تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به خداوند امیدوار باش، امیدی که تو را بر انجام معصیتش جرات نبخشد و از خداو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813278258




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پيله تنهايى


واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: پيله تنهايى
[فرناز قلعه دار ]

صداى گريه هاى بى امان نوزاد خواب را از چشمان زن جوان ربوده بود. صدا از انتهاى كوچه به گوش مى رسيد. هر چه با خودش فكر كرد يادش نيامد كه به تازگى همسايه اى صاحب فرزند شده باشد. با دقت و كنجكاوى وارد كوچه شده هر چه جلو مى رفت صدا نزديكتر مى شد.
به شمشادهاى انتهاى كوچه كه رسيد در جا خشكش زد. نوزاد يك روزه اى ميان تكه پارچه اى صورتى پيچيده شده و در ميان درختان باغچه رها شده بود. همين كه بى اختيار خم شد و نوزاد را در آغوش گرفت، تنش لرزيد. به اطراف نگاهى كرد اما كسى آنجا نبود. از خودش پرسيد: «راستى چگونه بعضى آدم ها دلشان مى آيد طفل بيچاره و معصوم را اينگونه در خيابان رها كنند » بچه را به خانه برد. طفلكى از شدت گرسنگى مى لرزيد. زن جوان، نوزاد را در آغوش گرفت و بوسيد. لباس هاى نوزادى فرزند خودش را به او پوشاند و به او شير داد.
صبح روز بعد هم با اصرار شوهرش بچه را به كلانترى برده و تحويل دادند. چند ساعت بعد دختر كوچولو به پرورشگاه سپرده شد و در ميان هياهوى دهها كودك بى پناه و سرراهى ديگر ناپديد شد.
روزها به سرعت مى گذشت و پروانه هر روز بزرگتر مى شد. حالا ديگر مى دانست كه يك كودك پرورشگاهى است. در مدرسه موقع نوشتن كلمه بابا در ذهنش هيچ تصورى از اين كلمه نداشت. همچنين نمى دانست مادر يعنى چه فكر مى كرد مادر يعنى همان ربابه خانم پرورشگاه كه شب ها برايشان قصه مى گويد. اما وقتى همكلاسى هايش را مى ديد كه صبح ها دست در دست مادرشان به مدرسه مى آيند دلش مى گرفت و آرزو مى كرد كه اى كاش او هم پدرداشت و مادرى تا شب ها در آغوش آنان بخوابد و گرمابخش زندگى و وجودش باشند. وقتى همكلاسى هايش با غرور و اشتياق از پدرانشان صحبت مى كردند پروانه نيز دلش مى خواست پدر داشته باشد. اما افسوس كه.‎/‎/ پروانه با اين آرزوها و اى كاش ها بزرگ شد. دخترى زيبا و پرغرور با دنيايى از كمبودهاى عاطفى و تشنه محبت.
در ۱۹ سالگى با اولين لبخند و شنيدن نخستين كلمات محبت آميز دلش را باخت. در يكى از كلاس هاى آموزشى با پيام آشنا شد. او نيز مثل پروانه يك كودك پرورشگاهى بود. خيلى زودتر از آنچه فكرش را مى كرد دل به پيام سپرد. خودش مى گفت: «وقتى آدم كمبود محبت داشته باشد همين است ديگر. تا يكى به او لبخند بزند خودش را گم مى كند. من هم به همين سادگى عاشق شدم.»
از آنجا كه شرايط آنها مثل هم بود خيلى زود و بدون كمترين مشكلى ازدواج كردند.
پروانه با تلاش و پشتكار فراوان درس خواند و در دانشگاه قبول شد. هميشه آرزو داشت پرستار شود و تمام عشق و محبت خود را به بيمارانش هديه كند. بالاخره خدا نيز به او كمك كرد و به آرزويش رسيد. همزمان با تحصيل در دانشگاه نخستين فرزندش به دنيا آمد.
زن جوان با خود عهد بسته بود اگر روزى صاحب فرزند شود اجازه ندهد كه آنها ذره اى كمبود محبت و عاطفه مادرى را احساس كنند. قول داده بود كه راحتى و آسايش خود را فداى روح و جسم فرزندانش كند. به همين خاطر سخت كار مى كرد و درس مى خواند. و از هيچ كوششى براى راحتى نخستين فرزندش دريغ نمى كرد.
چهار سال بعد دومين فرزند آنها نيز به دنيا آمد. حالا ديگر خوشبختى پروانه كامل شده بود. يك سال بعد هم او در يكى از بيمارستان ها براى خودش كارى پيدا كرد و بدين ترتيب كمى از مشكلات زندگى شان كم شد.
بالاخره بعد از چند سال آنها طعم خوش خوشبختى را حس مى كردند كه ناگهان توفان زندگى شان از راه رسيد.
پيام كه طى چند سال فعاليت به يكى از مديران خوشنام شركت تبديل شده بود به پشتوانه مقام و اعتبار شغلى اش راه را براى ويرانى زندگى مشتركش هموار مى كرد. پروانه هم كه سعى داشت به هر قيمتى زندگى و بچه هايش را حفظ كند در ميانه راه تسليم مشكلات شد و تن به جدايى داد. همان گونه كه ازدواج آنها به سرعت شكل گرفت طلاقشان نيز بدون كوچكترين تلاشى از جانب اطرافيان براى آشتى آنها رقم خورد.
پروانه خيلى تلاش كرد تا سرپرستى بچه هايش را به عهده بگيرد اما پيام مخالفت كرد و به فاصله چند ماه از جدايى به همراه فرزندانش از كشور رفت و براى هميشه مادر بيچاره را در حسرت ديدار فرزندانش گذاشت.
پس از آن، زن بيچاره به دنياى پر اندوه سال هاى نه چندان دورش برگشت. زندگى ساكت و يكنواختى كه فقط با مرور خاطرات روزهاى خوش كنار بچه ها سپرى مى شد.
پروانه مانند انسان هاى ماشينى شب و روزش را با كار پر مى كرد. در اين ميان فقط روزهايى كه مى توانست مخفيانه با فرزندانش تلفنى صحبت كند را در شمار روزهاى زندگى اش به حساب مى آورد. بچه ها هرچه بزرگتر مى شدند بيشتر دلشان هواى مادر را مى كرد و هر طور بود با او تلفنى صحبت مى كردند. پنج سال از آن روزها گذشت. حالا ديگر پروانه به زندگى بى روح و يكنواختش عادت كرده بود. او زن زيبا و جذابى بود به همين خاطر خواستگاران زيادى داشت اما تمايلى به ازدواج نداشت.
سرانجام سال ها پس از جدايى با اصرار اطرافيان تصميم به ازدواج گرفت اما اين ازدواج نيز مانند تجربه قبلى اش يك اشتباه بود، اشتباهى بزرگ كه اين بار طومار زندگى او را درهم پيچيد.
پروانه پس از آشنايى اتفاقى با فرامرز وقتى دريافت او به ازدواج با وى تمايل دارد به پيشنهادش جواب مثبت داد. فرامرز همسن و سال پروانه بود.
مى گفت مجرد است و وضع مالى خوبى دارد. با اين حال حاضر نشد پروانه را به عقد دائمى خود درآورد.
بالاخره با اين ترفندها دو سالى زن بيچاره را بلاتكليف گذاشت و بعد از آن هم به طرز مرموزى ناپديد شد.
يك هفته بعد پروانه دل به دريا زد و به خانه پدر و مادر فرامرز رفت اما در آنجا بود كه فهميد در اين مدت فرامرز او را فريب داده و از اول نيز قصد ازدواج دائم با او را نداشته است. مادر فرامرز با رفتارى خشن و توهين آميز به پروانه گفت: پسرش نامزد داشته و بزودى هم ازدواج مى كند. بعد هم زن بيچاره را از خانه بيرون كرد.
پروانه كه احساس مى كرد يك بار ديگر غرور و احساسش جريحه دار شده، تصيم گرفت خودش از ماجرا مطمئن شود تا در صورت اثبات موضوع ازدواج فرامرز، از او انتقام بگيرد.
فكر كرد بهتر است فردى را اجير كند تا با تعقيب فرامرز از وضعيت زندگى او باخبر شود. بنابراين از يك راننده كمك خواست. يك ماه بعد همه حقايق برايش فاش شد.
مرد جوان كه خبرهاى ناگوارى به پروانه داده بود، وقتى متوجه وخامت حال وى شد، رو به او كرد و گفت: «مأموريت من تمام شد. حالا نوبت شماست كه به قولتان عمل كنيد و دستمزدم را بدهيد.»
پروانه كه حال و روز خوشى نداشت، به او گفت: «الان پول ندارم. برو آخر هفته بيا!»
مرد جوان كه انتظار شنيدن اين جواب را نداشت، با عصبانيت گفت: «قرار ما اين نبود». اما همان موقع چشمش به جعبه جواهرات پروانه افتاد و گفت: «اگر پول ندارى طلا هم قبول مى كنم».
پروانه نگاهى به صورت مرد انداخت. برق نگاه شيطانى اش را با تمام وجود حس كرد. در حالى كه ترس همه وجودش را فرا گرفته بود، از او خواست خانه اش را ترك كند اما ناگهان با هجوم وحشيانه وى روبه رو شد.
ساعتى بعد مرد شيطان صفت پس از آزار و اذيت زن تنها او را خفه كرد و با سرقت طلا و جواهرات خانه متوارى شد. يك هفته بعد ساكنان ساختمان با انتشار بوى تعفن شديد كه از خانه پروانه به مشام مى رسيد، پليس را باخبر كردند. پس از كشف جسد پروانه و شروع تحقيقات پليسى، سرانجام دو سال بعد كارآگاهان جنايى، قاتل پروانه را شناسايى و دستگيرش كردند.
 سه شنبه 2 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ايرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 102]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن