واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: كاش باور نمي كردم
چاوشان
آهسته و آرام كنار مسجد همچون ديگران در زير چادر سياهش گريه مي كرد. در شب هاي قدر كه مانند ديگران به مسجد رفته بودم، او هم آن جا بود.
همان شب اول توجه مرا به خود جلب كرد. چهره زرد رنگ و تن ضعيف او حتي ناي برداشتن يك قدم را هم نداشت اما هر سه شب آمده بود و لحظه اي آرام و قرار نداشت.
شب آخر وقتي وارد مسجد شدم، بي اختيار به دنبال او گشتم، همان جايي كه دو شب قبل نشسته بود، پيدايش كردم. آرامش ظاهري او، گريه هاي سوزناكش، مرا بر آن داشت كنارش بنشينم تا شايد از حال و هواي او من هم فيضي ببرم.
وقتي كنارش نشستم آهسته سلام كردم. چادر سياهش را كنار زد و با چشماني كه به رنگ غروب بود به من نگاه كرد، با آرامش و با صدايي حزن آلود گفت: سلام خوش آمديد.
به دستانش نگاه كردم، تسبيحي سرخ رنگ در دستانش بود آهسته در حال ذكر گفتن بود، و قطره قطره اشك هايش دانه هاي سرخ تسبيح را نوازش مي كرد.
گفتم: خدا قبول كند شما اين سه شب آمديد و حال و هوايي پيدا كرديد.
بدون اين كه نگاهم كند، دستم را گرفت حس كردم كوهي از يخ بر دستانم گذاشته شد.
آرام گفت: به هر كه مي پرستي، به هر چه ايمان داري و به خاطرش اين جا آمدي، قسمت مي دهم مرا دعا كني، من گناهي كرده ام كه اگر صد سال ديگر روز و شب اين جا بنشينم فكر نمي كنم خداوند مرا ببخشد. من گناهكارتر از اين حرف هام.
تعجب كردم، لرزش دستانش نشان از صداقت گفتارش مي داد، دلم سوخت، نه براي او، براي خودم، كه غرق در گناهم اما جرات اعتراف به غريبه ها را ندارم چه رسد به خودي.
خيلي مشتاق شدم كه شرح زندگي اش را گوش كنم، به او گفتم: نااميد نباش، رحمت خداوند بي منتهاست.
گريه امانش نداد، دستم را فشرد و آهسته گفت: آخر نمي داني كه من چه كردم، تو نمي داني من چقدر گناهكارم.
خودم را به او معرفي كردم و از او خواستم شرح زندگي اش را برايم بگويد شايد درس عبرتي براي ديگران و شايد چشمان خفته خيلي از گناهكاران باز شود و بر اين كه در عين گناهكاري به درگاه باري متعال پناه آوردن، كار سخت و دشواري نيست.
آرام گفت: تنها به اين خاطر برايت تعريف مي كنم كه شايد يك نفر با خواندن شرح زندگي ام اگر در وادي گناه و عصيان همچون من قرار دارد، توبه كند و خود را همچون من بدبخت نكند حتي يك نفر هم اگر از گناه دور شود، شايد خداوند مرا ببخشد.
شهين اين چنين سفره دلش را برايم باز كرد و با چشماني اشك بار و دستاني لرزان گفت: 17 ساله بودم كه به همراه پدر و مادر و خواهر 12 ساله ام، به يكي از شهرهاي شمالي سفر كرديم، خيلي خوش گذشت پدر و مادرم هر دو كارمند بودند و تابستان آن سال براي تجديد روحيه ما را به سفر برده بودند.
وقتي با دل خوش و شاد و با روحيه اي وصف ناشدني در حال بازگشتن به شهر و ديارمان بوديم تا زندگي دوباره را در آغوش پر مهر مادر و پدر ادامه دهيم، ناگهان يك راننده خدانشناس و بي خبر در حالي كه با سرعت تمام به سمت ماشين ما در حركت بود ناگهان از مسير اصلي خارج شده و با انحراف همه خانواده ام را به كام مرگ فرو برد.
در تصادفي خونين و وحشتناك ماموران تن نيمه جان مرا از ميان آهن پاره هاي خودروي پدرم بيرون كشيدند و من پس از يك هفته بيهوشي چشمانم را باز كردم. پس از اين كه فهميدم همه خانواده ام را از دست داده ام زندگي برايم تيره و تار شد. ديگر هيچ اميدي براي ادامه حيات نداشتم. چندين بار تصميم گرفتم خودكشي كنم اما دايي ام كه آن موقع سرپرستي مرا بر عهده گرفته بود، نجاتم داد و مجبور به ادامه حيات شدم.دايي ام دو بچه داشت يك پسر 22 ساله و دختر 12 ساله كه همكلاسي خواهرم بود.
زن دايي من بسيار مهربان بود و تلاش مي كرد هيچ فرقي بين من و دخترش نگذارد.با محبت هاي او و دايي زندگي دوباره اي را شروع كردم با اين كه هيچ اميدي نداشتم و مدام در تنهايي در سوگ پدر و مادر و خواهر معصومم گريه مي كردم اما به خاطر دايي فرخ مجبور به ادامه زندگي شدم.
نمي خواستم او را نااميد كنم و سعي مي كردم محبت هاي او و زن دايي را هر جور كه شده جبران كنم.
پسر دايي من پسري با وقار و متين بود وقتي دانشگاه قبول شد، در جشن خانوادگي كه براي قبولي اش گرفتيم، با تمام وجود برايش آرزوي موفقيت كردم، مانند برادر نداشته ام، دوستش داشتم، من هم وقتي دوران متوسطه را تمام كردم همان سال دانشگاه قبول شدم، دايي برايم جشن گرفت و او آن شب با يك دسته گل زيبا اين موفقيت را به من تبريك گفت. در چشمانش برق شادي را ديدم. چند روز بعد، وقتي در دانشگاه ثبت نام كردم و به خانه برگشتم زن دايي مرا كنار كشيد و گفت: شهين، من تو را مانند دخترم دوست دارم، مي خواهم موضوعي را به خواست دايي و پسردايي ات با تو درميان بگذارم، فقط خوب فكر كن و به روح پدر و مادرت عجله نكن و فكر نكن كه مجبور به جواب مثبت دادن هستي.
متعجب نگاهي كردم و گفتم: چي شده؟ خطايي كردم؟ اول فكر كردم حالا كه دانشگاه قبول شدم ديگر آن ها نمي خواهند نزد آن ها باشم اما زن دايي موضوع ديگري را با من درميان گذاشت كه قلبم فرو ريخت، او از من براي پسرش خواستگاري كرد و گفت: ما مي خواهيم عاقلانه تصميم بگيري و اگر رضايت نداري هيچ اجباري در كار نيست، حتي فكر نكن اگر جوابت منفي باشد ديگر نمي تواني همچون سابق كنار ما باشي، بر عكس ما تو را دوست داريم و تنها آرزويمان اين است كه تو را خوشبخت ببينيم، حال پسردايي ات يا فرد ديگري فرق نمي كند، مهم خود تو هستي.
شوكه شده بودم، زن دايي حالم را فهميد و با مهرباني هميشگي اش مرا دعوت به آرامش كرد. حس كردم سر دو راهي بزرگي قرار گرفته ام. نمي دانستم چه كار كنم. من پسردايي ام را همچون برادر دوست داشتم، هيچ گاه به ازدواج با او فكر نكرده بودم رفتار او هم در اين سال ها طوري نبود كه احساس كنم، او به من علاقه مند است و مرا به عنوان همسر خود انتخاب كرده است.او تا چند روز به خانه نيامد، او به خواست دايي چند روزي به خانه يكي از همكلاسي هايش رفته بود تا من در آرامش فكر كنم.چند روز گذشت و من در اين مدت خيلي فكر كردم از طرفي محبت هاي دايي و زن دايي را نمي توانستم ناديده بگيرم، از طرف ديگر پسردايي ام را دوست داشتم اما مطمئن نبودم كه او هم مرا دوست دارد، فكر مي كردم او به اصرار دايي و زن دايي مي خواهد با من ازدواج كند، بنابراين تصميم گرفتم موضوع را با زن دايي در ميان بگذارم.
خيلي برايم سخت بود كه به زن دايي بگويم، مطمئن نيستم او مرا دوست داشته باشد، اما گفتم، دل به دريا زدم و هر چه در دل داشتم به زن دايي گفتم.او لبخندي زد و با آرامش تمام گفت: پسردايي ات هم همين فكر را مي كرد اما مطمئن باش كه تو را دوست دارد.
اگر در اين چند سال ظاهرا به تو علاقه اي نشان نداده و يا حركتي نكرده است كه تو حس كني او تو را به چشم ديگري نگاه مي كند، تنها به خاطر نجابت و عشق خالصانه او نسبت به تو بوده است.
مراسم ازدواج من و پسردايي ام خيلي باشكوه برگزار شد.
زن دايي همچون مادري مهربان هيچ چيز برايم كم نگذاشت.حتي موقع خريد عقد مي گفت من مادر عروسم، برايم جهيزيه فراهم كرد آن هم از بهترين نوع آن.و هميشه مي گفت: نه به اين خاطر است كه تو عروس مني، تنها به اين خاطر بهترين چيزها را برايت فراهم مي كنم كه اگر مادرت مي بود، مي كرد.
همسرم با همه وجود مرا دوست داشت و زندگي سراسر پر از مهر و محبت برايم فراهم كرده بود اما من با يك اشتباه همه اين محبت ها را نديده گرفتم.
گريه امانش نداد، قطرات اشك تسبيح سرخ رنگش را مي شست. دستانش را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: الهي العفو ،الهي العفو.
صبر كردم آرام تر شود. دست بر روي شانه اش گذاشتم و پرسيدم: مگر چه كار كردي؟
با صدايي گرفته ادامه داد: من قدر اين همه عشق و علاقه و محبت را ندانستم و باعث بدبختي و سرشكستگي همسرم و خانواده اش شدم.
من در دوران دانشگاه با دختري به نام الهام آشنا شدم و با هم آن قدر صميمي شديم كه از همه چيز هم با خبر بوديم، رفت و آمد خانوادگي داشتيم و الهام هر روز به خانه من مي آمد. يك روز به من گفت خاله ام زني را مي شناسد كه فال قهوه مي گيرد به او خنديدم و گفتم من و تو تحصيل كرده ايم و خوب مي دانيم اين حرف ها جز كلاشي و كلاه برداري چيز ديگري نيست.اما او اصرار داشت كه با هم براي يك بار هم كه شده نزد او برويم و ببينيم كه چه مي گويد، آيا راست مي گويد يا نه.
بالاخره با هم به آن جا رفتيم وقتي برگشتيم هر دوي ما متقاعد شديم كه آن زن جز كلاهبرداري كار ديگري بلد نيست.
اما قضيه به اين جا ختم نشد. بعد از چند روز همان زن به من زنگ زد، تعجب كردم او گفت: آن روز چيزهايي مي خواسته به من بگويد كه جلوي الهام نمي توانسته حرفش را باور نكردم و جواب رد به او دادم و از او خواستم ديگر سراغ من نيايد اما او دست بردار نبود تا اين كه نزدش رفتم، او به من گفت: شوهرت با الهام ازدواج پنهاني كرده است و آن روز الهام تو را نزد من آورده بود تا تو را نسبت به شوهرش بدبين كنم بلكه از او جدا شوي.
دنيا روي سرم چرخيد حرفش را باور نكردم اما ته دلم خالي شد، گفتم از كجا بدانم راست مي گويد، با خونسردي گفت: خوب باور نكن به من ربطي ندارد.
وقتي به خانه برگشتم نمي دانستم چه كار كنم باورش برايم خيلي سخت بود، من و همسرم زندگي خوبي داشتيم و او دائم به من ابراز محبت مي كرد پس چگونه مي شود به من خيانت كند و از اين فكره الله
شهين ادامه داد: وقتي مجيد به خانه آمد به او هيچ چيزي نگفتم اما او از حال من فهميد كه از موضوعي ناراحتم، اصرار كرد من هم منكر شدم، اما او دست بردار نبود، وقتي به او گفتم، فقط خنديد و گفت: تو ديوانه اي.
يك لحظه نفهميدم كه چه شد، عصبانيت و خشم مرا تا سر حد جنون برده بود.
گفتم نخند من جدي حرف مي زنم اما او فقط با صداي بلند مي خنديد. گلدان چيني روي ميز را برداشتم به طرفش پرت كردم، همسرم نقش بر زمين شد.هر چه صدايش كردم فايده اي نداشت، اول فكر كردم شوخي مي كند اما اين طور نبود.
او بيهوش روي زمين افتاده بود. نفس مي كشيد اما تكان نمي خورد.
همسرم الان سه هفته است كه در كما به سر مي برد.وقتي به دايي و زن دايي ماجرا را گفتم، آن ها هيچ نگفتند، زن دايي فقط گريه كرد و دايي فرخ هم با سكوتش مرا بيشتر عذاب داد.
گريه امانش نداد، دستم را محكم فشرد، با چشماني اشك بار از من خواست براي همسرش دعا كنم، براي او هم دعا كنم تا خدا او را ببخشد.
شهين با اندوه و پشيماني ادامه داد: آن زن رمال به من دروغ گفته بود، براي اين كه آن روز او را مسخره كرده بوديم، مي خواسته از من و الهام انتقام بگيرد.
حالم از خودم به هم مي خورد، كاش كمي فكر مي كردم كاش عشق پاك همسرم را باور مي كردم و به آن ايمان مي آوردم.
آن شب فقط براي او و مجيد دعا كردم تا دوباره به زندگي پر از مهر خود بازگردند.
دوشنبه 8 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 161]