واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: نویسنده:عاطفه منجزی
طلا حال غریبی داشت.حتی میترسید بلند نفس بکشد مبادااشکش سرازیر شود.مات و مبهوت دوروبرش را نگاه می کرد که
دستی دور بازویش حلقه شد.تند سرش را برگرداند.چشم هایش از نگرانی دودو می زد.لحظه ای از ذهنش گذشت.یعنی این همون پدریه که سالها منتظرش بودم؟
و همان وقت صدای گرم و صمیمی خسرو او را از ورطه ی افکارش بیرون کشید.
می ترسی بابا نه؟ می دونم دخترم. اولش تا بیای عادت کنی یکم سخته .ولی زودتر از اونی که فکرشو بکنی همه چی برات جا می افته.
دختر جوان که مژه های بلند و بر گشته اش نمناک شده بود .به چهره ی تکیده و چشمهای قرمز مرد دقیق شد و با تردید پرسید: شما فکر می کنید من
می تونم جای خالی تیام رو براتون پر کنم؟
گوش کن طلا !تو همیشه جای خودت رو تو دل من داری.درست مثل تیام.این بدشانسی من بوده که نتونستم هر دوی شما رو باهم داشته باشم.حالا
اگه ازت خواستم نقش تیام رو بازی کنی
واسه خاطر خودم نیست.به خاطر ناهیده.اگه بدونی چه قدر شبیه خواهرتی!همون صدا.همون صورت.همون چشمهای قشنگ.حتی وفتی بغلت می کنم
بوی تیام رو میدی.پس دیگه از چی میترسی؟
صدای طلا مثل صدای خسرو پر از بغض بود. اماآخه...آخه...من و اون خیلی با هم فرق داریم.تیام این جا بزرگ شده بود.تو این خونه.تو ناز و نعمت.کنار
پدر و مادر مهربونی که از هیچ کاری
براش دریغ نداشتن.اما من چی؟...نه پدری.نه مادری.عین یه بچه یتیم میون ایل بزرگ شدم.اون یه خانم بود و من..نه.نمی تونم.نمی شه.شک ندارم به
ساعت نکشیده همه می فهمند. تو رو خدا رحم کنین
نترس بابا.شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست.ما هنوز خیلی وقت داریم و تو هم خیلی زرنگ و باهوشی.منو تو باید هرکاری از دستمون برمی آد
بکنیم.جوری که هیچکس بویی نبره.
باید بتونیم.اگه نه.همه چیز به باد میره.باور کن.تا قبل اینکه تو رو پیدا کنم.فکر می کردم خدا به من غضب کرده اما حالا احساس میکنم منو بخشیده و
در رحمتش رو به روم باز کرده
پس حتما باز هم کمکم می کنه.بیا امشب جز استراحت به چیز دیگه ای فکر نکنیم.از فردا برای همه چیز و همه کار وقت داریم.باشه؟
طلا سرش را به سینه ی گرم و مهربان خسرو چسباند.پلکهایش را به هم فشرد و با صدای شکسته ای گفت:باشه .هرچی شما بگین
مثل همیشه آفتاب نزده از خواب بیدار شد.کمی بی هدف میان اتاق شیک و مجلل پرسه زد.در کمد دیواری را باز کرد و داخلش سرک کشید اما چیزی نگذشت که با آه سردی درش را بست.از حضورش در ان اتاق شرمنده بود.
خودش رابه چشم مهمان ناخوانده ای میدید که جای صاحب خانه را غصب کرده.بی حوصله کنار پنجره ایستاد.
حتی منظره ی کوه دماوند با آن همه اقتدار برایش جذابیتی نداشت.خودش را روی تخت انداخت و غرق فکر به سقف خیره شد و باز بی قرار وکلافه از جا بلند شد.جلوی کتابخانه ایستادو نگاه سرسری به کتابها انداخت.با سر انگشت روی کتابها خط کشید ولی بی حوصله.این کار را هم رها کرد.فکر کرد برای وقت گذرانی موهایش را مرتب کند.پشت میز آرایش نشست و به آینه چشم دوخت.از خودش پرسید: (موهای کدام یکی را باید شونه کنم.طلا یا تیام؟)با چشم دنبال شانه گشت.روی میز پر از وسایل گران قیمت آرایشی بود.(وسایل شخصی تیام!)از این فکر تیره ی پشتش لرزید.طوری که مرتب کردن موها از یادش رفت.آرنجش را به میز تکیه داد و شقیقه هایش را محکم چسبید.نفهمید چه قدر گذشت که تقه ای به در خورد.سرش را بلند کرد.پدرش میان چارچوب درایستاده بود: (به به!ببین چه دختر سحرخیزی دارم.فکر نمی کردم به این زودی بیدار شی.چرا نیومدی بیرون؟)
-سلام.صبح بخیر -علیک سلام خانوم خانوما.پاشو بیا بیرون که بابات از گرسنگی ضعف کرده.ببینم میونت با نیمرو چطوره؟میدونی نیمروهای من حرف نداره.
طلا بی چون و چرا دنبال پدرش راه افتادو با کم رویی گفت:اجازه بدین خودم صبحونه رو آماده کنم.آخه نمیشه که من بی کار بشینم و شما...
-ای بابا.این کار همیشگی منه.تازه اون وقتا باید کلی هم ناز تیام رومی کشیدم بلکه یه لقمه می ذاشت دهنش
- باشه ولی بذارین امروز من نیمرو درست کنم.آخه این طوری سرم گرم می شه آقا.
خسرو تند به طرفش برگشت و با تعجب تکرارکرد(آقا؟)بعد لبخندی زد و به شوخی گفت :اگه چی کار کنم یادت می مونه که من پدرتم؟
طلا با سادگی جواب داد:ببخشید.از بس همش همه رو آقا صدا کردم تکیه کلامم شده.
- میدونم.چند بار که صدام کنی یادت می مونه بهم بگی بابا.
- چشم.میگم.به جاش شما هم بذارین صبحونه رو من درست کنم.
بعد با شیطنت اضافه کرد:اگه نه ممکنه بد جور لوس بشم!
صدای خندان و پر از شوق خسرو بلند شد:این طور که پیش میره میترسم به جای این که تو رو لوس کنم.خودم لوس بشم.ولی باشه هرچی تو بگی.
و طلا فرز و چابک همه چیز را آماده کرد.
بعد از صبحانه خسرو با مهربانی پرسید:نمی خوای چیزی بپرسی؟
طلا بی معطلی گفت:معلومه که میخوام.اتفاقا خیلی چیزهارودلم میخواد بدونم.فقط میترسم سئوالام شما رو برنجونه.
-نه عزیز دلم.من هیچ وقت از تو نمی رنجم.تو حقته که همه چی رو بدونی.پس هر سئوالی داری راحت بپرس.
- راستش.چیزی که همیشه برام سئوال بوده.اینه که این کارها برای چی بوده؟منظورم ازدواجتون با مادرم و بقیه ماجراهایی که خودتون بهتر از من میدونین.
خسرو همانطور که زیر چشمی او را می پایید با دست روی مبل کنارش زد و گفت:بیا. بیا اینجا پهلوم بشین تا همه چی رو برات بگم.همه ی اون حرفایی رو که نزدیک بیست سال ایتجا تلنبار شده.
بعد به سینه اش اشاره کرد و انگار فقط برای خودش بگوید ادامه داد:حرفهایی که نتونستم حتی به دوتا چشام بزنم.
سرش را به مبل تکیه داد و همانطور که به روبه رو خیره شده بود .از قصه ی زندگی اش گفت:
-فقط شونزده سالم بود که پدرم رو از دست دادم.سال بعدش هم مادرم مرد.به قول قدیمی ها مادرم یکه زا بود و من تک فرزندشون بودم.خیلی تنها شده بودم.تنها کسی که برام مونده بود.همین عمو علی مردان و بچه هاش بودند که توی مال(مجموعه ای از چند خانوار که با تغییر فصل به ییلاق و قشلاق کوچ می کنند)زندگی می کردند
و برای من که یه پسر شهری بودم سخت بود پیش اونا برگردم.این شد که تا دیپلم گرفتم استخدام شرکت نفت شدم.خب اون روزها مسجد سلیمان به خاطر چاه های نفت و انگلیسی ها خیلی آباد شده بود.حالا بمونه که این رونق و آبادی به نفع کی تموم شد.به هر حال.ظرف سه سال چنان خودی نشون دادم که یه بورس تحصیلی لندن بهم دادند و وقتی برگشتم.یه پست مهم توی شرکت نصیبم شد و یه خونه شرکتی.همون موقع بود که با ناهید.دختر یکی از مهندسای تهرانی که با خونوادش اومده بود مسجدسلیمان اشنا شدم.چیزی طول نکشید که حسابی عاشق هم شدیم و خیلی زود هم ازدواج کردیم.درسته که من خونواده ای نداشتم و اون از یه خوانواده ی سطح بالا بود اما منم با کار و زحمت تونسته بودم به یکی از رده های بالای شرکت برسم و کیاو بیایی به هم بزنم.طوری که هرجا میرفتم میگفتند "خسرو سینیور استاف شرکت نفته"این بود که راحت و بی دردسر ازدواج کردیم.نفسی تازه کرد و ادامه داد:
یک سال اول منو ناهید هیچ مشکلی نداشتیم.تازه داشتیم مزه ی شیرین زندگی رو می چشیدیم که یه شب حال ناهید به هم خورد و افتاد به خون ریزی.سریع رسوندمش بیمارستان شرکت که یکی از بهترین بیمارستانهای خوزستان بود.یک هفته بعد حال ناهید خوب شد و برگشت خونه ولی دکترها مجبور شدند واسه نجات اون رحمش رو در بیارند.ناهید دیگه هیچ وقت نمی تونست بچه دار بشه.این موضوع تاثیر بدی روش گذاشت و روحیه ش رو پاک به هم ریخت. مجبور شدم ببرمش روان پزشک ولی اصلا فایده ای نداشت.شب ها کابوس میدید و روزها کسل و خسته بود.خلاصه زندگی راحت به هردومون حروم شده بود.من حاضر بودم یه بچه از پرورشگاه بیاریم اما اون راضی نمی شد.
می گفت حاضر نیست منو از حق طبیعیم محروم کنه.هی می گفت طلاقش بدم و زندگی جدیدی برای خودم دست و پا کنم اما مگه می شد؟آخه من واقعا عاشق ناهید بودم.همش به فکر راه چاره ای بودم تا یه جوری از اون وضع خلاص بشم.تو این اوضاع و احوال یکی از همکارام پیشنهادی داد که بدراهی نبود اما برای عملی کردنش اول باید ناهید رو راضی میکردم.بهش گفتم:اگه اجازه بدی بر می گردم مال یه زن از اونجا می گیرم بعد صبر می کنیم تا باردار بشه و به محض این که بچه دنیا اومد میارمش پیش خودمون و اون زن رو هم طلاق می دم.ناهید اولش رضایت نمی داد ولی بالاخره قانعش کردم که این بهترین راهه
اون وقت راهی مال شدم و ماجرا رو برای علی مردان تعریف کردم.علی مردان ازم خواست یه چند روزی صبر کنم تا مورد مناسبی برام پیدا بشه. نظرش این بود که زنی که می خوام بگیرم نباید از مال خودمون باشه.یک هفته طول کشید تا مادرت پیدا شد.هفده سالش بیشتر نبود.سرنوشت بدجوری در حقش ظلم کرده بود.چهارده ساله شوهرش داده بودن به یه چوپان چند ماهی بعد از عروسی شون شوهره از کوه پرت میشه پایین و جا به جا میمیره و مادرتم مجبور می شه برگرده خونه ی باباش.پدربزرگت آقاخان اول مخالف این ازدواج بودولی وقتی فهمید پول و پله ی کلانی گیرش میاد رضایت داد و شرایطم روقبول کرد.قول و قرارها روکه گذاشتیم تازه طلا رو دیدم.تو لباس محلی بی هیچ آرایشی عین عروسک بود.چشماش مثل تیله برق می زدو هر لحظه یه رنگ میشد.اگه میخوای بدونی مادرت چه شکلی بود برو خودت رو جلو آینه نگاه کن.گاهی فکر می کنم شباهت بی اندازه ی شما دوتا به اون.تقدیر الهی بوده تا وجدانم لحظه لحظه ی زندگیم باز خواستم کنه و نذاره هیچی از یادم بره.
صدای گرفته و غمگین طلا در اتاق طنین انداخت:
بابا نمی خواستم ناراحتت کنم.ولش کن.دیگه یه چیزایی دست گیرم شد.
نه دخترم.بذار بگم.باید همه چی رو بگم.چیزهایی که حتی تیام هم از اونا خبر نداشت.تو فرق میکنی باید خبر داشته باشی چون تیام تو این ماجرا ضربه ای نخورد اما تو....دیگه نباید چیزی بین ما فاصله بندازه.پاک یادم رفت چی می گفتم...آهان!از مادرت می گفتم.آره وقتی اونو دیدم به خودم لعنت فرستادم و گفتم"اون از شوهر اولش که جوون مرگ شد اینم از دومی که من باشم"ولی به این فکر اهمیتی ندادم و بی معطلی عقدش کردم.حدود سه ماه بعد یه بار که رفته بودم سری بهش بزنم.فهمیدم بارداره. ناهید از این خبر خیلی خوشحال شد اما در عین حال نمی تونست جلوی نگرانی ش رو بگیره.دایم می گفت:می ترسم مادر بچه زیر قولش بزنه و هیچ وقت دست از سرمون بر نداره.هر کاری می کردم این فکر رو از سرش بیرون کنم به خرجش نمی رفت.تااین که بار آخری که رفته بودم به طلا سر بزنم به حقیقت حرفهای ناهید پی بردم.اون شب منو طلا زیر نور مهتاب نشسته بودیم و حرف میزدیم که یه دفعه طلا صدام کرد و گفت:"خسرو خان می خوام یه چیزی بهتون بگم.آقام به شما قولی داده که من نمی تونم زیرش بزنم اما توروخدا بذارین منم همراه شما بیام شهر تا هم خدمت شما رو بکنم هم دایگی بجه تونو.آخه این طفل معصوم چه گناهی کرده که از شیر مادر محروم بشه.به حضرت عباس قسم می خورم که هیچ وقت نفهمه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 227]