تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 16 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):انسان زيرك، دوستش حق است و دشمنش باطل.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821366021




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

غروب خروشخوانان


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مردی که در جاده کوهستانی به سوی آبادی مرزی میرفت، با ديدن خانهها ايستاد. تصميم گرفت بماند تا هوا تاریک شود. برای همين رفت روی تخته سنگی نشست و به کوهستان خاکستری و تيره روبروی خود چشم دوخت. رشته کوههايی که همچون حصاری نفوذناپذير ميان اين مردم جدايی انداخته بود، اما میدانست آنها تقصيری نداشتند، اين ميثاقی بود که دولتها با هم بسته بودند.
آنقدر ماند که غروب سربی، هيبت قيرآلود خود را بر همه جا گستراند، آن وقت برخاست و راه افتاد. میدانست بيش از آن بماند، راه را گم میکند.
همین که به آبادی که رسيد، ماند از کدام راه برود. تنها به او گفته بودند؛ خانهای اعیانی و سنگی است. همچنان که توی فکر بود، از ديدن پيرمردی که با استری بار هيزم از روبرو میآمد، تصميم گرفت پشت سر آنها برود.
استر از خود شتابی نشان نمیداد و آهسته میرفت. صاحبش نيز تاب راه رفتن نداشت. کمی که گذشت، حيوان نگونبخت سر عناد برداشت و از همان آهسته رفتن پشيمان شد و درجا خشکش زد. پيرمرد بنا برعادت؛ شلاق چرمی را چند بار بر بدن استر آشنا کرد. ولی حيوان لجاجت کرد و تکان نخورد. پيرمرد که لجوجتر از حيوان بود، چنان شلاق را بر بدنش کوفت تا راه افتاد.
همچنانکه در پی آنها میرفت، انديشيد برای او نيز اينجا آخرين سربالايی است، بايد همه تلاشش را بخرج دهد. اگر بتواند از کوهستان بگذرد همه چيز به خوشی به پايان میرسيد. آن سوی مرز همرزمانش منتظرش بودند، با پاداش و ارتقا درجه. اما همه چيز بستگی به کسی داشت که او را عبور دهد. مسئولانش گفته بودند اگر خواست تن ندهد، خشونت بکار ببرد.
بزودی به دو راهی رسيد و پيرمرد و استر به راست پيچيدند، اما او بايستی مستقیم میرفت. کمی رفتنش را سست کرد، میخواست مطمئن شود کسی او را تعقيب نميکند. همينکه دوباره راه افتاد يک نفس تا ته کوچه رفت. این بار به چپ پيچيد. هنوز چند قدم برنداشته بود که همهمه گنگی بگوشش رسيد. آواها نامفهوم بود، مخلوطی از کردی و فارسی. معلوم نبود آواز میخواندند يا زاری میکنند! اما چه فرق میکرد. در اين سرزمين همه چيز بوی غم میدهد. عروسی و عزاشان يکی است. زندههايی هستند که هميشه اندوهگيناند. هميشه سر درگريبانند. هميشه ناراحتند. تنها مردهها آسودهاند. انديشيد؛ ای کاش در اين سرزمين زاده نشده بود.
دوباره به دو راهی ديگری رسيد. چه کوچههای تنگ و پيچ در پيچی. کمی ماند تا خستگی در کند. پيش از آن که دوباره راه بيفتد، بوی اشتها برانگيزی توی بينیاش سرازير شد و بيخ گلويش را قلقلک داد. تازه یادش آمد از صبح تا حالا، جز چند استکان چای چيز ديگری نخورده است. نگاهی به ساعتش کرد. هنوز تا زمان ملاقات يکساعت دیگر مانده بود، پس بهتر دید چيزی بخورد تا گرسنگیاش را فرو نشاند و هم وقت را بکشد.
پيش از آن معطل نکرد و بسوی بو کشيده شد. بويی که همراه دود بیرنگ از دودکشی بيرون میآمد و هرچه نزديکتر میشد، بيشتر جذبش میکرد. بزودی به دکانی رسيد که چراغ کم سويی سر در آن روشن بود.
پيش از آنکه تو برود، از لای در سرک کشيد، مردی داشت ديگ بزرگی را هم میزد. جوانکی هم پهلويش بود. پيش از آن معطل نکرد و رفت نزديک پيرمرد کرد سبيلويی نشست. تازه فهميد او و آن پيرمرد تنها مشتريان دکان هستند.
دکاندار بدون اينکه به او توجه کند، در حال هم زدن ديگ بود و هر چندبار با چفيه کثيفی که دور گردنش بود، دستهاش را پاک میکرد. جوانک نيز مشغول ريز کردن کله پاچهها بود. بوی گوشت کباب شده و خون همه جا را فرا گرفته بود. اين بوی او را به ياد انفجار ظهر انداخت. همه چيز به سرعت گذشت، آغاز پايان را او رقم زده بود. نخست صدای آنرا شنيد. انفجاری مهيب؛ تا برگشت فريادها و نالهها به هوا برخاست.در ميان دود و گردخاک، فرياد زخمیها شنيده شدند. اجساد تکه پاره شده و خونی که همه جا شتک زده بود. دلش ميخواست بماند و تماشا کند، اما با شنيدن صدای آژيرها مجبور شد؛ از ميان بوی باروت و خون، از نزديک انبوه اجساد خونبار و از کنار جان کندن زخمیها بگريزد.
کلهپز بدون پرسشی، کاسهای آبگوشت و قرصی نان کردی جلوش گذاشت. از کاسه بخار غليظ و تيرهای برمیخاست و در هوا چرخ زنان ناپدید میشد. نگاهش که به کاسه افتاد، تکههای گوشت و استخوان را دید که ميان آب چرکآلود شناور بودند. ناخودآگاه بزاقش ترشح کرد و دهانش پرآب شد. کاسه را ميان دستانش گرفت که جرعهای از آب چرب تيره را سر بکشد، اما ناگهان در دکان باز شد و سروکله چند مشتری با هم پيدا شد. ناخودآگاه کاسه را روی ميز گذاشت. تازه واردين غوغايی راه انداختند. همگی با صدای بلند با يکديگر صحبت میکردند. کمی عصبی شد. برای اينکه به اعصابش مسلط شود تکهای نان برداشت و مشغول تريد کردن شد. يکی از تازه واردين از حادثه انفجار گفت. بعد هم از دکاندار خواست تلويزيون را روشن کند.
شاگرد کلهپز نگاهی به صاحب خود کرد. صاحب دکان تنها سرش را تکان داد. شاگرد نزدیک تلويزيون رفت و آن را روشن کرد. زمان پخش خبر بود. صدای گوينده اخبار همه را متوجه خود کرد. سرش را بالا نياورد اما صدای گوينده تلويزيون را میشنيد که با لحن پرسوز و گدازی میناليد: «بار ديگر عوامل بيگانه و عناصر مزدور....
صدای گوينده در آه و افسوس مشتريان گم شد. با کنجکاوی سرش را بالا آورد و به تلويزيون چشم دوخت. گروهی در حال نجات زخمیها بودند. کسانی در خون و زخم غلطيده بودند. از ديدن آن صحنه متأثر نشد، نه از کشتن میترسيد و نه از مردن واهمه داشت. ميدانست همه چيز به مرگ ختم میشود، ديگر چيزها سرگرمی فريبندهای است که لختی کوتاه انسان را میفریبد. تنها مرگ است که واقعيت دارد و چاره ساز است. آنوقت زير لب زمزمه کرد: «حقشان بود، اگر بيش از اين هم کشته شوند باکی نبود. بايد بدانند پاسخ خون را با خون بايد داد.»
دوربين از صحنه حادثه بروی تجمع اعتراض آميز مردم چرخيد. فرياد مردمی که شتابان به کمک قربانيان میشتافتند؛ صدای تظاهرات کنندگان دمی خاموش نمیشد. شعارهای احساسی، فريادهای اعتراض آميز، خروش مرده باد و زنده باد. نثار مرگ بر دشمنان و زندگی ابدی بر حاکمان. بيش از آنکه از رژيم متنفر باشد، از مردمی که شعار میدادند رنجيده خاطر شد. دوباره زير لب زمزمه کرد: «مشتی ناآگاه. بيچاره آنهايی که گول تظاهرات اين چنينی را میخورند. نمیدانند که اينها برای رژيم پيشين هم چنين میکردند. برای جانشينان اين حکومت هم خواهند کرد. دنيای آنها پول و خرافه و زور است.»
چشمانش را بست تا اين چيزها را فراموش کند. اما بجای فراموشی گذشتهاش به يادش آمد. زمانی که پدر و مادرش تيرباران شدند. پشت سر آن جوانیاش، آرزوهايش، روياهایش، اشتياقهایش و همه زندگیاش همراه آنها رفت. نه تنها پدر و مادرش را گرفتند که زندگیاش را نيز کشتند، با نيازها، شهوتها، آرزوها و روياهايش. پس از آن ديگر هيچ احساسی نداشت. نه شور و شوقی و نه شهوت و لذتی. کششی به چيزی نداشت، حتا زنان نيز ارضايش نمیکردند. حالا که فکرش را میکرد توی عمرش تنها دو بار لذت با زن بودن را تجربه کرده بود. اما همان هم بدون اين که بتواند کامل آن را تجربه کند، فقط به آستانه کشف آن رسيده بود.
یکبار دیگر نخستين خاطره جنسیاش در ذهنش زنده شد. خاطرهای که ذهنش را قلقلک داد، اما باعث آزارش نيز میشد. روزهايی که تازه پدر و مادرش را کشته بودند.با زنی آشنا شد که شوهرش مسافرت بود. بعد فرصتی پيش آمد که او را به خانه بياورد. همين که با او تنها شد، چنان دست و پاش را گم کرد که از هیجان فلج شد و توان حرکتی نداشت. با این که زن به آرامی خودش را به او چسباند و لبانش را بوسيد، اما کاری نمیتوانست بکند. تنها قلبش به تندی میتپيد و گونههایش گُر گرفتند. بعد زن دستش را گرفت و برد زير لباسش و گذاشت روی نافش. گرمای پوست تنش را لمس کرد. انگار دستش را روی بدنه کوره داغی گذاشته باشد. باز هم بدون اینکه بتواند حرکتی کند، دچار رخوتي شيرين شد. تا جایی که پلك چشمهاش میپریدند. حتا حس كرد لالهي گوشش به حركت درآمده و پوست سرش به عقب كشيده میشود.
اما همين که زن در باره پدر و مادرش سئوال کرد، ناخودآگاه ياد لحظه دستگيری و تیرباران آنها افتاد. یکباره عرقی سرد به بدنش نشست. تا جایی که ترسان و لرزان در گوشهای گز کرد.
با اين که تصميم داشت دوباره سراغ زن برود، اما اين فرصت را پيدا نکرد، چون در همان زمان به همراه برادرش به تشکيلات پيوست. بعد هم خانه و زندگی را رها کردند و به بيرون گريختند.
پس از آن زمان تنها يک بار ديگر فرصت پيدا کرد، اين لذت را تجربه کند. روزی که با زن يکی از همرزمانش تنها شدند و او بدون مقدمه بهش نزديک شد و ابراز علاقه کرد، حتا خودش را به آغوش او انداخت، اما پيش از آن که از اين کار لذت ببرد، جسد تيرباران شدن پدر و مادرش پيش ديدگانش زنده شدند. باز از يادآوری آن صحنه خشم فزايندهای وجودش را سوزاند. زن را رها کرد و بعد هم ناخودآگاه سبيل نازکش را جويد. عادت ناخواندهای که هنوز نتوانسته بود از خود دور کند.
صدای پيرمرد بغل دستی او را بخود آورد؛ دلسوزانه میخواست غذايش را بخورد. از آنجايی که بهش آموزش داده بودند هر پاسخی سخنی تازه در پی خواهد داشت، جوابش را نداد، تنها سرش را تکان داد. چيزی که برايش مهم بود، پس از اين بايستی به آينده بينديشد، به همرزمانش در آنسوی مرز و به پاداشی که در انتظارش بود.
دکان هر لحظه شلوغتر میشد. آنوقت پيرمردی که موقع رسيدن به آبادی بار استرش هيزم بود؛ به دکان آمد و روبرويش نشست. بعد هم بدون توجه به ديگران، کيسه پولش را بيرون آورد و با دستان چروکش به شمردن مشغول شد. بیشک آنها را در قبال فروش هيزم دريافت کرده بود. همچنان که به او خيره شده بود، زخمهای دستش را ديد که قاچ قاچ شده بودند؛ جاهايی هم خون خشکيده ديده میشد.
سرش را پايين انداخت، همانجا بود که چشمش به دستان خودش افتاد، همان دستانی که بمب را کار گذاشته بود. احساس کرد کسی در گوشش نجوا میکند: «پيرمرد با دستانش هيزم جمعآوری کرده است تا گرما به ارمغان بياورد، اما تو با دستان خود چکار کردی؟ سرما و نيستی کاشتی.»
چشمانش را بست و به فکر فرو رفت. زمان زيادی با خود انديشيد. میدانست گناه از دستانش نبود، همه چيز توی سرش بود، شايد هم توی دلش. آن چی بود؟ نفرت! همان نفرتی که برادرش بهش آموخت و تشکيلات چگونگی نثار کردن آن را.
بدون آن که بداند؛ دچار احساس گنگ و مبهمی شد. احساسی که مثل يک غلظت بويناک در روح و روانش رسوب کرد. زير لب نجوا کرد: «نه... اين حق من نبود، من میتوانستم محبت را بياموزم و دوست داشتن را.»
احساس کرد ديگر اشتهايی برای خوردن ندارد. با اينکه هنوز بوی گوشت و چربی توی سرش بود، اما دلش به غذا نمیرفت. بعد هم حس کرد هوای دکان خفه کننده شده است. غذايش را دست نخورده رها کرد و برخاست. پيش از آنکه کله پز چيزی بگويد، اسکناس درشتی روی ميز انداخت و بيرون آمد. در واپسين دم، زمزمه نامفهومی شنيد. به تمسخر يا دشمنی؟ ندانست و اهميت نداد.
همچنان که آهسته میرفت؛ با خودش فکر کرد. از اينکه حتا شيفته آرمانی نبود و تنها به سودای انتقام به اين بازی کشيده شده بود، احساس تلخی پيدا کرد. با اينکه با آرمانها، دوستیها، عشقها و همه دلبستگیهای برادر و همرزمانش آشنا بود، اما هيچگاه شيفته آن نشد. فکر کرد، کاش لااقل مانند آنها آرمان داشت، همان آرمانی که میگفت: «خلقها؛ محرومان و زحمتکشان را دوست داشته باشيد. به ميان آنها برويد، به آنها نزديک شويد، در درد و رنجشان شريک شويد. شايد کمی روحيه انقلابيگری در شما جوانه بزند.»
با اينکه بارها زندگی شهيد قهرمان را خوانده بود، که وقتی میخواست بمب را کار بگذارد، چون دانست عابری نزديک میشود، خودش را روی بمب انداخت تا بیگناهی کشته نشود، اما هيچگاه به آن آرمانها، جانفشانیها و از خود گذشتگیها دل نبست.
هوای بيرون سرد بود و سوزناک، با اين همه سرما راحس نمی کرد و بدنش داغ بود.حتا انگاری گونههایش گُر گرفته بودند. همچنان که از ميان کوچه تاريک و خلوت میرفت، بنظرش رسيد همه چيز بوی خفگی و مرگ میدهد. همه جا سوت و کور بود. همگی درخانهها خزيده بودند. چراغها خاموش، پنجرهها بسته، دودکشها بیدود. ديگر هيچ جنبدهای به چشم نمیخورد. گويی زمان مرده بود.
چنان ناامید و واخورده شده بود که ايستاد، اما دريافت ماندن مساوی است با دستگيری و زندان؛ شايد هم مرگ. بيش از آنکه از مرگ بترسد، از زندان و شکنجه وحشت داشت. حتا از تصور آن اعصابش مورمور شد.
دوباره راه افتاد و به هر دشواری بود محل ملاقات را پیدا کرد. نگاهی بی تفاوت به آن انداخت. خانهای دو طبقه و روستايی، گرچه ظاهرش کمی اعيانیتر از خانههای ديگر بود، اما مانند ديگر خانهها از سنگ و گل ساخته شده بود. دستش را بالا آورد و چندبار در زد. مدتی گذشت تا کسی در را باز کرد، اما نه آن قدر که چيزی ديده شود. بعد صدای زنانه دلنوازی شنيد.
پيش از آنکه حرفی بزند، صداي مردی به گوش رسيد که میگفت بيايد تو. آن وقت لای در بيشتر باز شد. آنجا بود که در پرتو نوری که از دالان پشت سر میتابيد، گوشهای از صورت و زير گردن زنی پیدا شد. سپیدی گردنش از زير شال سرخ رنگ بيرون آمده بود. روشن بود و لطيف، شبيه شبنمی که تازه شکفته است. لذت ناشناختهای به تنش افتاد؛ رخوتی گنگ که توان جنبيدن و فکر کردن را از او گرفت. اما ترسید دچار تلخی آزار دهنده گذشته شود، پس سرش را پایین انداخت.
زن برايش راه باز کرد و تعارف کرد وارد شود. کمی صبر کرد که بخود بيايد. آنوقت به سختی از روبروی زن گذشت و از پلهها بالا رفت و وارد اتاق بزرگی شد که دورتادور آن پتو پهن کرده بودند. با پشتیهايی از جنس قالی تکیه به ديوار داده بودند. لامپ کم سوي سقف، اتاق را بسختی روشن کرده بود. مردی قوی هيکلی با لباس عربی به پشتی بزرگی لم داده بود. تلويزيون بزرگی روی ميزی مستعمل روشن بود. هنوز در حال پخش حادثه انفجار بود. مرد عرب بدون اينکه نگاهش را برگرداند به فارسی اما با لهجهای از ته گلو گفت: «تنها میتوانند مردم مظلوم را نابود کنند!»
چيزی نگفت و همانطور که ايستاده بود با نگاهش همه گوشه و کنار اتاق را کاويد. تناقضی آشکار در ميان لوازم به چشم می خورد. وسايل محقر و بیارزش در مقابل اجناسی لوکس و گرانبها. لوازمی که بیگمان قاچاق بودند.
مرد تلويزيون را خاموش کرد و از او خواست بنشيند. بعد با چشمان گود رفته قیآلود به او خيره شد، با يک دست وسط پاهايش را خاراند و با دست ديگر به زن اشاره کرد؛ از ميهمان پذيرايی کند.
دوباره نگاهش به سوی زن کشيده شد. اما پيش از آن که او را به دقت ببیند، صدای مرد او را به خود آورد.
«خيلی وقته رسيديد؟»
کمی مکث کرد و آنوقت آرام گفت: «سرشب آمدم.»
«تنها هستين؟»
«بله.»
«بايد خبر بدی بدم.»
زن با سينه چای آمد و آن را جلوی ميهمان گذاشت. مرد عرب با آمدن زن صحبتش را قطع کرد. دوباره از زير چشم به زن نگاه کرد. زن اين بار سعی نکرد شالش را جلوی خودش نگه دارد. حالا که با دقت بيشتری نگاه کرد، زيباتر به نظر رسيد. پوست صورتش چنان لطيف بود که مويرگ هاش ديده ميشدند. بعد هم وقتی سرش را بالا آورد و چشمان درشتش را به او دوخت، گونه هايش سرخ شدند.
«اين روزا به راحتی نمیشه از مرز رد شد. بهتره برگردين و چند روز ديگه بياين.»
«چرا؟»
«شايعه شده گروهی از کردهای آن طرف با دولت همکاری میکنن، اونا هر بيگانهای را که ببينن، دس بسته تحويل سربازا ميدن.»
چيزی نگفت، اما شکاکانه بهش زل زد. به نظرش رسيد از ريش و سبيل خاکستری پرپشتش که مانند موی روباه بود، بيزار است. کمی که گذشت، با نجوا گفت: «کردها و خيانت!»
«کردها خائن نيستن، اما از وقتی تکه پاره شدن و هر گروه را توی يک مملکت چپاندن، برای فروختن همديگه از هم سبقت میگيرن.»
«من نمیتونم برگردم، چون جايی ندارم. شما ممکنه يک جايی برام پيدا کنين.»
مرد عرب ساکت شد و بفکر فرو رفت. بعد حليهگرانه گفت: «اگه دستمزدمو دو برابر کنين، شاید بتونم چند روزی شمارو تو خونهام نگه دارم. به همه میگم پسر عموم هستين و اومدين ديدنم.»
میدانست چارهای ندارد. نبايد خطر کند و برگردد. تازه از کجا معلوم پيش از آن که پايش را از آبادی بيرون بگذارد، به ماموران خبر بدهد و دستگيرش بکنند.
بدون اینکه پیشتر از آن فکر بکند، دستهای اسکناس از جيبش بيرون کشيد و مقداری از آنها را به مرد داد. ميدانست آن طرف مرز به آنها نياز ندارد، پس بهتر از شر آنها خلاص شود. اما يکباره نگاه شرربار مرد عرب مثل خاری خليد تو قلبش. دريافت اشتباه بزرگی کرده است. بیگمان داشت برای تصاحب پولها نقشه میکشيد. باز ياد گفتههای مافوقش افتاد که خواسته بود مواظب او باشد. نميدانست چکار کند. تصمیم گرفت همه پول را به او بدهد و خيالش را راحت کند، اما ترسيد بيشتر مشکوک شود.
احساس کرد تو بد مخمصهای گرفتار شده است. حتا دریافت مفری ندارد و راهی برايش نمانده است. از ناچاری چندبار آب دهانش را فرو داد و لبانش را با زبانش خيس کرد.
مرد عرب که سکوت او را ديد، از زنش خواست شام را آماده و رختخوابی تميز پهن کند. بعد هم او را تنها گذاشت و رفت سراغ تلویزیون و آن را روشن کرد.
برخاست و رفت کنار پنجره و به آسمان تاريک خيره شد. نقشه کشيد چکار کند. آيا تا صبح بيدار بماند و روزها نيز از خانه بيرون برود. اما معلوم نبود ماندنش چند روز طول میکشيد.
نفهميد چه مدت گذشت، صدای مرد عرب را شنيد که میخواست برای شام کنار سفره بنشيند. هنوز اشتها نداشت. بدجوری کلافه بود. ولی برای اينکه مشکوک نشود، رفت کنار سفره نشست.
لختی گذشت که زن آمد و مشغول چيدن خوردنیها شد. در يک لحظه که خم شد، سينههای گوشتی و سفيدش از لای چاک لباسش ديده شد. از لذت دیدن سینههای زن از خودبیخود شد. آرزو کرد بتواند لذت هماغوشی با زنی را تجربه کند. بدون آنکه دچار ناتوانی شود. از اين احساس دچار سرخوردگی تلخی شد، حتا قلبش تير کشيد.
مرد عرب تعارف کرد مشغول شود. بخود آمد، با وجودي که دلش به خوردن نمیرفت، لقمهای زورکی فرو داد. اين کار باعث شد لقمه تو گلوش گير کند و سرفهاش بگيرد. زن ليوانی آب ريخت و بسویش دراز کرد. تندی لیوان را گرفت. ناخودآگاه انگشتان زن را لمس کرد. بعد هم آب را يک نفس سر کشيد. اما از لمس دست زن بیشتر دگرگون شد. اما عجیب بود، این بار احساسش با گذشته متفاوت بود.
زن سفره را جمع کرد و ظرفها را به آشپزخانه برد. مرد بدون توجه به او بسوی تلويزيون رفت. نگاهی به تلویزيون کرد. فيلم پليسی نشان میداد. مردی میخواست به زنی تجاوز کند. همچنان که به تلویزيون نگاه میکرد؛ يکباره به سرش زد پيش از آن که مرد عرب نقشه رذيلانهاش را عملی کند، او حسابش را برسد. آنوقت نه تنها خيالش از بابت او راحت میشد، که میتوانست زنش را تصاحب کند.
از اينکه مرد عرب را بکشد نمیترسيد، اما هنوز ترديدی آزارش میداد. اين که پس از بدست آوردن زن، نتواند به کشف لذت جنسی برسد.
با اين همه نفهميد چگونه به اين نتيجه رسيد که اگر آن همه کشت و کشتار عبث و پوچ بوده، مرگ اين يکی درست و سودمند بود و او را به آرزوش میرساند. ناخودآگاه دستش به سوی کلت پشت کمرش کشيده شد. تاکنون تيری با آن شليک نکرده بود. برای واپسين بار نگاهی به مرد عرب کرد که به تلويزيون خيره شده بود، نيمخيز شد و آن را بيرون آورد، اما زود منصرف شد. فکر کرد نبايستی سروصدايی راه بيندازد. همانجا بود که چشمش به داسی خميده و بزرگ افتاد که گوشه اتاق بود، گويی آن را برای او گذاشته بودند. بیصدا دستش را بسوی داس دراز کرد.
کارش که تمام شد، تلويزيون و لامپ اتاق را خاموش کرد. يکباره اتاق؛ خودش، مرد عرب و همه چيز در تاريکی مهيب فرو رفت؛ هيچ صدايی شنيده نمیشد. انديشيد، آيا مرگ با همين هيبت ترسناک میآيد؟ از تاريکی نترسيد، دمی بیهدف در ظلمات چرخيد. احساس کرد سالها منتظر چنين لحظهای بوده است. آنوقت با گامهای لرزان بسوی آشپزخانه رفت، جایی که زن داشت ظرفها را میشست.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 175]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن