تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس درصدد عيب جويى برادر مؤمنش برآيد، تا با آن روزى او را سرزنش كند، مشمول اين ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846427090




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: وقتی به راه افتاد ، هوا هنوز بد نشده بود و آفتاب کم جان زمستانی در آسمان تبریز هنوز آخرین آثار خود را نشان میداد. با اینکه رانندگی در جاده را دوست داشت ، اما بندرت با ماشین خود این فاصله را پیموده بود. بلیط هواپیما و قطار نتوانست پیدا کند و تصمیم گرفت حالاکه بنا شده است بطور زمینی برود ، با ماشین خودش برود که در تهران به کارهای خودش هم راحت برسد. دیروز ماشینش را داده بود دست مکانیک تا بطور کامل آنرا کنترل کنند و به آب و روغنش هم رسیدگی نمایند. او می دانست که اگر در جاده اتفاقی برای ماشینش بیفتد قادر به تعمیر آن نخواهد بود. او اصلا در خود استعداد یادگیری مکانیکی ماشین را نمیدید و در عین حال سعی در یادگیری هم نداشت . از سرعت و شتاب ماشینش راضی بود و در دل از کار مکانیکش تشکر کرد . عاشق رانندگی شبانه بود و برای همین ، زمان حرکت خود را طوری تنظیم کرده بود که قسمت اعظم راه را در شب و زیر نور ماه که بدر کامل است طی کند. خواست سیگاری روشن کند ، ولی تصمیم گرفت پس از رد شدن از پلیس راه اینکار را بکند.
شور و شعف خاصی داشت و وقتی به یادش میافتاد که فردا قرار است با دوست و عشق خود ملاقات کرده و دیداری تازه کند ، دلش مالش میرفت و لرزش لذتبخشی به جانش میافتاد .
روز کوتاه زمستانی به آخر خود میرسید و ساعت 5.30 بعد از ظهر بود که از اولین پلیس راه مسیر خود رد شد ، هوا کمکم تاریک میشد .
بهترین سی.دی خود را در پخش صوت ماشین گذاشت ، در حال رانندگی یک چایی برای خود از فلاسک خالی کرد و شیشه را به اندازة یک بند انگشت پایین آورد تا لیوان چای را به مسیر باد گرفته و آنرا زود خنک کند .
وقتی سربالایی مقابل خود را به پایان رساند آثار بیشتری از برفی که چند روز پیش باریده بود در کناره های جاده به چشم خورد. در ارتفاعات ، وزش باد اندکی شدیدتر شد . دمای آب رادیاتور و موتور پایین بود و بخاری گرمای زیادی نداشت ، اما به حدی بود که راننده احساس راحتی کند و نگرانی از این بابت نداشته باشد. بخاری ماشین او هیچوقت گرمای زیادی نداشته است. چای خنک شده بود. قندی به دهان گذاشت ، چای را خورد و پشت سر آن سیگاری روشن کرده و پس از اینکه شیشه را کمی دیگر پایین آورد با رضایت خاطر در صندلی خود لم داد و دود سیگار را با لذت بطرف شکاف شیشه فوت کرد .
***
ساعت 8 بدون اینکه از اتوبان خارج شود از شهر میانه رد شد. نمیخواست به این زودی شام بخورد. در طول روز استراحت اساسی نکرده و در اداره بکار خود مشغول بود . بنابراین نمیخواست با شام خوردن سرشب موجب سنگینی شکم و خواب آلودگی خود گردد. تصمیم گرفت در زنجان شام بخورد. سرمای هوا بیشتر شده بود. بطوریکه نیم ساعت پیش مجبور شد پیاده شده و یکی دو روزنامه در جلوی رادیاتور ماشین بگذارد. در آن موقع بود که سوز سرما را بخوبی احساس کرد و در دل خود از اینکه ساکن یکی از خانه های دهی که کمی دورتر از جاده چراغهای آن دیده میشد نیست خوشحال گردید. آن خانه ها نمیتوانستند درب و پنجرة کیپ و بدون درزی داشته باشند ، تا همانند دربهای ماشین او مانع نفوذ سوز سرما باشند.
بتدریج دانه های تک و توک برف را که رقص کنان و به آرامی در زیر نور چراغهای ماشین پایین میامدند و به محض عبور ماشین انگار موجود وحشتناکی مشاهده کرده اند و به عجله و شتاب ناگهانی سرگیجه گرفته و به چپ و راست میپریدند ، مشاهده کرد . از سرعت شدید شدن بارش برف متعجب گردید . شاید هنوز پنج دقیقه سپری نشده بود که بارش برف شدید شد و او مجبور شد از نور پایین استفاده نماید و برف پاککنها را بکار اندازد .
راهی که در آن با شوق رانندگی میکرد ، یک اتوبان تازه تأسیس بود و هنوز فاقد امکانات جاده ای از قبیل استراحتگاه یا رستوران و پمپ بنزین بود و به همین دلیل اغلب رانندگان کماکان از جاده قدیمی که از داخل شهرها رد میشد استفاده میکردند . او به این دلیل این جاده را انتخاب کرده بود که اتوبان بود و در کل حدود دو سه ساعت زودتر میتوانست به مقصد برسد .
وقتی از کنار پارکینگی رد شد که تعدادی کامیون تریلی در آن پارک کرده بودند ، شکی به دل راه نداد که به راهش ادامه دهد . امیدوار بود که در نزدیکیهای زنجان بارش برف کاهش یابد و چه بسا قطع گردد . تردد در جاده کم شده بود و در مسیر مخالف نیز اتومبیل زیادی به چشم نمیخورد . برف پاکنها لاینقطع کار میکردند و گاهی مجبور میشد آنها را بر روی دور تند بگذارد .
جاده کاملا سفیدپوش شده بود و رد عبور اتومبیلهای قبلی را بلافاصله برف پوشانده بود . او سرعت خود را پایین آورده بود و جرأت نمیکرد حتی از دنده سه استفاده نماید . وقتی در مقابل خود یک سرازیری تقریبا تندی مشاهده کرد ، برای چندمین بار به خود لعنت فرستاد که چرا زنجیر چرخها را با خود برنداشته است . او آنها را از ال که خریده بود همیشه در صندوق عقب ماشین داشت ، تا اینکه دو سه ماه پیش ؛ وقتی میخواستند به مسافرت تعطیلات بروند ، از صندوق عقب برداشته و در انباری خانه گذاشت . دگر جایی برای افسوس بیشتر نبود ، و باید بیشتر احتیاط میکرد .
در اواسط سراشیبی سرعت ماشین ناگهان زیاد شد . او با دنده دو حرکت میکرد و سرعت ماشین دور موتور را خیلی بالا برده بود . با نگرانی اندکی پدال ترمز را فشار داد تا کمی از سرعت را بکاهد . شدت بارش برف باعث شده بود دید او کاهش یافته و دو سه قدم بیشتر از جلوی کاپوت ماشین را نمیدید . ناگهان متوجه شد که به راهبند یا نرده های وسط اتوبان نزدیک شده است و عنقریب با آنها برخورد خواهد کرد . بطور غیرارادی فرمان را به راست پیچید و ترمز را بیشتر فشار داد . این عمل باعث شد ماشین بر روی برف لیز خورده و کنترل آن از دستش خارج شود .
با اینکه ترسیده و دست و پایش را گم کرده بود اما میدانست که نباید ترمز کند و باید فرمان را ول کند تا ماشین دوباره تحت کنترل آید . حواسش نبود که ترمز ناگهانی و لیز خوردن و درگیر شدن چرخها باعث شده است موتور خاموش شود و چون دنده را خلاص نکرده بود , حال ماشین بطور مایل و به پایین لیز میخورد . با دیدن چراغهای روشن درجه ها فهمید که ماشین خاموش شده است ، اما دیگه برای هر عملی دیر شده بود ؛ چون ماشین از سمت راست جاده خارج شد و شیب کنار جاده را هم پایین رفت و در اثر برخورد با توده ای برف متوقف شد .
تا مدتی قادر به حرکت نبود . نمیتوانست لرزش شدید دست و پاهایش را کنترل کند . همانطور که دستش بر روی فرمان بود ، کمی بیحرکت ماند تا آرامش خود را بازیابد . بی اختیار دستش بطرف قوطی سیگارش رفت و همانطور لرزان سیگاری درآورد و روشن کرد . سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با چشمان بسته به سیگارش پک زد .
ته دلش خوشحال بود که ماشین موقع انحراف از جاده با پهلو به پایین نیامده وگرنه واژگون میشد . دقایقی گذشت و لرزش دستانش کاهش یافت ، اما پاهایش هنوز هم از زانو به پایین میلرزید . با نگرانی دنده را خلاص کرد و استارت زد . موتور بدون کوچکترین مشکلی روشن شد . خوشحالی عمیقی دلش را فرا گرفت . چراغها همانطور روشن مانده و برف پاککنها به درستی کار میکردند . در را باز کرد تا پایین آمده و جوانب را بررسی کند . وزش باد کولاک را شدیدتر کرده بود و با باز شدن درب ، انبوهی برف به داخل ماشین هجوم آورد .
برخورد شدید دانه های برف به صورت باعث میشد نتواند براحتی چشمانش را باز نگهدارد . دوری به اطراف ماشین زد و متوجه شد که بسیار شانس آورده است ؛ زیرا اگر ماشین به آن توده برف که در واقع یک خاکریز برف پوش بود برخورد نمیکرد ، سقوطش در نهر تقریبا عمیق کناری حتمی بود . حدود دو متر از جاده دور شده بود . زمین پشت ماشین تقریبا صاف بود اما بعدش باید از یک شیب تقریبا تند بالا رود تا وارد جاده شود . میدانست که با وجود برف سنگین اینکار محال خواهد بود ، اما باید امتحان میکرد . برف بلافاصله بر روی رد ماشین باریده و در حال محو نمودن آن بود .
درب را با زحمت باز کرد و مجدداً پشت رل قرار گرفت . دنده عقب گرفت و فشار اندکی به گاز داد . چرخها درجا چرخیدند ولی ماشین حرکتی نکرد . فشار گاز را بیشتر نمود و با این عمل باعث شد انتهای ماشین به راست منحرفتر گردد . متوجه این امر شد که اگر ته ماشین بیشتر از این به آنطرف لیز بخورد ممکن است به داخل نهر افتد . دنده را عوض کرد و خواست جلو رود ، ولی میدانست بیفایده است ، چون سپر جلو با خاکریز درگیر بود و کوچکترین جایی برای جلو رفتن نبود . هراس دلش بیشتر شد . دوباره خواست دنده عقب را امتحان کند اما جرأت نکرد . لعنتی مجدد به خود فرستاد که چرا زنجیر چرخها را برنداشته است .
میدانست که اگر کمی خاک زیر چرخها بریزد ، احتمالا بتواند باعث عدم انحراف به راست ماشین شود ؛ اما از طرف دیگر میدانست قادر نخواهد بود حتی یک مشت از خاکی را که یخ زده و برف زیادی بر رویش باریده را بردارد . دل به دریا زد و دنده را عقب داد اما هنوز گاز نداده بود که ته ماشین باز بطرف پایین لیز خورد . دنده را خلاص کرد و حرصش را با زدن مشتی بر روی فرمان خالی کرد .
فکرش از کار افتاده بود و نمیدانست چکاری از دستش ساخته است . امیدی به اتومبیلهای گذری نداشت ؛ زیرا یادش بود که در عرض بیست دقیقه آخر حتی با یک اتومبیل برخورد نکرده بود و اگر هم ماشینی رد میشد پرده ضخیم برف مانع از دید آنها بود و بفرض ؛ اگر هم راننده ای او را میدید با وجود سرازیری جاده قادر به توقف نبود . تصمیم گرفت در داخل ماشین بماند و امیدوار باشد که بارش برف کاهش یابد . چراغهای جلو و فلاشرها را روشن گذاشت تا توجه رهگذران احتمالی را جلب نماید . موتور ماشین روشن بود و بخاری هم بخوبی کار میکرد . دوباره سیگاری روشن کرد و در همان حال به یادش آمد که بنزین زیادی ندارد. او بنا داشت در زنجان بنزین بزند .
***
دو ساعت گذشته بود و یک و نیم ساعت پیش چراغ بنزین ماشینش روشن شده بود . هر ازگاهی ماشین را خاموش میکرد تا بنزین تمام نکند اما دقایقی بیش نمیگذشت که سرما باعث میشد مجددا روشن کند . تمام فحشهایی را که بلد بود در این مدت به خودش و اقبالش فرستاده بود . اگر تنبلی نمیکرد و در شهر قبلی باکش را پر میکرد ، لااقل اکنون امیدی برایش باقی میماند . در طول این مدت فقط سه ماشین رد شده بود که او نور آنها را از پایین دیده بود اما کسی به دادش نرسیده بود . از طریق رادیو پیام چند بار شنید که بارش برف در این محور سنگین است و از راننده ها درخواست شده بود که از تردد پرهیز نمایند و مجهز به تجهیزات زمستانی باشند . اما دیگر شنیدن اینگونه سفارشها برای او خیلی دیر شده بود .
گرسنه بود و غیر از مشتی تخمه آفتابگردان چیزی نداشت ، ولی نگرانی و ترس بیشتر از گرسنگی آزارش میداد .
کولاک شدید برف را در اطراف ماشین جمع کرده بود و اگر دو یا سه ساعت دیگر هم بدینگونه میگذشت ، در زیر برف مدفون میشد .
خود را در زیراندازی که معمولا در پیک نیکها استفاده میکردند پیچیده بود و حتی چادر ماشین را هم آورده بود داخل تا به خود بپیچد . اما قدرت سرما بیشتر از این حرفها بود . میدانست که آخرین قطرات بنزین را دارد مصرف میکند ، ولی چون هم به گرمای بخاری احتیاج داشت و هم اینکه باطری ماشین تخلیه نشود و چراغها همانطور روشن بماند ، ناچار بود موتور را روشن کند . استارت زد و گذاشت موتور درجا کار کند . تصمیم گرفت تا تمام شدن بنزین موتور را روشن نگهدارد .
کیفش را از روی صندلی عقب برداشت و باز کرد . او زیاد اهل خوردن نبود و حتی تنقلاتی هم که میخرید استفاده نمیکرد و در کیفش میگذاشت . حال با امید پیدا کردن چیزی دندان گیر کیفش را باز کرد . پاکت کوچکی پیدا کرد که به اندازه نصفش بادام هندی داشت . با خوشحالی آنرا برداشت و در عرض دو دقیقه همه را خورد .
مجددا نگاهی به کیفش انداخت و ناگهان آنرا دید . در گوشه کیفش خودش را قایم کرده بود و حتی در این تاریکی هم میدرخشید . شاید هم فکر میکرد میدرخشد . با دیدن آن لرزشی به قلبش و لبخند کمرنگی به لبانش راه یافت . احساس کرد چشمانش نیز نمناک میشود . دستش را دراز کرد و آنرا برداشت . در مقابل چشمانش گرفت . خاطرات گذشته همراه با آونگ آن در جلوی چشمانش ظاهر شدند . صدایی در گوشش پیچیده بود . صدای خودش بود که حکایت خودش را میگفت :
***وقتی با او آشنا شد ، به مفهوم واقعی تولدی دوباره پی برده بود . او کسی بود که حتی فکرش را هم نمیکرد بتواند در این عالم عاشق زنی شود . عشق را دوست داشت اما عاشق نبود . از همه چیز دلزده بود و حتی از زندگی . اهل شعر و شاعری بود ، ولی وقتی شعری خواند که می گفت " زندگی زیباست " حرصش گرفت و با پوزخندی کتاب شعر را ورق زد . دل او مدتها پیش مرده بود و مسیحا دمی لازم بود تا به قیام لازار دست زند و اینبار به قلب او حیات دهد . به خیالش زنده کردن جسم مرده لازار ساده تر از حیات بخشیدن به یک قلب مرده میرسید . و قلب او مدتها پیش مرده بود .
درست یادش نبود چگونه و چسان شد ؛ فقط میدانست که او را شناخت . نمیدانست که چطور اتفاق افتاد ، فقط فهمید که قلب مرده اش زنده شده است . او عاشق شده بود .
در طول زندگیش یکی دوبار پیش آمده بود که فکر کرده بود عاشق شده است ، اما هیچکدام مثل این یکی نبود . وقتی با او صحبت میکرد ؛ و حتی وقتی به یادش میافتاد ، قلبش به طرز خاصی به تپش میافتاد . حالتی ناآشنا اما لذتبخش داشت و این حال را حاضر نبود با عالمی عوض نماید . خیلی زود فهمید که عاشق شده است .
" به دنبال عشق نباش . هر موقع که عشق تشخیص دهد ، قربانی خود را برخواهد گزید " بیتی از یک ترانه ترکی بود و او چندین بار این ترانه را شنیده و رد شده بود . اما حال قربانی عشق شده بود .
او به کتاب شعر خود دوباره رجعت کرد و معنای واقعی شعری را که زمانی درک نکرده بود با تمام جانش چشید
" زندگی زیباست ای زیباپسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت "

بنزین ماشین تمام گشته و دیگر نه موتور ماشین کار میکرد و نه بخاری بکار میافتاد . خود را به زیر انداز نازکی که در صندق عقب پیدا کرده بود پیچیده و در حالیکه آن شیء گرانبها را در مشت خود میفشرد ، غرق تفکرات سکرآور خود بود .
بار سوم بود که او را ملاقات میکرد . دو سه ساعت میشد که همراه با او در عالمی اثیری سیر کرده بود و اکنون وقت وداع بود . دلش خواست چیزی بگوید . دلش خواست او را همراه خود ببرد . دلش به جدایی رضایت نمیداد . زبانش بی اختیار چرخید و گفت " چیزی به من بده تا بر قلبم گذارم و بیشتر به یادت باشم " . گفت و از گفته اش پشیمان گشت . به یادش آمد که درخواست یادگاری از معشوقه باعث جدایی میشود . اما او گفته بود و معشوقه شنیده بود . بلافاصله و هول کنان گفت که : " نه ... نمیخواهم " اما دیر شده بود ، چون او با همان مهربانی نگاهش کرد ، لختی اندیشید ، و لبخندزنان بطرف کشوی میز آرایش رفت . اندکی گشت و آنرا پیدا کرد .
هیچوقت ملاحت و گرمی نگاهش را هنگامی که آنرا در دستش گذاشت نتوانست فراموش کند .
نمیخواست آنرا بگیرد . گفت : " نمیخوام ، میترسم باعث جدایی شود " ؛ و او با خنده و چشمان پر مهرش گفت : " دیوانه شدی ؟؟؟ ما هیچوقت جدا نخواهیم شد "
و اکنون آن چیز در دستش بود . آنرا در مشت خود فشار داد و وجودش را در آوازی که در داخل ماشین در حال پخش بود غرق کرد :
" هنوزم در پی اونم ، که میشه عاشقش باشم
مثل دریای من باشه ، منم چون قایقش باشم
هنوزم در پی اونم ، که عمری مرحمم باشه
شریک خنده و شادی ، رفیق ماتمم باشه
هنوزم در پی اونم ، که عشقش سادگی باشه
نگاههای پر از مهرش ، پناه خستگیم باشه
هنوزم در پی اونم ، که اشکامو روی گونه ام
با اون دستای پرمهرش ، کنه پاک و بگه جوووونم
بگه جونم ، نکن گریه منم اینجام ، بذار دستاتو تو دستام
تو احساس منو میخوای ، منم ایوای ، تورو میخوام
خدایا عشق من پاکه ، درسته عشقی از خاکه
منم اون عاشق خاکی ، که از عشق تو دل چاکه
هنوزم در پی اونم ، که اشکامو روی گونه ام
با اون دستای پرمهرش ، کنه پاک و بگه جوووونم
بگه جونم ، نکن گریه منم اینجام ، بذار دستاتو تو دستام
تو احساس منو میخوای ، منم ایوای ، تورو میخوام

***نزدیک ظهر بود که گروه امداد بالاخره ماشین او را پیدا کرد . هیچکدام از اعضای گروه امیدی به زنده بودن سرنشین یا سرنشینان آن اتومبیل نداشتند . گروه امداد بلافاصله بعد از اذان صبح که طوفان خاتمه یافته بود کار خود را آغاز کرده بودند و در فاصله تهران تا زنجان دهها اتومبیل یافته بودند که سرنشین اکثر قریب به اتفاق آنها در اثر سرمای شدید دیشب یخ زده بودند . تنها عده انگشت شماری از مسافرین نفسی داشتند که فوری به نزدیکترین اورژانس پزشکی انتقال یافته بودند .
اتومبیل سفید رنگ چنان در داخل برفی که در اثر کولاک باریده بود محصور شده بود که تشخیص آن از دور به سختی مقدور بود .


وقتی اعضای گروه او را از پشت فرمان درآورده و به آمبولانس منتقل کردند ، پزشک مربوطه شروع به معاینه او کرد ؛ ولی تعجبی عمیق باعث شد اندکی مکث نماید . آن مرد همانند بقیه رنگ رخسارش به سفیدی نمیزد . پزشک وقتی دستش را بر صورت او نهاد متوجه شد که حرارت بدتش به اندازه کافی است . با گوشی پزشکی به ضربان قلبش گوش داد و متوجه شد که قلبش به آرامی و بطور معمول میزند .
دست و پای مسافر در اثر سرما کرخت و خشک شده بود ، اما او زنده بود و گرمای حیات در رگهایش در جریان بود .
وقتی که پزشک خواست دستهای او را معاینه کند متوجه دست مشت شده او شد . انگار چیزی را در مشتش نگاه داشته و آنرا میفشرد . جسم او با یک حرارت الهی گرم بود و بنابراین باز کردن مشت او چندان مشکل نبود . پزشک وقتی انگشتان او را باز کرد یک جاکلیدی را مشاهده کرد که مسافر عاشق همچون جان شیرین در مشت خود گرفته بود .
او به نیروی عشق زنده مانده بود . زهی عشق ...شاهروو 06/02/88








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 273]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن