- نویسنده:عاطفه منجزی
طلا حال غریبی داشت.حتی میترسید بلند نفس بکشد مبادااشکش سرازیر شود.مات و مبهوت دوروبرش را نگاه می کرد که
دستی دور بازویش حلقه شد.تند سرش را برگرداند.چشم هایش از نگرانی دودو می زد.لحظه ای از ذهنش گذشت.یعنی این همون پدریه که سالها منتظرش بودم؟
و همان وقت صدای گرم و صمیمی خسرو او را از ورطه ی افکارش بیرون کشید.
می ترسی بابا نه؟ می دونم دخترم. اولش تا بیای عادت کنی یکم سخته .ولی زودتر از اونی که فکرشو بکنی همه چی برات جا می افته.
دختر جوان که مژه های بلند و بر گشته اش نمناک شده بود .به چهره ی تکیده و چشمهای قرمز مرد دقیق شد
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان