واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: تويي كه نشناختمت
از:مجيد امرايي ، مدت ها بود كه او را مي شناختم هرگاه كه از جبهه تعريف مي كرد چنان منقلب مي شد و در فكر فرو مي رفت كه هرگز نمي شد با او از موضوع ديگري سخن به ميان آورد جبهه برايش همه چيز بود، خاك جنوب را مي پرستيد و بسيجي بهترين و زيبا ترين واژه مانوس شده با روح و رانش بود .
امروز حال ديگري داشت ،با عجله و مضطرب وارد اتاق شد. برنامه تمرين "نمايش درماني" را ميخواست، گفتم از فردا سه روز تعطيل است، مرخصي گرفتهام.
با شنيدن اين جمله اضطرابش بيشتر شد.
-چرا؟ مگر چه شده؟ كجا ميروي؟
- به مناطق جنگي جنوب كشور؛" شلمچه"، فكه" و ديگر مناطق عملياتي زمان جنگ.
برقي از چشمانش درخشيدن گرفت؛ ذوقزده اما با ترديد پرسيد:
- من هم بيايم؟
دل نگران شدم. بيمبالاتي كرده بودم. هيجان سفر دقت مرا در برخورد با بيماران كم كرده بود. چرا اين مسأله را به او گفتم؟ راست گفتهاند كه حرفهايترين آدمها هم در مواقعي رفتارهاي احمقانه از خود نشان ميدهند. درخواستش را دوباره تكرار كرد.
كمي تمركز كردم و در جواب گفتم: اينجا بيمارستان است، تو هم بستري هستي. به سادگي اجازه مرخصي نميدهند؛ بايد تيم درمان موافقت كند. سفر ما سه روز طول ميكشد. براي آمدن تو و كسب اجازه از مسؤولان ذيربط حداقل يك هفته وقت لازم است، تازه طبق قوانين "بيماران مهجور مانده" بايد كسي همراهيات كند و مواظبت باشد. اگر خداي ناكرده مشكلي پيش آمد درآن بر بيابان چه كاري از دست ما ساخته است!؟
مأيوس وغمگين سرش را پايين انداخت و ازاتاق خارج شد. برخود لعنت فرستادم كه چرا اين مسأله را با او مطرح كردم. دوباره بازگشت، لحظهاي فكر كرد و سپس گفت:
- باشد، پس آنجا كه رسيدي به ياد من هم باش، سعي كن تعدادي مين هم خنثي كني. خيلي سخت نيست! "حسين محمودآبادي" و "حسين مرادي" بچههاي آموزشي تخريب به تو ياد ميدهند. آنجا كه رسيدي با صداي بلند فرياد بزن و بگو "عليرضا محموديان" عضو گروه تخريب تيپ 41 ثارا... در بيمارستان روانپزشكي سعادتآباد بستري است، دعا كن هر چه زودتر حالم خوب شود و دوباره به جبهه بروم و مين خنثي كنم.
مات و مبهوت مانده بودم، خدايا من در چه دنيايي سير ميكنم؟ اين روياست يا واقعيت؟ به عكسهاي هنرپيشه هاي روي ديوار نگاهي كرد، لحظهاي مقابل آينه ايستاد، لبخندي زد و نگاه عاقل اندرسفيهي به من انداخت و راهش را گرفت و رفت.
لحظه خداحافظي فرا رسيد. برگ مرخصي را روي ميز مسؤول كاردرماني گذاشتم و با تك تك بچهها خداحافظي كردم. عليرضا محموديان به همه خبر داده بود.
جانبازان آمده بودند تا مرا بدرقه كنند؛ "عباس رشيدي" ، " عليرضا اسلامي" ، " عليرضا جابري" ، " محمد حجت سلطانينيا "، " مصطفي " ، مجيد "،"جلال"،" يعقوب"،" حسين" و" علياصغر طايفه" همه آمده بودند؛ گويا لحظه اعزام به جبهه بود، اما چه بسيار تفاوت بين اين دو لحظه است.
زائران سرزمين نور آمده بودند. چند دقيقه بعد صداي سوت قطار به گوش رسيد و سفر خبرنگاران و هنرمندان تئاتر انقلاب و دفاع مقدس آغاز شد. چيزي نگذشت كه سردار" رجبيمعمار" وسردار " جعفري " دو تن از فرماندهان زمان جنگ هم به ما پيوستند. آقاي" مسافر" مثل هميشه لبخندي مليح بر لب داشت و همه را به يكديگر معرفي ميكرد. پس از مراسم معارفه، بدون معطلي راهي دوكوهه شديم.
خاطرات سالها پيش چون برق در ذهنم تداعي شد. سرم را كه برگرداندم، صداي همهمه رزمندهها به گوش ميرسيد؛ هنوز صداي آواز و مداحي بچهها در هواي دوكوهه جريان داشت: اي لشكر صاحب زمان آماده باش، آماده باش /بهر نبردي بيامان آماده باش، آماده باش- كربلا كربلا ما داريم ميآييم، كربلا كربلا ما داريم ميآييم، حسين جانم، حسين جانم، حسين جانم، حسين جانم.
گروهي آ نطرف تر پيشاني بند يا زهرا بسته و چفيه بر گردن آماده اعزام به خط مقدم بودند، عدهاي در حال دريافت برگ مرخصي، گروهي تازه آمده بودند و در انتظار استقرار در يگان هاي مختلف رزمي بودند، عدهاي در سالن نمازخانه مشغول دعا و سينهزني بودند و گروهي نيز زير سايه درختان بيد مجنون در حال استراحت بودند.
كمي آنطرف تر حاج همت، قاسم خلج، درويش، حاج سليماني، مهدي، حاج اسدي، رستگار، غلامپور و كاظمي با چند تن ديگر از فرماندهان گردانهاي مختلف مشغول صحبت بودند؛ از خيانت منافقان ميگفتند و اصرار داشتند كه تنها براساس دستورات قرارگاه فرماندهي ستاد عملياتي كربلا اقدام شود.
فرماندهي اين ستاد به عهده شخصي به نام "غلامحسين افشردي" معروف به حاج "حسن باقري" بود كه در ابتدا با عنوان خبرنگار به جبهه آمده بود و تا رتبه فرماندهي ستاد پيشرفت كرده بود.
آنگونه كه سردار جعفري ميگفت، حسن باقري نام مستعار جواني بيست و يك ساله بود كه به دليل شم بالا در فرماندهي و هوش و ذكاوت بينظيرش توانسته بود در مدتي اندك بسياري از فنون نظاميگري را بياموزد و به مقام فرماندهي كل قرارگاه عملياتي كربلا منصوب شود.
پس از بازديد از دوكوهه به سمت منطقه عملياتي فتحالمبين حركت كرديم. اين منطقه درگذشته سايت چهار و پنج رادار هوايي ايران بوده كه در دوران جنگ تحميلي به تصرف دشمن درآمده بود و موشكهاي دور برد دشمن از اين نقطه شهرهاي دزفول و ديگر مناطق را مورد اصابت قرار ميدادند. - منطقهاي مسلط بر تمام مناطق اطراف؛ كه چند ساختمان بتوني تخريب شده، چهار برجك نگهباني، چند درخت كج و معوج بيد و تا چشم كار ميكرد بيابان و سنگلاخ از آن باقي مانده بود.-
خورشيد در حال غروب بود كه به سمت فكه راهي شديم. نام فكه كه آمد بوي گلاب و عنبر به مشام رسيد؛ بوي بهارنارنج و اسپند، عرق نعنا و بيدمشك. در فكه همه جا نور بود و روشنايي. با گذشت چندين سال از جنگ هنوز هم ميدانهاي مين در جايجاي منطقه به چشم ميخورد. هوا گرگ و ميش بود كه به مشهد فكه رسيديم - محل شهادت شهيد " مرتضي آويني" و صد و بيست شهيد تشنه لب-.
در فكه زبان راويان الكن بود و درختچهها، رمل و نيزار به سخن آمدند؛ از رشادتها و سلحشوريها مي گفتند. ديگر نيازي به نقل راويان نبود؛ اين سرزمين خود روايتگر همه چيز بود. سرزميني كه راوي تاريكي شب و پاتك دشمن، دعاي كميل و نماز شب، اذان صبح و زيارت عاشورا، پيشانيبند و چفيه و بوي گلاب، بوي كافور و شب حمله، اآخرين خداحافظيها و حلاليت و آرزوي شربت شهادت شده بود.
سرزميني كه به ما مي گويد ، فرياد كنان مي گويد: " از تله انفجاري و سيم خاردار و نداي هلمنناصر، از تيغ آفتاب و سوزش تن، از سرماي شب و خواب در سنگر سرد، از جشن پتو و بذلهگويي هاشم پيرمرد سقاي گردان، از فرياد رستگاري مرتضي، رضا، حسين، علي، محمود و مصطفي، از خشم شب و ميدان مين، از معبر و اجساد تكه تكه، از چشمان منتظر و دير رسيدن آمبولانس و شهد شهادت، از نسيم صبحگاهي و لالههاي وحشي، از بوي اسپند و شب حمله، از تكبير و پيشروي در قلب دشمن و حلاوت باز پس ستاندن سرزمين اسلامي از دشمن متجاوز."
شب شد و ديدار با فكه و شهدايش به پايان رسيد. قادر به دل كندن نبوديم. بچهها تكتك و با چشمان مشتاق و اشكآلود ميآمدند و از آقاي مسافر مدير عامل انجمن تئاتر انقلاب و دفاع مقدس تشكر ميكردند. در فكه يك چيز، عجيب و همهگير بود؛ هيچ كس با خود نبود و همه در افكاري دور و دست نيافتني سير ميكردند.
شب را در اهواز به سر برديم و صبح روز بعد راهي هويزه و دهلاويه شديم؛ جايي كه مقتل شهيد چمران و يادمان چهل و پنج هزار شهيد گلگون ارتش جمهوري اسلامي ايران؛ شهداي نيروهاي هوابرد، هوانيروز، نيروي هوايي و زميني ارتش است. چه زيبا طراحي شده بود، نمايشگاهي از ادوات جنگي و طرحهاي عملياتي كه حكايت از عشق داشت.
هويزه حديث و تلاوت قرآن داشت. هويزه نشان وعظ و سخنان قصار ائمه(ع) بود. هويزه گواه سردار علمالهدي، غديري اصل، دقايقي و قريشي بود. هويزه از جهاد و مبارزه عليه دشمن ميگفت. هويزه بوي چمران ميداد. هويزه از شهيد" حسين شايستهفر"وتنهايياش به هنگام وداع با دنياي فاني ميگفت.
هويزه حكايت از نبرد تن به تن داشت؛ بوي خون ميداد. در هويزه هنوز نگاهها در انتظار رسيدن نيروهاي كمكي بود. در هويزه چشمه خون ميجوشيد، رودي سرخ در جريان بود؛ هويزه بوي حماسه ميداد، شعر ايثار ميخواند و گلوي خونينش "عجلوا بالصلاه" را فرياد ميزد.
شب رسيد و پس از ديدار با شهداي بستان و سوسنگرد، راهي آبادان شديم. به "دب الحردان" رسيديم؛ - به آخرين نقطه حصر آبادان- . سردار جعفري و سردار" فضلي "از سفير ني و سوز دل گفتند. از شجاعت و دليري، از هوش و زكاوت شهيد باقري و به آتش كشيدن رودخانه با جاري كردن نفت براي جلوگيري از نفوذ بيشتر دشمن به خاك پاك وطن گفتند، و راوي عمليات طريقالقدس و فتحالمبين، كربلاي 5 و ثامنالائمه(ع) و كربلاي 8 شدند كه "شهادت هدف اول نبود، ما براي دفاع آمده بوديم؛ براي پيروزي. اما اگر شهيد هم ميشديم نهايت آرزو بود."
ديدار با آبادان و خرمشهر هم به پايان رسيد و راهي شلمچه شديم. در شلمچه هنوز هم نگاه منتظران به آسمان دوخته بود. در شلمچه فريادهايي به گوش ميرسيد كه: شلمچه! حرف بزن، شلمچه به زبان آي و بگو؛ از جانبازي، رشادت، غلطيدن در خون، از اسارت، عقدههاي فروخورده، از خيانت، از مقاومت، از نجات شهر، از دشت آزادگان و رميله، از پادگان گلف و اروند كنار،ازكارون و سليمانيه، پل بهمنشير و غرق شدن در شط آب. نخلهاي سبز! به زبان آييد و روايت كنيد كه چگونه سرهاي بريده ياران شما در زير چكمههاي آفتاب تفتيده خوزستان به خاكستر مبدل شد.
طلائيه، زرباتيه، چزابه، بستان و سوسنگرد. چه نامهاي آشنايي براي دلاور مرديهاي مردان نام آشنايي چون غديري اصل، حسن باقري، جهان آرا، رستمپور، علي تجلايي، نادري، خرازي و هزاران لاله ديگر است كه هنوز ديدههاي منتظرشان به آسمان دوخته شده است!
از دلاوريهاي گردانهاي عاشورايي، از لشكر 57 ابوالفضل بگوييد! از نعره شيران دامنههاي كوههاي زاگرس كه براي باز پس گرفتن شلمچه - اين نگين درخشان وطن- جان فشاني كردند، از جوانان سمناني و بوشهري كه چه زيبا نشان "رئيس علي دلواري" را بر بازوي خود حفظ كردند.
روز سوم هم به پايان رسيد و آفتاب در حال غروب كردن بود كه با شلمچه و سنگرهايش خداحافظي كرديم و راهي فاو و اروندرود شديم، حد فاصل مرز ايران و عراق. از دور با فاو ديداري كرديم ، و اين همه تنها گوشهاي از بزرگترين نبرد حماسي و مقاومت مردماني آزاده بود.
يکشنبه 7 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 131]