تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837831475
روايتي از آسايشگاه جانبازان اعصاب و روان سعادت آباد تهران هنوز زنده ايم
واضح آرشیو وب فارسی:ایسکانیوز: روايتي از آسايشگاه جانبازان اعصاب و روان سعادت آباد تهران هنوز زنده ايم
بنفشه سام گيس
به من سفارش شده بود درباره گذشته آنها نپرسم. گفتند يادآوري گذشته، آنها را منقلب مي كند. «گذشته». همه زندگي آنها گذشته شان بود. آنها، همه گذشته بودند. آن روزها، آن ايثارها و بعد از آن... آن فراموش شدن ها، آن به گوشه يي رها شدن ها... همه زندگي آنها «گذشته» بود. ا گر از گذشته نمي پرسيدم ديگر چه مي ماند؟ امروز؟ امروز كه در كنج يك تختخواب افتاده اند؟ كه يك جسم متحرك هستند و مهر از كار افتاده بر پيشاني شان چسبيده؟ آخرين جمله يي كه در پايان آن روز به من گفتند مرا به گريه انداخت؛ «آنها توانايي تصميم گيري براي خودشان را ندارند بنابراين بايد قيم داشته باشند»... «آنها» مردان جنگ بودند...
---
آن زمان كه هنوز از مسابقه افتتاح پل ها و خراب كردن خيابان هاي قديمي و فراموش كردن خاطرات خبري نبود، از جلوي زندان اوين خياباني به سوي غرب راه مي برد كه سمت چپش، سردر يك ساختمان دوطبقه تابلوي «آسايشگاه جانبازان سعادت آباد» نصب شده بود. امروز اين ساختمان رفته در دل يك اتوبان درندشت و بي تغيير، همان نما و بناست كه 107 جانباز اعصاب و روان را در خود پناه داده است. مرداني كه خانواده تحمل پذيرفتن آنها را ندارد. يكي از مسوولان مركز مي گفت؛ «خانواده يي كه اين مردان را مي پذيرد خيلي ايثار مي كند.» شنيدن اين جمله بي تظاهر، پوزخندي بر لبان من مي آورد. كدام ايثار؟ اصلاً ايثار يعني چه؟ ايثار يعني اينكه 18 ساله باشي و داوطلب به دل آتش و خون و مرگ بزني و يك گلوله از ناكجايي، از پشت سرت وارد شود و در دالان مخ و اعصاب و جمجمه پيش برود و از پيشاني ات بيرون بزند و در پايان نوجواني، بشوي يك تكه گوشت بي جان. ايثار يعني اينكه 20 ساله باشي و داوطلب به ميدان قساوت ها بروي و جلوي چشمت، يك گلوله ناقابل شيرازه رفيقت را از هم بپكاند، جلوي چشمت دو دست و دو پاي رفيقت كنده شود و مثل بومرنگ در هوا چرخ بخورد و آغوش تو را نشانه برود، جلوي چشمت، سنگر ريزش كند و رفيقت، عمود در تل خاك گير بيفتد و خاك سنگر ذره ذره توي دهانش سرازير شود آنقدر كه زنده زنده جان بدهد... كدام ايثار كرده اند؟ تو، خانواده ات يا مردم كوچه و خيابان كه گذشته را محترمانه دفن كرده اند و اصلاً نمي خواهند بدانند آسايشگاه جانبازان اعصاب و روان كجاست؟
---
ساختمان دوطبقه آسايشگاه در يك حياط وسيع آرميده است. 5 اتاق و در هر اتاق 12 تا 15 تخت و كنار هر تخت يك كمد كوچك فلزي. اين تعداد تخت براي 70 نفر است چون روزانه 70 نفر در آسايشگاه ساكن هستند و 37 نفر باقي، در مرخصي هاي گردشي به سر مي برند. ساعت 30/2 بعدازظهر، ساعتي كه طبق برنامه آسايشگاه، استراحت نيمروز تمام شده، مرداني در حياط آسايشگاه قدم مي زنند يا گوشه يي نشسته اند و چند نفري هم روي تخت ها خوابيده اند. خواب و بيدار؛ كه وقتي وارد هر اتاق مي شويم نگاهي مي اندازند و از حالت خواب بيرون مي آيند و روي تخت ها مي نشينند. ياد كودكاني مي افتم كه بي سرپرست، در پرورشگاه ها نگهداري مي شوند. تا ما را مي بينند سلام مي كنند. به چشم هايشان كه نگاه كني شمارش معكوس مرگ آغاز شده است. آن حجم داروهاي اعصاب و روان، آن حجم سيگار، آن حجم دلتنگي ها و محروم شدن از محبت اطرافياني كه بايد دوستشان مي داشتند فرا رسيدن زمان خداحافظي را بي تاخير كرده است. و من از آنها چه بپرسم؟ بپرسم، ببخشيد حال شما چطور است؟ از بودن در اينجا راضي هستيد؟ غذاهايي كه مي خوريد را دوست داريد؟ از كدام برنامه تلويزيون بيشتر خوشتان مي آيد؟ راستي، از خانواده چه خبر؟
---
كم پيدا مي شود بين شان كه زبان اعتراض داشته باشد. شايد هم از ياد برده اند بايد اعتراضي داشته باشند. اعتراض اگر هست نه از امكانات موجود كه آنچه هست برايشان كفايت مي كند، اعتراض به بي محبتي است كه بي رحمانه، بي شرم و حيا بر سرشان آوار شده است. بي محبتي آدم هايي كه بايد خانواده باشند، بايد دوست باشند، بايد هموطن باشند... كاظم ؛ جانباز 55 درصد، 44 ساله دوست دارد پيش خانواده اش باشد. خانواده يي كه هر وقت شماره آسايشگاه روي گوشي تلفنش مي افتد گوشي را برنمي دارد؛ «مرا به اجبار اينجا نگه داشته اند. اجازه نمي دهند به خانه بروم. مدتي آسايشگاه صدر بودم. از آنجا به خانه تلفن زدم كه مادرم بيايد و مرا ببرد. مثل اينكه گوشي مان خراب بود تلفن را جواب نداد. من اينجا عذاب مي كشم. دوست دارم بروم خانه. مي گويند حالت خراب است. حال من بد نيست. من اينجا را دوست ندارم. مي خواهم بروم خانه پيش پدر و مادرم. خانه را دوست دارم. بروم خانه. مسافرت بروم. توي محله مان بچرخم. دوست دارم از زندگي ام استفاده كنم. نمي خواهم مثل يك پيرمرد آسايشگاهي باشم. 44 سال دارم و از زندگي هيچ چيز نفهميدم.»
-چه آرزويي داري؟
«آرزو؟... از اينجا بروم. اينجا بمانم به بقيه آرزوهايم هم نمي رسم. اينجا تلف مي شوم. اينجا را دوست ندارم. مثل عقرب نيش مي زند. اينجا كه هستم صحنه هايي جلوي چشمم مي آيد كه راحتم نمي گذارد. دوست دارم آزاد باشم. مگر خدا بنده ها را آزاد خلق نكرده؟»
مادر كاظم آمده ديدن پسرش. يك زن چروكيده و فرتوت كه ربع ساعتي روي تخت كناري كاظم مي نشيند و از حال و احوالش مي پرسد و مي گويد اتومبيل كرايه جلوي در منتظر است. كاظم صورتش رو به من است وقتي از مادرش مي پرسم چرا كاظم را به خانه نمي برد. كاظم نمي بيند كه مادرش ابروهايش را بالا مي اندازد و گوشه لبش را مي گزد و مي گويد؛ «اگر آقاي دكتر اجازه بدهد مي برم خانه. آقاي دكتر الان گفت آقا كاظم بايد كمي بيشتر استراحت كند.» تا كي؟ حال كاظم كي خوب مي شود؟
-چرا پسرت را نمي بري خانه؟
«22 سال خودم نگهداري كردم. از دستش روزگار نداشتم. خيلي دوندگي كردم تا اينجا پذيرش دادند. از كجا بياورم خرج خرابكاري هايش را بدهم؟ شوهر من 220 هزار تومان حقوق مي گيرد. قسط و بدهي را كه كم كنم، 50 هزار تومان مي ماند براي خرج خانه.»
-به كاظم حقوق نمي دهند؟
«چرا. بنياد شهيد به من ماهي 180 هزار تومان حق پرستاري مي دهد و 350 هزار تومان هم بابت جانبازي كاظم از بنياد شهيد مي گيرم.»
-جاي كاظم توي خانه خالي نيست؟
«من خسته شدم. به خودم مي گويم كاش توي جبهه مي مرد. وقتي تلفن مي زند و شماره اش مي افتد گوشي تلفن را برنمي دارم. پاي تلفن فحش مي دهد. خانه كه مي آيد به خاطر ... است نه به خاطر ما.»
-كاظم از روز اول همين طور بود كه الان هست؟
«نه. خيلي خوب بود. خيلي مهربان بود. دلسوز بود. سال 65 از جبهه كه برگشت حالش بد شد. برايش زن گرفتيم. دو بار ازدواج كرد. بار اول بعد از 4 ماه جدا شد، بار دوم بعد از يك سال و نيم. يك پسر 5 ساله دارد كه پيش مادرش مانده. اصلاً نمي داند پدرش كيست و كجاست. آن اوايل هم كه برگشته بود حالش زياد بد نبود. اينجوري نبود ولي كم كم حالش بد شد. شب تا صبح نمي خوابيد. يا خوابش مي برد يكدفعه فرياد مي كشيد. آي بمباران كردند پناه بگيريد. خواهرش يك ساله بود. بچه را مي گرفت بغل و مي دويد توي خيابان. مي نشست براي من تعريف مي كرد كه راكت افتاد گوشت پاي دوستم پاشيد توي صورتم. هر روز اين چيزها را تعريف كرد و كرد و من هر روز گفتم كاظم، جنگ تمام شده.»
-دلت براي پسرت تنگ نمي شود؟
«هر دفعه با گريه مي روم. به حال خودم گريه مي كنم و به حال كاظم. چه سرنوشتي داشت. اما اگر حالش اين طور باشد، دوست ندارم برگردد خانه.»
---
اولين سوالي كه مي پرسند «سيگار داري؟» سهميه شان روزي شش نخ است. يكي از پرستارها مي گويد؛ «همه شان مشكلات ريوي و غلظت خون دارند. چون اكثراً شيميايي هم شده اند و داروهاي اعصاب هم غلظت خون مي آورد. ريه هايشان تقريباً از كار افتاده است. وقتي مي روند مرخصي روزي سه پاكت سيگار مي كشند. اينجا كه هستند ما كنترل مي كنيم. مگر ريه چقدر تحمل دارد؟ سيگار برايشان از غذا واجب تر شده. به هر كدام شان يك كارتن سيگار هم بدهيم يك روزه همه را مي كشند. قلب شان كه ايستاد شما اولين كسي هستيد كه معترض مي شويد چرا بهشان سيگار داديم.» عليرضا كم سال ترين جانباز آسايشگاه است. 39 سال دارد و 70 درصد جانبازي. يك ماه در آسايشگاه است و هفت روز مرخصي دارد. ازدواج نكرده و مرخصي را با پدر و مادرش مي گذراند. 10 سال است كه مهمان آسايشگاه است.
-اينجا را دوست داري؟
«برايم فرقي نمي كند.»
خطر مي كنم كه مي پرسم؛ «از آن سال ها چيزي يادت مانده؟»
«آنهايي كه شهيد شدند هر روز جلوي چشمم راه مي روند.» پيرمردي روي يكي از تخت ها نشسته. موهاي سرش سفيد شده و جثه نحيفي دارد. به نظر 70 ساله مي آيد. «مادرم فوت كرد. هر وقت مي رفتم مرخصي حالم بد مي شد. اينجا مانده ام و مهر مادرم هم از دلم رفته. خانه كه مي رفتم ميل به غذا نداشتم. اينجا خوب است. صبحانه مي خورم. ناهار مي خورم. شام مي خورم. آهنگ مي خوانم. شاد هستم.» يك آهنگ هم براي من مي خواند. خواندنش كه تمام مي شود رو به من لبخند مي زند. 52 سال دارد... به مردي كه كنار دستم نشسته نگاه مي كنم. موهاي جوگندمي و لبخندي به پهناي صورت كه از آواز خواندن هم اتاقي اش شاد شده است. مي گويد معلم است؛ معلم همه انسان ها؛ «همه با هم برادريم. دوست نيستيم. برادريم. دوست آدم را منحرف مي كند. همه بنده يك خدا هستيم. آقامان خداست، رهبرمان قرآن.» شاه حسين شعري مي خواند كه 40 بيتي دارد.
-چند سال داري؟
بزرگي به سن نيست. به عقل است.
آزمودم عقل دورانديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را
-اينجا را دوست داري؟
هر موقع عشقم كشيد مي آيم و مي روم. من عشقي ام. معلمم. همه جا درس مي دهم توي ماشين، توي آسايشگاه...
شاه حسين 43 ساله چهار بار ازدواج كرده. فعلاً چهارمي مانده.« زن چراغ خانه است. من مي خواهم خانه ام را چلچراغ كنم. »يكي كه حرف مي زند بقيه هم دورش را مي گيرند و با اين اميد گوش مي دهند كه حرفي از آنها هم هست يا نه. رفتارشان رفتار كودكي است كه قد كشيده و جثه اش رشد كرده. روزگار با اين آدم ها چه كرد؟ آنقدر درمانده شده اند كه پناه شان و اميدشان در چارديواري يك جمله بدون پشتوانه من يا پرستار يا نگهبان يا رئيس مركز تمام مي شود. حافظه يي ندارند يادشان بماند ما چه گفتيم و چه وعده هايي داديم كه اگر حافظه يي بود حقشان را خيلي پيشترها گرفته بودند، به جاي آنكه سرافكنده باشند و شرمسار كه نتوانسته اند آدم هاي خوبي باشند. مهدي درجه دار ارتش و مسوول آموزش سربازان بوده. رفت جبهه به اميد شهيد شدن. وقتي برگشت يك جسم بي روان بود. اما خوردن 20 قرص اعصاب در روز آنقدر تاثير داشته كه آقاي خلج آدم خوبي شود و مسووليت بردن نامه از اين اتاق به آن اتاق، فشار دادن دگمه دستگاه فكس و جواب دادن به بعضي تلفن ها را به او بدهند.مهدي هفت تا قرص صبح مي خورد، پنج تا ظهر و هشت تا شب. اگر اين قرص ها را نخورد چنان به هم مي ريزد كه دو نگهبان آسايشگاه و پرستارها و چند نفر از جانبازها بايد با هم او را نگه دارند تا شيشه يي نشكند يا كسي را كتك نزند يا صندلي را توي سر كسي خرد نكند، حالا اخلاقش خوب شده و مي تواند صبح چهارشنبه به خانه برود و جمعه شب برگردد. آقاي خلج اجازه دارد در طول ساعت اداري كت و شلوار بپوشد و ياد آن دوراني را زنده كند كه لباس نظامي به تن مي كرد. اين دلخوشي ساعت چهار بعدازظهر هر روز تمام مي شود و بعد از آن لباسش همان پيژامه آبي رنگ است كه همه جانبازان آسايشگاه به تن دارند. يك دهم از يكي از قرص هايي كه مهدي هر روز 20 تا از آنها مي خورد را با خودم به خانه آورده ام. منتظر فرصتي و جراتي كه اين ريزه كوچك سفيدرنگ را مزه مزه كنم و به اندازه يك صدم حس آقامهدي را بفهمم كه چرا آقامهدي آن طور با تاني و منگ و كند حرف مي زند. انگار روي زبانش يك وزنه 20 كيلويي بسته است. يك هفته گذشته هر روز به آن تكه كوچك سفيدرنگ نگاه مي كردم و هر روز مي گفتم، فردا. روز هفتم... جرات نكردم.
---
كاش عاشق مي شدند. كاظم مي گفت يكي از شرايط مرخص شدن از آسايشگاه ازدواج است. مي گفت كدام دختري حاضر است با يك جانباز اعصاب و روان زندگي كند. مي گفت كدام دختري حاضر است با يك رواني آسايشگاهي ازدواج كند. اما حسين دلش براي آن دختري مي سوزد كه پاسوز او بشود؛ «زمان دانشگاه دختري را دوست داشتم حالا مي خواهم بروم به آن دختر بگويم اگر من را دوست داري بيا با من زندگي كن...» حسين 54 ساله و جانباز 45 درصد اعصاب و روان مي گويد يك بار شهيد شده و دوباره پيدا شده؛ «من يك بار شهيد شدم. نمي دانم از كجا دوباره پيدا شدم. تمام آن چيزهايي را كه بقيه از شهيد شدن تعريف مي كنند من ديدم. جنازه ام را بردند شيراز. قبر حسين. شاهچراغ دفنم كرده اند. برويد قبر من را مي بينيد.
اين هم از حسين . ديگر كه مانده.
طبقه بالا در سكوت بعدازظهر، مردي روي تختخوابش جانماز پهن كرده و نماز مي خواند. مردي با موهاي سپيد و جثه يي فربه. پيرپير؛ سيروس ...، متولد 1343 ، 70 درصد جانبازي اعصاب و روان. «ما ديوانه شديم كه اينجا نگه مان مي دارند. من خودم خواستم كه اينجا بمانم. من و امثال من نمي توانيم بيرون از اينجا زندگي كنيم. اينجا بهتر است. همه با هم برادرانه زندگي مي كنيم. ساده و خوش.» از سيروس مي پرسم در طول روز چه مي كند؟ چه كسي سراغش را مي گيرد. اصلاً مي داند كه 70 درصد جانبازي اعصاب و روان يعني چه؟
« در طول روز... دعا به جان شما مي فرستم. ورزش مي كنم، توي حياط قدم مي زنم، يك ننه دارم. هيچ كس را ندارم. ديروز هم آمده بود برايم افطاري آورده بود. با هم خورديم. رفتن به خانه هم برايم فايده يي ندارد. بايد بنشينم ديوارهاي اتاق را تماشا كنم... جانباز اعصاب و روان؟... توپ گلوله نزديكت مي خورد، موجش آدم را مي گيرد. آدم احساس مي كند تمام رگ هاي دست و بدن و سر پاره شده... من رفتم جنگ، موجي شدم، زخمي شدم، تا رسيدم اينجا...»
به گفته مدير كشيك پرستاري آسايشگاه، هيچ كس از اينجا مرخص نمي شود. مرخصي ها كوتاه مدت و موقت است. اگر پرونده جانبازي بسته شود يا به دليل فوت است يا فرار. بهروز اصغري مي گويد اين جانبازان بيماران اعصاب و رواني هستند كه دوران حاد بيماري را پشت سر گذاشته اند و به مرحله مزمن رسيده اند، يعني تحت كنترل و درمان طولاني مدت قرار دارند. مي گويد اين جانبازان بر اثر يك ضربه روحي شديد در دوران حضور در جبهه دچار اين بيماري شده اند و از ابتدا آدم هاي سالمي بوده اند.
-چرا اينجا؟
«چون خانواده ازشان حمايت نمي كند، يا اصلاً خانواده يي نيست. مادر فوت كرده، پدر فوت كرده. يا حتي اگر زنده است توان نگهداري از چنين بيماري را ندارد. خواهر و برادر و قوم و خويش هم خودش را فداي اين بيمار نمي كند. بعضي شان ازدواج كرده اند و هنوز هم متاهل هستند اما بيشترشان جدا شده اند. آنها كه مي روند پيش زن و بچه شان بيماري همان جا عود مي كند. خانواده با وجود آنكه آموزش هم ديده ولي رفتار درستي با اينها ندارد. مشكل ما هم با خانواده ها است. همين خانم همسر جانباز يا آن مادر جانباز بارها در كلاس هاي ما شركت كرده و آموزش ديده كه هر بار بيماري اين جانباز عود كند، طول عمرش كوتاه تر مي شود.»
-يعني وقتي در آسايشگاه هستند هيچ وقت حالشان بد نمي شود؟
«اينجا كه هستند داروهايشان را منظم مصرف مي كنند. در زمان مرخصي خانواده نسبت به اين نظم بي توجهي مي كند. اينجا هم اگر بخواهند دارو نخورند ما به ابزارهايي مثل شوك مغزي، قطع سهميه سيگار، فرستادن به اتاق ايزوله، قطع مرخصي يا فرستادن به آسايشگاه اردبيل متوسل مي شويم. اين تهديدها حتي اگر انجام هم شود هيچ اثر بدي ندارد. شوك مغزي يك روش درماني است كه اتفاقاً در بهبودي بيماري شان موثر است. سيگار هم يك زيان قطعي است كه روزي كه سيگار را ترك كنند ما خوشحال مي شويم. آسايشگاه اردبيل هم هيچ فرقي با اينجا ندارد، جز آنكه كاملاً محصور است.» مجتبي قاسمي پزشك كشيك آسايشگاه مي گويد براي شوك مغزي در مواقع اضطراري به جانباز بيهوشي خفيف مي دهند تا در زمان تشنج ناشي از شوك، دچار گرفتگي تنفسي يا شكستن دنده ها نشود اما حتي اين بيهوشي خفيف هم نمي تواند از تشنج، اسپاسم عضلاني، خواب آلودگي، گيجي و منگي و حتي آن فراموشي هاي طولاني مدت پس از شوك جلوگيري كند. قاسمي مي گويد وقتي به هوش مي آيند تمام بدن شان به شدت درد دارد و حالشان بد است تا زماني كه تاثير بيهوشي و شوك كمرنگ شود. قاسمي مي گويد شوك مغزي فقط با دستور روانپزشك معالج جانباز و حداكثر سه نوبت در هفته انجام مي شود و بيش از آن غيرمجاز است. قاسمي مي گويد شوك يك روش درماني است كه گريزي از آن نيست و سرپرستار صبح هم مي گويد شوك مغزي مي تواند افكار نامربوط و توهم و هذيان افكار بيمار را از بين ببرد. مريم رجب پور مي گويد اين روش به خصوص براي جانبازاني كه افكار متمايل به خودكشي دارند، بسيار موثر است و مي تواند جانشان را نجات دهد.
روي ديوار اتاق پرستاري، روي تابلوي سبز ماهوتي، كاغذهايي چسبانده اند. برنامه حضور و معاينه روانپزشكان، برنامه حضور روان پرستاران و مددكاران، برنامه حضور پزشكان كشيك، برنامه روزانه جانبازان؛«جانباز ساعت 7 صبح بايد بيدار شود، ورزش، صبحانه، دارو، كاردرماني و تفريح درماني، ناهار، خواب بعدازظهر، دارو، كار درماني يا قدم زدن، شام، دارو، خواب. شايد جانبازان هميشه حوصله نداشته باشند طبق اين برنامه پيش بروند. به خصوص وقتي از مرخصي مي آيند ميل به بي نظمي دارند. اصلاً فراموش مي كنند كجا بودند و از كجا آمده اند. ما بايد دوباره آنها را به سيستم برگردانيم. به هر حال بيماراني كه به اختلالات شديد اعصاب و روان مبتلا هستند يك زندگي نباتي را طي مي كنند و بصيرت خود را از دست مي دهند. اگر ما آنها را به زور به حمام نفرستيم هيچ ميلي به حمام رفتن ندارند. چه كار كنيم؟ اجازه بدهيم حمام نروند؟» مدير كشيك تاييد مي كند در ميان جانبازان اعصاب و روان شايد بتوان از موارد... هم سراغ گرفت و تاكيد مي كند مصرف ماده مخدر در اين آسايشگاه غيرممكن است.
به همين دليل اكثر جانبازان تمايل دارند هر چه زودتر به مرخصي و به خانه بروند؛ همه جا را با دوربين مداربسته زير نظر داريم. » ساختمان، بي پنجره كه نمي شود. تمام پنجره هاي آسايشگاه با حفاظ هاي فلزي محصور شده و يكي از مسوولان مركز مي گويد 99 درصد شيشه ها، حتي آينه هاي حمام و دستشويي ضدضربه و نشكن است؛ يك پيشگيري براي مواقعي كه به فكر خداحافظي زودهنگام با زندگي مي افتند. يك تلويزيون روي صفحه فلزي به ديوار اتاق پرستاري نصب شده است. مشابه آن هم در اتاق رياست آسايشگاه است. صفحه نمايشگر روي بخش هاي مختلف ساختمان مي چرخد و به روزمرگي آدم ها سرك مي كشد. اتاق هاي استراحت جانبازان، راهروهاي بين اتاق ها، اتاق ايزوله كه فعلاً مهمان ندارد. سرپرستار از همين تلويزيون مي بيند كه كدام جانباز خوابيده، كدام نشسته، كدام ايستاده و كدام رفته بالاي نرده ها تا خودش را به پايين پرت كند. «اقدام به خودكشي زياد است اما موفق نمي شوند چون هر جا باشند ما با دوربين آنها را زير نظر داريم. خودشان هم مراقب هستند. تا يكي دست به تيغ و سنگ ببرد بقيه به ما خبر مي دهند. خودزني زياد است. ديگرزني هم زياد است. زمان هاي مرخصي هم خودكشي و خودزني زياد مي شود. جانبازي بود كه رفت خانه، گردن خودش را بريد، فقط رگ هاي گردن مانده بود كه برش گرداندند؛ اينجا به موقع باخبر مي شويم اگرچه نيروي محافظت آنقدر كم است كه به موقع خبر شدن هم شايد كمكي نكند. براي 70 جانباز اعصاب و روان فقط 8 نفر نيرو داريم. براي هر بخش، دو نگهبان و دو پرستار.»
---
دكتر سيداحمد واعظي يكي از روانپزشكاني است كه در طول هفته به ملاقات جانبازان مي آيد؛ «اين افراد دچار بيماري هاي بعد از حضور در شرايط ناگوار شده اند. در جبهه بوده اند، موج انفجار را تحمل كرده اند، شهادت دوستان شان را ديده اند و اكثراً بسيجي بوده اند كه نسبت به ساير سربازان از آموزش كمتري برخوردار شده اند و اين، در برهم خوردن تعادل رواني شان تاثير داشته است. حوادث قبلي هم همچنان در يادشان مانده و همواره در ذهن شان تكرار مي شود. اين جانبازان 15 ، 20 سال است كه بيمار هستند و امروز در گروه بيماران مزمن اعصاب و روان قرار مي گيرند و اتفاقاً مزمن شدن بيماري، بهبودي شان را به تاخير مي اندازد. داروهايي كه مصرف مي كنند بسيار سنگين است و البته به مدت طولاني هم مصرف مي شود. وقتي اين داروها هم اثر نكند به شوك درماني متوسل مي شويم... با اين حال جانباز اعصاب و روان مظلوم ترين بيمار جامعه است چون هيچ گاه به بهبودي صد درصد نمي رسد. خانواده هم گرفتار است. اين بيمار، روزي نان آور خانواده بوده، فرزندي بوده كه مادر، پدر براي او زحمت كشيده اند و امروز همسن اين مرد، پسر همسايه است كه براي خودش آدمي شده و اين مرد، امروز روي تخت بيمارستان رواني خوابيده. پسر همسايه با عزت و احترام مي آيد و پسر اين خانواده با درهم ريختگي مي آيد. اين مرد روزي چشم و چراغ خانه يي بوده. اين خانواده بايد مورد احترام باشد و ما بايد خودمان را لحظه يي به جاي خانواده بگذاريم. من هم اگر پسرم چنين رفتارهايي داشت، عاصي مي شدم. بيماري كه رفتار غيرقابل كنترل دارد آيا خانواده باز هم بايد او را تحمل كند؟ آنقدر بي انصاف نباشيم.»
---
بخش كاردرماني در طبقه زيرين ساختمان است. اتاقي براي گليم بافي و حصيربافي، اتاقي براي نقاشي و معرق كاري، اتاقي براي ورزش، اتاقي براي سفالگري، اتاقي براي تئاتر و تمرين نمايش... مسوول بخش كاردرماني توضيح مي دهد كه اين فعاليت ها مي تواند فضاي ذهني جانبازان را اشغال كند و در غير اين صورت به قهقرا مي روند و از تعادل دور مي شوند و مي گويد در ازاي هر فعاليت و بازدهي، ژتون هايي نصيب شان مي شود كه حكم جايزه را دارد و مي توانند با آن ژتون ها اقلامي را كه دوست دارند براي خودشان تهيه كنند... ورودي بخش از اتاق نقاشي مي گذرد. تابلوهاي كوچك و بزرگ به ديوار آويخته است. فكر مي كني به نمايشگاه نقاشي كودكان آمده يي. در اين نقش هاي بي جان كه بر تن بوم چسبيده اند هيچ نشاني از 44 سالگي و 50 سالگي و 39 سالگي آدم ها نيست. سن تقويمي اين همه آدم جا مانده زير تل خاك ها و آوارهايي كه سال ها پيش گودبرداري شده و امروز، موزه دفاع مقدس شده است.
---
دشوارترين كار كدام است؟ يك شكنجه بي وقفه كه حرف هاي آدم ها را كنار هم مي چيني يا نه، اين حرف ها مثل گلوله هاي سربي بر سرت باران مي شوند و تو نمي داني كدام را از كدام تمييز بدهي.
- اگر يكي از اينها به خواستگاري دختر من مي آمد، دخترم را نمي دادم.
- خودتان را جاي خانواده بگذاريد. خانواده مهربان، خانواده باگذشت، خانواده فداكار، خانواده ايثارگر.
- خانواده ماه ها سراغ شان نمي آيد يا اگر مي آيد آنقدر بهانه مي آورد كه جانباز را به مرخصي نبرد.
- بعضي هاشان ماه ها اينجا مي مانند و خانواده از حقوق ميليوني شان استفاده مي كند و حاضر نيست يك شب او را نگه دارد.
- اگر مي آيند هم مادرها مي آيند. تك و توك همسري بيايد.
- مي گويند ما چه گناهي كرديم كه خانواده ما را اينجا رها كرده است؟
- حقوق شان را به قيم مي دهند. قيم موظف است اين حقوق را براي خود جانباز خرج كند. جانبازي كه اينجاست و تمام مخارجش در آسايشگاه با بنياد شهيد است چه خرجي دارد؟
- بسياري از خانواده ها نمي پذيرند قيم جانبازشان شوند. آن وقت بنياد شهيد قيموميت جانباز را به عهده مي گيرد. نمي توانيم به زور مجبورشان كنيم قيم جانبازشان شوند.
---
به غروب رسيده ايم. سكوتي كه از بعدازظهر در آن كوچه منتهي به اتوبان جاري بود، همچنان سيال است. انگار نه انگار كه اينجا آدم هايي زنده اند كه نياز به محبت دارند؛ محبتي كه ازشان دريغ شده. چه نياز به محبت دولت؟ كه يكسان است و بي فراز و فرود. نياز فراتر از اين است. فراتر اما بسيار كم خرج تر و ارزان تر؛ «دست نوازشي كه گرماي تن يك خويش را منتقل كند.» از بيرون كه به آن ساختمان دوطبقه نگاه مي كنم يك ولوله نهان در جريان باد انگار مي شنوم. صداي تمناي آدم هايي كه در اين خانه به رويشان گشوده نمي شود، مگر با اجازه ديگري؛ ديگري كه شايد هيچ گاه مثل آنها داوطلب تن به آب و آتش نداده. تمناي آدم هايي در آرزوي يك پياده روي در كوچه هاي شهر بدون آنكه دستي مراقب شان باشد. تمناي آدم هايي در آرزوي يك روز «زندگي». آدم هايي كه در سكوت و با لب هاي بسته فرياد مي زنند؛ «ما هنوز زنده ايم.»
يکشنبه 7 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسکانیوز]
[مشاهده در: www.iscanews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 965]
-
گوناگون
پربازدیدترینها