واضح آرشیو وب فارسی:فارس: تقدير چنين بود
تقدير چنين خواست كه تيرتازهاي از "تركش" خود بيرون آورد و به سوي علي رها كند!
گروه فرهنگي- جواد درويش: كساني كه در پايان جنگ صفين عليه علي(ع) قيام كردند، به سوي روستايي در نزديكي كوفه، به نام "حروراء" حركت كردند و به همين جهت، نسبت اين ياغيان از اين قريه گرفته شد و "حروريه" ناميده شدند. "محكّمه" نيز به آنان گفته شد، زيرا اين عدّه ميگفتند: «حكم مخصوص خداست»، ولي آنان به "خوارج" معروفاند.
علي(ع) با لشكريانش با آنها روبهرو گرديد، ولي ميكوشيد تا آنجا كه ممكن است، آنها را بدون خونريزي به راه راست باز گرداند و با آنها به گفتگو و بحث بپردازد. علي(ع) به آنها پيشنهاد كرد كه نمايندهاي از ميان خود برگزينند تا با او سخن بگويد و پاسخ بگيرد و اگر علي(ع) محكوم شد، توبه كند و يا اگر خوارج محكوم شدند، توبه نمايند. خوارج پيشواي خود، "عبدالله بن كواء" را نزد علي(ع) فرستادند و گفتگو بين علي(ع) و عبدالله طولاني شد و علي(ع) پاسخ پرسشهايش را داد و او را محكوم ساخت.
"ابن كواء" نزد ياران خود رفت و به آنها گفت كه حقّ با علي(ع) است و در آنچه بحث شد، خوارج محكوماند. امّا خوارج نپذيرفتند و حاضر نشدند پس از اين كه علي(ع) را تكفير كردند، تسليم نظر او شوند. لذا به رهبر خود اعتراض كرده، او را سرزنش نمودند كه در منطق و دليل و انديشه صحيح، هم رديف علي(ع) نيست و نميتواند با او بحث كند؛ البته آنها همگي ميدانستند كه همچون علي(ع) در جهان كم است! خوارج از رهبر خود خواستند كه از گفتگو با علي(ع) در اين باره خودداري كند. آنان ترجيح دادند كه همچنان بر لجاجت خود باقي بمانند و هوسهايشان هم فرمان ميداد كه راه و دليل علي(ع) را كنار نهند. آنگاه در تكفير علي(ع) اصرار ورزيدند، بدون اين كه براي اين مسئله دليلي اقامه كنند، آنقدر بر انديشه ناصواب خود پافشاري ميكردند كه با سربازان و ياران علي(ع) همچون كافران برخورد مينمودند.
علي(ع) از اين موضعگيري ياران ديروزش سخت غمگين شد، كه چرا سخن درست در گوش آنها بياثر است و هوس آنها را به پيش ميبرد و چشمهايشان را كور ساخته است. اينجا بود كه يقين پيدا كرد كه تنها داور ميان او و آنان شمشير است؛ به خصوص پس از آن كه خوارج بر ياران علي(ع) بيباكتر شده و به اخلالگري و تخريب و كشتار پرداختند. هنگام سكوت نيست، ولي پيش از جنگ، اقدامات شايسته تاريخي خود را فراموش نكرد و به ياران خود فرمود: «لا تبدأوهم بالقتال حتّي يبدأوكم!»، (شما جنگ را آغاز نكنيد، تا آنها شروع كنند). خوارج شعار معروف خود را سردادند: «لا حكم الاّ" لِلّه» (حكم ويژه خداست) و همچون تن واحدي كه كينه و دشمني از آنها ميباريد، به لشكر علي(ع) حملهور شدند. آنها در كار خود شتاب كردند و روي نيز برنميگرداندند. علي(ع) و يارانش چارهاي نديدند جز اين كه با شمشير از آنها استقبال كنند. جنگ شدّت گرفت. دو لشكر در نهروان به نبرد با يكديگر پرداختند. در اين نبرد، تمام خوارج كشته شدند. فقط چهارصد نفر مجروح بازماندند كه توان جنگ نداشتند و لجاجت ايشان تا بدان حد بود كه اگر اينها هم مجروح نميشدند، دست از هدف خود برنميداشتند تا كشته شوند و يا پيروز گردند. علي(ع) فرمان داد كه با آنها مدارا كنند و آنها را نزد خانوادههايشان برسانند، تا از آنان پرستاري كنند.
علي(ع) بار ديگر تصميم گرفت براي تأديب معاويه به سوي شام برود. اشعث بن قيس باز به مخالفت برخاست و توانست عدّه زيادي از سربازان علي(ع) را فراري دهد و آنها را به شهرهاي نزديك بكشاند. توجيه اشعث اين بود كه مردم به خاطر نبردهاي طولاني خسته شدهاند و بايد تجديد قوا نمايند. سپس به سپاه باز خواهند گشت!
علي(ع) رهسپار كوفه شد تا لشكري فراهم كند و به شام حمله نمايد. امّا از آن سو، لشكر معاويه، به او خدمت كرد و خوارج هم بدون قصد به معاويه كمك كردند. اشعث بن قيس هم بنا به گفته برخي از مورّخين آگاهانه به معاويه خدمت ميكرد. اشعث به شام رفت و ديد كه لذتها به او لبخند ميزنند. و به انتظار آينده نشست!
اينك در سرنوشت علي(ع) نوبت به آخرين ضربت رسيده است تا سختيهاي اين مرد بزرگ را به پايان رساند و دشمنانش با كمك نيرويي، ناخواسته به پيروزي برسند!
گروهي از تندروان و خوارج مجمعي تشكيل دادند و درباره دوستان و بستگان كشته شده خود سخن گفتند؛ سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه گناه اين خونها به گردن سه تن از مسلمانان است و اين سه تن به گفته آنان "رهبران گمراهي" هستند. يعني علي(ع)، معاويه و عمرو بن عاص. يكي از آنها به نام "برك بن عبدالله" برخاست و گفت: من به حساب معاويه ميرسم. "عمرو بن بكر" هم گفت: من عمرو بن عاص را ميكشم. عبدالرحمن بن ملجم هم قتل علي(ع) را به عهده گرفت!
اين سه تن تصميم گرفتند كه در يك شب، علي(ع) و عمروبن عاص و معاويه را به قتل برسانند. گرچه خشك انديشي و ميل خونخواهي آنان، ضامن اجراي توطئه آنان بود ولي حادثه شگفت ديگري به وقوع پيوست كه عبدالرّحمن بن ملجم را به قتل علي(ع) بيشتر ترغيب نمود. به همين سبب، به فرض اين كه آن دو تن ديگر در اجراي توطئه سستي ميكردند، ابن ملجم حتماً علي(ع) را به قتل ميرسانيد. حادثه اين بود كه وقتي ابن ملجم از مكّه وارد كوفه شد، به خانه يكي از دوستان خود رفت و در آنجا به « قطّام» دختر اخضر، كه در حسن و جمال بينظير بود، برخورد. پدر و برادر قطّام در جنگ نهروان كشته شده بودند. چشم ابن ملجم كه به چهره دلآراي قطّام افتاد، دل از كف داد و عاشق او شد و از وي خواستگاري كرد. قطام پاسخ داد: مهرّيه من چيست؟ ابن ملجم گفت: هر چه كه بخواهي... قطام گفت: من سه هزار درهم پول، يك غلام، يك كنيز و قتل عليبنابيطالب (ع) را ميخواهم.
ابن ملجم پاسخ داد: سه هزار درهم، غلام و كنيز را ميدهم، امّا توان قتل علي(ع) را ندارم. قطّام براي تطميع او گفت: اگر علي(ع) را بكشي، جان و روانم را آرام كردهاي و سالها در آغوش من زندگي خوبي خواهي داشت!
قبلاً ابن ملجم درباره تصميم خود به شك افتاده بود، زيرا براي مردي چون او، هر اندازه هم كه پست فطرت و كوتاه فكر باشد، آسان نيست كه علي(ع) را به دلايلي كه آن حضرت سبب آن نبوده، به قتل برساند و براي انسان آسان نيست كه خود را در وادي ترسناكي بيفكند كه از پايان آن بيخبر است. ولي سرنوشت چنين بود كه شك او از ميان برود و به كار خويش راغب تر شود. بدينترتيب، دست روزگار، ابن ملجم را در راه آن جنايت بزرگ قرار داد و دست او را براي رها كردن تير جديدي به سوي امام (ع) باز گذارد! آري، تصادف، عبدالرّحمن را به خانه دوستش كشاند و در همان لحظه قطّام را هم به آن خانه رساند و در آنجا قرار آن مهرّيه عجيب بسته شد. در اين باره شاعر گفته است:
«من تاكنون در ميان عرب و عجم چنين سخاوتمندي نديدهام كه مهريهاي به سنگيني مهر قطّام قرار دهد. (سه هزار درهم، غلام و كنيز و كشتن علي(ع) با شمشير تند آبدار) مهرّيه هر قدر گرانتر باشد، با ارزش تر از علي(ع) نيست و ضربتي بدتر از ضربت ابن ملجم نخواهد بود!»
گفتگو ميان قطّام و ابن ملجم به اينجا خاتمه يافت كه ابن ملجم به او گفت: من درخواست تو را درباره قتل عليبنابيطالب(ع) ميپذيرم!
در آن هنگام كه سه توطئهگر از يكديگر جدا ميشدند، شبي را مقرّر كردند كه در آن شب هدف خود را عملي سازند و آن سه را به قتل برسانند.
* * *
تصادف زمانه بهقدري در وقوع حوادث عجيب است كه نميتوان آن را محاسبه كرد و گناه آن را به عهده كسي گذاشت.
عمرو بن عاص به دست قاتل خود نيفتاد و كشته نشد. زيرا در همان شب به درد شديدي مبتلا شد كه صبحگاه براي نماز به مسجد نرفت و دستور داد كه رئيس شهرباني او به نام "خارجه بن حذاقه" به مسجد برود و با مردم نماز صبح را بخواند. قاتل در انتظار وي بود، به محض نزديك شدن خارجه، ضربه محكمي بر مغز او فرود آورد زيرا گمان ميكرد كه عمرو بن عاص است. او به زمين افتاد، امّا قاتل را دستگير ساختند و پيش عمرو بن عاص بردند. عمرو بن عاص به او گفت: تو ميخواستي مرا بكشي، وليخدا خواست "خارجه" به قتل برسد. و فرمان داد قاتل را بكشند.
برك بن عبدالله هم شمشير خود را بر معاويه فرود آورد، ولي شمشيرش خطا رفت و گران" معاويه را مجروح ساخت. برك را پيش معاويه آوردند. برك به معاويه گفت: من مژدهاي برايت دارم. معاويه پرسيد: چه مژدهاي؟ برك داستان دو رفيق خود را نقل كرد و به معاويه گفت: علي امشب كشته ميشود. مرا زنداني كن، اگر كشته شد، هر تصميمي خواستي درباره من بگير و اگر كشته نشد، من با تو پيمان ميبندم كه بروم و او را بكشم. آنگاه پيش تو ميآيم و دست خود را در دست تو ميگذرم تا هر نظري درباره من داري عملي كني.
معاويه، برك را زنداني كرد و هنگامي كه آگاه شد كه علي(ع) به قتل رسيده، او را آزاد كرد. اين روايت ابوالفرج اصفهاني در كتاب مقاتل الطالبيين است، ولي گروهي ديگر معتقدند كه معاويه دستور داد برك را اعدام كنند و او بلافاصله كشته شد!
مرتبط:
ميان درست و نادرست
نظرات كاربران:
دوشنبه 1 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 182]