واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: [highlight=#fafafa]مقدمه
بخشی از مجله ابزرور اختصاص به زندانیانی داشت که از زندان بریکستون لندن آزاد میشدند و در صورت تمایل به مصاحبه تمام و یا قسمتی از زندگی و دلیل جرم و دوران محکومیتشان د رماهانامه به چاپ میرسید.
چون کیسکه بعد از 20 سال محکومیت میخواست آزاد شود ایرانی بود و من ایرانی بودم.از طرف سردبیر مجله انتخاب و برای مصاحبه با او عازم زندان بریکستون شدم.ساکنان محله بریکستون اغلب سیاه پوست و فقیر هستند.زندان درست در ضلع جنوبی خیابان(آتلانیتک) واقع بود.اتومبیلم را به فاصله 500 متری زندان پارک کردم و قبل از ساعت 8 شب خودم را به مسئولین زندان معرفی کردم و بعد از تشریفات اداری برگ اجازه ورود برایم صادر شد.
برای پرسنل اداری زندان ورود خبرنگاران و مصاحبه با زندانیان تازگی نداشت اما برای خبرنگاری مثل من که اولین بار بود قدم در آن محیط میگذاشتم جالب بود البته اجازه نداشتم وارد ساختمان اصلی شوم ولی از در و دیوار و برج و بارو و مامورین خشن آنجا میتوانستم حدس بزنم داخل آنجا چه میگذرد.
پس از موافقت ریسس دایره زندان به سالن بزرگی که مخصوص ترخیص زندانیان بود راهنمایی شدم که یک افسر جوان و چند گروهبان پرسنل آنجا را تشکیل میدادند.
همه آنها با چهره هایی خشن و اخم آلود پشت پیشخوان ویترین مانندی که فقط سینه وسرشان را میدیدم نشسته بودند.به محض ورود من چهره شان درهم رفت و از نگاهشان مشخص شود که دل خوشی از خبرنگاران ندارند.
مدتی از ورود من نگذشته بود که محکومی را وارد سالن کردند.او چهل و هفت هشت ساله بنظر میرسید .قدی بلند و چشمانی درشت و ابروهایی پهن و بهم پیوسته و مشکی داشت.موهایش از مرز جوگندمی گذشته بود و به خاکستری بیشتر میماند و از صورت استخوانی و اندام تکیده و رگهای برجسته پشت دستش معلوم بود که دوران سختی را پشت سر گذاشته اما اینها ذره ای از صلابت و تیپ برازنده اش کم نمیکرد.
وسایلی که همراه داشت فقط مقداری اوراق بود که داخل پوشه ای بنددار بود.
گروهبان مدتی او را سرپا نگه داشت و سپس از روی شماره اش سراغ فایلی رفت که وسایل زندانیان داخل آن نگهداری میشد.کیسه پلاستیکی را که نام و مشخصات زندانی رو ی آن نوشته شده بود برداشت و روی پیشخوان گذاشت پاسپورت شناسنامه گواهی نامه رانندگی یک دفترچه یادداشت و یک کیف پول که دوهزار پوند داخل آن بود به او تحویل داد.
گروهبان بعد از گرفتن رسید او را نزد افسردی که گویا مسئولیت دایره ترخیص را به عهده داشت فرستاد.افسر ترخیص مدتی او را معطل کرد و سپس کارت زرد رنگی به او داد و گفت:شما با داشتن این کارت اجازه دارید فقط 3 ماه در این کشور اقامت داشته باشید و در غیر اینصورت باید (هم آفیس) را در جریان بگذارید.
او با نگاهی غضب آلود به افسر کارت را گرفت و وسایلش را برداشت افسر با پوزخندی به او اشاره کرد که صبر کند.سپس دو فرم به او داد و با انگشت محل ثبت امضا را به او نشان داد.زندانی آزاد شده با کم حوصلگی فرمها را امضا کرد میخواست آنجا را ترک کند که دوباره افسر او را مخاطب قرار داد و گفت:پاسپورت شما اعتباری ندارد از آن کارت خوب مواظبت کنید.
او بدون اینکه کلمه ای به زبان بیاورد وسایلش را برداشت و از در خارج شد.
فوری بدنبالش رفتم به محض اینکه پایش به خیابان رسید انعکاس نور چراغ اتومبیلهایی که در حال رفت و آمد بودند چنان چشمهایش را ناراحت کردند که مجبور شد با کف دستش بالای ابرویش نقاب بزند.صبر کردم تا چشمهایش به آن نور که 20 سال از دیدنش محروم شده بود عادت کند بنظر سرگردان میرسید .دائم به چپ و راست نگاه میکرد و عاقبت مسیری را انتخاب کرد که اتومبیل من پارک شده بود.
خودم را به او رساندم و با خوشرویی سلام کردم و گفتم:من خبرنگارم و از مجله ابزرور ماموریت دارم که اگر مایل باشید.با شما مصاحبه ای داشته باشم.صورتش را برگرداند من ادامه دادم:ما هر دو ایرانی هستیم و وظیفه خودم میدانم اگر کاری از دستم بر بیاید کمکتان کنم.نگاهی حاکی از بی اعتمادی بمن انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید براهش ادامه داد.چند لحظه هر دو ساکت بودیم سپس با حالتی دلسوزانه گفتم:اگر جایی را ندارید آپارتمان من هست همانطور که میدانید ما ایرانیها هر جا باشیم خلق و خوی مهمان نوازی را داریم.یک مرتبه ایستاد و با عصبانیت گفت:صبر کنید اول بدانم کجا هستم و چه میکنم و باید چه کنم.
بعد قدمهایش را تندتر کرد و من با اینکه مواظب بودم با سماجتم ناراحتش نکنم گفتم:بمن اعتماد داشته باشید آقا.
در حالیکه صدای بوق و نور چارغ اتومبیلها ناراحتش کرده بودند از گوشه چشم نگاهی بمن انداخت و گفت:گوشهایم نمیشنوند و اصلا نمفهمم شما چه میگویید.
از اینکه بالاخره او را به حرف آورده بودم خوشحال شدم و با صدای بلند گفتم:همانطور که گفتم من خبرنگارم از طرفی با شما هموطن هم هستم.
با تکان دادن سرش نشان داد که متوجه منظور من شده است د رهمین موقع به اتومبیلم رسیدیم در اتومبیل را باز کردم و از او خواهش کردم حداقل تا مرکز شهر او را برسانم با تردید سوار شد و من بدون لحظه ای درنگ سوار شدم و حرکت کردم.آپارتمان من در محل برامتون انتهای خیابان فولهام بود که از محله بریکستون تا آنجا حدود نیم ساعت راه بود و در این فرصت برای اینکه او را به حرف بیاورم بهتر دیدم اول خودم را معرفی کنم.در حالیکه رانندگی میکردم و او ساکت از پنجره خیابان را نگاه میکرد گفتم:
اسم من سعید است پدرم اهل همدان بود ولی خودم در تهران متولد شدم سال دوم رشته خبرنگاری بودم که به لندن آمدم و حدود 15 سال پیش مدرک فوق لیسانش خبرنگاری ام را گرفتم و الان حدود 10 سال است خبرنگار نیوزویک هستم.
یک مرتبه متوجه شدم او سرش را به علامت تاسف مرتب تکان میدهد و در عالم دیگری سیر میکند و اصلا به حرفهای من توجهی ندارد او را بحال خودش گذاشتم.وقتی به خیابان فولهام رسیدم و روبروی آپارتمانم توقف کردم ناگهان از جا پرید با حالتی مضطرب گفت:کجا هستم شما کی هستید آقا؟گفتم من یک آشنا هستم فقط قصد کمک به شما را دارم.بالاخره با اصرار و سماجت من روبرو شد در حالیکه از چهره اش میتوانستم حدس بزنم که بمن مشکوک است دعوتم را پذیرفت.
همسرم هلن از دیدن غریبه ای که همراه من بود اصلا تعجب نکرد چون زیاد از این مهمانهای ناخوانده به آپارتمان می آوردم.یعنی گاهی به ایرانیانی برمیخوردم که دلم مینشستند و از آنها خوشم می آمد و به آپارتمانم دعوتشان میکردم تا بلکه از این راه کمی دلتنگی و دوری از وطن را جبران کنم.
من به هلن یاد داده بودم که چگونه با ایرانیان برخورد داشته باشد.او درسش را روان بود با خوشرویی سلام کرد و خوش آمد گفت و وسایلش را گرفت و در گوشه ای گذاشت.
هنوز نامش را نمیدانستم تا به همسرم معرفی اش کنم تا آمد بخودش بجنبد او را داخل حمام کرده بودم خوشبختانه لباس زیر به اندازه او داشتم.وقتی از حمام بیرون آمد برایش نوشیدنی آوردم گیج بود.مات زده به اینطرف و انطرف نگاه میکرد و البته حق داشت 20 سال زندان زمان کوتاهی نبود .هنوز نمیتوانست باور کند که آزاد شده است و نمیخواست بفهمد که چرا بدون منظور نسبت به او مهربانم.دخترم تاجی که 4 سال داشت از اتاق بیرون آمد و به فارسی سلام کرد.او را معرفی کردم .گویی خاطره ای برایش زنده شده باشد از ته دل آهی کشید و سرش را بین دستانش گرفت.برای اینکه او را به حرف وادار کنم گفتم:شما نمیخواهید حتی اسمتان را بمن بگویید؟
با تشویش گفت:هنوز نمیتوانم باور کنم شما مرا نمیشناسید...
گفتم:باور کنید آقا فقط بعنوان خبرنگار به زندان آمدم.اگر از شما خوشم نمی آمد هرگز شما را دعوت نمیکردم.
او بعد از چند لحظه سکوت گفت:اسم من خسرو اسفندیاری است 20 سال پیش به زندان افتادم و امروز هم آزاد شدم.
برای اینکه شوخی کرده باشم گفتم:عجب سرنوشت طولانی ای داشتید!همین!
خسرو اشاره به اوراق پوشه کرد و گفت:داستان من مفصل است .تا اینجا همه را در زندان نوشته ام. البته داستان من هنوز تمام نشده.قصد دارم قصه پرماجرایم را به صورت رمان به رشته تحریر در آورم.
با اجازه او پوشه را برداشتم و باز کردم خیلی خوش خط و خوانا نوشته بود.وقتی مطمئن شدم به آنچه میخواستم رسیدم سعی کردم بیشتر از او پذیرایی کنم.
بعد از صرف شام او را به اتاقی که مخصوص مهمانان ایرانی بود راهنمایی کردم.به او شب بخیر گفتم و با اشتیاق سراغ اوراق رفتم.
4 سال بعد کتابی بنام باغ مارشال بدستم رسید که زندگی پر ماجرای خسرو اسفندیاری است.
[/highlight]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 146]