محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827608663
نامهاي به خانواده سعد - حبيب احمدزاده
واضح آرشیو وب فارسی:ايتنا: نامهاي به خانواده سعد - حبيب احمدزاده
از اولين يابنده و يا يابندگان اين نامه درخواست انساندوستانه ميشود كه به هر صورت ممكن اين اوراق را به دست خانواده جمعي تيپ 23 نيروهاي مخصوص گارد رياستجمهوري عراق،از يگانهاي تحت كنترل سپاه سوم بصره برساند.
خدمت خانوادهمحترم سرباز وظيفه سعد
سلام عليكم!
نميدانم نوشتن و ارسال اين نامه در اين شرايط كار صحيح و بجايي بوده يا خير، ولي به هر شكل به نظرم لازم آمد كه اين نامه را نوشته و به پسرتان بسپارم تا بدين صورت عجيب به دست شما برسد. موضوع نامه،نحوه آشنايي اسرارآميز من با پسر شماست. آشنايي رازآميزي كه پس از 11 سال،ميبايست به نحوي براي شما بازگو ميشد و در اين ميان، اجبار شديدي مرا واميدارد تا براي رفع هرگونه شك و ترديد شما براي دست داشتنم در اين واقعهغمانگيز، دقيقا جزئيات ماجراي آشنايي و واقعيتهاي پيرامون آن را برايتان بنويسم. هماكنون پسرتان سعد در كنار من است و شايدانتظار پايان اين نامه را دارد تا خود حامل اين حقايق برايتان باشد.
اين لحظات، آخرين ثانيههاي ديدار ما دو تن است و يقينا آخرين وداع! ميدانم، بهتر است سخن را كوتاه كرده، به اصل موضوع بپردازم.
ماجرا حدودا از 11 سال پيش آغاز شد. دقيقا در صبحگاه ششم مهرماه سال 1360 هجري شمسي بود كه در آن روز براي اولين بار پسر شما را ديدم. در صبح آن روز آشنايي، من از لبه رودخانه كارون به عقبه جبهه باز ميگشتم. شب قبل، عمليات بزرگي در اين منطقه صورت گرفته بود. دليل عمليات، شكست محاصره شهر ما بود. تا صبح جنگيديم تا به حواشي رودخانه رسيديم. پس از يكسال محاصره شهر،اين اولينبار بود كه نيروهاي ما توانسته بودنداين منطقه را بازپس گيرند. من نيز از شوق اين عمليات سرنوشتساز و براي ثبت خاطره شركت خودم دوربين عكاسي ارزانقيمتي را به همراه آورده بودم ولي شدت درگيريها هرگز اجازه عكس گرفتن را به من نداده بود.
همه چيز تا اين لحظه به صورتي گذشت كه در هر عملياتي ممكن است رخ دهد تا گرگ و ميش صبح كه نيروهاي خسته را با نيروهاي تازهنفس تعويض ميكردند، همه از معبر شب قبل براي برگشتن استفاده كردند ولي من تازه هواي گردش در مناطق آزادشده به سرم زده بود.ميخواستم ببينم چه بلايي بر سر اين مناطق آمده. ميدان مين را دور زده، به جاده شنريزي شدهاي برخورد كردم كه ارتش عراق براي اتصال به جاده آسفالته ساخته بود. از روي جاده شني به پيش ميرفتم تا به تقاطع دو جاده رسيدم. اكنون جادهاي در پيشروي من قرار داشت كه مدت يك سال، لحظه به لحظه آرزو ميكردم تا بتوانم از روي آن به مرخصي بروم.
جاده هنوز از مين و تله انفجاري و سيم خاردار پاكسازي نشده بود ولي ديگر براي من جاده آزاد شدهاي به شمار ميرفت.
وقتي به روي جاده قدم گذاشتم، دقيقا به ياد دارم كه خورشيد در حال بالا آمدن بود. چند جيغ بلند زدم و بعد بدون توجه به اطرافم، خوشحال و اسلحه به دست بالا و پايين پريدم. بسيار خوشحال بودم. آن موقع من 16 ساله بودم، حدود دو سال كوچكتر از سن آن زمان پسر شما.
اينجا بود كه واقعه اصلي شروع شد. نميدانم چه شد! ولي لحظهاي بهطور اتفاقي به عقب برگشتم، ناگهان به شدت جا خوردم و در اثر عكسالعمل دفاعي، با سرعت روي زمين خيز رفتم. بايد اعتراف كنم كه به شدت ترسيده بودم؛ در تمام مدت حضور من روي جاده آسفالت، سربازي عراقي به حالت نشسته، از پشت به من نگاه ميكرد و من اصلا متوجه او نبودم.
با سرعت باورنكردني خود را به پشت شانه جاده پرت و اسلحهخود را از حالت ضامن خارج كردم. همهاش در اين فكر بودم كه او چرا از پشت سر مرا مورد هدف قرار نداده است؟ و همين فكر زمينهساز اين تسليخاطر شد كه حتما او در منطقه بازپسگيري يكه و تنها مانده و حال ميخواهد خود را تسليم كند.
مجموعه اين افكار به من قوت قلب داد تا خود را به پشت سرش برسانم. لحظهاي مكث كرده، با حالت جنگي از پشت خاكريز به آن سمت دويدم و خواستم به زبان فارسي بگويم. البته اكنون كه شما نامه را ميخوانيد ديگر همه چيز برايتان تا حدودي آشكار شده است.
بله، من با جسد پسرتان روبهرو شدم كه به حالت دو زانو، بر زمين نشانده شده بود و گردن و هر دو مچ دستش را از پشت با سيمهاي تلفن صحرايي، به تابلوي تقاطع جاده بسته بودند و خون، به صورت جويباري كوچك، از زير پاهايش جاري شده بود.
در اين لحظه بود كه اسلحه در دستم وارفت، جلوتر كه رفتم متوجه شدم كه عمل بستن او را به نحوي انجام داده و يا دادهاند كه در مچها و گردنش اثر زخم به شدت جلبنظر ميكرد. از بهت حادثه كه بيرون آمدم تازه سر و صداي انفجار گلولههاي توپ و خمپاره را شنيدم كه هر لحظه خود را به اين سمت منطقه خودي ميكشاند.
نگاهي به صورت معصومش كردم؛ چشمانش كاملا باز بود و خيره. نميدانم چه شد كه دلم خواست عكسي از چهره پسرتان بگيرم و گرفتم. شايد تنها به علت آنكه از دوربينم نيز استفادهاي كرده باشم. وقتي دوربين را در كولهپشتي گذاشتم، صداي انفجارها با وضوح شديدتري شنيده ميشد و همينطور صداي پارس سگهاي ولگردي كه قبل از عمليات هر شب صفير زوزه آنان از پشت خطوط بعثيها به گوش ميرسيد. ميدانستم كه با وجود اين سگهاي ولگرد گرسنه، در شب، چه به روز جسد پسر شما خواهد آمد.
نگاهي به چشمان باز پسر شما كردم و به خاطر فرار از نهيب وجدان، به او گفتم: درست مثل هر كس ديگري كه با آوردن عذر بزرگي نخواهد كاري را انجام دهد.
و بعد به راه افتادم تا از انفجارها كه هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشدند، فاصله بگيرم. چه بگويم، صد متر نرفته، در كنار سنگري نيمساخته بيل بزرگي را تا دسته در سر يك خاكريز فرورفته ديدم! لحظهاي ايستادم و سخت مردد شدم ولي چارهاي نبود، قسم برگشتناپذيري خورده بودم. با كلي ناراحتي بيل را برداشته و به سمت پسرتان برگشتم. بيل را به او نشان داده، گفتم:
و شروع كردم جلوي پاي پسرتان را كندم. آن قدر نزديك كه پس از مدتي،جويبار خون راه خود را به درون گور پيدا كرد. در اثناي كندن و در هر حركت بيل نگاهي به پسرتان ميكردم و نگاهي ديگر به جويبار خون تا مبادا با كف پوتينهاي من تماس پيدا كرده و آن را خونين كند و در همين حال با خود و پسر شما صحبت ميكردم كه براي جلوگيري از طولاني شدن نامه نميتوانم مضمون صحبتهايم را براي شما بازنويسي كنم، چون حتما موضوع درخور توجه شما نخواهد بود.
خلاصه، نزديك به انتهاي كار بود و من در فكر آنكه آيا در اولين گوري كه در عمر كوتاهم شروع به ساختن كردهام، قبله درست و دقيق رعايت شده و يا خير؟ كه ناگهان با صداي انفجار عظيمي خود را خوابيده درون گور ديدم و پسر شما سعد را نيز روي خود. اعتراف ميكنم آنقدر ترسيدم كه به هيچ صورت قابل وصف نيست. در منطقهاي خالي از نفرات خودي، درون گور، با جسدي صورت به صورت. با كلي زحمت پسرتان را كنار زدم و از گور بيرون آمدم. در اينجا متوجه شدم كه انفجار گلوله توپي حدود پشت سر پسر شما، باعث بهوجود آمدن چنين قضيهاي شده. وقتي دقت كردم شيارهاي خوني جديد روي اوركت پسر شما،به من فهماند كه چند تركش جديد به او اصابت كرده و او دقيقا حائلي شده بين انفجار و من و يا بهتر بگويم مرگ و من.
از اينجا علاقه من به پسر شما چند برابر گشت. به سرعت كار كندن قبر را تمام كردم و خواستم سعد را در گورش بگذارم كه حساب كردم بهتر است براي جلوگيري از تماس صورتش با خاك، اوركت نظامياش را در آورده و سرش را با آن بپوشانم. در حين انجام اين كار، متوجه چهار پوكه خالي فشنگ در ميان دندانهايش شدم، ولي ديگر درنگ جايز نبود. اوركت را به دور صورتش بسته و از درون آن كارت شناسايي و نامهاي را پيدا كردم. هيچگونه محتويات ديگري در جيبش نبود. دستهايش را نيز باز كردم و شروع كردم به خاك ريختن. در لحظه ريختن خاك احساس ميكردم كه اين انسان غريبه، به دور از خانواده در گوري خواهد خفت كه هرگز كسي روي آن فاتحه نخواهد خواند ولي از من نيز كاري جز خاك ريختن براي او ساخته نبود.
به هر تقدير، همان تابلوي شكسته را بر گورش كوفته و به سرعت پا به فرار گذاشتم. بعدها در اولين مرخصي پشت جبهه، عكس او را ظاهر كرده و در آلبوم عكسهايم گذاشتم و گاهگاه در موقع تورق آلبوم، از او با نام مردهاي كه جان مرا نجات داد و من جسد او را، ياد ميكردم و با آنكه نام سعد را از روي كارت شناسايياش خوانده بودم ولي باز هم از او تنها بهعنوان يك سرباز عراقي اسم ميبردم.
ساليان دراز از آن ماجرا گذشت و كل ماجرا، كمكم، به صورت خاطرهاي تنها در ذهنم باقي مانده بود كه بر اثر تصادف كوچكي، با برادراني آشنا شدم كه كارشان تبادل اجساد كشتهشدگان نظامي عراق در جنگ با اجساد شهداي خودي است. هر جسد با يك جسد طرف مقابل در مرز معاوضه ميگشت. موضوع سعد را براي آنان بازگو كردم و قرارمان براي امروز شد تا محل دفن را به آنان نشان دهم.
وقتي به سروقت محل آمديم، از قبل ميدانستم كه نبايد اميدي به وجود تابلو بر گور داشته باشم ولي تقاطع دو جاده ميتوانست كمككار باشد. پس از دو بار كاوش پسر شما را از زير خاك بيرون كشيديم؛ احتمالا به همين وضعيتي كه شما در موقع رسيدن اين نامه مشاهده خواهيد كرد. ولي اصليترين نكتهاي كه باعث شد اين نامه را بنويسم، در واقع هيچكدام از اين موضوعات نبود بلكه كشف سري بود كه در موقع از گور در آوردن پسر شما بدان برخورد كرديم.
وقتي برادران، باقيمانده اوركت دور سر سعد را باز كردند، نگاهي معنيدار به هم نموده و گفتند: !
از آنان پرسيدم:
آنان از تجارب پيدا كردن اجساد مثال آوردند و اينكه از چهار پوكهاي كه در حين باز كردن اوركت دور سر، در ميان دندانهاي كليدشده جمجمهِ سعد پيدا شده ميتوان فهميد كه او به دليل فراري بودن اعدام شده است و اين چهار پوكهِ فشنگهاي شليكشده در مراسم اعدام را پس از اجرا، در دهانش گذاشتهاند تا نيروهاي ديگر عبرت بگيرند. وقتي شكل نشستن سعد را براي آنان تعريف كردم، گفتند كه حتما قبل از اعدام دو زانويش را نيز مورد اصابت گلوله قرار دادهاند. نگاهي به استخوانهاي شكسته زانوي سعد،حقيقتي را كه 11 سال، لباس و گوشت پسرتان از من پنهان كرده بود، بر من آشكار كرد.
ميدانم اين حقايق بسيار خشن و ناراحتكننده است، بهخصوص كه در مورد فرزندتان است. ولي حال و وضعيت روحي من نيز كم از شما نيست. در اين مدت 11 سال،من بارها و بارها از روي جاده آسفالته، به راحتي به خارج از شهر مسافرت كردهام و هر بار در گذر از اين تقاطع حتي روح پسرتان را از فاتحه دريغ كردهام كه خداوند خود بر من ببخشد.
براي نوشتن اين نامه، چون از قبل به هيچ صورت آمادگي نداشتهام، از پشت برگههاي ثبت مشخصات اجساد استفاده كردهام. اگر چنين آمادگي از قبل داشتم، حتما نامه و عكسي را كه از آخرين لحظات جسم پسرتان گرفتهام، ضميمه اين اوراق ميكردم. شايد هم حرف يكي از برادران درست باشد كه بهتر است حقيقت را در همين جا خاك كرده، باعث دردسر و ناراحتي بيشتر شما نشوم؛ چه بسا كه افتادن اين نامه به دست غير، سبب شود كه حتي جسد سعد نيز به شما تحويل داده نشود ولي همانگونه كه متوجه شدهايد من از اين راه غيرمعمول براي رساندن نامه استفاده كردهام تا درصد خطر هرچه كمتر شود.
آدرسم را ذيل نامه مينويسمتا به هر طريقي كه صلاح بدانيد، با من تماس حاصل كنيد تا عكس و نامه آخر سعد را براي شما بفرستم. نميدانم در مورد آنكه نامه را در قلم شكسته پاي پسرتان قرار ميدهم، چگونه فكر ميكنيد؟ نامهاي كه شايد با اين روش اختفا، صاحبان اصلياش متوجه آن نشوند و نامه و سعد با هم مدفون و حقيقت هرگز به شما خانواده محترم نرسد.
باز هم با خود درگيرم كه چرا اين نامه را مينويسم؟ ولي تنها در اين جملات آخر است كه بهتر ميتوانم بازگو كنم كه اگر 10 سال پيش چنين موضوعي برايم رخ ميداد، شايد هرگز اقدام به نوشتن نامه نميكردمولي اكنون من خود داراي فرزندي هستم و ميتوانم احساس كنم كه حق مسلم هر خانوادهاي است كه آخرين دقايق حيات فرزندش را بداند.
آخرين لحظات وداع من با فرزندتان سعد فرا رسيده، ميدانم فردا و فرداها، هر بار كه از روي اين جاده آسفالته به بيرون از شهر سفر كنم، در گذر از اين تقاطع، به قبر خالي سعد خيره شده و غم سنگيني دلم را دوباره آزار خواهد داد؛ غم آشنايي 11 ساله با غريبهاي كه تنها چند ساعت به وداع مانده او را شناختم.
ديگر صداي برادران از طول دادن نامه درآمده. در آخر، شما و سعد را به همان خدايي ميسپارم كه آن روز باعث شد من از راه ديگري بروم، سعد را ببينم سپس بيل را پيدا كنم و اكنون كاشف سرّ يازده ساله شوم. به هر حال شايد همان خدا نيز اين نامه را به شما برساند.
انتهاي خبر // روزنا - وب سايت اطلاع رساني اعتماد ملي//www.roozna.com
------------
------------
سه شنبه 2 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايتنا]
[مشاهده در: www.itna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 178]
-
گوناگون
پربازدیدترینها