واضح آرشیو وب فارسی:ايسنا: /گزارش/ آنها فراموش شدهاند! كسي به فكر روزهاي آخر مادرش در سراي سالمندان هست؟!
خبرگزاري دانشجويان ايران - اهواز
سرويس: اجتماعي
دستم بگير، دستم را تو بگير، التماس دستم را بپذير، درماني باش پيش از آن كه بميرم...
اين جا آخرين روزهاي زندگي سپري ميشود، خانهاي كه فراموش شده، اينجا خانه سالمندان است. جايي كه آدمها حرفهايشان را با سكوتشان ميزنند، در لبخندهايشان غميست، در چشمهايشان ترديد موج ميزند، ترديد ميان ماندن و رفتن...
هواي اهواز پاييزي شده، امسال تغيير فصل زودتر از راه آمده و اشعههاي طاقت فرساي خورشيد تابستاني، آرام آرام مورب ميشوند و ديوارها بر كوچهها سايه مياندازند.
با گامهايي سبك خيابان ناهيد را پيش ميروم و چشمهايم بر سر در ساختمانهاي مسكوني، تابلويي را جستجو ميكند؛ «مركز توانبخشي و نگهداري سالمندان مهرجويان».
به همكار عكاسم گفتم: "اين جاست."
در گشوده ميشود. زودتر از آن چه انتظار داشتم در فضاي سنگين سراي سالمندان فرو رفتم، از جلوي در ورودي، وقتي كه هنوز پا به حياط نگذاشته بودم. با باز شدن در، حياط كوچك ساختمان نمايان شد. حياطي كه سرسبز نبود، تنها ديوارهاي سنگي بود و آفتاب كه بر كاشيها ميتابيد. مادري كه سالها، در خانه خويش خراميده، امروز دستها را به يكديگر حلقه كرده و آرام و سر به زير در آفتاب قدم بر ميدارد. چه فرتوت و چروك ... .
قدمهايم كه تا چند لحظه پيش در كوچه پرواز ميكرد، سنگين و دلگير شد. به دفتر مسئول راهنمايي شديم، اتاقي شيشهاي در گوشهاي از حياط.
توضيح دادم كه خبرنگار و عكاس ايسناي خوزستان هستيم. ديدارمان، براي گزارشي اجتماعي است و اين كه با سازمان بهزيستي هماهنگ كردهام و ... .
خانم مسئول سرا گفته كه بيشترشان اختلال حواس يا فراموشي دارند. شايد براي اين است كه نگاهشان غريب و جستجوگر نگاهم ميكند. شايد اين مهمان ناخوانده، شبيه كسي است كه ديگر او را به خاطر نميآورند. شايد پشت فراموشيهاي دور، به دنبال آشنايي نزديك ميگردند، شايد شبيه كسي باشم.
چرا غريبي ميكنم؟ شايد خجالت ميكشم از اين كه آنها جايي هستند كه نبايد باشند.
همه جا تميز و پاكيزه است، ملافههاي سفيد بر تختها مرتب كشيده شده و بوي تند مواد ضدعفوني كننده در فضا پيچيده، ولي نفس كشيدن در هواي پاييزي كوچه لذتي دارد كه شايد آنها اين را هم فراموش كرده باشند.
كنار تختي مينشينم، بانوييست سالخورده كه چشمهاي روشنش از پشت شيشههاي ضخيم عينك، به رويم گسترده شده؛ اولين نشانه سرزندگي كه تا اين لحظه در اين جا ديدهام! ميخندد، ميخندم. چه بگويم؟! نامش خديجه است، 90 ساله. ميپرسم:" حوصلهتون سر نميره؟ تلويزيون نگاه ميكنيد؟" ميگويد: "آره، سريال نرجس خانم رو!" ميخندم و ميگويم: "ديديد نرجس خانم ديشب عروسش رو برد خونهاش؟!" از نكته مشتركي كه هر دو از آن خبر داريم خندهاش ميگيرد! هشت سال است كه اين جاست... هشت سال. هشت سال پيش مادربزرگ من در صبحي سرد در خانه ما براي ابد خوابيد. خديجه شبيه مادربزرگ من و شبيه بسياري از زنان سالمند خوزستان، شالي مشكي به دور سر بسته و عينكش عجيب شبيه عينك مادربزرگم است با همان چشمهاي وسيع. با او راحت حرف ميزنم، ميخندم، با صداي بلند، مثل وقتي كه با مادربزرگ با صداي بلند حرف ميزدم و او با صداي بلند جواب ميداد! مادربزرگم سالها زمينگير بود و ماههاي آخر زندگيش را در خانه ما گذراند و مامان كنارش كتاب ميخواند، تلويزيون ميديد، سالاد درست ميكرد، چاي ميخورد، جدول حل ميكرد و ميخوابيد. تنها سر سفره شام كنار ما بود. انگار ميدانست بايد از تمام روزهاي آخر مادرش استفاده كند. بيرون از ديوارهاي سنگي و سفيد اين خانه ساكت، در هياهوي شلوغ و گرم شهر اهواز، كسي به فكر روزهاي آخر مادرش در سراي مهرجويان هست؟
صنم، روي تخت كناري نشسته، او شاد ميخندد. اندكي اختلال حواس دارد. ميگويد ملايري است. ميپرسم:" ملاير كجا؟! اين جا كجا؟!" با كارمند راه آهن ازدواج كرده بود و رسيده بود به اهواز و ماندگار شده بود. يك بچه داشت كه ... در بچگي مرد. پس از فوت شوهرش تنها شد و شد ساكن سراي سالمندان. با رضايت ميگويد: "مستمريش رو دارم."
صنم با انگشت تاكيد ميكند و ميگويد: "سال هزار و ... سيصد و ... پنج، خدا منو به دنيا داد!" چهره صنم حكايت از شادابي سالهاي دور دارد، دختراني كه امروز به او شبيهاند، زيبايند و قيافهايي بهروز دارند.
رابطه بر قرار كردن با دو قشر آسانتر از بقيه مردم است، كودكان و سالمندان. فراموش كردهام كه مهماني ناخواندهام و نبايد زياد وقت بگيرم. آقاي نظري هم سرگرم عكس گرفتن است. بعد كه عكسهايش را نگاه كردم، ديدم او زاويههايي را ثبت كرده كه من نديده بودم.
زهرا، بيرون اتاق، روي يك صندلي كنار در نشسته است. 80 ساله با شال مشكي آشناي خوزستاني.
انگشتش را به علامت عدد يك نشانم ميدهد و ميگويد:" يك پسر دارم. كارش همين جاست، اهواز كار ميكند." ميپرسم:" بهتون سر ميزنه؟" چمشهايش را با تاييد ميبندد و راضي ميگويد: "هر وقت كه وقت داشته باشد، ميآيد." در دل تكرار ميكنم: "هر وقت كه وقت داشته باشد، ميآيد." ميگويد راضي است، چرا نباشد، زندگي راحت است.
چرا كسي اعتراض نميكند؟ چرا كسي از بيوفايي نميگويد؟ چرا كسي گلهاي ندارد؟ مادر يعني اين! راضي از ديدار پسري كه هر وقت كه وقت داشته باشد ...!
زندگي، اين جا چه قدر دلگير است. به ياد مجموعه تلويزيوني كه سالها پيش ميديديم، افتادم؛ "اين خانه دور است ". اين خانه دور است. اين خانه، در يكي از خيابانهاي مسكوني بلوار گلستان اهواز، ميان خانههاي منظم و زيبا، خيلي دور است. مسئول سرا آرام به من ميگويد كه به عكاسمان يادآوري كنم از بعضيها نميتواند عكس بگيرد چون فرزندانشان اعتراض ميكنند، و چند بانوي سالخورده و ساكت كه جاي جاي خانه نشستهاند را با اشاره چشم نشانم ميدهد. در دل به بانوان سالخورده ميگويم: "فرزندان شما چه قدر طلبكار هم هستند!" بيآنكه بخواهم، رسالت خبرنگاري را زير پا گذشتهام و موضعگيري كردهام، ولي آيا ميتوانم احساس مثبتتري داشته باشم؟
در اتاقي كه تختهايش خالي است، روي تخت كنار در، بانويي با نگاهي كه خيلي مبهم است تنها نشسته و به دو همخانه ديگرش در سكوت مينگرد. چرا تنها نشسته؟ چرا او با بقيه نيست؟ سكون و فراموشي در چشمهاي ناآشنايش رسوب كرده و سخت شده است.
چشم ميگردانم. گوشهاي از ديوار، مادربزرگي بر خلاف بقيه روي زمين نشسته، جاي كوچكي دارد با زيراندازي تيره و فلاسكي چاي در كنارش. چاي دوست دارد؟ كدبانويي كه روزي در آشپزخانهاش بوي گرم و خوش قليه ماهي و قرمه سبزي شناور بود و سماورش قل ميزد و قوري گلدارش طعم هل و دارچين داشت، حالا ساكت و سرد، كنار فلاسكي چاي در گوشه ديوار نشسته، مثل مجسمه.
قلبم فشرده ميشود. كنارش در اتاقي باز است و زن جواني چادر به سر، به پيرزني كه روي تخت دراز كشيده، غذا ميدهد.
آقاي نظري اجازه ميخواهد كه عكس بگيرد، اجازه نميدهد. چشم بر ميگيرم.
در سالني كه از ديگر اتاقها بزرگتر است، سالخوردگاني كه توانايي نشستن ندارند بر تختها خوابند. بوي ضد عفوني در اين اتاق تندتر است. نفسم ميگيرد، دلم بيشتر. يكي ناله ميكند، ناله، ناله. كسي با دستش به كمرم ميزند و با لهجه آشناي عربي ميگويد: "دخترم، يه ملافه." نگاهش ميكنم. به سختي مينشيند و با چشمهايي دردآلود ميگويد: "پاهام لمسن ..." و پاهايش را با دستها ميفشارد ..." باد كولر كه بهم ميخوره، جونمه در مياره."
گوشهاي ديگر، مريم روي تخت نشسته و بلند بلند درباره مردي حرف ميزند. مريم استخواني و چروكيده و نازك است. روسري آبي گلداري بر سر دارد و پرستار كه با او بازي ميكند، ميخندد.
مريم با شوق تعريف ميكند، از مردي كه عيار و غارتگر بود. مردي كه به گويش بختيارياش "پيا" بود، يعني خيلي مرد بود. پرستار چانه مريم را ميگيرد و او را ميخنداند. از چه كسي حرف ميزند؟ پشت خاطرههايي كه فراموش كرده، اين مرد عيار كيست كه بعد از فراموشي هم هنوز او را به ياد ميآورد و اين قدر با حرارت از او ميگويد؟
از سالن كه بيرون ميآييم، عكاس آرام ميگويد: "بعضي اسمها، شبيه آدمهاي پير نيستند." ميگويم: "مريم؟" و زمزمه ميكنم: "مريم اسم قشنگي است." و بوي ناز مريمهاي سفيد را در هواي سنگين مواد ضدعفوني كننده به خاطر نميآورم. گلهاي مريم سپيد... .
مسئول سرا ميگويد 40 سالمند در اين جا ساكنند. 70 درصد آنها را خانوادههايشان به اين جا سپردهاند، بيشترشان به اختلال حواس و آلزايمر دچارند و جسمشان نيز زمينگير و معلول است.
با تشكر، خداحافظي ميگيرم و از راهرو ميگذريم. دلم گرفته است. بانويي آراسته و آرايش كرده از حياط به راهرو ميآيد، ميايستم تا رد شود، در چهرهاش هيچ چيز نيست و پشت آرايشي كه نميدانم براي كه كرده، هيچ احساس و آشنايي نميبينم. فراموشي... .
حياط را طي ميكنيم و پا به خيابان ميگذاريم و صداي در را كه پشت سرمان بسته شد، نميشنوم.
به زندگي بازگشتهايم. قدمهايم دوباره جوان و سبك شده، ولي اين بار ميخواهم از سراي سالمندان دور شوم، دور شوم تا با قدمهاي جوان و كفشهاي اسپرت، خود را به اتوبان گلستان برسانم. ميگويم: " براي چي زندهاند؟" عكاس ميگويد: "فراموشيشان در اين سن كمكشان ميكند كه كمتر رنج ببرند." ميگويم: "ولي ما كه ميفهميم."
***
از ايسنا بيرون ميآيم، غروب شده و هوا به تاريكي ميرود. سرم را به شيشه اتوبوس شركت واحد تكيه دادهام و به شب شلوغ شهر نگاه ميكنم. نميدانم چرا اين قدر منتظرم كه زودتر به خانه برسم. راه طولاني ايسنا تا خانه ما، امشب طولاتيتر شده؛ تمام راه به پدرم كه سالهاي اول سالمندي و بازنشستگي را ميگذارند، فكر ميكنم.
به كوچهمان ميرسم، خيابان نوزدهم را خسته تا آخر ميروم و به خانه ميرسم، آپارتمان كوچكمان كه حاصل سالها تلاش پدر و مادرم در دو شغل دولتيست. هر پله كه بالاتر ميروم، مطمئنتر و آرامتر ميشوم. چراغهاي خانهمان روشن است، در ميگشايم. بوي حليم افطار در خانه پيچيده، همه جا امن و گرم است. دستهايم را دور گردن مامان مياندازم، ميبوسمش و ميگويم: "هيچ وقت نميذارم بري خانه سالمندان."
گزارش از افسانه باورصاد
انتهاي پيام
شنبه 13 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 333]