واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: خاطراتي از دوران جنگ «بابا شدن» چه آسون «بابا موندن» چه مشكل!
جام جم آنلاين: 2 مهر 1387 ساعت 14:14 مواد مورد نياز براي بابا شدن؛- پسري حدودا 20 ساله، سالم، خوب و مومن، پايبند به مسائل اخلاقي، ترجيحا پول دار، تحصيل كرده و ...- دختري حدودا 18 ساله، سالم، خوب و مومن، پايبند به مسائل اخلاقي، تحصيل كرده، اوضاع خوب مالي پدر و ...
خب ديگه ...
هيچي ديگه. يه خواستگاري، صيغه محرميت، قرار عقد و عروسي، و ...
لي لي لي لي لي لي ...
(زيادي هول نكنين. زنونه مردونه جداست!)
يك سال بعد، ونگ ونگ نوزاد در اطاق مي پيچه. همه دورش را گرفتن. هر كس اسمي براي اون پيشنهاد مي كنه.
چند وقت بعد
بابا مي خواد بره سفر. سفري دور و دراز. مي خواد بچه اش رو ببوسه. مجبوره ازش دل بكنه. بايد ديگه نبيندش. اصلا بايد خودشو به نديدنش عادت بده.
چشماش رو مي بنده. لباي قرمز و كوچولوي بچه رو مي بوسه. موهاي سبيل و ريشش بچه رو اذيت مي كنه. چندشش مي شه. ولي به روي بابايي مي خنده. آب دهنش راه مي افته.
قند توي دلش آب ميشه.
- آخه چطوري خودمو به نديدنش عادت بدم؟
- اگه مي شد يه روز ديگه پهلوش بمونم ...
- اصلا اگه مي شد نرم ...
- نه ديگه دارم پررو مي شم. همين بود كه نمي خواستم اين دم دماي آخر ببينمش.
از زير قرآن كه رد مي شه، زن مي فهمه كه ديگه باباي بچه اش برنمي گرده. كاسه پر از آب رو پرت مي كنه پشت سرش.
از صداي شكستن اون، بچه مي ترسه و بابا يه بار ديگه نگاش مي افته توي چشماي ناز و كوچولوش.
بابا رفت.
ديگه "بابا نان نداد". مامان بزرگ غذا داد.
ديگه "بابا آب نداد". عمه ليوان آب دهن بچه گذاشت.
ديگه بابا ...
***
با اين كه آخرين روزاي بهار 65 بود، ولي گرماي سوزان فكه اجازه نمي داد سايه مثلا خنك چادر رو ول كنم و برم بيرون. ولي مجبور بودم.
دو تا بودن. دو نفر.
"حسين ارشدي" و "عباس تبري".
اصلا كارشون شده بود.
اول صبح، بعد صبحگاه، با هم قرار داشتن. جيم مي شدن و از تپه ماهورهاي فكه، راه مي افتادن طرف انديمشك.. دم ايستگاه صلواتي سوار ماشيناي نظامي مي شدن و مي رفتن شهر.
آخرش يقه شون رو گرفتم.
- آخه پدر آمرزيده ها... واسه چي هر روز جيم مي شين ميرين شهر؟ مگه نمي دونين هر روز از گروهان 100 نفره، فقط 3 نفر اجازه دارن برن شهر. اونم كه شما 2 نفر هر روز سهميه بقيه رو غصب مي كنين.
عباس خنديد:
- آخه خوشگله ... ما كه برگه مرخصي نمي گيريم كه جزو آمار حساب بشه.
كفرم رو درآورد:
- خب همين ديگه. حق ديگرون رو ضايع مي كنين.
حسين با اون موهاي حنايي رنگ و لخت، كه توي باد مثل گندم زار اين ور اون ور تلو تلو مي خوردن، يه نگاهي انداخت:
- قربون اون شكلت برم ... وقتي ما برگه مرخصي نمي گيريم، هم توي كاغذا اسراف نمي شه، هم 3 نفر ديگه راحت مي تونن برن مرخصي. ما هم راحت از جناب سرهنگ سيم خاردار اجازه مي گيريم و ميريم شهر.
همه چيز رو به شوخي گرفته بودن.
مثلا قيافه ام رو ناراحت نشون دادم. ولي با خنده عباس شل شدم. اصلا وا رفتم.
فكري به ذهنم رسيد. سريع گفتم:
- اصلا ببينم شما واسه چي اومدين جبهه؟
عباس خواست حرف بزنه كه حسين دست گرفت جلوش و گفت:
- ببين حميد جون ما همه مون واسه خدا اومديم جبهه ... مگه حرفي توي اين هست؟
مثل اين كه بهشون برخورده بود. سريع گفتم:
- نه حسين جون. من روي اين حرفي ندارم. من حرفم يه چيز ديگه است.
- حرفت چيه قربونت برم ... خدا ايشالله واسه پدر و مادرت نگهت داره ...
اين چه دعايي بود؟ اصلا چه ربطي داره به حرفاي من؟
- ببينيد ... مگه شما از زن و بچه تون نبريدين و واسه خدا اومدين جبهه؟
- خب بله. ما از زن و بچه و زندگي بريديم كه براي خدا بياييم جبهه. بله.
- خب همين ديگه.
- همين چي؟
- همين كه شما وقتي از زن و زندگي بريدين و اومدين جبهه، ديگه اين ادا و اطوارا چيه؟
حسين جا خورد. آدم ساده دل و ركي بود. مثل خورشيد برق مي زد و مثل آب زلال بود. راحت مي شد ته دلش رو ديد.
- ببين حميد جون ... اومدي نسازي ها!
- اي بابا ... من بايد بسازم؟ اين شمايين كه نمي سازين.
- ما چه جوري بايد بسازيم؟
- ببين عزيز من. شما اين جا هم بايد از دنيا و زندگي ببرين تا راحت بتونين به خدا برسين. جهاد نفس كه ميگن همينه ديگه.
حسين خنديد. عباس اما، اخم هايش در هم رفت.
- يعني اين كه ما ميريم به زن و بچه مون زنگ مي زنيم، توي جهاد اكبر تجديد آورديم؟
عباس با خنده گفت:
- نخير ... اصلا رفوزه شديم.
حسين ادامه داد:
- ببين آقا پسر ... من كاري به عباس ندارم كه خدا چند ماهه يه كوچولوي خوشگل به اسم اسماعيل بهش داده، ولي خودمو مي گم. درسته كه من از بچه هام بريدم، ولي اونا چه گناهي كردن؟ من 6 تا بچه قد و نيم قد دارم. چه جوري مي تونم به بچه يه ساله حالي كنم كه تو بايد از بابات ببري چون بابات واسه خدا رفته جبهه؟
- ببين حسين جون ... من واسه خودت دارم ميگم. تو كه مي توني از اونا ببري ...
- چقدر راحت حرف مي زني. ببين ... من از اونا بريدم، اونا كه از من نبريدن. من هر روز ميرم يه زنگ مي زنم كه اونا دلشون خوش باشه كه يه بابايي اون سر دنيا دارن. همينه فقط. وگرنه مهر و محبت اونا اصلا باعث نميشه كه من جا بزنم يا اصلا هوس برگشتن بكنم.
هر چي گفت، من نفهميدم. نفهميدم. نفهميدم.
آخر سر حسين با دست زد به پشت شانه ام و گفت:
- صبر كن حميد جون ... ايشالله وقتي بابا شدي مي فهمي من چي مي گم ...
چند روز بعد، توي گردان شهادت، وقتي قرار شد خط مهران رو بشكنيم، شب دهم تير ماه 65، حسين بلند شد و با فرياد الله اكبر رفت طرف سنگر كمين دشمن كه يه گلوله آر.پي.جي درست خورد وسط اون شكم گنده اش كه من همش بهش مي گفتم:
- اين شيكمت جون ميده واسه آر.پي.جي. مثل يه سيبل گنده مي موني ...
و مي خنديديم.
وقتي شنيدم همين طور شده، فقط گريه كردم.
يكي دو ماه بعد به خودم جرات دادم و يه نشوني از خونواده ارشدي پيدا كردم. توي ساختموناي دولت آباد منتهي اليه جنوب تهران.
آتيش گرفتم. پنج شيش تا بچه قد و نيم قد يتيم، و زني خسته و شكسته كه مي ناليد از اين كه چرا حسين اونوبا اين بچه ها رها كرد و رفت؟!
20 سال بعد
من بابا شدم.
عشق مي كنم. حال مي كنم. عاشق بچه هام هستم. جلوي چشماي خودم بزرگ شدن. ساعت كار تموم نشده، مي پريدم خونه تا ببينمشون.
چقدر سخته آدم سر كار باشه و همش فكر كنه:
- آخ نكنه الان بچه ام با دوچرخه بره بيرون و خدايي ناكرده موتور بهش بزنه
- اگه بخوره زمين چي ميشه
پارك مي برمشون. شهربازي. شهر فراموشي!
چقدر قشنگ مي گفتي حسين.
ولي من هنوز نفهميدم تو چي مي گفتي.
فقط با خودم ميگم:
- بابا شدن چه آسون، بابا موندن چه مشكل.
راستي بچه هاي حسين كجا هستن؟
من بي وجدان كه بعد از اون يه بار، ديگه نرفتم سراغشون.
راستي خونه شون اجاره اي بود و صابخونه داشت بلندشون مي كرد.
يه زن تنها با پنج شيش تا بچه قد و نيم قد.
اگه اونا رو كه الان 22 سال از سالروز يتيم شدنشون گذشته ببينم، چي بايد بگم؟
...
با اين كه آخرين روزاي بهار 65 بود، ولي گرماي سوزان فكه اجازه نمي داد سايه مثلا خنك چادر رو ول كنم و برم بيرون. ولي مجبور بودم.
دو تا بودن. دو نفر.
"حسين ارشدي" و "عباس تبري".
اصلا كارشون شده بود.
اول صبح، بعد صبحگاه، با هم قرار داشتن. جيم مي شدن و از تپه ماهورهاي فكه، راه مي افتادن طرف انديمشك.. دم ايستگاه صلواتي سوار ماشيناي نظامي مي شدن و مي رفتن شهر.
آخرش يقه شون رو گرفتم.
...
منبع- سايت ساجد
دوشنبه 8 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 243]