده كه خود تنزل عمدي عشق در ديد حافظ است.
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آري به اتفاق جهان مي توان گرفت
در اين بيت هم تنها زيبايي و نمكين بودن معشوق است كه جهانگيري مي كند. ذكر اين نكته مهم است كه در اين بيت، «حسن» به معناي زيبايي خاص استفاده شده است و بي ترديد زيبايي دروني و معنوي را در بر نمي گيرد، زيرا ملاحت را نيز كه بسيار عيني تر است، در برنگرفته و با آن تنها اتفاق پيدا كرده است.
اين ذهنيت حافظ آنجا پيشرفت مي كند كه حافظ به عنوان بزرگترين عاشقانه سراي فارسي، به جماعت صاحبان ويژگيهاي معشوق خود ابراز عشق مي كند و نه به يك نفر به نام «معشوق». بيت «فغان كاين لوليان شوخ شيرين كار شهرآشوب» نيز نمونه اي از اين تفكر است.
خوبان پارسي گوي بخشندگان عمرند
ساقي بده بشارت رندان پارسا را
در اين بيت، تمام خوبان پارسي گوي داراي دم مسيحايي هستند كه يكي از غليظ ترين مدايح شعر فارسي است. ديگر اينجا براي حافظ چيزي به نام معشوق و دم مسيحايي يك نفره او مطرح نيست.
توجه به اين نكته نيز ارزشمند است كه اين مدح پررنگ و اين جماعت كثير، خود به نوعي تعديل توأمان موصوف و وصف نيز هست و به نوعي، اين باور را در دل خود دارد كه اين وصفها با حقيقت فاصله دارند و بد نيست كه خوبان پارسي گوي نيز اين مسأله را دريابند.
يا:
فداي پيرهن چاك ماهرويان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز
اما در ديد من، دو بيت در ديوان حافظ ماجراي اين نگاه متفاوت را بسيار پيشرفته بيان مي كنند و در تاريخ ادبيات فارسي اتفاق هايي را رقم مي زنند كه تاكنون جاودان مانده اند.
نخست، آنجاست كه حافظ شايد براي اولين و آخرين بار در طول ادبيات فارسي، معشوق هميشه حاضر در غزلهاي خود را با امكان گسترش روابط عاشقانه خود و برقراري ارتباطهاي جديد خوش آب و رنگ تر تهديد مي كند و مي گويد:
شهري است پر كرشمه و خوبان ز شش طرف
چيزيم نيست ورنه خريدار هر ششم
دو نكته در اين بيت بسيار زيبا حضور دارد. يكي آن كه عبارت «چيزيم نيست ورنه» در جايگاهي كاملاً لغزان از زبان و وضعيت دستوري قرار گرفته و به واقع دو معناي كاملاً متضاد را در ارتباط دو گزاره اصلي شكل مي دهد و از يك طرف، مي توان اين برداشت را داشت كه چون حافظ چيزيش نيست، پس خريدار هم نيست !اما از طرف ديگر، مي توان اين عبارت را با تأكيد بر جزء انكاري «ور نه» خواند و آن را متعلق به گزاره «چيزيم نيست» دانست و پذيرفت كه او خريدار است.
ديگر نكته آن است كه همه مي دانيم، حافظ رابطه عميقي با قرآن دارد و احتمالاً به ياد داريم كه در روايتي در قرآن، از رجم شيطان شش جهت به هنري ترين شكل تعبير مي شود. آنجا كه شيطان به عزت الهي سوگند ياد مي كند كه از چهار جهت و زير پاي انسانها به كمين بنشيند، اما مسير دعا كه بالاي سر است را مستثنا مي كند. دقت در اين روايت قرآني كه حافظ نيز قطعاً به ياد داشته و استفاده از عبارت «شش جهت» نشان دهنده اين است كه در ذهن اين بيت حافظ، اين دلبريها شيطاني نيستند.
دوم، آنجايي كه حافظ باز هم براي اولين و آخرين بار در گفتگو با معشوق، از «رقيبان تو» سخن مي گويد و بي هيچ شائبه و پنهانكاري، معشوق هميشه والامرتبه شعر فارسي را در گوشه اي از يك مثلث، مربع يا چند ضلعي عاشقانه قرار مي دهد و با لحني كاملاً دو پهلو مي گويد:
دلبرا بنده نوازيت كه آموخت بگ
وكه من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم
اما گذشته از اين عدولهاي حافظ از جايگاه تعريف شده عاشق و سخنان او در شعر فارسي، بايد پذيرفت كه معشوقي كه حافظ براي ما ترسيم مي كند نيز آن معشوق بي عيب سنتي شعر فارسي نيست كه در هر حال و روز در رأس هرم عاشقانه قرار دارد و دسترسي به او، با كمال برابري مي كند. معشوق ترسيم شده توسط حافظ تنها زيباست، ولي از كمالات ازلي، اخلاقي و معنوي معمولاً بي بهره است:
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
كه رنگ مهر و وفا نيست روي زيبا را
ذكر اين نكته خالي از لطف نيست كه در نگاه ادبيات سنتي فارسي، رنگ مهر و وفا نزديك به آن چيزي است كه در خطوط پيشاني مي توان به عنوان سرنوشت ديد و به همين خاطر است كه در اين بيت هم حافظ آن را جزئي از جمال چهره معشوق بيان مي كند.
معشوق حافظ به طور معمول از روي مكر و فريب سخن مي گويد و گويا در پس عقده هاي فروخفته كودكي اش، دلسوزي(!) را- به هر دو معني- نيازمند است. البته حافظ همه اينها را بهتر از من و شما مي داند، چراكه خود اوست كه اين ويژگيها را براي ما روايت مي كند:
دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود
تا كجا باز دل غمزده اي سوخته بود
رسم عاشق كشي و شيوه شهرآشوبي
جامه اي بود كه بر قامت او دوخته بود
گر چه مي گفت كه زارت بكشم مي ديدم
كه نهانش نظري با من دلسوخته بود
البته با توجه به سابقه طولاني تفاسير عرفاني از غزل حافظ، براي بررسي ويژگيهاي معشوق در غزل حافظ نياز به مجالي بيشتر است.
خلاصه آن كه با پذيرش اين كه حافظ، عاشقانه سراي بسيار توانمندي است و از صميم قلب، معشوق خود را دوست مي دارد، بايد پذيرفت كه روابط سنتي عاشقانه را نمي پسندد و مي خواهد آن گونه كه طبيعي تر و لذت بخش تر است، از عشق و معشوق سخن بگويد.
نمونه بارز همنشيني خوف و رجاي عاشقانه حافظ را شايد در اين غزل مشهور بتوان يافت كه تقريباً يك بيت در ميان كلام حافظ با مدح و ذم معشوق همراه است و اين مقال را نيز با آن به پايان مي بريم:
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
ناز بنياد مكن تا نكني بنيادم
مي مخور با همه كس تا نخورم خون جگر
سر مكش تا نكشد سر به فلك فريادم
زلف را حلقه مكن تا نكني در بندم
طره را تاب مده تا ندهي بر بادم
يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم
غم اغيار مخور تا نكني ناشادم
رخ برافروز كه فارغ كني از برگ گلم
قد برافراز كه از سرو كني آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزي ما را
ياد هر قوم مكن تا نروي از يادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در كوه
شور شيرين منما تا نكني فرهادم
رحم كن بر من مسكين و به فريادم رس
تا به خاك در آصف نرسد فريادم
حافظ از جور تو حاشا كه بگرداند روي
من از آن روز كه در بند توام آزاد
شنبه 20 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 115]