واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: سارتر بر این باور است که انسان باید سرنوشت خود را تعیین کند: «ما محکوم به تعهد هستیم؛ همچنان که محکوم به آزادی. تعهد ناشی از یک تصمیم ارادی و یا انتخابی نیست. من نمیتوانم تصمیم بگیرم كه متعهد نباشم. من همواره متعهد هستم، همچنان که به دنیا پرتاب شدهام.»
در نوامبر1915 ، هنگامی که سارتر ده ساله است، یکی از دوستان خانوادگی کتابچهای به سارتر کوچک میدهد. ژان پل کوچولو فکر میکند که داستان یا قصه است، با اشتیاق کتابچه را ورق میزند و میبیند در هر صفحه آن سوالی از او پرسیده شده است و او باید جوابی برای آنها بنویسد. یکی از سوالها این است: «بزرگترین آرزوی شما چیست؟» او فوری جواب میدهد: «بزرگترین آرزوی من این است که سرباز بشوم و انتقام مردهها را بگیرم.» چرا او این جواب را میدهد؟
سارتر خیلی زود به کتابخانه پدربزرگ راه پیدا کرده و درِ آنجا همیشه به رویش باز بوده است. او عاشق خواندن اسطورههای یونانی و جنگ و عشق جاری در آنها است و این خواندنها او را به این سوال رسانده: «وظیفه من در برابر این موجودات چیست؟ توبیخشان کنم بهتر است و یا قلم عفو بر اعمالشان بکشم؟» سوالی که خیلی بعدتر در نمایشنامه جنجالی«شیطان و خدا» به آن میپردازد.
پدرش سالها پیش مرده و او سالهای سال تنها تصویری از این افسر کوتاهقد و سبیل کلفت را دیده است. اما آن تصویر هم برایش نمیماند و با ازدواج دوباره مادرش برای همیشه غیبش میزند: «ای کاش از این پدر سایه و یا لااقل برق نگاهی باقی میماند. حس میکنم از او هیچچی نمیدانم.»
مادر ژان پل، بعد از مرگ شوهر، به خانه والدیناش پناه برده است. پدربزرگش،«شارل شوایتزر»، عاشق اوست. کسی جرات نمیکند به ژان کوچولو بگوید: «بالای چشمات ابرو» و همین از سارتر کوچک موجودی مهربان، خاموش و آرام میسازد. به گمان پدربزرگ همه کارهای ژان کوچولو نشانی از عقل و درایت دارد.
مادر و مادربزرگش،«لوییزا»، هم دوست دارند ژان را در محافل به نمایش بگذارند و او را به طرف کارهایی میکشانند که تحسین دیگران را برانگیزاند: «وای چه بچه باهوشی!» همه کارهای او برای بزرگترهای خانه نشان از هوشِ خارقالعاده او دارد.
پدربزرگ شکاک است و عقیده نیمبندی هم به مذهب پروتستان دارد، مادر ژان دوست دارد او را، چون پدرِ درگذشتهاش، کاتولیک بار آورد و ژان در 12 سالگی تصمیم میگیرد نه این باشد و نه آن و نه پیرو هیچ چیز دیگری: «آسمانیها از زندگیام لغزیدند و ناپدید شدند.»
تا هشت، نه سالگی او متجاوز از بیست بار مادام بواری فلوبر را خوانده و به گفته خودش چندان هم از آن سردرنیاورده است. هم به کتاب علاقه دارد و هم میترسد در جهان آن سرگردان بماند. سر پر رویایی دارد و آرزویش این است که رویاهایش را به حقیقت بنشاند، پس شروع به نوشتن میکند.
پشت میز مینشیند و مینویسد و مادرش هرکه را به خانهشان میآید یواشکی به تماشای ژان پل میبرد و او هم وانمود میکند که نمیبیندشان و همچنان غرق در نوشتن است. پدربزرگ اولین کتابش را نمیپسندد و تنها غلطهای املایی آن را میگیرد. ژان پل کوچک به نوشتن ادامه میدهد تا روزی میرسد که پدربزرگ دست بر سرش میگذارد و میگوید: «بار ادبیات بر دوش او افتاده است.»
نویسنده ایدهال کسی است که جهان را چنان که هست مطرح میکند؛ کاملاً خام، متعفن و روزمره، و آن را به آزاد مردمانی هبه میکند که در بنیاد آزادی قرار گرفتهاند...
یازده ساله است که محیط اش عوض میشود، مادرش ازدواج میکند و او را به شهر دیگری میبرد، اما نه سال بعد ژانپل دوباره به پاریس برمیگردد تا به دانشسرا برود و معلم شود.
بعد از تمام کردن دانشسرا سارتر مدتی به برلین میرود تا فلسفه بخواند، او در آنجا شاهد ظهور هیتلر است. بعد به فرانسه برمیگردد و معلمی میکند. در 1938 وقتی که در دبیرستان پاستور در نویی درس میدهد اولین رمان فلسفیاش، تهوع، را مینویسد. این کتاب داستان نویسندهای است که میخواهد درباره یکی از بزرگان شهری کتابی بنویسد. در مدت نوشتن کتاب یادداشتهای روزانه خود را هم مینویسد: «یک احساس تهوع گنگ با من است که نمیدانم از کجا آمده!» نصف کتاب به ذکر تجربههای روزانه نویسنده اختصاص دارد، نگاه او نگاه متفاوتی است. با این کتاب سارتر طعم تحسین را میچشد و کتابش به عنوان کتاب سال انتخاب میشود. در همین سال است که مجموعه داستان دیوار هم از او به بازار میآید. منتقدان میگویند: «در فرانسه در صد سال اخیر بعد از بالزاک، داستانهای کوتاهى به اهمیت مجموعه داستانهاى دیوار درنیامده است.»
1940 است، جنگ جهانی دوم شروع شده و سارتر اسیر شده است. تا در مارس 1941 سارتر از زندان فرار میکند، بعضیها به او انگ سازش میزنند و میگویند او فرار نکرده، مأمور مخفی آلمانها شده است. سارتر به پاریس برگشته و دوباره در مدرسه درس میدهد و گروه مقاومتی هم با شعار«سوسیالیسم و آزادی» تشکیل داده است. در سال 1943، نمایشنامه «مگسها» را، که درخواستی است برای مقاومت، اجرا میكند و در همان سال با انتشار کتاب «هستی و نیستی» پایه های نظام فکری خود را مشخص مینماید. او در این کتاب مطرح میکند که هستی انسان آن چیزی نیست که هست، بلکه آن چیزی است که نیست. یعنی انسان در هر لحظه گذشته است به اضافه حال و به طور بالقوه آیندهای است که هنوز نیست. فلسفه سارتر مبتنی بر آزادی است، اما به اعتقاد او آزادی، ماهیت و جوهر بشر نیست؛ آزادی، امکان بشر برای زندگی بهتر است.
در1944 کسی نام سارتر را به پلیس لو میدهد و او مجبور میشود تا پایان جنگ مخفی زندگی کند تا 25 اوت 1944 به پاریس برگردد و «روز آزادی» را حس کند.
در 1945 در مقام خبرنگار مجله کوبا به امریکا میرود. سارتر بر این باور است که انسان باید سرنوشت خود را تعیین کند: «ما محکوم به تعهد هستیم؛ همچنان که محکوم به آزادی. تعهد ناشی از یک تصمیم ارادی و یا انتخابی نیست. من نمیتوانم تصمیم بگیرم كه متعهد نباشم. من همواره متعهد هستم، همچنان که به دنیا پرتاب شدهام.» «شیطان و خدا» که به زعم خیلی از منتقدان بهترین اثر سارتر و چکیده افکار اوست: «مسئولیت انسان تا کجا است؟ آیا خوبی ممکن است؟ آیا میتوان مسئولیت پذیرفت اما دستها را نیالود؟»
نبرد سارتر در دوران جنگ الجزایر صرفا یک « مبارزه قلمی » نیست. او در چندین میتینگ، به خاطر برقراری صلح در الجزایر، حضور مییابد(به عنوان مثال در ژوئن 1960 و در دسامبر 1961 در رم) و در تظاهرات خاموش اول نوامبر 1961 در پی کشتار 17 اکتبر و در تظاهرات 13 فوریه 1962 در اعتراض به سرکوب خونین در ایستگاه متروی شارون شرکت میکند.
در نظر او نویسنده باید متعهد بنویسد: «نویسنده ایدهال کسی است که جهان را چنان که هست مطرح میکند؛ کاملاً خام، متعفن و روزمره، و آن را به آزاد مردمانی هبه میکند که در بنیاد آزادی قرار گرفتهاند... برای نویسنده آزادی بیان برای گفتن هرچه دلش میخواهد بگوید کافی نیست. او باید مردمی را مخاطب قرار دهد که آزادند هرچیزی را دگرگون کنند و این گذشته از الغای طبقات، به معنای زوال دیکتاتوری و به معنای تجدید حیات دائمی مقولهبندیها و واژگونی نظم به محض تحجر است. به عبارت دیگر، ادبیات به طور ذاتی، سوبژکتیویته جامعهیی است که در انقلاب مستمر به سر میبرد.»
در 1964 برنده جایزه نوبل میشود که آن را رد میکند: «با سوسیالیسم همدلم، اما از آنجاییکه در خانواده بورژوا به دنیا آمدهام نمیتوانم هیچ امتیازی را نه از غرب و نه از شرق بپذیرم. نه تنها نوبل که جایزه لنین را هم، اگر بخواهند به من بدهند، نمیتوانم بپذیرم.» این مرد مغرور از سال 1973 به تدریج قدرت بینایى خود را از دست میدهد و اواخر عمرش کور میشود.
سارتر هر جا كه گیر مىآورده است چیز مىنوشته. در دامنه كوههاى پیرنه، در كافهها، در مسافرتها، داخل قطار و... و سارتر مىگوید: «مىخواستم درباره جهان و درباره خودم بنویسم و نوشتم. مىخواستم آثارم را بخوانند كه خواندند وقتى خواننده زیاد شد پاى شهرت هم به میان مىآید. خوب من هم به شهرت رسیدهام. چیزى كه از كودكى در آرزویش بودم. همیشه قبل از نوشتن هر سطر با خودم گفتم كه این كتاب مرا جاودانه خواهد كرد، از آن رو كه خود من است. هیچ كس جز خود من نمىتوانست به من بپردازد. زندگى آنچه را كه مىخواستم به من داد و ضمناً به من فهماند كه چیز مهمى نبوده و اینكه هیچ كارى تمام نمىشود...»
و در پایان راه، پایان راه مردى متفكر و خستگى ناپذیر، مردى كه به قول بارت، «مردم او را از نو كشف خواهند كرد»، مردى محصور در میان كلمات در 15 آوریل 1980 در سن 75 سالگى دیده از جهان فرو بست.
منابع: دیباچه، جن و پری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3808]