تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835198461
بازخواني رمان هاي دفاع مقدس ( 2) نشاني از يك حماسه
واضح آرشیو وب فارسی:حيات: بازخواني رمان هاي دفاع مقدس ( 2) نشاني از يك حماسه
تهران – حيات
بسياري از نويسندگاني كه در سال هاي دفاع مقدس به خلق آثاري در اين زمينه همت كردند، اكنون در حوزه هاي فرهنگي، ادبي و ... ديگري فعالند و كتاب هاي نوشته شده به قلم آن ها، با موضوع دفاع مقدس امروزه به عنوان بخشي از ادبيات حماسي خلق شده در آن سال ها به يادگار مانده است.
"چشمانم زنده است" يكي از اين آثار است كه به قلم "هادي خرمالي" در دهه 60 نوشته، چاپ و منتشر شده است.
به گزارش سرويس فرهنگي حيات ،يكي از ويژگي هاي مرور اين كتاب، تداعي يادها و خاطرات آن سال هاي پرحماسه است.
خلاصه رمان:
"ياشا" پسر خانواده فقيري است كه درزمان فقر خانواده به مدرسه مي رود. لباس ها و كفشهايش پاره هستند و او قدرت تهيه آن ها را ندارد.
پدرش مدتي قبل براثر بيماري فوت كرده و آنها حتي پول دارو و درمان او را هم نداشته اند. زمستان از راه مي رسد و سرما و بي پولي به خانواده فشار مي آورد. مادر ياشا درحال فرش بافي است و خواهرش "سونا" بچه شيرخواره اي است كه چشمهايش نابينا است. ياشا از مادرش مي خواهد تا ترتيبي بدهد بلكه بتوانند سونا را به پيش دكتري براي مداوا ببرند. مادر احساس عجز و ناتواني مي كند و قول مي دهد هرچه زودتر بافتن فرش را تمام كند و بعد از فروش آن بلكه بتوانند سونا را براي مداوا به شهر و به پيش دكتر ببرند.
ياشا از نداري و فقر خانواده به تنگ مي آيد و براي حل اين قضيه اولين راه حلي كه به ذهنش مي رسد اين است كه كتاب هاي درسي اش را به مغازه ببرد و آنها را بفروشد تا پولش را به مادر بدهد.
او از رفتن به مدرسه با آن حالت ناهمگون خسته شده است. آقاي مدير مدرسه شهريه مي خواهد و ياشا پولي براي پرداخت به او ندارد. او كتاب هاي درسي اش را به مغازه محل پيش "دردي قلي" مي برد. دردي قلي كتاب هاي او را نمي خرد و درعوض او را تهديد مي كند هرچه زودتر بدهي شان را به او بپردازند. خانواده ياشا بعد از مرگ پدر خانواده از مغازه دردي قلي جنس نسيه برداشته اند بدون آنكه پولي به او پرداخته باشند ياشا به خانه برمي گردد و گفته هاي دردي قلي را به مادرش مي گويد و خود گريه امانش نمي دهد. مادر باز در جواب پسرش به او قول مي دهد تا هرچه زودتر بافتن فرش را تمام كند تا بلكه از اين طريق بتوانند پول بدهي دردي قلي را بپردازند.
ياشا در روزهاي بعد چهره رنجور و غمگين مادر را كه مي بيند قصد ترك تحصيل خود را براي كاركردن براي كمك به خانواده با مادر درميان مي گذارد. مادر با اشاره به عكس پدر در قاب روي ديوار به ياشا مي گويد كه پدرت آرزو داشته تا تو درسهايت را خوب بخواني و در آينده دكتر شوي و براي همين نامت را ياشا گذاشته كه بسيار عمر كني. (ياشا در زبان آذري به معناي زياد عمركردن است).
مادر از ياشا مي خواهد تا خوب درسهايش را بخواند و به وصاياي پدر عمل كند. ياشا به مادر قول مي دهد كه درسهايش را خوب بخواند. ياشا در مراجعه به مدرسه با تهديد آقاي مدير مواجه مي شود كه به علت نپرداختن شهريه قصد اخراج او را دارد. "آنا" دوست ياشا از پولهاي توجيبي اش پول شهريه دوستش را مي پردازد. ياشا در ابتدا قبول نمي كند ولي عاقبت به اصرار او قبول مي كند و آن پول را به مدير مدرسه مي دهد. در روزهاي بعد مادر ياشا بافتن قالي را تمام مي كند ياشا آن را به شهر مي برد و مي فروشد. با پول آن "سونا" را به پيش دكتر در شهر مي برند. نظر دكتر درمورد بينايي چشم هاي سونا مساعد نيست و اعلام مي دارد چشم هاي سونا نابيناست. غم و اندوه مادر و پسر بعد از شنيدن نظرات دكتر دوچندان مي شود. آن دو احساس مي كنند ديگر كاري از دست آن دو برنمي آيد. اما ياشا تصميم مي گيرد، خوب درسهايش را بخواند تا بلكه در آينده چشم پزشك قابلي شود و بتواند چشم هاي خواهرش "سونا" را مداوا كند.
بعد از دوران ابتدايي ياشا به همراه دوستانش "آنا" و "مراد" در دبيرستان ثبت نام مي كنند درحاليكه اهالي روستا به آنها كنايه مي زنند كه بايد كمك خرج خانواده شوند و به ادامه تحصيل فكرنكنند. اما آن سه با هم درس مي خوانند و به هم كمك مي كنند. ياشا در مغازه نقاش هنرمند "سخي صالح" خطاطي و كارهاي هنري مي كند تا كمك خرج مادرش باشد. بعد از پايان تحصيلات، در كنكور شركت مي كنند. مراد در كلاس هاي كنكور با دختري به نام "آي جمال" آشنا مي شود و به او قول ازدواج مي دهد. آن سه در آزمون شركت مي كنند اما چند روز بعد در جواب آن اسم هيچ يك ثبت نشده است. مراد و آنا به سربازي مي روند. اما ياشا قصد ادامه تحصيل دارد. او اين مورد را به استادش يادآوري مي كند و از او كمك مي خواهد. ياشا درمورد نحوه ادامه تحصيل اش قضيه قبولي بورسيه در آلمان غربي را به استاد مي گويد و به او يادآوري مي كند كه اگر پول داشتم حتما مي رفتم.
سخي صالح به او قول كمك مي دهد و بعد از مدتي پول سفر او را فراهم مي كند مادر و سونا كه حالا بزرگتر شده با رفتن ياشا مخالفت مي كنند و از او مي خواهند كه در كنارشان بماند. ياشا پيري مادرش را مي بيند اما به اميد روزهاي روشن آنها را ترك مي كند و در نامه اي از دوستانش خداحافظي مي كند و راهي اروپا مي شود.
آنا در دوره سپاهي دانش قبول شده و در روستاهاي دورافتاده آموزش مي دهد و مراد در ارتش مانده است. آنها با خواندن خبر سفر دوست خود تعجب مي كنند. هيچ يك فكر هم نمي كردند كه روزي ياشا از كشور خارج شود. دوسال خدمت آنها سپري مي شود. آنا در روستاي زادگاهش معلم مدرسه مي شود. نامه اي از ياشا به او مي رسد كه در آن خبر از ازدواج خود با دختري ايراني به نام "گلي" كه او هم دانشجوي پزشكي است مي دهد. آنا نامه را براي مادر ياشا مي آورد و مي خواند.
"ارازگل" مادر ياشا از اين كار پسرش ناراحت و افسرده مي شود و مي گويد مي خواسته عروس اش را خودش انتخاب كند.
سونا مادرش را مجاب مي كند كه برادرش حتما در كشور غريب تنها بوده كه اين كار – ازدواج – را كرده و اين بهترين كار است.
با گذشت زمان آنا به سونا و مادرش وابسته مي شود و براي ديدن سونا به بهانه نامه ها هرازگاهي به منزل آنها مي رود. او جرات گفتن اين علاقه مندي را به پدرمادر خود ندارد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي روابط ايران و كشورهاي اروپايي تيره مي شود، نامه هاي ياشا قطع مي شود و پدر گلي نمي تواند مخارج تحصيل دختر و دامادش را بفرستد. آنها به زحمت هزينه هاي مخارج خود را تامين مي كنند با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران، مراد و آنا عازم جبهه هاي جنوب مي شوند. آنا به عنوان نيروي توپچي و مراد به عنوان دستيار در كنار او با دشمن مي جنگند. در روزهاي بعد نامه هاي "آي جمال" نامزد مراد به دست او مي رسد. او توي سنگر با صداي بلند آنها را مي خواند. شبي آنا اقرار مي كند كه از مدت ها قبل به "سونا" علاقه پيدا كرده است ولي نمي تواند اين مساله را به خانواده اش بگويد. (آنها عروسي پسر خود با دختري نابينا را قبول نمي كنند). آنا مي گويد سعي دارد خانواده اش را توجيه كند تا با اين وصلت موافق باشند. او ايمان دارد كه با اين ازدواج هردوي آنها خوشبخت خواهند شد.
در عمليات رمضان شب هنگام مراد و آنا در پشت توپ قرار مي گيرند و پياپي به شليك گلوله هاي توپ مي پردازند. گلوله هاي مختلف به اطراف آنها اصابت مي كند. يكي از گلوله ها آنا را دچار مجروحيت شديد مي كند و دست ها و پاهايش را از تن جدا مي كند. مراد با ديدن اين صحنه با صداي قهقهه اي بلندي از او دور مي شود و تلوتلوخوران به سمتي مي رود. آنا توي بيمارستان چشمهايش را باز مي كند و پدر را مي بيند. "آرازگل" هم آمده است با حالتي متاثر و گريان. آنا در آن حالت با ديدن "آي جمال" به ياد حالت جنون زده مراد مي افتد و بي اختيار او را صدا مي زند.
نيروهاي گشتي در جستجوهايشان هيچ اثري از مراد پيدا نمي كنند. آنا از پرستار مي خواهد به ياشا نامه اي بنويسد و در آن خبر مجروحيت خود و مفقودي دوستشان مراد را به او بدهد.
چند روز بعد ياشا با همسرش گلي به ايران برمي گردند. آن دو ابتدا به روستاي زادگاه ياشا مي روند و بعد به عيادت دوستش آنا مي روند.
ياشا با ديدن پيكر نيمه جان دوستش آنا يكه مي خورد و متاثر مي شود. در اين ملاقات آنا از ياشا مي خواهد تا چشمهايش را كه سالم مانده اند به چشم هاي خواهرش سونا پيوند بزند تا او زندگي را با چشمهاي آنا لمس كند، ياشا جوابي نمي دهد و با اشك و اندوه به خانه برمي گردد.
در روزهاي بعد هربار كه آنا، ياشا را مي بيند تقاضاي خود را تكرار مي كند. اما ياشا پاسخي به او نمي دهد. آنا در يكي از ديدارهايش با ياشا عنوان مي كند من با اين تن نيمه جان نيازي به اين چشم ها ندارم و مي خواستم با سونا ازدواج كنم و در خدمت او باشم ولي حالا مي دانم كه از عمرم چيزي نمانده است و دوست دارم با اين درخواستم موافقت كني. در روزهاي بعد آنا خون استفراغ مي كند و در وصيت خود مي خواهد چشمهايش را به سونا اهدا كنند.
پزشكان معالج او از وي قطع اميد مي كنند و اعلام مي دارند كه او سه روز بيشتر زنده نخواهد ماند. آنا باز در آخرين لحظات به اصرار خود پافشاري مي كند. ياشا با ديدن غم او و حالتهايش بي آنكه به سونا چيزي بگويد با دلي پرخون عمل جراحي را انجام مي دهد. بعد از پايان عمل جراحي سونا چشمهايش را باز مي كند و از ديدن اطرافيان به شوق مي آيد. او با فرياد شوق چشم مي گشايد و آنا چشم از جهان مي بندد درحاليكه به آرزوي قلبي خود رسيده است و شادي و خوشبختي را به سونا هديه كرده است.
گروه تجسس در جستجوي مراد نااميد شده اند. ياشا مراسم ختمي براي دو دوستش ترتيب مي دهد، تا دينش را به آن دو ادا كند. چند روز بعد همراه همسرش گلي براي به پايان رساندن ترم آخر خود به آلمان غربي برمي گردد. درحاليكه ياد دوستان شجاعش در ذهن او همواره زنده هستند و هرگز از ذهنش بيرون نمي روند.
تحليل رمان:
رمان "چشمانم زنده است" نوشته هادي خرمالي يكي از رمان هاي شاخص جنگ در زمينه توصيف عملكرد نواحي و اقليم هاي مختلف در موضوعي مشترك با نام جنگ است. اين رمان با آنكه يك رمان جنگي محسوب مي شود، يكي از رمان هاي موفق در زمينه ادبيات اقليمي است. مكان وقوع داستان خطه تركمن صحرا از نواحي شمال شرقي ايران است و در آن شخصيت هاي نشان داده مي شوند كه بنابر وظايف ملي و مذهبي شان عازم جبهه هاي جنگ در مرزهاي جنوب مي شوند. البته بيشتر وقايع به زمان هاي پيش از شروع جنگ اشاره دارد. اما پيوندهاي عاطفي و انساني در سايه پديده اي به نام جنگ شكل مي گيرند. داستان رمان حديث سه دوست دوران تحصيل (ياشا، مراد و آنا) است. آنها در گذر از مرحله بلوغ سني ازهم جدا مي شوند و هركدام براي به دست آوردن آرمان هاي ذهني شان به دنبال سرنوشت خود مي روند. اين فاصله با گذر زمان بيشتر مي شود تا اينكه با وقوع جنگ دو دوست حاضر در ايران – آنا و مراد – به جبهه مي روند و ياشا به لحاظ عدم حضور در ايران از آنها دور است.
طوفان جنگ عشقبازي آنها در راه ميهن را به اوج خود مي رساند. آنا دستها و پاهايش را از دست مي دهد و مراد با ديدن اين حالت، ناخواسته سربه جنون مي گذارد و ديگر هيچ نشاني از او به دست نمي آيد. ياشا در پايان از ايران مي رود البته براي پايان تحصيلات نيمه تمامش درحاليكه ياد دو دوستش همواره با اوست. جنگ به عنوان عاملي ناخواسته در ذهن همه حضور دارد چه آنها كه مستقيما در آن حضور دارند و چه آنها كه هرگز آن را لمس نكرده اند.
ياشا به عنوان شخصيتي اصلي در رمان مطرح شده است و سير تحولي رمان پيرامون زندگي او در جريان است. اما اعمال و كردارهاي آنا به لحاظ برجستگي خصلت هاي انساني آنقدر نمايان است كه شخصيت ياشا را تحت الشعاع خود قرار مي دهد. او در ابتداي رمان به عنوان يك شخصيت فرعي عمل كوچكي را انجام مي دهد كه به لحاظ بعد موقعيتي و انساني آن عمل نقش ويژه اي را در ساختار نهايي رمان به عهده مي گيرد. او با پرداخت پول توجيبي اش مانع اخراج ياشا در دوره ابتدايي از مدرسه مي شود و عمل دوم و بزرگ او به هنگام شهادت اوست كه باعث بينايي چشم هاي سونا مي شود. اين عمل نمادين او بزرگي روح او و نظاره گر بودن چشم هايش در بعد از شهادت را به ياد مي آورد. از اين روي چهره و رفتار او در ذهن مخاطب شكل مي گيرد. بردل مي نشيند و ماندگار و جاودانه مي شود.
شناسايي و ثبت اين گونه خصلت هاي انساني يكي از عوامل موفقيت اين رمان در نشان دادن چهره انساني مردان حاضر در جبهه هاي جنگ است كه در طول زمان جنگ تعدادشان كم نبوده. عشق و ايثار و شفقت اصلي ترين درونمايه اثر را تشكيل مي دهند. هريك از اشخاص حاضر در رمان به نوعي جان فدايي مي كنند و از خود مايه مي گذارند تا ديگري به كمال مطلوب خود برسد. آنا، سخي صالح (استاد هنر)، گلي (همسر ياشا) و پدر گلي همگي نردبان ترقي ياشا مي شوند تا او به نقطه دلخواه خود برسد. اين اعمال آدم هاي پيراموني ياشا وظايف او را به عنوان يك پزشك در آينده سنگين تر مي كنند. او در جنگ حضوري مستقيم ندارد ولي موفقيت خود و بينايي خواهرش را مديون آدم هايي است كه با گوشت و پوست و خون خود جنگ را لمس كرده اند. و در نهايت عاشقانه در راه ميهن جان باخته اند.
تسلط نويسنده به منطقه تركمن صحرا رمان حاضر را به يكي از رمان هاي موفق در زمينه اثرات جنگ در يك منطقه خاص از نظر جغرافياي – تركمن صحرا- تبديل كرده است. روابط آدم هاي بومي، نوع پوشاك آنها و آداب و آيين هاي اين خطه در اين رمان به زيبايي به تصوير كشيده است و نويسنده همدلي و حضور مرداني از اين خطه در جمع ساير گروه هاي اقليمي حاضر در ميدان هاي جنگ با ابزارها و لباس هاي متحدالشكل را به خوبي نشان مي دهد و اينكه در زمان وقوع يك جنگ ناخواسته مرز اقليم هاي جغرافياي داخلي چگونه به آساني رنگ مي بازد و دفاع از مرزهاي ميهن چگونه همگاني مي شود.
رمان حاضر در اين زمينه موفق عمل كرده است.
پايان پيام
يکشنبه 14 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[مشاهده در: www.hayat.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 284]
-
گوناگون
پربازدیدترینها