واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: ترحم به رسم بهاييان پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 51
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
پيشتر خوانديم كه سرهنگ، پدرخوانده مرجان، كه از آزار و اذيت هاي بهائيان خسته شده بود، به مادر مرجان گفت كه پسرخواهرش خواستگار مرجان است و يا بايد با ازدواج مرجان با او موافقت كند، يا اينكه طلاقش خواهد داد. ادامه ماجرا:
مادر مرجان ادامه داد: ( خطاب به فرهاد)
«من هم جواب را موكول كردم به ديدار با زيباخانم، مادر شما. »
آن شب تا صبح من و مرجان حرف زديم. اما مرجان گفت:
«من به خاطر فرهاد حاضرم بروم خانأ پدري، اما پاي خواستگاري ديگر اينجا باز نشود. »
بعد هم گفت:
«غير از اين باشد، خودم را راحت مي كنم و تا صبح گريه كرد. »
صبح كه شد، نگران بودم كه كي مادرت زيباخانم مي آيد. آمد، اما چه آمدني. . . اول اينكه با غرور گفت:
«چون خواهرم بيرون خانه است، قصه را كوتاه مي كنم و مي روم سر اصل مطلب، ديگر اينكه در همين حياط حرف مي زنم. . . »
در اين حال طفلك مرجان رنگش مثل گچ سفيد شده بود و از ترس اينكه مبادا مادرت دوباره سروصدا راه بيندازد مثل بيد مي لرزيد.
ناگهان مادرت همه حرف هاي قبلي خود را پس گرفت و گفت:
«راستش ما نمي توانيم موضوع ازدواج فرهاد را با دختري مسلمان هضم كنيم؛ چون تشكيلات ما را مطرود مي كند، شما هم راضي به فروپاشي يك خانواده نشويد، براي دختر شما خواستگار هست. »
من هم گفتم:
«زيبا خانم شما جوري حرف مي زنيد كه ما انگار دخترمان را از سر راه پيدا كرده ايم، راستش پسر شما هم از لحظه آشنايي تا امروز، فقط براي ما دردسر درست كرده و يك روز خوش در اين يك سال و نيم نداشته ايم. ما هم دو دستي به كسي نمي چسبيم، شما پسرتان را كنترل كنيد، بقيه اش با ما. به خدا اگر ترحم جناب سرهنگ و خانواده ما نبود، معلوم نبود پسر شما معتاد مي شد يا فراري. . . برويد خدا را شكر كنيد. . . »
مادرت هم با خوشحالي گفت:
«مال بد بيخ ريش صاحبش البته اگر شما اجازه بدهيد. »
من هم گفتم: «سايه عالي مستدام. »
مادر مرجان در اين حال ادامه داد :«چهار روز تمام هم شما زنگ نزدي. ما هم گفتيم پس پسر و مادر با هم به توافق رسيده اند. اگر يادت باشد، شما هر روز سه - چهار بار تلفن مي كردي و بعد چهار روز تمام، خبري از شما نشد، بيچاره مرجان باز هم حاضر نبود كه به شما شك كند.» مرجان گفت:
«مادر! من بايد اين حرف ها را از زبان خود فرهاد بشنوم، بعد تصميم بگيرم. »
ساعت 9 صبح راه افتاديم آمديم سمت مغازه شما، سراغ شما را گرفتيم. شما در مغازه نبوديد، ما هم شجاع الدين برادر شما را نمي شناختيم از ما پرسيد اگر فرهاد آمد بگويم چه كساني به سراغش آمده اند و مرجان گفت: «اگر آمدند، بفرماييد مرجان آمده بود. »
اما برادر بزرگ شما ناگهان با لحني بي ادبانه گفت:
«فكر مي كنم مادرم همه حرف ها را به شما زده، قبلاً هم گفته بوديم دور فرهاد را خط بكشيد، اما مثل اينكه به خرجتان نرفته، فرهاد هم اگر شما را مي خواست چهار روز، شما را قال نمي گذاشت حالا هم راه باز است و جاده دراز، بزنيد به چاك. »
و من گفتم:
«آقا برادر شما دست بردار نيست، شما هم كاش نصف او ادب داشتيد. »
و شجاع الدين گفت:
«بدبخت ها، فرهاد از سر ترحم به سراغ شما آمده، ديده پدر نداريد، خواسته كار خير بكند و دل يتيم را شاد كند. از قرار معلوم خيلي هم او را دوشيده ايد؛ چون اين برادر ما قلب رئوفي دارد. »
در اين حال مرجان كه ديگر توان ايستادن روي پايش را نداشت، من گفتم:
«آقا حرف دهنت را بفهم، طوري حرف مي زنيد انگار كه ما دنبال شما آمده ايم. خانواده شما در اين ايام بجز كتك و كتك كاري و فحاشي چه چيزي از خودش نشان داده! شما هم اگر ترحم داشتيد، برادرتان را زير دست و پا له نمي كرديد. حالا اين شما و اين هم اخوي تان انشأالله به پاي هم پير شويد. »
وقتي به خانه رسيديم، مرجان مثل جنازه افتاد. جناب سرهنگ هم خوشبختانه خوابيده بود، همه مي ترسيديم بيدار شود و بگويد حالا فكرهايتان را كرديد؟! البته جرأت نكرديم به او بگوييم شجاع الدين چطور شخصيت ما را لگدكوب كرد وگرنه سرهنگ سكته مي كرد. بالأخره سرهنگ آمد و گفت:
«فكرهايتان را كرديد؟ همه شما مي دانيد كه من خير شما را مي خواهم، اما شما در اين ارتباط داريد همه چيزتان را مي بازيد. در حالي كه پسر خواهر من قدم مرجان را روي چشمش مي گذارد. »
مرجان كه تازه بيدار شده بود، حرفي نزد و ساكت بود. به هر ترتيبي كه بود مرجان را به اتاقش بردم و او را در حالي كه مثل ميت سفيد شده بود، روي تختش خواباندم، گفت:
«رويم پتو بكشيد و برويد. »
هر چقدر اصرار كردم چيزي بياوريم بخورد قبول نكرد و آخر سر در حالي كه گريه مي كرد، گفت:
«خواهش مي كنم برويد، مي خواهم تنها باشم. »
به اجبار او را تنها گذاشتيم و پايين آمديم. تا ظهر من و مريم از ناراحتي نمي دانستيم چكار كنيم و از ياد مرجان غافل شده بوديم، يك دفعه گفتم: «برو ببين مرجان حالش چطوره؟»
رفت و سريع آمد و گفت: «خوابيده. »
ساعت يك ونيم سرهنگ آمد و فهميد كه ما ناراحتيم، ترجيح داده بود كه فعلاً چيزي از ما نپرسد. ناهارش را خورد و مشغول نگاه كردن به اخبار تلويزيون شد. گفتم:
«بروم به مرجان هم سري بزنم و او را براي خوردن ناهار به پايين بياورم. »
شنبه 30 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 68]