داستانی جالب از حرف زدن با خدا

واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: حضرت موسی در راهی چوپانی را دید که با خدا سخن میگفت چوپان میگفت:ای خدای بزرگ تو کجا هستی ،تا نوکرت شوم کفشهایت را تمیز کنم سرت را شانه کنم ،لباسهایت را بشویم،شیر برایت بیاورم دستت را ببوسم رختخوابت را تمیز و آماده کنم،بگو کجایی؟ای خدا همه بز های من فدای تو باد ،های هوی من در کوهها برای توست و...چوپان فریاد میزد و خدا رو جستجو میکرد موسی پیش او رفت و با خشم گفت:ای مرد احمق این چگونه سخن گفتن است با چه کسی میگویی؟ای بیچاره تو دین خود را از دست داده ای بی دین شدی،بی ادب شدی،خاموش باش،برو پنبه در دهانت کن تا خفه شوی،شاید خدا تورا ببخشد.حرف های زشت تو جهان را آلوده کرد اگر خاموش نشوی آتش خشم خدا همه جهان را خواهد سوزاند چوپان از ترس گریه کرد گفت :
((ای موسی تو دهان مرا دوختی ،من پشیمانم جان من سوخت))
و بعد چوپان لباسش را پاره کرد و فریاد کشید و به بیابان فرار کرد.
با رفتن او خداوند به موسی فرمود:((ای پیامبر ما چرا بنده مارا از ما دور کردی؟ما تورا برای وصل کردن فرستادیم نه برای بریدن و جدا کردن ما به هرکسی یک اخلاق و روش جداگانه داده ایم به هرکس زبان و واژه هایی داده ایم هرکس با زبان خود و به اندازه فهم خود با ما سخن میگوید هندیان زبان خاص خود دارند ایرانیان زبان خاص و اعراب زبانی دیگر پادشاه زبانی دارد و گدا و چوپان زبانی دیگرما به اختلاف زبانها و صورتها کاری نداریم کار ما با دل است ما با عاشقان کار داریم ای موسی آداب دانی و صورت گری جداست و عاشقی و سوختگی جدا مذهب عاشقان عشق است و در دین عشق لفظ میسوزد ومعنا میماند ما سوز دل میخواهیم ))موسی این سخنان را که شنید شتابان به سوی چوپان دوید چون اورا یافت گفت:مژده که خداوند فرمود :
(هیچ ترتیبی و آدابی مجو ،هرچه میخواهد دل تنگت بگو)

این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]

[مشاهده در: www.funpatogh.com]

[تعداد بازديد از اين مطلب: 181]