تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن چون خشمگين شود، خشمش او را از حق بيرون نبرد و چون خشنود شود، خشنوديش او را به ب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827863199




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

افلاطون


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: افلاطون
مايلز برن ييت استاد فلسفة باستان در دانشگاه كمبريج (و يكي از معتبرترين افلاطون شناسان در جهان انگليسي زبان)
مقدمه
صدها تاريخ فلسفه با دامنههاي گوناگون و از زواياي مختلف به بسياري از زبانها وجود دارد كه چند مجلد انگشتشمار از آنها به فارسي ترجمه شده است. اما نوشتار حاضر در واقع برداشتي از كتاب «فلاسفة بزرگ» نوشتة براين مگي و ترجمة آقاي عزتالله فولادوند است.آنچه اين كتاب را ممتاز ميكند در واقع كيفيت اراية مطلب است. براين مگي در بارة هر فيلسوف با يكي از فيلسوفان معاصر صحبت ميكند كه در جامعة علمي و دانشگاهي غرب متخصص موضوع بحث، شناخته شده است. بنابراين مطلب از دو نظر جالب توجه است. هم فيلسوفي كه بحث دربارة اوست و هم كسي كه راجع به او سخن ميگويد. مثلاً ما نه تنها ميخواهيم بدانيم كه دكارت و هيوم و كانت و شوپنهاور و راسل و ويتگنشتاين چه انديشيدهاند و به چه جهت چنين نامي در جهان دارند، بلكه كنجكاويم بدانيم كه چهرههاي سرشناسي در فلسفة معاصر چون برنارد ويليامز و جان پاسمور و وارناك و كاپلستن و اير و سرل دربارة آنان چه ميگويند.
براين مگي در سال 1930 در لندن به دنيا آمد. در جواني در آكسفورد تحصيل كرد و از آن دانشگاه، هم در رشتة تاريخ و هم در فلسفه و علوم سياسي و اقتصاد با درجة ممتاز فارغالتحصيل شد. مدتي در دانشگاه بزرگ ييل در امريكا درس ميداد. سپس به طور مستقل به نويسندگي پرداخت. در 1975 به جهان دانشگاهي بازگشت و در كالج معروف بيليول در آكسفورد آغاز به تدريس كرد و به عضويت هيأت علمي كالج السولز در همان دانشگاه برگزيده شد. در سراسر اين سالها در راديو و تلويزيون برنامههاي علمي و فلسفي داشت و در روزنامههاي بزرگ، از جمله «تايمز» و «گاردين» پيوسته مقاله مينوشت و تماس خود را در عين حال با رويدادها و تحولات دنيا حفظ ميكرد. در سال 1979 به پاس خدماتي كه در راه ترويج انديشههاي متفكران بزرگ تاريخ و روشن كردن اذهان همگان كرده بود به دريافت نشان مفتخر شد. مگي از 1984 پژوهشگر ارشد در تاريخ انديشهها در دانشگاه لندن بوده است و همچنان به تأليف كتابهاي سودمند و اشاعة افكار فلسفي ادامه ميداده است. كتابهاي متعدد او از جمله «فلسفة امروز بريتانيا» و «پوپر» و «بزرگان جهان انديشه» و «فلسفة شوپنهاور»، تاكنون به بيست زبان ترجمه شده است.
چيزي كه شايد مگي را در صحنة فلسفة معاصر به شارحي كمنظير مبدل كرده است، قدرت او براي باز نمودن و بازگفتن انديشههاي غامض به زباني روان و دلانگيز، بدون فدا كردن ظرافتها و نازككاريهاي افكار بزرگان است. كساني كه كتاب ديگر او را به نام «پوپر» (به ترجمة شادروان منوچهر بزرگمهر) خواندهاند به يقين با اين صفت در او آشنايي دارند[1].
به نكتة بالا رواني و زيبايي ترجمة آقاي فولادوند را نيز بيفزاييد تا انگيزة ما را در انتخاب اين متن دريابيد. البته به جهات متعددي متن كتاب حاضر را كمي تغيير دادهايم. از جملة آن تغييرات آن است كه اين كتاب به صورت گفتگوي ميان مگي و مخاطبانش بوده است و ما آن را از اين شكل درآورده و به نوشتاري يكدست تبديل كردهايم. دومين تغيير آن است كه در موارد متعددي عبارت كتاب گوياي مطلب نبوده است كه با تغيير آن عبارات تلاش شده است كه بدون تغيير فحواي كلام همان مطلب با عبارتي گوياتر بيان شود. تغيير سوم كه شايد از بقية تغييرات اهميت بيشتري داشته آن است كه در موارد متعددي اشكالاتي در مورد نظريات مطرح شده در كتاب به نظر ميرسيده است كه آنها را در پاورقي با حرف اختصاري «س» تذكر دادهايم.
در ضمن در پايان هر فصل عبارتي با عنوان «بيشتر بدانيم» آمده است. اين عبارت شما را به صفحة ديگري منتقل ميكند كه مطالب تخصصيتري در رابطه با همان فصل آمده است. نكتة ديگر آن كه از برخي از فلاسفة مهم در كتاب مگي بحث نشده است كه مقالاتي را در اين متن به آنها اختصاص دادهايم.
به اين ترتيب شايد بتوان متن حاضر را كتاب مستقلي در فلسفة غرب دانست.
محمد سادات منصوري
افلاطون
هركوششي براي بازگويي سرگذشت فلسفة غرب بايد از يونانيان باستان آغاز شود كه نه تنها نخستين فيلسوفان بلكه بعضي از بزرگترين فلاسفة غرب از ميان آنان برخاستند . كسي كه نامش از همه آشناتر است سقراط است كه در399 قبل از ميلاد مسيح از دنيا رفت . اماپيش از او نيز بعضي از فلاسفة برجسته مانند فيثاغورث و هراكليتوس، در يونان بودندكه بسيار معروفاند و همچنين عدهاي ديگر كه اول از همه طالس در قرن ششم قبل از ميلاد بود.
فيلسوفان پيش از سقراط همه در اين دلمشغولي شريك بودند كه ميخواستند مبادي نخستيني براي تبيين كل طبيعت پيدا كنند. به زبان امروز، به كيهانشناسي يا علم از يك سو و فلسفه از سوي ديگر يكسان توجه داشتند. سقراط خواسته و دانسته بر ايشان شوريد. زيرا معتقد بود كه آنچه ما بيش از هر چيز به دانستن آن نيازمنديم اين است كه خودمان چگونه بايد زندگي كنيم نه اين كه طبيعت چگونه عمل ميكند و بنابراين لازم است پيشتر و بالاتر از همه چيز به مسايل اخلاقي برسيم. تا جايي كه ميدانيم او هرگز چيزي ننوشت و همه تعاليم خويش را شفاها القا ميكرد. نوشتههاي حكماي پيش از سقراط نيز مستقيما به ما نرسيده است و اطلاعات ما از همه فلاسفهاي كه تا كنون نام بردهايم، محدود به منابع دست دوم و از طريق آثار ديگران است. هر چند بايد تاكيد كنيم كه درميان اين منابع، پارهاي خلاصههاي نسبتا طولاني و بعضي نقل قولهاي مستقيم نيز ديده ميشود. افلاطون نخستين كسي است كه نوشتههايش امروز در دست ماست. او شاگرد سقراط بود و درواقع بيشتر اطلاعات ما درباره سقراط از نوشتههاي او گرفته شده است. افلاطون بي هيچ ترديدي از بزرگترين فلاسفه بوده است. ازاين رو، اگر بخواهيم براي اين داستان مسلسل كه همواره ادامه داشته، به دلخواه آغازي بر گزينيم، سال 399 قبل از ميلاد (يعني مرگ سقراط و شروع نوشته هاي افلاطون) نقطة خوبي است. پس اجازه دهيد از همانجا آغاز كنيم.
وقتي سقراط مرد، افلاطون سي و يك سال داشت و هشتادويك سال عمر كرد. در اين نيم قرن دست به تأسيس مدرسة مشهور خود در آتن، موسوم به آكادميا زد كه نخستين نمونة چيزي است كه ما به آن دانشگاه ميگوييم و همچنين آثارش را نوشت. تقريبا همه اين آثار به شكل گفت و شنود يا مكالمه نوشته شده است. استدلالها از زبان اشخاص گوناگوني شنيده ميشود كه يكي از آنان تقريبا هميشه سقراط است. بيشتر مكالمات به اسم كساني است كه با سقراط صحبت ميكنند و از اينجاست كه نام يكي فايدون است و ديگري لاخس، سومي ائوثوفرون، چهارمي ثئايتئوس، پنجمي پارمنيدس، ششمي تيمائوس و همين طور تا آخر. امروزه مجموعاً بيش از بيست مكالمه دردست است كه بعضي بيست، پارهاي هشتاد ويكي دو تا حتي به 300 صفحه هم ميرسد. معروفترينشان جمهوري و ميهماني است و ترجمههاي خواندنيترينشان در حال حاضر در دسترس همه است. برجسته ترينشان نه تنها آثار بزرگي در فلسفه، بلكه شاهكارهايي در ادبيات محسوب ميشوند. افلاطون هم متفكر بود هم هنرمند، نوشتههايش شكل هنري و ارزش دراماتيك دارند و بسياري از سخن سنجان معتقدند كه هيچ كس نثر يوناني را هرگز به اين خوبي و زيبايي ننوشته است .
سرآغاز خلاقيت فلسفي افلاطون، مرگ سقراط بود. مرگ سقراط در 399 قبل از ميلاد، براي بسياري از مردم ضربه رواني سختي بود. سقراط سالهاي دراز در آتن وجود مسحور كننده و افسونگري بود كه هم بسيار دوستش داشتند و هم به شدت از او منتفر بودند. در يكي از جشنواره هاي عمومي در حضور همه مردم آتن در يك نمايش كمدي او را هجو كرده بودند. بعد، روزي اين چهره آشنا ناپديد شد و دليل ناپديد شدنش اين بود كه به جرم نا ايي و فاسد كردن جوانان به مرگ محكوم شده بود. براي كساني كه دوستش داشتند، علت مرگ حتي ناراحت كنندهتر از خود مرگ بود. سقراط پيروان مخلص زيادي داشت و بعضي از آنان، از جمله افلاطون شروع به نوشتن مكالمات سقراطي كردند. يعني گفت و شنودهاي فلسفي كه خطاب به آتنيها بانگ بلند كرده كه: «ببينيد، او نرفته است. هنوز اينجاست و با همان سوالها شما را به تنگنا مياندازد وبا استدلالهايش زمينتان ميزند» و البته در اين مكالمات سقراطي از نام او دفاع ميشد و به اثبات ميرسيد كه او به ناحق محكوم شده است و مربي بزرگ جوانان بوده است نه كسي كه ميخواسته فاسدشان كند.
مرگ سقراط چيزي نبود كه فقط افلاطون را به كار اندازد و بعد هم فراموش شود به يك معنا، سراسر حيات فكري افلاطون ميتواند با توجه به سقراط توجيه شود. زنده نگاه داشتن روح سقراط براي افلاطون به اين معنا بود كه ميبايست به همان شيوهاي كه سقراط فلسفه كار كرده بود به كار ادامه دهد. نخستين ثمرة اين كار، گروهي از مكالمات اوليه است كه مهمترينشان دفاعيه وكريتون ائوثوفرون و لاخس و خارميدس و پروتاگوراس است و در آنها سقراط را مي بينيم كه دربارة مسايل بسيار وسيع اخلاقي يعني مسايلي كه به آن علاقه داشت، بحث ميكند. اما چون شيوة سقراطي به معناي تفكر مستقل فلسفي است، اين جريان رفته رفته افلاطون را به جايي سوق ميدهد كه به پروراندن افكار خودش در اخلاق و ساير زمينههاي فلسفي بپردازد. بنابراين، درتصويري كه از سقراط رسم ميشود، نوعي سير تكاملي ميبينيم. آثار افلاطون را به سه دورة اوليه و مياني و پاياني تقسيم ميكنند. در مكالمات اوليه، او همان خرمگسي[2] است كه دست از پرسش برنميدارد، اما كم كم به كسي مبدل ميشود كه به طرح نظريههاي مهم در سياست و مابعد الطبيعه و روششناسي رو ميآورد و اين همان سقراط مكالمات دوره مياني(يعني منون و ميهماني و فايدون و جمهوري) است.
خلاصه اينكه درمكالمات اوليه، افلاطون با مسايل مورد علاقة سقراط سر وكار دارد و به شيوة خود درباره آنها بحث ميكند و بدون شك غالبا چيزهايي از زبان سقراط ميگويد كه ميداند عقايد او بوده است. اما با گذشت سالها، همان تكانه بدوي، افلاطون را به بحث در موضوعات مورد توجه خودش و به شيوة خودش سوق ميدهد. او عقايد خودش را بيان مي كند، منتها هنوز هم بيشتر از زبان سقراط. افلاطون هرجا امكان خِرد پسندي وجود داشته باشد، انديشههايش را به عنوان برآمد انديشههاي سقراط و از زبان او عرضه ميكند . توجه به اين نكته بسيار اهميت دارد كه افلاطون براساس واقعيت تاريخي شخصيت سقراط مدعي است كه او مردي بوده كه مستقل فكر ميكند. بنابراين، حرف افلاطون اين است كه شما هم اگر ميخواهيد پيرو سقراط باشيد، بايد مستقل فكر كنيد و در صورت لزوم بايد حتي راهتان را از افكار وزمينههاي اختصاصي سقراطي جدا كنيد.
مكالمات اوليهاي كه سقراط در آنها از مسايل اخلاقي ميگويد، هميشه الگوي معيني دارند. سقراط با همسخني وارد صحبت ميشود كه برايش مسلم است كه معناي واژهاي آشنا مانند دوستي يا شجاعت يا تقوا را ميداند . بعد سقراط شروع ميكند به آزمودن اين شخص و سوال از او و به اصطلاح، او را مورد پرسشهاي سقراطوار قرار ميدهد تا به اين وسيله به خود آن شخص و از همه مهمتر، به كساني كه حضور دارند ثابت كند كه به هيچ وجه بر مفهومي كه گمان ميكردهاند مسلطاند، تسلط كافي ندارند. اين روش به خودي خود از آن زمان تا كنون هميشه در فلسفه نقش مهمي داشته است. هنوز در تدريس فلسفه وبراي شناساندن فلسفه به كساني كه ميخواهند چيزي دربارة آن بدانند، از اين آثار فراوان استفاده ميشود. از يكي از مفاهيم مهم و مأنوس كه هميشه در زندگي نقش با اهميتي دارد، شروع ميكنيد و به مردم ميفهمانيد كه اشكالاتي درآن وجود دارد. مردم سعي ميكنند دربارة آن فكر كنند و بالاخره جوابي ميدهند. سقراط ثابت ميكند كه آن جواب كافي نيست. سرانجام پاسخ قطعي ميدهند، اما اين مرتبه با تسلط و دركي به مراتب بيشتر. اعم از اين كه خوانندهاي درقرن بيستم باشيد يا در روزگار قديم ، به هرحال با مساله درگير شدهايد و جواب ميخواهيد و احساس ميكنيد كه شايد شما هم بتوانيد به سهم خودتان به حل آن كمك كنيد.
بايد تصديق كرد كه هنوز پس از بيش از دو هزار سال درباره معناي «زيبايي» و «شجاعت» و «دوستي» و ساير الفاظي از اين قبيل متحيريم و دنبال پاسخ ميگرديم . افلاطون اگر بود تأكيد ميكرد كه حتي اگر جواب اين پرسشها را ميدانست و به ما مي گفت، به حال ما سودي نداشت . منظور اين است كه بنا به طبيعت اين گونه سوالات، بايد مستقلا به دنبال پاسخ براي آنها گشت. جوابي كه در نتيجة تفكر خود شما بدست نيامده باشد، بيارزش است. به همين جهت اين مكالمات بسيار جاذباند.
در اين مكالمات اوليه، يكي از چيزهايي كه سقراط هميشه تكرار ميكند اين است كه خودش نظرية منجز و مثبتي ندارد و فقط سوال ميكند. البته بعضي اعتقادات ظاهر ميشود، اما تعدادشان زياد نيست. مثلا در دفاعيه برخي انديشههاي پر معنا و مهم ظهور ميكند. وقتي سقراط مدعي ميشود كه ممكن نيست به آدم خوب، چه در اين دنيا و چه بعد از مرگ، هيچ گونه آسيبي برسد؛ يا در گورگياس كه به تفصيل دليل ميآورد كه ظلم به خود ظالم ضرر ميزند و عدل به خود شخص عادل سود ميرساند. مقصود سقراط اين است كه تنها لطمه و زيان حقيقي زياني است كه به روح انسان بخورد. شما ممكن است هرچه پول داريد از دست بدهيد يا در نتيجة بيماري فلج شويد، اما همة اينها در مقايسه با ضرري كه اگر در زندگي ظلم كنيد، خودتان به خودتان ميزنيد، هيچ است. برعكس، هيچ سودي برابر سودي نيست كه آدم خوب درنتيجة عمل كردن به فضايل، در زندگي بدست ميآورد و بنا براين هيچ زياني به نظر چنين شخصي آسيب حقيقي نيست مگر از دست رفتن فضيلت .
درمورد اين دسته انديشهها، سقراط با تأكيد فراوان صحبت ميكند و حتي مدعي است كه نسبت به بعضي نكات در آنها علم دارد. در اين زمينه افلاطون هرگز از حرف سقراط برنميگردد و همچنان به صدق اين قضيه ايمان راسخ دارد كه ظلم به ظالم لطمه ميزند و عدل به عادل سود ميرساند .
بنابراين، اگر روح شما پاك و دستنخورده بماند، اتفاقات ناگوار در اين دنيا ممكن نيست هيچگونه آسيب عميق و پايداري به شما برساند. اما انديشههاي ديگري نيز هست كه سقراط درموردشان مدعي علم و يقين نميشود و افلاطون سرانجام سخن او را نميپذيرد. سرجمعشان در اين جمله خلاصه ميشود كه «فضيلت همان معرفت است». در اين مكالمات اوليه، وقتي از كسي ميپرسند شجاعت چيست؟ تقوا چيست؟ عدالت چيست؟ دير يا زود بالاخره معلوم مي شود كه فضيلت مورد بحث اعم از شجاعت يا تقوا يا عدالت بايد قسمي ازمعرفت يا شناخت تلقي شود. اين گفته نيز مانند انديشههاي دسته اول، محكم ولي ظاهراً باطل است. زيرا شعور عادي( هم درآن زمان و هم امروز) اين طور حكم ميكند كه دانايي و فرزانگي لازم براي دانستن اين كه درهر موقع بهترين كار چيست يك چيز است و شجاعت لازم براي اقدام به آن كار و لو متضمن دشواري و خطر باشد، يا خويشتنداري لازم براي تسليم نشدن به وسوسه انتخاب راه آسانتر، چيز ديگري است. دانايي و فرزانگي يك صفت پسنديده در هر انساني است، شجاعت صفت ديگري است و خويشتنداري با هر دو فرق دارد. كسي ممكن است فقط داراي يكي از اين صفات باشد يا از هركدام به درجات مختلف بهره ببرد. ولي اگر شجاعت همان شناخت بهترين راه باشد، آن اختلاف و تضاد هرگز پيش نميآيد. اما به نظر افلاطون، اگر كاري كه من كردهام درست نبوده، دليلش نميتوانسته اين باشد كه ميدانستهام چه بايد بكنم ولي شجاعت لازم را براي اقدام به آن نداشتهام. اگر شجاعت نداشتهام، شناخت هم نداشتهام و نميدانستهام كار درست چيست. بنابراين، هر كار نادرستي كه بكنم از روي ناداني و به اين دليل كردهام كه نميدانستهام بهترين كاري كه بايد بكنم چيست. ولي هركاري كه كسي از سر ناداني بكند، ناخواسته و به طور غير ارادي كرده است. چكيدة مطلب در قالب شعار معروف سقراط آن است كه: « هيچ كس خواسته و از روي اراده كار نادرست نميكند».
اولين چيزي كه بايد گفت اين است كه بيشتر مردم حتي درآن زمان هم اين نظريه را باور نميكردند. سقراط عالماً و عامداً بر خلاف شعور عادي مردم حرف ميزد. در پروتاگوراس حتي ميگويد كه عقيدهاش در خصوص شجاعت بر خلاف اعتقاد همة بشر است. اما روي ديگر سكه اين است كه امروزهم هنوز فيلسوفاني هستند كه استدلال ميكنند تنها عاملي كه ممكن است، مارا به عمل واداركند، اعتقاداتمان درباره خوب و بد است و اگر از اين اعتقادات هم كاري ساخته نباشد، چيز ديگري باقي نمي ماند. هستند كساني كه هنوز نميتوانند تصديق كنند كه به جز قوة شناخت، اموري از قبيل اراده يا نيروهاي ديگر هم ممكن است در اعمال انسان موثر باشند.
قالبي را كه افلاطون براي نوشتن انتخاب كرده، دو مساله مهم و شايد حل نشدني به وجود ميآورد. اول اين كه تا چه حد اين سقراطي كه نظرياتش به ما داده ميشود، همان سقراط حقيقي است و تا چه حد شخصيتي دراماتيك و آفريدة افلاطون است؟ زيرا نميشود انكار كرد كه يك يك اين مكالمات پس از مرگ سقراط نوشته شدهاند. دوم اينكه نظريات خود نويسنده چيست؟ چون همه عقايد از زبان كساني غير از افلاطون بيان ميشود.
اما به نظر ميآيد كه به يك معنا لازم است نگران اين معنا باشيم و به مفهوم ديگر لازم نيست. اگر توجه كنيم كه افلاطون در تصويري كه از سقراط رسم كرده ميخواهد بگويد كه او مستقل فكر ميكرد، نيازي به نگراني نيست. مردم قديم به نتايجي رسيده بودند و اين نتايج نزدشان بسيار عزيز بود. افلاطون ميگويد كه سقراط اين قدرت را داشت تا به آن نتايج پشت پا بزند و به ديگران هم ياد ميداد كه همين كار را بكنندبنابراين اگر ميبينيم افلاطون نتيجه ميگيرد كه شناخت مهمترين عامل در فضيلت است ولي فضيلت درشناخت خلاصه نميشود (چنانكه در واقع به چنين نتيجه اي هم ميرسد) بايد متوجه باشيم كه او كاملا به پيروي از روح تعاليم سقراط اين نظريه را داير بر اين كه فضيلت همان معرفت است كنار ميگذارد و در جمهوري نظرية بهتري ارائه ميدهد . از طرف ديگر بايد نگران بود، به اين مفهوم كه بايد مواظب باشيم و ببينيم چرا سقراط در جمهوري چيزي ميگويد كه با آنچه در پروتاگوراس گفته، منافات دارد. مهم اين است كه متوجه باشيم در جمهوري به نظر جديدي برخوردهايم و ببينيم اين نظر چگونه با ديگر مسايلي كه درآن كتاب مورد توجه قرار گرفته مرتبط ميشود: بايد ببينيم تعليم و تربيت اخلاقي چگونه در نتيجة اين عقيدة تازه، به مراتب ازگذشته پيچيدهتر ميشود و چگونه تصوير نويني از يك جامعة نوين سياسي آرماني بدست ميآيد . آنچه اهميت دارد نحوة جستجو و جريان پژوهش است. به عبارت ديگر، از آنجا كه فرضها و اعتقادات ما دائما محل شك و سؤالاند، « نتايجمان» هيچ مقام ويژهاي ندارند و فقط راه را به سوي پژوهش بيشتر نشان ميدهند و افلاطون به اين موضوع سخت معتقد بود و ميخواست با روشي كه در پيش گرفته بود به ما هم آن را ثابت كند و ممكن بود ادعاكند كه زنده نگاه داشتن روح سقراط به اين معناست.
تا كنون ما بحث را به مكالمات اوليه محدود كرده بوديم . حال اگر پيش برويم وبه دورة مياني برسيم، ميبينيم افلاطون براي اولين بار انديشههاي منجز و مثبتي از خودش ابراز ميكند و البته به دفاع از اين انديشهها ميپردازد. دربارة مهمترين تعاليم مثبت افلاطون دو نظريه را بايد بيشتر مورد توجه قرار داد و از ساير نظريات فرق گذاشت. يكي نظريه مْثُل[3] است و ديگري اين اعتقاد كه يادگرفتن به معناي تذكر يا يادآوردي است: يعني وقتي شما چيزي ياد ميگيريد، در حقيقت معرفتي را كه از پيش از تولد داشتهايد، از ذهنتان استخراج ميكنيد.
اغلب مردم وقتي اول ميشنوند كه ما با ذخيرهاي از دانش به دنيا ميآييم، اين گفته به نظرشان عجيب و مضحك ميرسد. اما هميشه در فرهنگ غرب، افكاري بسيار مرتبط با اين فكر وجود داشتهاست. فلاسفة جديد ايدهآليست يا اهل اصالت معنا استدلال كردهاند كه بايد معرفت فطري يا تصورات فطري درما وجود داشتهباشد. پيروان بيشتر اديان بزرگ هم به چيزي از اين قبيل معتقدند[4]. امروز حتي متفكر برجستهاي مثل چومسكي[5]استدلال ميكند كه وقتي ما متولد ميشويم، كل يك دستور زبان در ذهنمان برنامهريزي شده است. بنابراين، اعتقادي از اين قسم، اگر جدي دربارهاش بحث شود، بايد مورد توجه جدي قرار بگيرد.
افلاطون ميگفت كه شناخت يا معرفت بخشي از طبيعت ذاتي نفس است. نفس شما پيش از اينكه به دنيا بياييد اين معرفت را داشته است (اين، در دورهاي بود كه معتقد شده بود نفس قبل از تولد هم وجود دارد و گنجيدن آن در جسم در اين دنيا، يكي از تجسدهاي پياپي آن است). اما براي درك نظريهي تذكر، لازم است برگرديم به همان مباحثات اوليهي سقراطوار درباره تعريف مفاهيم اخلاقي .
مثلا رسالة لاخس را در نظر بگيريم كه اين سؤال در آن مطرح ميشود كه شجاعت چيست؟ لاخس سرداري است كه سقراط از او ميخواهد شجاعت راتعريف كند . او در جواب ميگويد شجاعت نوعي پايداري است. بعد سقراط مثل هميشه كه كسي چيزي را تعريف ميكند، باز سؤال ديگري را مطرح ميكند و مي پرسد: «آيا شجاعت همواره و بدون استثنا صفت پسنديده و ممدوحي است؟» لاخس ميگويد بله و بعد سقراط شواهدي از پايداري ميآورد تا بالاخره لاخس بهناچار اعتراف ميكند كه پايداري به هيچ وجه صفت پسنديدهاي نيست، بلكه يكدندگي و حماقت بلكه كلهخري است. يا ممكن است از نظر اخلاقي نه خوب باشد و نه بد، مثلا در مورد صرافي كه دست از پول دادن برنميدارد ودر تحمل زيانها پايداري ميكند چون ميداند كه عاقبت سود خواهد برد.
پس اگر پايداري ميتواند ناپسند باشد، يا نه خوب باشد و نه بد، درحالي كه شجاعت هميشه خوب است، شجاعت را نميشود مساوي پايداري دانست، حتي مساوي آن قسم پايداري كه معرفت را راهنما قرار بدهد، اين الگوي معمول مباحثات سقراطي است.
اما تنها چيزي كه منطقاً ثابت شده اين است كه عقايد لاخس با هم منافات دارند و اگر پاسخهايش را مجموعاً در نظر بگيريم، ميبينيم با هم متناقضاند يعني همة آن در آنِ واحد ممكن نيست راست باشند. منتها اين امر فينفسه به ما نميگويد كه كدام يك از جوابهاي لاخس منطبق با واقع نيست. با اين حال سقراط مطابق معمول اين طور وانمود ميكند كه تعريفي كه حريف پيشنهاد كرده يعني اين كه شجاعت را قسمي پايداري معرفي ميكند، باطل است و كذبش به ثبوت رسيده. بنابراين، عملا جوابهاي ثانوي و فرعي لاخس را صادق معرفي ميكند يا صادقتر از تعريف پيشنهادي و اين جوابها را اساسي براي ابطال تعريف قرار ميدهد و ميگويد اين جواب [يعني تعريف ] چون مطابق با واقع نيست بايد كنار گذاشته شود.»
نكتهاي كه اكنون ذكر شد، از نظر هر متفكري داراي اهميت زايل نشدني است. همة ما فرضمان بر اين است كه با مباحثه ممكن است به حقيقت دست پيدا كنيم. ولي مباحثه چنين قدرتي ندارد. از مباحثه بيش از اين ساخته نيست كه به ما نشان بدهد نتيجه حرفمان از مقدماتي كه چيدهايم لازم ميآيد يا نمي آيد. ولي به فرض هم كه لازم بيايد، ضرورت ندارد حتما راست باشد. همة ما شيفتة اين فكريم كه با بحث ميتوانيم به حقيقت برسيم، درحالي كه اگر درست بسنجيم، ميبينيم توجيه اين فكر خيلي مشكل است. سقراط هم در صدد توجيه آن نيست. فقط سوال ميكند و پاسخها را يكجا جمع ميكند تاتناقض را نشان بدهد و بعد مدعي ميشود كه تعريف را ابطال كردهاست. اگر بخواهيم نظريهاي در باره روش كار او عرضه كنيم، بايد فكري از قبيل آنچه به آن اشاره شد ارايه دهيم، به اين معنا كه بگوييم: همه كس ميتواند با وسايلي كه خودش ميانديشد، اسباب پيروزي صدق بر كذب را فراهم كند. اين درست همان كاري است كه افلاطون در منون ميكند. نظريهاي دربارة طريقة بحث فلسفي يا سقراطوار ارايه ميدهد و ميگويد شناخت پاسخ درست به پرسشهايي مانند «شجاعت چيست؟»، «عدالت چيست؟»، به حالت پنهان در ذهن همة ما هست. اين شناخت كه عميقاً در باطن ما پنهان است و بلافاصله در دسترس نيست، به ما امكان ميدهد كه پاسخهاي نادرست را رد كنيم و نشان بدهيم كه نادرستاند . در قسمتي از مباحثة سقراط با لاخس، با استناد به بعضي از گفتههاي خود لاخس ثابت ميشود كه گفتههاي ديگرش ناگزير مطابق با واقع نيست. شناختي كه به آن اشاره كرديم(يعني تذكر دانستن علم) در همين قسمت كمكم بيرون ميآيد.
نظريهاي كه تشريح شد پاية نظرية مهم ديگري مربوط به دوره مياني افلاطون يعني نظرية مْثُل است كه به مراتب از كلية تعاليم ديگر او بيشتر نفوذ داشته، به طوري كه اصطلاح « فلسفة افلاطون » معمولاً مساوي با همين نظريه در نظرگرفته ميشود. توضيح آن كه:
محور اين مباحثات سقراطي كه درموردشان صحبت ميكرديم، جستجو براي پيدا كردن تعاريف بود. سؤال اين بود كه تعريف شجاعت چيست؟ تعريف زيبايي چيست؟ تعريف عدالت چيست؟ اگرفرض كنيم كه شناخت پاسخ صحيح به اين پرسشها به حالتي پنهان درون ما موجود است و اين شناخت را مستقل از جهان حس و تجربه و مقدم بر آن داشتهايم به عبارت ديگر اگر شناخت ما مستقل از همه اين چيزها و مقدم بر آنها باشد، درآن صورت شكي نيست كه آنچه ميدانيم (يعني آنچه شناخت ما به آن تعلق ميگيرد، از قبيل عدالت و زيبايي و شجاعت) خودش هم بايد از اين دنيايي كه ما درآن زندگي ميكنيم مستقل باشد و بر اين دنيا تقدم داشته باشد. پاية نظرية مثل همين قضية اخير است. به اين معنا كه عدالت و زيبايي و غيره وجودشان مستقل از همة كارهاي عادلانه و همة اشخاص عادل وهمة اشياء و افراد زيبايي است كه ممكن است درجهان محسوس پيدا كنيم و بر همة آنها تقدم دارد. زيبايي و عدالت، وجود جدا و مستقل دارند. اين، يعني نظريه مْثُل.
اين عقيده كه جهان ديگري غير از اين دنيا هست (جهاني مثالي يا آرماني) كه همة آنچه كه به دنياي ما ارزش و معنا ميدهد، در آن جهان موجود است، تاثير و نفوذ بي حد و حساب در سرتاسر فرهنگ غرب داشته است. مثلاً (براي اين كه مهمترين نمونه را در نظر گرفته باشيم) فلسفه افلاطون تاثيري عظيم در مسيحيت داشته است. ولي البته بايد در استفاده از الفاظي از قبيل «جهان مثل» يا «جهاني ديگر»احتياط كنيم . افلاطون اين تعبيرات را بكار ميبرد، اما بر خلاف آنچه ممكن است فكر كنيم، منظورش از مقابله، مقابله در بين يك دسته از چيزهايي خاص با دستة ديگري عينا شبيه آنها، منتها كاملتر و مجردتر و درجايي ديگر (مثلا محلي در آسمانها) نيست. مقابلهاي كه او در نظر دارد، مقابلة بين جزيي و كلي است. سؤالي از اين قبيل كه عدالت چيست؟ زيبايي چيست؟ و جز اينها، سؤالي است كلي، سؤالي است دربارة عدالت و زيبايي به طور كلي و سؤال دربارة چيز خاصي در اينجا و همين الان نيست. اين نكته را نبايد در نظر دور داشت.
جايي در رسالة فايدون، سقراط ميگويد كه «فلسفهكاركردن» يعني تمرين براي مرگ. چرا او چنين حرفي ميزند؟ براي اينكه مردن يعني جدا شدن روح از بدن و وقتي شما «فلسفهكارميكنيد»، تا جايي كه ميتوانيد روحتان را از بدنتان جدا نگه ميداريد چون در فكِر اينجا و زمان و مكاني كه بدنتان هست، نيستيد. وقتي ميپرسيد « عدالت چيست؟ »منظورتان اين است كه عدالت در هر جا و هر زمان و در نفس خودش چيست و غرضتان اين نيست كه «امروز يا ديروز چه كسي به من ظلم كرد؟» وقتي ميپرسيد «زيبايي چيست؟» مقصودتان اين نيست كه زيباترين شخص در اتاق كيست؟ بنابراين، اگر در فكر اينجا و الان نباشيد به معناي مورد نظر افلاطون الان اينجا نيستيد. همانجايي هستيد كه روحتان هست البته نه از اين جهت كه در جاي خاص ديگر و بهتري هستيد بلكه از اين نظر كه به آن معنا هيچ كجا نيستيد و در كليات مستغرقيد. نتيجه اين كه، استفاده از اصطلاح «جهان مْثُل» اشكالي ندارد به اين شرط كه متوجه باشيم غرض از آن، قلمرو كليات ثابت و دگرگوني ناپذير است.
اين مكالمات دورة مياني كه الان موضوع بحثاند (يعني منون و فايدون و جمهوري و ميهماني و فايدروس) در زماني نوشته شدند كه افلاطون در اوج توانايي بود. بنابراين، فكر ميكنم بد نيست مكثي بكنيم و به كيفيت ادبي و ساير كيفياتشان از جهت هنري نظري بياندازيم . دليل اين كه اين رسالهها را شاهكارهايي دربالاترين حد هنر ادبي ميدانند آن است كه زندهاند. فلاسفه ديگري هم مانند كسنوفون و سيسرون و آوگوستينوس و باركلي و هيوم، چه در عصر قديم و چه در عصر جديد، سعي كردهاند مطالبشان را در قالب مكالمه يا گفت و شنود بنويسند. اما تنها كسي در اين فهرست كه ممكن است از اين نظركمي با افلاطون قابل مقايسه باشد هيوم است. به اين دليل كه او هم مثل افلاطون براي حركت فلسفي، لااقل به اندازة نتايجي كه گرفته ميشود، اهميت قايل است . در كسنوفون و باركلي روشن است كه آنچه نويسنده به آن اهميت ميدهد پاسخهاست، نه حركت و سفري كه بايد به طرف آنها كرد. درمورد افلاطون، بايد استادي او را در سخن هم به آنچه گفتيم اضافه كنيم: يعني اين زباني كه يك طرفش امواج توصيفات بلند و خيال انگيز است و طرف ديگرش تحليلهاي جدي و پيراسته از هر گونه زيور و شاخ و برگ و در اين ميان بذلهگوييهاي شيرين و حاضر جوابيهاي ظريف هم ديده ميشود و بعد بايد اضافه كنيم كه او با چه زبردستي حتي غامضترين و دشوارترين انديشهها را مثل روز، روشن ميكند. اگر بخواهيم ادامه دهيم، بايد همينطور پيدرپي چيزهاي جديد اضافه كنيم و بالاخره بگوييم كه او، هم اعجوبه در هنر است و هم نابغهاي در فلسفه.
از قديم نظر بر اين بوده كه شاهكار افلاطون جمهوري است. براي اين كه او در جمهوري بيش از هر نوشتة ديگر صحت اين اعتقاد خودش را ثابت ميكند كه هر مسألهاي با هر مسألة ديگر مرتبط است. تحقيق هرگز نبايد متوقف شود چون « هر نتيجهاي كه فعلا گرفتهايم » به مسألة بعد كشيده ميشود. افلاطون از سؤال سقراطوار و سادهاي مطابق معمول شروع ميكند و ميپرسد «عدالت چيست؟» اين سؤال به پرسش ديگري ميانجامد كه «آيا عدالت به حال شخص عادل سودمند است؟» مهمترين كاري كه جمهوري بايد بكند همين است كه نشان بدهد عدالت به خود شخص عادل سود ميرساند و شما براي اين كه سعادتمند باشيد، به عدالت بيش از هر چيز ديگر احتياج داريد و به عكس آدم ظالم بدبختترين و بينواترين موجودات است.
افلاطون ميبيند براي اثبات اين مطلب، بايد نظريهاي راجع به طبيعت انسان ارايه دهد. نفس را به سه بخش تقسيم ميكند و درهمينجا از حرف سقراط برميگردد كه ميگفت فضيلت يعني معرفت. به تدريج معلوم ميشود كه فضيلت متضمن چيزهايي علاوه بر معرفت و دانش است، هر چند البته زمام همة امور بايد به دست معرفت باشد. اما خود اين فكر كه زمام عوامل نفساني غير عقلي ميتواند و بايد دردست معرفت باشد، راه را براي فكر بعدي باز ميكند كه در جامعه هم بايد علم ومعرفت زمامدار باشد و به اين ترتيب به نظريهاي در علم سياست ميرسيم كه شيوة تازه و بهتري براي زندگي در جامعه ترسيم ميكند. درعين حال، تأكيدي كه بر اين انديشه گذاشته شده كه علم بايد زمام امور را در دست بگيرد، اين سؤال را مطرح ميكند كه: «چه علمي بايد زمام امور جامعه را در دست داشته باشد و اصولاً علم چيست و چرا بهتر از ظن و گمان است؟» و به اين ترتيب به نظريهاي درباره شناخت شناسي ميرسيم كه كمكم وسعت پيدا ميكند و به تحقيق در دانشها مبدل ميشود. بحث مبسوطي در خصوص رياضيات ميآيد . به چشم دل مشاهده ميكنيم كه فهم كامل جامعهاي كه درآن بسر مي بريم يعني چه و اين براي اثبات اين مدعاست كه فهم و درك مورد بحث همان چيزي است كه بايد بر خود ما (چه به طور فردي و چه در جامعه) حاكم باشد، زيرا منافع عدالت هم به نفس فردي ما و هم به جامعه ميرسد.
بعد از اين همه حاصلي كه از همان يك سؤال يعني عدالت چيست ؟ بدست ميآيد، طبعا تنها نتيجهاي كه ميشود گرفت وجود حيات اخروي و اسطورة «ار»[6]در پايان كتاب است. شايد بشود گفت كه جمهوري اين اعتقاد را به مرحلة عمل در ميآورد كه پژوهش و تحقيق تادم مرگ به پايان نميرسد. جمهوري به بقدري غني و پر محتواست كه دراين بحث مقدور نيستيم همه تار و پودهاي آن را پي بگيريم. ولي بدون ترديد يكي از پر نفوذترين كتابها در سراسر تاريخ فرهنگ غرب بوده است.
اما اكنون نوبت به مكالمات دورة پاياني افلاطون ميرسد. همانطور كه وقتي از مكالمات اوليه به دورة مياني ميرفتيم، تغيير مشاهده كرديم، وقتي از دوره مياني به آخرين مكالمات هم ميرسيم، تغيير ديگري ميبينيم . يعني آن طنز و تجاهل و مجازها و صنايع لفظي و ساير تدبيرهاي هنري كه در آثار قبلي صرف نگاشتن چهرة اصحاب گفتگو ميشد، اينجا وقف اين ميشود كه انديشهها و استدلالها را زندهتر جلوه بدهد. بيشتر اوقات، افكار و دلايل همانهاست كه در نوشتههاي قبلي افلاطون، مثل جمهوري يا فايدون ، با آنها آشنا شدهايم. يكي از شگفت انگيزترين امور در افلاطون اين است كه او با خوانندگانش رابطه برقرار مي كند به نحوي كه در هر نوشتهاي ميتواند مسلم بداند كه خواننده آثار گذشتهاش را خوانده است. ظاهراً او در تاريخ نخستين كسي بوده كه در اين كار موفق شده است. او از اين رابطه استفاده ميكند تا بتواند بعضي مطالب را به تلميح بگويد و به لحن كلامش تموج و طنين بيشتري بدهد و وقتي ميخواهد چيزي بر خلاف انتظار خواننده بگويد، او را غافلگير كند. اما جايي از اين شيوه به بهترين وجه وبا زبر دستي هر چه تمامتر استفاده ميكند كه بخواهد در حضور همه خود پژوهي كند و با اطمينان به اين كه خواننده با افكار گذشتهاش مأنوس است، بخواهد آن انديشهها را مورد باز پژوهي قرار بدهد و تلويحا به او بگويد: «آن قدرها هم از فايدون و جمهوري از خود بيخود نشويد. قبول دارم خيلي عالي بود؛ ولي حقايقي كه درآنجا گفتيم (اگر البته بشود نامشان را حقايق گذاشت) اگر دربرابر انتقاد و ايراد، قابل دفاع نباشد، ارزشي براي من و شما نخواهد داشت و اصولاً شايد هيچكدام از آنها حقيقت نداشته باشد. پس بگذاريد چندتا را انتخاب كنيم و واقعاً مورد انتقاد تحليلي شديد قرار بدهيم».
اگر بخواهيم يكي ازمكالمات دورة آخر را از بقيه ممتاز كنيم بهترين نمونه، رساله هارمنيدوس است كه سقراط در آن وضعش معكوس ميشود: سقراط نظرية مْثُل را كه قبلاً در فايدون بيان كرده، در اينجا باز تشريح ميكند. نظريه بدون شك همان نظرية فايدون است، نه تنها از جهت مضمون، بلكه همچنين به لحاظ طنين الفاظ. فايدون در اين مكالمه كه افلاطون به وضوح توقع دارد كه خوانندگانش تشخيص بدهند و شگفتزده با خود بگويند «عجب! اين همان سقراط فايدون است كه اين دفعه به جاي اينكه سؤال كننده باشد، بايد جواب پس بدهد.» كسي كه سقراط را در اين مكالمه سؤال پيچ ميكند، پارمنيدس پير است كه آن چنان با يك سلسله انتقاد و اعتراض و اشكال به نظرية مْثُل او را ميپيچاند كه خيلي از فلاسفه از ارسطو به بعد تصديق كردهاند كه اين ايرادات بنيانبرانداز است. اما افلاطون جواب مسأله را به ما نميگويد. از زبان پارمنيدس اشكلات را بيان ميكند و ميگذارد ما خودمان قضاوت كنيم كه آيا اعتراضات وارد هست يا نيست و اگر هست تكليف ما با نظريه مْثُل چه ميشود.
رسالهاي كه بعضي فكر ميكنند در دورة آخر نوشته شده و عدهاي معتقدند به دورة مياني تعلق دارد، «تيمائوس» است كه با ساير مكالمات فرق دارد، يكي از اين جهت كه موضوعش بيشتر كيهانشناسي و علوم است تا فلسفه، ولي عمدتاً به اين جهت كه حاوي اسطورة شاعرانهاي دربارة آفرينش است كه به سفر پيدايش در كتاب مقدس بيشباهت نيست. سؤال اين است كه چرا افلاطون چنين چيزي نوشته؟ آيا او به راستي كاملاً به افسانهاي كه دربارة آفرينش ساخته عقيده دارد؟ يعني به همان شكل كه مثلاًٌ يهوديان باستان به سفر پيدايش معتقد بودند؟
به نظر ميرسد كه او دقيقاًً به آن معتقد نبوده است. اين مسأله در عصر باستان محل مناقشه و اختلاف بود و نزديكترين ياران و همكاران افلاطون تعبيرشان اين بودكه حكايت «تيمائوس» دربارة صانعي كه پريشان عنصري و بينظمي را به نظم مبدل ميكند، در حقيقت تحليلي است از عقايد افلاطون دربارة ساخت بنيادي كائنات، منتها به زباني زنده و پرتصوير. نظر افلاطون اين بود كه سراسر عالم، محصول نظم دادن به بينظمي است و مقصودش از نظم، در درجة اول، نظم رياضي بود و اين البته با سفر پيدايش خيلي تفاوت دارد. صانع الهي افلاطون يك عقل رياضي است كه روي جهان عمل ميكند.
بنابراين آنچه در اين رساله ميخوانيم در بيان اين قضيه است كه جهان كه از قديميترين ايام براي هر انسان متفكري در پردة راز پنهان بوده، در واقع به نيروي عقل دريافتني است. نهايت اين كه اين قضيه به زبان شاعرانه بيان شده است. افلاطون از همين اسطوره براي تحقيق در چيزي الهام گرفت كه بسيار آن را جدي تلقي ميكرد. يعني يك برنامة پژوهشي كه برجستهترين رياضيدانان عصر خودش را در آكادميا به اجراي آن گماشت. هر پيشرفتي در هندسه و در اخترشناسي رياضي و هارمونيك در رياضيات و حتي هر پيشرفتي در اين نظرية پزشكي كه بيماري و تندرستي از تعادل و تناسب در اركان مزاج نتيجه ميشوند، هركدام از اين گامها يعني اين فكر كه سبب هر چيز را بايد در نظم و هماهنگي و تناسبات رياضي جستجو كرد. به علاوه، از آنجا كه اين هماهنگيها و تناسبات رياضيبه نظر افلاطون بهترين نمونة نيكي و زيبايي است، برنامة پژوهشي او طوري طرحريزي شده كه نشان بدهد عامل بنيادي در سببيابي در كل جهان، نيكي و زيبايي است.
آنچه افلاطون در «تيمائوس» ميگويد كاملاً با «جمهوري» هماهنگ است. در «جمهوري» خطوط اصلي يك برنامة علمي و در وهلة اول يك برنامة علمي رياضي، براي فهم جهان ترسيم شده است. در «تيمائوس» افلاطون شروع به اجراي اين برنامه و اداي سهم خودش ميكند. فراموش نكنيم كه در عهد باستان و هم تا مدتها بعد، وقتي مردم ميخواستند فلسفة افلاطون را از زبان خودش مطالعه كنند، به «تيمائوس» مراجعه ميكردند و تا همين دوران نسبتاً اخير اثر عمدة او «تيمائوس» تلقي ميشد، نه «جمهوري». بنابراين كيهانشناسي و علمي كه در «تيمائوس» آمده، پيش از آن كه در عمل بسط و پرورش پيدا كند، در حوزة امكان در «جمهوري» پيشبيني شده است. در بخش مقدماتي مكالمة «تيمائوس»، بحثي معرفي ميشود كه از جهت دراماتيك، دنبالة بحث «جمهوري» است. رياضيدانان برجستهاي كه افلاطون در آكادميا جمع كرده بود، توصيههاي جمهوري يا برنامة پژوهشي را براي پيشرفت علوم رياضي به اجرا درآوردهبودند تا قدرت و دامنه نظم رياضي را ثابت كنند. بسياري از بزرگترين موفقيتهاي يونانيها در علوم رياضي تا زمان بطلميوس، ناشي از كوششهاي همان رياضيدانان بود. هيأت بطلميوسي نتيجة نهايي تحقيقاتي است كه بنابه توصيههاي افلاطون در مورد علوم، در آكادميا صورت ميگرفت و از آنجا كه نظم رياضي، تعبير خاص افلاطون از نيكي و زيبايي است، علوم مورد بحث در عين اين كه نشان ميدهند جهان از لحاظ رياضي قابل فهم است، علم ارزشها نيز محسوب ميشوند. بنابراين، جنبههاي فلسفي جمهوري (يعني همة چيزهايي كه حاكم حكيم بايد نسبت به آنها فهم پيدا كند) در عين حال براي نوع تازهاي سياست راديكال پايه و مبنا ميشوند. آنچه حكما بايد پيش از حكومت كردن بر بقية ما ياد بگيرند، علومي است كه موضوع بحثشان هم ارزشهاست و هم هستيها.
يكي از رسالههاي بينهايت هيجانانگيز كه به دشواري ميتوان به كنهش رسيد، «ثئايتتوس» است و هر بار كه به سراغش ميرويد ميبينيد باز هم چيزهاي ديگري هست كه قبلاً كشف نكرده بوديد. اين رساله همان رسالهاي است كه لايبنيتس ترجمه كرده و باركلي بسياري چيزها دربارهاش نوشتهاست و ويتگنشتاين از آن نقل مطلب كرده. رسالهاي است كه هميشه براي فلاسفه محرك و مهيج بودهاست. سؤالي كه در آن مطرح ميشود اين است كه شناخت چيست؟ ثناي تتوس هم مكالمهاي است به همان سبك و سياق مباحثات سقراطي كه در مكالمات قبلي وجود داشت، منتها به مقياسي بزرگتر و وسيعتر. سه جواب پيشنهاد ميشود: شناخت يعني ادراك حسي، شناخت يعني داوري صادق، شناخت يعني داوري صادق همراه با بيان علت. همة اين جوابها يكييكي به شيوة سقراط رد ميشوند. اگر چه حتي در پايان هم به ما گفته نميشود كه به نظر افلاطون شناخت چيست، اما آنقدر دربارة اين مسأله و فروعاتش چيزهاي تازه ياد گرفتهايم كه احساس ميكنيم غنيتر شدهايم نه فقيرتر.
البته تا امروز اتفاق نظر در خصوص ماهيت دقيق شناخت وجود ندارد؛ ولي به نظر ميرسد ديدگاهي كه تقريباً همه قبول دارند فوقالعاده به آنچه گفته شد نزديك است و آن اين است كه داوريهاي مقوم شناخت يا معرفت بايد نهايتاً از ادراك حسي گرفته شده باشند ولي در ضمن بايد بتوانيم اين داوريها را عقلاً هم توجيه كنيم. اين سخن راه حل جالب توجهي است براي مسألهاي كه در انتهاي ثئايتتوس، بعد از رد شدن همة پاسخها، هنوز به جاي خودش باقي است. سقراط هر سه تز را باطل كردهاست: اول اين كه شناخت همان ادراك حسي است، دوم اين كه داوري صادق است و سوم اين كه داوري صادق همراه با بيان علت. حالا اظهار نظر ميكنيم كه شايد با جمع كردن اركان هر سه تعريف در يك تعريف واحد، بشود شناخت را تعريف كرد و شايد تعريف شناخت، از شناخت شناسي بدست بيايد. اين پاسخ براي اين قسم رساله، پاسخ بسيار شايستهاي است، يعني اين كه بر پاية آنچه از خود رساله ياد گرفتهايم، مستقلاً تعريفي پيشنهاد كنيم.
اما پيش از پايان اين بحث، بايد دربارة بقاي انديشههاي افلاطون در دورههاي بعد هم چيزي بگوييم، زيرا بدون شك فلسفة او از لحاظ نفوذ و تأثير از هيچ فلسفة ديگري در سرتاسر تاريخ كمتر نبوده است. نبايد فراموش كنيم كه در دنياي باستان دو فلسفة مخالف با مسلك مادي [ماترياليسم] وجود داشت. خود مسلك مادي به شكل اتميسم [يا اعتقاد به اجزاي تجزيهناپذير] درآمد كه دموكريتوس و اپيكوروس هر دو قائل به آن بودند. افلاطون و ارسطو هر دو فيلسوف ضد مادي هستند و با اين تصور مخالفاند كه همه چيز را ( اعم از حيات و نظم و نفس و تمدن و هنر و طبيعت) ممكن است نتيجة حركت ذرههاي مادي دانست كه فقط قوانين حركت و طبيعت خودشان حاكم برآنهاست. مخالفت ارسطو به قدري شديد و عميق است كه آشتي دادن فلسفة او با علم جديد كه اين همه مطالب دربارة اتم و حركت ذرات مادي و امثال ذلك در آن آمده، بسيار دشوار است. بر حسب تصادف نبود كه علم جديد در ابتداي كار اول ميبايست فلسفة ارسطو را كه در قرون وسطا غلبه داشت، از راه بردارد. برعكس، آشتي دادن فلسفة افلاطون با علم جديد به مراتب آسانتر است و ظاهراً او به همين دليل موفق شد كه حتي پس از مرگ فلسفة ارسطو، باز هم در دورة رنسانس و بعد از آن به زندگي ادامه دهد. كسي كه بخواهد نشان دهد ارزشهاي علمي و روحاني را چه طور ميشود با هم آشتي داد، هم ميتواند از فلسفة افلاطون استفاده كند و هم تحت تأثير آن قرار بگيرد. اگر كسي بخواهد حق پيچيدگيها و زير و بمها را آن طور كه شايسته است ادا كند و معتقد باشد كه مسلك مادي قضايا را زيادي ساده جلوه ميدهد، فيلسوفي كه بايد براي تهية ساز و برگ و ياري طلبيدن به او مراجعه كند، افلاطون است.
براي ما مردم قرن بيستم، به خصوص اين حقيقت رنگ معاصر دارد كه فلسفة افلاطون در برنامهاي كه او براي فهم جهان تنظيم كرده، مهمترين مقام را به فيزيك رياضي اختصاص ميدهد. آنچه در علم جديد به مرحلة عمل در آمده همان چيزي است كه افلاطون آرزوي انجامش را داشت. بنابراين، بين اين دو، نوعي همدلي و وفاق وجود دارد كه در مورد فلسفة ارسطو صادق نيست.



[1]
. براين مگي /فلاسفة بزرگ/ ترجمة عزتالله فولادوند/ص 7

[2]. Gadflyكنايهاي است به اين موضوع كه سقراط هنگامي كه به اتهام فاسد كردن جوانان به محاكمه كشيده ميشود ، دردفاع از خويش در دادگاه خطاب به آتنيان ميگويد شما مردم اين شهر مانند اسب تنبلي هستيد كه من همچون آن خرمگس بودهام كه نيشكي ميزدهام و شما را به انديشيدن وا ميداشتهام و اكنون اگرمرا بكشيد ، ديگري را مثل من نخواهيد يافت.(مترجم)

[3]. « مثل » به ضم «م» و «ث» . مفردش : مثال . به انگليسي Theory of Forms يا Theory of Ideas.(مترجم)
در فلسفة اسلامي و مخصوصاً حكمت اشراق و حكمت متعاليه در مورد مثل افلاطوني بحثهاي فراوان و شنيدني شده است. (به بحث مثل افلاطوني در بخش فلسفة اسلامي مراجعه كنيد.) (س)

[4]. به دشواري ميتوان پذيرفت كه در اسلام چنين اعتقادي (يعني اعتقاد به علوم پيشين) وجود داشته باشد. در آية شريفة 78 سورة مباركة نحل ميفرمايد«والله اخرجكم من بطون امهاتكم لاتعلمون شيئا» يعني خداوند شما را از شكمهاي مادرانتان، در حالي كه هيچ نميدانستيد بيرون آورد. آنچه كه به عنوان دانستههاي فطري در اسلام مطرح است در واقع از قبيل علوم حضوري است، نه علوم حصولي كه محل بحث است.(س)

[5]. [N] Chomsky

[6]
Myth of Er






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 452]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن