واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: بدون بزرگ ترها
بچه ها ديگر دوست نداشتند به حرف بزرگ ترها گوش كنند. دل شان نمي خواست صبح كه از خواب بيدار مي شوند دست و صورت شان را بشويند و شب ها سرساعت ٩ بخوابند.
آن ها از گوجه فرنگي و خورشت كدو و سوپ هويج متنفر بودند. دل شان مي خواست همه روز بازي كنند و لباس هاي شان را حسابي كثيف كنند و...
براي همين يك روز دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند مستقل باشند.
آن ها تصميم گرفتند يك شهر كوچك براي خودشان درست كنند و آن جا راحت زندگي كنند بدون دخالت بزرگ ترها، بزرگ ترها خيلي از اين موضوع ناراحت بودند با اين همه به بچه ها اجازه دادند.
همه بچه هاي شهر در عرض چند دقيقه وسايل شان را جمع كردند و توي كوله پشتي هاي شان ريختند و رفتند به پارك جنگلي بيرون شهر و آن جا چادر زدند. حتما مي پرسيد بچه ها چطور توانستند خودشان تنهايي چادر بزنند. خوب اين را من هم نمي دانم.
ممكن است يواشكي از يك بزرگ تر كمك گرفته باشند.
بعد از اين كه چادرها آماده شد هر چهار، پنج نفر رفتند توي يك چادر.
از آن به بعد زندگي راحت بچه ها بدون نصيحت هاي بزرگ ترها شروع شد. بچه ها شروع كردند به بازي و تفريح و سر و صدا. آن قدر بازي كردند و بالا و پايين پريدند و روي زمين دراز كشيدند كه همه لباس ها و سر و صورت شان حسابي كثيف شد. تازه از بس جيغ كشيده بودند و با هم دعوا كرده بودند صداي شان حسابي گرفته بود.
واي چه صداهايي. قاررررر. قوررررر. بله بچه ها حسابي گرسنه شده بودند. آن ها با خوشحالي شروع كردند به خوردن پفك، بيسكويت، شكلات و... بچه ها خيلي خوشحال بودند چون مجبور نبودند سر سفره بنشينند و پلو و خورشت يا سوپ بخورند. بعد از غذا، دوباره سر و صدا و بازي شروع شد و تا نصفه هاي شب ادامه پيدا كرد براي همين روز بعد همه بچه ها خواب ماندند و نتوانستند به مدرسه بروند.
چند روزي همين جور گذشت و بچه ها در شهر خودشان زندگي كردند. اما اوضاع هي بد و بدتر شد.
قيافه بچه ها واقعا ديدني بود. صورت هاي كثيف با لباس هاي پاره پوره. مثل هيولاهاي قصه. بعضي از بچه ها از بس هله هوله خورده بودند، دلشان درد مي كرد. بعضي ها آ ن قدر جيغ كشيده بودند كه خروسك گرفته بودند و صدايشان در نمي آمد. تازه از بس شب ها دير خوابيده بودند، چشم هاي شان به زور باز مي شد. صبح ها هم هميشه خواب مي ماندند و مدرسه شان دير مي شد. بچه ها كم كم از اين وضع خسته شدند.
آن ها دلشان براي بزرگ ترها و خانه هاي شان تنگ شد. براي همين دوباره دور هم جمع شدند و يك تصميم جديد گرفتند. بله، بچه ها چادرها را جمع كردند و كوله پشتي ها را برداشتند و دوباره برگشتند پيش بزرگ ترها. بد نيست بدانيد كه بزرگ ترها هم از ديدن بچه ها خيلي خوشحال شدند.
بچه ها اين چند روز چيزهاي زيادي ياد گرفتند. آن ها فهميدند كه زندگي بدون كمك بزرگ ترها ممكن نيست و بايد به حرف آن ها گوش بدهند حتي اگر خيلي خوششان نيايد.
سه شنبه 16 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 173]