واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: كلاس در سكوت سنگيني فر رفته بود . تنها صداي قدمهاي آقاي بهرامي دبير تاريخ سكوت را مي شكست .گه گاهي بالاي سر يكي از بچه ها مي ايستاد و به پاسخ هايشان خيره ميشد . خودكار در دهانم بود ودرآن را ميجويدم و پشت سر هم آهسته تكرار ميكردم:منگوقاآن پس از مسلمان شدن چه نامي اختيار كرد ؟
اه !چرا يادم نميامد .اگر اين بيست و پنج صدم را از دست بدهم بيست نميشوم .كاش يادم ميامد اما يادم نيامد !
"وقت تمام شد بچه ها !لطفا ورقه ها بالا"
از ناراحتي نفس بلندي كشيدم وبه ناچار ورقه رابالا بردم .نگاهم به سميرا افتاد كه لبخندي حاكي از رضايت روي لبانش نقش بسته بود .
"باشد !اين بيست مال تو "
وقتي آقاي بهرامي برگه امتحان را از دستم گرفت با ديدين چهر ه در هم من فهميد كه نمره ايرا از دست داده ام .
"غصه نخوريد خانم ستايش هميشه كه نبايد بيست بگيريد "
زنگ كه به صدا در آمد با همان اعصاب به هم ريخته همراه ديگر بچه ها به حياط مدرسه رفتيم .
سميرا و نرگس از مقابلم گذشتند صداي خندههايش مثل چكش بر اعصابم مي كوبيد :"من كه بيست ميگيرم! امتحان دستور زبان هم همينطور ..."
وقتي نگاه مرا خيره ديد ريز خنديد و از من فاصله گرفت .
"ماني ماني !كجايي دختر تمام مدرسه را دنبالت زيروروكردم ."
صداي الهام بود دوست و همنيمكتي من .صورتي درازو كشيده داشت وچشم و ابرويش هم چنگي به دل نمي زد موهايش را بافته بودوتل سپيدي روي موهايش خودنمايي مي كرد .
"خوب چه كارم داشتي كه مدرسهرا زيرورو كردي ؟"
دستم را گر فت ومرا با خودش همراه كرد "از معاون شنيدم شاگرد اول هر كلاس سال بعد به كالج معرفي مي شود!ميداني يعني چه؟"
"يعني چه؟"
"يعني هر كي امسال شاگر د اول كلاس بشود براي هميشه از اين دبيرستان معمولي خلاص ميشود و وارد جايي ميشود كه مدرسان خارجي كار تدريس را به عهده دارند وتمام دانش آموزان نخبه در آنچا تحصيل ميكنند واي !كاش تو هم يكي از آنها بودي "
از آرزوهاي قشنگي كه برايم داشت خوشم آمد "خوب چرا اين آرزو رابراي خودت نميكني ؟"
پوزخندي زد و چشم انداز مدرسه را از نظر گذراند وگفت:"من كجا شاگرد اول كلاس شدن كجا ؟من بزور بتوانم نمرهي قبولي بگيرم اما تو مي تواني .مطمئنم حتي سميرا را هم پشت سر ميگذاري اصلا مگر سميرا چه برتري نسبت به تو دارد ؟نه به خوشگلي توست نه بلد است دو كلمه انگليسي حرف بزند نه ميتواند خوب بسكتبال بازي كند و در گروه تاتر نقشي دارد تازه خيلي هنر كند ..."
حوصله ام را سر برده بود باز هم چانهاش گرم شده بود و نمي خواست به زبانش استراحت بدهد.
"خيلي خوب الهام زنگ خورد بهتر است برويم كلاس"
هر دو روي نيمكت نشستيم او هنوز داشت نطق ميكرد :"واي خدا!خوش بحالت ماني ازهمين حالا بهت تبريك ميگويم"
مبصر برپا داد .
خانم قوامي حاضرو غائب كرد دستم را گذاشتم روي دهانش و به نجوا گفتم :"خفه مي شوي يا نه ؟"
"خانم الها م معيري؟"
محكم به پهلويش كوبيدم كه با صداي بلند گفت :"آخ دردم آمد ماندانا"
شليك خنده بود كه فضاي كلا س را پر كرد الهام به خودش آمد و حول شد و كمي رنگ :"بله خانم قوامي ! حاضريم"
سپس غرولندي به من كرد و به تخته سياه خيره شد.
باز نگاهم به سميرا افتاد كه تند و تيز فرمول ها را ياد داشت ميكرد
به خانه كه برگشتم هيچ ميل و اشتهايي براي خوردن غذا در من نبود.
"ماندانا ناهارت را گرم كردم بخور تا سرد نشده "
"باشد مهبد كجاست سر و صدايش نمي آيد ؟"
مادر با اشاره به اتاق مهبد سرش را تكان دادو گفت:"طبق معمول با بچه ها بحثش شده!از وقتي آمده رفته به اتاقش در را هم به روي خودش بسته."
پشت ميز اشپزخانه نشستم خورشت قيمه زياد باب ميلم نبود اما برنج زعفراني مادر حرف نداشت.
"آدم بشو نيست كه نيست!هنوز ياد نگرفته با قلدري نميتواند دنيا را بگيرد."
مادر پارچ آب را روي ميز گذاشت و گفت:"ولش كن تو ديگه سربهسرش نذار خوشت مياد ها؟"
لقمه را به زور فرو دادم و گفتم:"مگر من چي گفتم ؟ شما داريد اين پسر را لوس با مياوريد!"
به خاطر اخمهاي در هم رفته مادر ظرف ها را شستم و ميز اشپزخانه را پاك كردم.
"خوب مادر!اگر اگر كاري نداريميروم به اتاقم درس هايم خيلي سنگين شدند..."
"بيخود . درس دارم امتحان دارم نميرسم نداريم امشب كلي مهمان داريم من هنوز هيچ كاري نكردم "
دستم را روي سرم گذاشتم :"واي نه باز كي را دعوت كرده ايد؟"
يك بسته سبزي سرخ كرده را از فريزر در اورد و توي ظرفي در ظرف شويي گذاشت ."خاله رويا اين ها را ميداني چند وقت است دعوتشان نكردم؟"
"بعله... الان دو هفته ميشود "
متوجه لحن تمسخر اميز من شد." پاشو پاشو تا من برنج را خيس ميكنم تو هم سبزي ها را پاك كن ."
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 111]