واضح آرشیو وب فارسی:دنياي اقتصاد: انديشه - گذار به علوم اجتماعي
انديشه - گذار به علوم اجتماعي
عارف آهني:در ادامه سلسله جلسات درسگفتارهاي سيدجواد طباطبايي در موسسه مطالعاتي سياسي- اقتصادي انديشه كه در مورد «انديشه فلسفي ماركس» جريان دارد، در اين مقال خلاصهاي از آن آمده است.
در ادامه بررسي كتابهاي ماركس پس از پرداختن به دو كتاب «نقد فلسفه حق (سياسي) هگل» و «مسئله يهود» اين هفته به بررسي كتاب «ايدئولوژي آلماني» ميپردازيم. اين كتاب نسبت به دو رساله پيشين نسبتا مفصلتر و پيچيدهتر است.
ماركس اين كتاب را پس از آشنايي با انگلس در بروكسل، به سال 6-1845 نوشت و آن را براي چاپ فرستاد كه پس از مدتي متوجه شد كه قابل چاپ نيست و پس از آن بود كه آنها بيان كردند اين كتاب نوعي تسويهحساب با وجدان فلسفي ما بود و آن را به نقد جونده موشها سپرديم. اين كتاب براي اولينبار در سال 1932 در مسكو به چاپ رسيد ولي ناقص بود و چاپ كامل آن به سال 1960 برميگردد. ماركس تا قبل از اين كتاب عمدتا به نقد فلسفه و نقد ايدئولوژي در حوزه فلسفه از نظرگاه هگليان چپ ميپرداخت ولي با اين كتاب بهطور كلي از فلسفه و ديانت و در كل از اين ديدگاه فاصله ميگيرد. انقلاب اصلي كه ماركس در اين كتاب به آن اشاره ميكند عبارت است از اينكه فلسفه تمام شده است و دوره علوم اجتماعي آغاز شده و پس از اين كتاب است كه ماركس از حوزه فلسفه به حوزه علوم اجتماعي منتقل ميشود. به بحث در مورد كتاب بازميگرديم. كتاب ايدئولوژي آلماني بيش از 500 صفحه است كه بخش مهم آن همان فصل اول كتاب است كه موضوع آن «درباره فوئر باخ» است كه شامل 100 صفحه است كه در آن ماركس به دو مسئله مهم اشاره ميكند.
مسئله اول كه ماركس متذكر ميشود نقد ايدئولوژي است كه او بيشتر به جنبه نظري مسئله توجه دارد و موضوع ديگر بحث ماترياليسم تاريخي است كه آن را بهعنوان يك نظريه جديد جانشين الهيات تاريخ هگل ميداند. ماركس در ابتداي فصل به مسئله ايدئولوژي ميپردازد كه ايدئولوژي چيست؟ و براي آن با توجه به نظريه جديد، ماترياليسم تاريخي يك تئوري تدوين ميكند كه ايدئولوژي «آگاهي كاذب»است. ماركس در آغاز فصل نخست در يك موضعگيري كامل، خود را در مقابل هگل و هگليان چپ قرار ميدهد و خود را در جبهه مقابل اين دو - كه از ديدگاه ماركس يكي هستند- ميداند و اعلام ميكند كه زمان آن رسيده است كه از اوهام كه وجود انسان زير يوغ آنها پژمرده شده است، رها شويم.
ماركس ميگويد آنچه هگل و هگليان چپ در مورد تاريخ و انسان گفتهاند اوهام و احكام جزئي است كه مثلا از ديدگاه ماركس وقتي هگل از آگاهي، خودآگاهي و روح بحث ميكند آنها را مثل موجوداتي ميداند كه در حوزه خيال قرار دارند و در واقع وجود انسان را تسخير كردهاند و اضافه ميكند كه هگل ايدئاليسم اثباتي را به كمال رسانيد و در نظر او همه جهان مادي تنها به عالم انديشه و همه تاريخ به تاريخ انديشه استحاله پيدا كرده است. كار ماركس با تدوين نظريه جديد اين است كه نشان بدهد نهتنها بايد به واقعيتها بازگشت و آنها را در حوزه تاريخ ثبت كرد، بلكه عمل توليد آنها را بايد توضيح داد؛ يعني آن روندي كه اين واقعيتها توليد ميشوند و تحول پيدا ميكنند را بايد توضيح داد.
تاريخ صرف، توضيح نوار خارجي و يا صرف گزارش و شرح و توصيف واقعيتها نيست بلكه بايد كوشش كرد كه بدانيم به چه ترتيبي اينها توليد ميشوند و پشت هر واقعيت تاريخي چه جرياني وجود دارد و توضيح اينها علم است. ماركس از طريق فوئر باخ بود كه از هگليان چپ فاصله گرفت و نقد راديكال ديني فوئر باخ بود كه به ماركس اين امكان را داد كه از حوزه دين فاصله بگيرد. توضيح فوئر باخ مبتني بر يك نوع ماترياليسم سطحي بود و از طريق تجربي به توضيح آنچه در حوزه فلسفه و دين بود، ميپرداخت و ماركس در اين كتاب به تدريج از اين ماترياليسم سطحي فاصله ميگيرد و توضيح داد كه انسان موجود حسي، تجربي صرف نيست بلكه انسان يعني جامعه و تاريخ و با پرداختن به اين مناسبات بسيار پيچيده است كه از فوئر باخ فاصله ميگيرد و به ناچار به تاريخ بازميگردد. ماركس ميگويد مسئله اصلي فهم انسان بهطور كلي نيست بلكه فهم انسان در يك موقعيت تاريخي است مثلا انسان آلماني و از طريق توضيح آن است كه ميشود به ايدئولوژي پرداخت. ماركس، انسان را برميگرداند به انسان تاريخي و براي توضيح انسان تاريخي، مناسبات تاريخي خاص هر انسان را توضيح ميدهد. انسانشناسي قطع نظر از تاريخ علمي وجود ندارد و بلكه هر انسانشناسي مبتني بر علم تاريخ هر انسان است. ماركس ميگويد ما يك علم ميشناسيم كه عبارت است از علم تاريخ كه با اين وجود است كه شعار خودش را در جهت تدوين ماترياليسم تاريخي بيان ميكند.
در ادامه بيان ميدارد كه بعضيها معمولا تاريخ را در مقابل طبيعت و تاريخ طبيعي را از تاريخ انساني جدا كردهاند كه ماركس ميگويد چيزي به نام طبيعت جداي از تاريخ وجود ندارد و ايراد اصلياش را به فوئر باخ ميگيرد كه انسان را موجودي طبيعي ميداند در حالي كه ما چنين انساني را نداريم.آنچه تا به حال گفته آمده كه ماركس از ايدئولوژي فاصله ميگيرد و علم تاريخ خود را تدوين ميكند و در واقع آغاز انقلاب مهمي از نوع كار توكويل است. آنها توضيح ميدهند كه جامعه، طبيعت و تاريخ داراي ساز و كارهاي مستقلي هستند كه هيچ چيز آنها را از بيرون توضيح نميدهد. آنها ميگويند كه جامعه خودش، خودش را توضيح ميدهد و هيچ عامل بيروني وجود ندارد و بلكه اگر باشد كه مشيت آن جامعه را توضيح دهد، آن در درون جامعه است. اينجاست كه آغاز علوم اجتماعي است. آنها از نوعي انسان و جامعه انساني و تاريخ آغاز كردند و از فلسفه به علوم اجتماعي رسيدند. كه ماركس به اين گذار از فلسفه تاريخ به علوم اجتماعي ميگويد ماترياليسم تاريخي.
سه شنبه 26 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دنياي اقتصاد]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 214]