واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: نام:اگر فردا بیاید.
نویسنده : سیدنی شلدون
صفحات:574
پنجشنبه،بیستم فوریه-ساعت 23.
دوریس ویتنی،لباس هایش را،آهسته و ارام،مانند حرکتی در رویا،از تن بیرون آورد و سپس ربدوشامبری به رنگ قرمز از میان لباس ها انتخاب کرد که بپوشد،تا با رنگ خون هماهنگ باشد.او نگاهی به اطراف اتاق خواب خود انداخت تا برای اخرین بار اطمینان حاصل کند که این اتاق دلپذیر،پس از گذشت سی سال،همچنانم رتب باشد.انگاه به ارامی،کشوی کمد کنار تختخواب را باز کرد و تپانچه را بیرون آورد.اسلحه،براق و سیاه و به طرز وحشتناکی سرد بود.او آن را کنار تلفن گذاشت و شماره دخترش را در فیلادلفیا گرفت.بازتاب زنگ تلفن از آن سوی خط شنیده شد و سپس صدای نرمی گفت:
الو؟
تریسی،من فقط می خواستم صدایت را بشنوم عزیزم.
چه مژده ی قشنگی،مادر.
امیدوارم بیدارت نکرده باشم؟
نه،داشتم مطالعه می کردم و آماده می شدم که بخوابم.من و چارلز می خواستیم بیرون برویم،ولی هوا خیلی بد است.اینجا برف سنگینی می بارد،آن جا چطور؟
دوریس فکر کرد:آه خدای من!ما داریم در مورد وضع هوا صحبت می کنیم،در حالی که خیلی حرف ها برای گفتن داریم.
مادر،شما انجا هستید؟
دوریس ویتنی از پنجره به بیرون نگاه کرد.باران می بارید.چه ملودرام جالبی،درست مثل فیلم های الفرد هیچکاک!
تریسی سوال کرد:
چه صدایی بود؟
رعد و برق،افکارش به طرز عمیقی در هم بود.نیو اورلئان هم هوای طوفانی داشت،ولی دوریس این را نمی دانست.باران یکریز می بارید.گوینده اخبار هواشناسی رادیو اعلام کرده بود:
در نیو اورلئان،هوا 66 درجه فارنهایت واست و شب هنگام باران به رگبار همراه با رعد و برق تبدیل خواهد شد.حتما چترتان را همراه بردارید.
او نیازی به چتر نداشت.
صدای رعد و برق بود تریسی.
او به صدایش آهنگ بشاشی داد و اضافه کرد:
بگو ببینم،در فیلادلفیا چه خبر؟
من احساس می کنم یک شاهزاده خانم افسانه ای هستم،مادر.نمی توانم باور کنم که کسی ممکن است این قدر خوشحال باشد.فردا شب قرار است با پدر و مادر چارلز ملاقات کنم.
صدای او حالتی داشت که انگار می خواست اعلامیه ای را بخواند.با آه و افسوس اضافه کرد:
ما با یک کالسکه سبک که یک اسب کرند آن را می کشد به انجا خواهیم رفت.رسم انها همین است.برای من یک پروانه زینتی به اندازه یک دایناسور خریده اند.
نگران نباش عزیزم،انها عاشق تو هستند.
چارلز هم همین را می گوید.او عاشق من است.من او را تحسین می کنم،ای کاش می توانستی زودتر او را ببینی،فوق العاده است.
مطمئنم که همینطور است.
او هیچ وقت چارلز را ملاقات نمی کرد.هیچ وقت نوه اش را روی زانویش نمی نشاند.او نمی بایست به این مسائل فکر کند.
آیا او می داند که چقدر خوشبخت است که تو را دارد عزیزم؟
تریسی خندید:
خودم هم همیشه همین را به او می گویم.خوب در مورد من دیگر کافی است،بگو ببینم انجا چه خبر است؟چه می کنی؟حالت کاملا خوب است؟مطمئنم که همینطور است.این حرف دکتر که می گفت تو صد سال عمر می کنی درست است.
حالا که دارم با تو صحبت می کنم حالم خوب است.
تریسی با لحن شیطنت باری گفت:
سرت جایی گرم است؟
علی رغم تصور تریسی،در پنج سال گذشته که پدر تریسی مرده بود،تقریبا هیچ مردی را ملاقات نکرده بود و توجهی به کسی نداشت.
خبری نیست تریسی.
او موضوع صحبت را عوض کرد.
وضع کارت چطور است،هنوز راضی هستی؟
عاشق این کارم.چارلز هم هیچ مخالفتی ندارد که بعد از ازدواجمان کار کنم.
این خیلی خوب است،عزیزم.به نظرم مرد فهمیده ایست.
واقعا همین طور است.باید او را از نزدیک ببینی.
صدای رعد سهمگینی شنیده شد.این صدایی از ماوراء بود.پیامی از خارج صحنه.زمان،فرا رسیده بود.دیگر چیزی برای گفتن،جز خداحافظی نهایی باقی نمانده بود.او،سعی کرد صدایش را عادی نگه دارد:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 480]