واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: كاش من هم مسلمان بودم! پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 65
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
پيشتر خوانديم كه فرهاد و مهتاب درباره ازدواجشان با يكديگر سخن گفتند و خصوصيات و خلق و خوي خود را براي هم بازگو كردند. مهتاب گفت كه با پسر و دختر يك جور برخورد مي كند، اما به پسران مي فهماند كه هيچ علاقه اي به داشتن رابطه اي فراتر از همكاري ساده ندارد. نوبت به فرهاد رسيد كه از گذشته خود بگويد.
ادامه ماجرا:
گفتم:
«در دوران سربازي با كساني آشنا شدم كه به صورت داوطلبانه از دين و ميهن خود دفاع مي كردند، به همين خاطر به آنها احترام مي گذارم، اگرچه بهائيان به آنها فحاشي مي كنند. ديگر اينكه اينقدر شيفته آيين مسلماني شدم كه درصدد ازدواج با يك دختر مسلمان نجيب و عفيف برآمدم، اما تشكيلات با تمام قوا روبه روي اين ازدواج ايستاد و نگذاشت من به آرزويم برسم. »
گفت: «هنوز هم به آن دختر فكر مي كنيد؟!»
گفتم:
«هرگز؛ چون علي رغم همأ الطافي كه از او و خانوادأ محترمشان ديدم، ايشان ازدواج كرده اند و به نظرم فكر كردن به او هم گناه دارد، چه رسد به اينكه بازگشتي در كار باشد. »
وقتي داشتم از مرجان حرف مي زدم، احساس كردم مهتاب هم حرفي براي گفتن دارد؛ چون حالتش عوض شد و اين نكته از نظر من دور نماند.
مهتاب در ادامه گفت:
«من هم با مسلمان ها محشور بوده ام، راستش گاه چنان تحت تأثير آنها قرار مي گيرم كه دلم مي خواهد مسلمان مي بودم و لحظه اي هم دوباره مثل يك بهايي معتقد حرف مي زنم. »
بعد هر دو به ساعت هايمان نگاه كرديم و باهم گفتيم:
«اوه، خيلي وقت است كه ما داريم حرف مي زنيم. . . »
و بعد دوباره به جمع پيوستيم و قرار شد خانواده دختر پس از چند روز نظر خود را به ما بگويند.
شب را در خانه آقاي رفعتي خوابيدم و فردا صبح كه آماده رفتن مي شديم، مهتاب مرا به گوشه اي فراخواند و گفت:
«راستش من با اين رسوم كهنه كه عروس لزوماً بايد چند روز صبر كند مبادا شخصيتش زير سؤال برود، موافق نيستم. مي خواستم به شما بگويم جواب من مثبت است. البته با سفر خانوادأ من به همدان صحت حرف هاي من بيشتر بر شما معلوم مي شود. در غير اين صورت ممكن است مشكلي از طرف خانواده و برادران من وجود داشته باشد. ضمناً از صداقت شما خيلي خوشم آمد؛ چون از همان ابتدا برخلاف خيلي ها خودتان را قديس معرفي نكرديد. »
از خانواده رفعتي خداحافظي كرديم و به راه افتاديم.
مادرم گفت:
«فرهاد جان اميدوارم نظرت مثبت باشد. »
و من پاسخ دادم:
«مادرجان كدام پسند، ما الآن چند ساعت است با هم آشنا شده ايم و قبل از اين متعلق به دو دنياي جدا بوده ايم. »
دايي كه ديد وضع اينگونه است ناگهان دوباره حرف محفل را به ميان آورد:
«ما مثل روز برايمان روشن است كه شما با يكديگر ازدواج مي كنيد؛ چون اين خواست خادمين جمال مبارك در هر دو شهر است. »
ناگهان احساس كردم اين نمايشنامه از پيش نوشته شده است. بدين خاطر گفتم:
«دايي مثل اينكه همه از داستان اين فيلم خبر دارند، جز بازيگر نقش اولش. »
دايي كه ديد بدجوري بند را آب داده با عجله گفت:
«حرف خادمين فقط به خاطر علم و آگاهي آنها است؛ زيرا فهم حكمت كارها از طرف روح جمال مبارك به درون آنها ساطع مي شود. شما هم سعي كن اين قدر به هر چيزي مشكوك نباشي. »
در اين حال مادرم ناگهان نصايح قبلي اش را به ياد آورد:
«ببينم يك وقت از گذشته كه حرف نزدي؟»
گفتم:
«چرا مامان، اتفاقاً براي او گفتم؛ چون نمي خواستم از همين اول كار با دروغ شروع كنم. »
ناگهان نگاه پر از خشم سرنشينان خودرو به سوي من بازگشت. . .
براي رهايي از بار سنگين نگاههايشان گفتم:
«باور كنيد، اين طوري وجدان من راحت تر است. »
دايي هم با خشم گفت:
«تو با اين زبانت هم خودت را خراب كردي و هم اعتبار مرا بر باد دادي، يادت هست كه من به آنها اطمينان دادم كه تو خطايي نداشته اي؟ حالا اگر آقا ذبيح كه از خادمين محفل سنندج است از من بپرسد چرا دروغ گفتي، چه بايد بگويم. »
گفتم:
«اين موضوعي است كه بين من و مهتاب خانم رد و بدل شد و فكر نمي كنم به گوش آقا ذبيح برسد. »
در اين حال زن دايي گفت:
«مهتاب هم از گذشته اش حرفي زد؟!»
لحن سخن زن دايي مرا دچار ترديد كرد، چنان كه پرسيدم:
«مگر خبري هم بوده؟!»
در اين حال زن دايي ام زمزمه كرد: «بخير گذشت. »
مادرم كه معلوم بود از همه چيز اطلاع دارد سعي كرد حرف هاي او را ماست مالي كند.
«او خداي نكرده مسئله ندارد، فقط يك مقدار يك دنده بوده و خواستگاران زيادي را جواب كرده. »
احساس كردم اين جمع، حرف هايي را از من پنهان مي كنند، به همين خاطر به خودم گفتم:
«در اولين فرصت از خود مهتاب مي پرسم كه آيا در گذشته مسئله اي داشته يا نه. . . »
جمعه 19 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 294]