تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانايى، ريشه همه خوبى‏ها و نادانى ريشه همه بدى‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836375873




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سینوهه


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: [align=LEFT]1
[size=xxx-large][size=xxx-large] سینوهه
[/size][/size][size=xxx-large][size=xxx-large] پزشک مخصوص فرعون
[/size][/size][size=xxx-large][size=xxx-large] نویسنده
[/size][size=xxx-large][size=xxx-large]: [/size][/size][size=xxx-large][size=xxx-large]میکا والتاری[/size] مترجم
[/size][size=xxx-large][size=xxx-large]: [/size][/size][size=xxx-large][size=xxx-large]ذیبح الله منصوری[/size][/size][/size][font=AmazoneBT-Regular][font=AmazoneBT-Regular][font=AmazoneBT-Regular] http://Books.Ashian.COM
[/font][b] 2
مقدمه کوتاه نویسنده
نام من ،نویسنده این کتا ب
(سینوهه) است و من این کتاب ر ا برای مدح خدایان نمی نویسم زیرا از خدایان خسته شده ا م .من این کتاب را برای مدح فراعنه نمی نویسم زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ا م
.من این کتاب را فقط برای خودم می نویسم بدون اینکه در انتظار پاداش باشم یا اینکه بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم
. آن قدر در زندگی از فرعون ها و مردم زجر کشیده ام که از همه چیز حتی امیدواری تحصیل نام جاوید،سیرم
. من این کتاب را فقط برای این مینویسم که خود را راضی کنم و تصورمینمایم که یگانه نویسنده باشم که بدون هیچ منظور
مادی و معنوی کتابی می نویس م
.هرچه تا امروز نوشته شد ه ، یا برای این بوده که به خدایان خوش ا مد بگویند یا برای این که انسان را راضی کنند
. من فرعونها را جزو انسان می دانم زیرا آنها با ما فرقی ندارند ومن این موضوع را از روی ایمان می گویم
. من چون پزشک فرعونهای مصر بودم از نزدی ک ،روز و ش ب ،با فراعنه حشر و نشر داشتم و می دانم که آنها از حیث ضعف و
ترس و ز بونی و احساسات قلبی مثل ما هستن د
.حتی اگر یک فرعون را هزارمرتبه بزرگ کنند واو را درشمارخدایان درآورند بازانسان است ومثل ما می باش د
.آنچه تا امروزنوشته شد ه ،به دست کاتبینی تحریرگردیده که مطیع امرسلاطین بوده اند وبرای این مینوشتند که حقایق رادگرگون کنند
.من تاامروزیک کتاب ندیده ام که درآن،حقیقت نوشته شده باشد. درکتابها یا به خدایان تملق گفته اند یا به مردم یعنی به فرعو ن
.دراین دنیا تا امروزدرهیچ کتاب و نوشت ه ،حقیقت وجود نداشته است ولی تصورمی کنم که بعد ازاین هم درکتابها حقیقت وجود نخواهد داشت
. ممکن است که لباس و زبان و رسوم وآداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنه ا عوض نخواهد شد و درتمام
اعصارمی توان به وسیله گفته ها ونوشته های دروغ مردم را فریفت
.زیرا همانطور که مگس،عسل را دوست دارد،مردم هم دروغ و ریا و وعده های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست می دارند
. آیا نم ی بینید که مردم چگونه در میدا ن ،اطراف نقال ژنده پوش را که روی خاک نشسته ولی دم از زر و گوهرمی زند و به
مردم وعده گنج می دهد می گیرند و به حرفهای او گوش می دهند
. ولی من که نام م
(سینوهه) می باشد ا ز دروغ دراین آخر عم ر ،نفرت دارم و به همین جهت این کتاب را برای خ و د می نویسم نه دیگران
. من نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و تمجید کن د
.نمی خواهم اطفال در مدارس عبارات کتاب مرا روی الواح بنویسن د واز روی آن مشق نماین د
.من نمی خواهم که خردمندان د ر موقع صحبت از عبارات کتاب من شاهد بیاورند و بدین وسیله علم و خرد خود را به ثبوت برسانند
. هرکس که چیزی می نویسد امیدوار است که دیگران بعد از و ی ،کتابش را بخوانند وتمجیدش کنند و نامش را فراموش
ننمایند
.به همین جهت ایمان خود را زیرپا می گذارد وهمرنگ جماعت می شود و مهمل ترین و سخیف ترین گفته ها را که خود بدان معتقد نیست می نویسد تا اینکه دیگ ر ان او را تحسین و تمجید نماین د
.ولی من چون نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند همرنگ جماعت نمی شوم و اوهام وخرافات او را تجلیل نمی کنم
. من عقیده دارم که انسان تغییرنمی کند ولو یکصدهزارسال ازاو بگذر د
.یک انسان رااگردررودخانه فرو کنید به محض اینکه لباسهای او خشک ش د ،همان است که بو د
. یک انسان را اگر گرفتاراندوه نمایید از کرده های گذشته پشیمان می شو د ،ولی همین که اندوه او از بین رفت،به وضع اول برمی گردد و همانطور خودخواه و بیرحم می شود
. چون شکل و رنگ بعضی از اشیاء و کلمات بعضی از اقوام تغییر می کند و بعضی از اغذیه و البس ه امروز متداول می شود که
دیروز نبود ،مردم تصورمی نمایند که امروزغیراز دیروزاست
. ولی من می دانم چنین نیست ودرآینده هم مثل امروز ومانند دیروز کسی حقیقت را دوست نمی دارد
.بنابراین نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و میل دارم که در آینده گمنام بمانم. من این کتاب را برای این می نویسم که میدان م
. ودانایی من مانند تیزاب قلب انسان را میخورد و اگر انسان دانایی خود را به 3
دیگری نگوید ،قلب او از بین می رو د
.من نمی توانم دانایی ام را به کسی بگویم و لذا آن را برای خویش می نویسم تا بدین وسیله خود را تسکین بدهم
. من درمدت عمر خود چیزها دیدم
.من مشاهده کردم که پسری مقابل چشم من پدر خود را کشت. دیدم که فقرا علیه اغنیا ء ،حتی طبقه خدایان قیام کردن د
.دیدم کسانی که در ظروف زرین شراب می آشامیدن د ،کناررودخانه،با کف دست آب مینوشیدن د
.دیدم کسانی که زر خود با قپان وزن می کردن د ، زن خود را برای یک دس تبند مسی به سیاهپوستان فروختند تا اینکه بتوانند برای اطفال همان زن، نان خریداری کنند
. درگذشته جای من در کاخ فرعون در طرف راست او بود و بزرگانی که صدها غلام داشتند به من تملق می گفتند و برای من
هدایا می فرستادند و دارای گردنبند زر بودم
.امروز دراینجا،که نقطه ای واقع درساحل دریای مشرق است،زندگی می کنم ولی ثروت من از بین نرفته وهم چنان توانگر می باشم و غلامانم دو دست را روی زانو می گذارند و مقابلم سر فرود می آورند
. علت اینکه مرا ازمصروشهرطبس تبعید کردند وبه اینجا فرستادند این است که من درزندگ ی ،همه چیزداشت م ،می خ واستم
چیزی به دست بیاور م ،که لازمه به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را ازدست بده د
.من می خواستم که حقیقت حکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمی دانستم که حکمفرمایی حقیقت در زندگی انسا ن ،امری محال
است و هرکس که راستگو باشد و با راستگوی ی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که
هنوز ثروت خویش را حفظ کرده ام
. 4
فصل اول
دوره کودکی
مردی که من او را به نام پدرم می خواندم در شهر طبس یعنی بزرگترین و ز یباترین شهر دنیا، طبیب فقرا بود،و زنی که من
وی را مادرمی دانستم زوجه وی به شمار می آم د
.این مرد و ز ن ، تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند ولذا مرا به سمت فرزندی خودپذیرفتند
.آنها چون ساده بودند گفتند مراخدایان برای آنها فرستاده ونمی دانستند که این هدیه خ د ایان برای آنها چقدرتولید بدبختی خواهد کرد
. مادرم مر ا
(سینوهه) میخواند زیرا این ز ن ،که قصه را دوست می داشت اس م (سینوهه) رادریکی از قصه ها شنیده بو د .یکی ازقصه های معروف مصر این است ک ه
(سینوهه) برحسب تصادف ، روزی در خیمه فرعو ن ،یک راز خطرناک را شنید وچون دریافت که فرعون متوجه گردید که وی از این راز مطلع شد ه ،ازبیم جان گریخت ومدتی در بیابانها گرفتارانواع مهلکه ها بود
تا به موفقیت رسید
. مادرم نیزفکرمی کرد که من ازمهلکه ها گذشته تا به او رسیده ام و بعد ازاین هم ازهر مهلکه جان به در خواهم برد
. کاهنین مصرمی گویند که اسم هرکس نماینده سرنوشت اوست واز روی نام میتوان فهمید که به اشخاص چه می گذر د
.شاید به همین مناسبت من هم در زندگی گرفتار انواع مخاطرات شدم و در کشور های بیگانه سفر کردم و به اسرار فرعونها و زنهای
آنها،
(اسراری که سبب مرگ میش د ) پی بردم .ولی من فکر میکنم که اگرمن ا س می دیگرهم می داشتم باز گرفتار این مشکلات و مخاطرات می شدم واسم در زندگی انسان اثری ندار د
.ولی وقتی یک بدبخت ی ،یا یک نیکبختی برای بعضی از اشخاص پیش می آید با استفاده ازاین نوع معتقدا ت ،دربدبختی خو د را تسکین می دهن د ،ودرنیکبختی خویش را مستوجب سعادتی که
بدان رسیده اند می دانند
. من درسالی متولد شدم که پسرفرعون متولد گردید و زن فرعون که مدت بیست و دو سال نتوانست یک پسربه شوهر خود
اهداء کند درآن سال یک پسرزایی د
.ولی پسرفرعون درفصل بهاریعنی دوره خشکی متولد گردید و من درفصل پاییزکه دوره آب فراوان است قدم به دنیا گذاشت م
1.من نمیدانم که چگونه وکجا چشم به دنیا گشودم برای اینکه وقتی مادرم مراکناررود نیل یافت ،من دریک زنبی ل از چوبهای جگن بودم وروزنه های آن زنبیل را با صمغ درخت مسدودکرده بودند که آب وارد
نشود
. خانه مادرم کناررودخانه بو د ودرفصل پاییز که آب بالا می آید مادرم برای تحصیل آب مجبورنبود از خانه دور شو د .یک روز که مقابل خانه ایستاده بود زنبیل حامل مرا روی آب دید و میگوید که چلچله ه ا ،بالای سرم پروازمیکردند وخوانندگی
مینمودند زیرا طغیان نی ل ،آنها را به خانه ما نزدیک کرده بو د
.مادرم مرا به خانه برد ونزدیک اجاق قرارداد که گرم ش وم ودهان خود را روی دهان من نهاد و با قوت دمی د ،تا اینکه هوا وارد ریه ام شود ومن جان بگیر م
.آنوقت من فریاد زدم ولی فریاد ضعیفی داشتم
. پدرم که به محلات فقر ا رفته بود که طبابت کند ب ا حق العلاج خو د عبارت ا ز دو مرغابی و یک پیمانه آرد مراجعت کرد و وقتی صدای مرا ش نید تصورکرد که ما د ر یک بچه گربه به خانه آورده ولی مادرم گفت این یک بچه گربه
نیست بلکه یک پسراست و توباید خوشوقت باشی زیرا ما دارای یک پسرشده ای م
.پدرم بدوا متغیرگردید ومادرم را ازروی خشم به نام بوم خواند ولی بعد ازاینکه مرا دید تبسم کرد وموافقت کرد که مرا م انند فرزند خویش بداند و نگاه بدارد
. روز بعد پدرومادرم به همسایه ها گفتند که خدایان به آنها یک پسر داده است ولی من تصور نمی کنم که آنها این حرف را پذیرفته
باشند زیر ا هرگز بارداری مادرم را ندیده بودند
.مادرم زنبیل مزبور را که حامل من بود بالای گاهواره ای که مرا در آن قرار داده بودند آویخت و پدرم یک ظرف مس برای معبد هدیه برد تا اینکه در عبادتگاه اسم مرا به عنوان اینکه فرزند او و زنش هستم
ثبت کنند
. 2 آنگاه پدرم چون طبیب بود خو د ،مرا ختنه نمود زیرا میترسید که مرا به دست کاهن معبد برای ختنه کردن بسپارد زیرا
میدانست که چاقوی آنها تولید زخمهای جراحت آورمی کن د
.ولی پدرم فقط برای احترازا ز زخم چزکین ،مراخود ختنه ننمود بلکه ازاین جهت مرا برای مراسم ختان به معبد نبرد که میدانست علاوه برظرف مس برای ختنه کردن بایدهدیه دیگربه
5
عبادتگاه بدهد زیرا پدرم بضاعت نداشت ویک ظرف مس برایش یک شیء گرانبها بو د
.واضح است که وقتی این وقایع روی داد من اطلاع نداشتم و بعدها از پدر و مادر خود پرسیدم
. تاهنگامی که کودک بودم آنها را پدرومادر خود می دانستم ولی بعدازاینکه دوره کودکی من سپری گردید و وارد مرحله
شباب شدم و گیسوهای مرا به مناسبت ورود به این م رحله بریدند پدر و ماد ر حقیقت را به من گفتن د
.زیرا ازخدایان می ترسیدند ونمی خواستند که من با آن دروغ بزرگ زندگی نمای م
.من هرگز ندانستم که پدر و مادر واقعی من کیست ولی می توانم از روی حدس و یقین بگویم که والدین من جزوفقرا بودند یاازطبقه اغنیاء ومن اولین طفل ن ب ودم که اورا به نیل سپردند
وآخرین طفل هم محسوب نمی شد م
.درآن موقع طبس واقع درمص ر ،یکی ازشهرهای درجه اول یا بزرگترین شهر جهان شده بود،و در آن شهر کاخهای بسیار ازثروتمندان به وجود آم د
.آوازه طبس سبب شد که عده کثیرازخارجیان ازکشورهای دیگرآمدند ودرطبس سکونت کردند واکثر فقیر بودند و می آمدن د که درآن شهرتحصیل ثروت نماین د
.درکنار کاخهای اغنیاء و معبدهای بزر گ ،دردو طرف رود نی ل ، تا چشم کار می کرد کلبه فقرا به وجود آمده بود ودرآن کلبه ها یا فقرای مصری
زندگی میکردند یا فقرای بیگان ه
.بسیاراتفاق می افتاد که زنهای فقیروقتی طف ل ی می زاییدند آن را درزنبیلی می نهادند و به دست رود نیل می سپردن د
.ولی چون یک مصر ی ،کودک خود را بعد ازتولد ختنه می کن د ،ومن ختنه نشده بودم ،فکرمی کنم که والدین من خارجی بودند
. وقتی ازدوره کودکی گذشتم و وارد دوره شباب یعنی اولین دوره جوانی شدم گیسوی مرابریدند و مادرم موهای بریده واولین
کفش کودکی مرا درجعبه ای چوبی نهاد زنبیلی را که من درآن ازروی رو د نیل گذشته بودم به من نشان دا د
.من دیدم که چوبهای زنبیل مزبو ر زرد شده و بعضی از آنها شکسته وبرخی ازچوبها رابه وسیله ریسمان به هم متصل کرده اند ومادرم گفت
وقتی من زنبیل را یافتم دارای این ریسمانها بو د
.وضع زنبیل نشان میداد که والدین من غنی نبوده اندزیرا اگربضاعت داشتندمرا درزنبیلی بهتر قرارمی دادند وبه امواج نیل می سپردن د
.امروزکه پیرشده ا م ،دوره کودکی م ن ، بادرخشندگی،مقابل دیدگانم نمایان می شود و از این حیث بین یک غنی ویک ف قیرفرقی وجود ندارد و یک پیرمرد فقیرهم مثل یک
توانگرسالخورده دوره کودکی خود را درخشنده می بیند زیرا در نظر همه این طور مکشوف می شودکه دوره کودکی بهتراز
امروز است
. خانه ما واقع در کنار نیل نزدیک معب د ،دریک محله فقیرنشین بو د ،درجوار خانه م ا ،اسکله ای وجود داشت ک ه کشتی های رود
نیل آنجا بارگیری میکردند یا بارهای خود را تحویل می دادن د
. در کوچه های تنگ آن محله ده ها دکه خمرفروشی وجود داشت که ملاحان شط نیل درآنجا خمرمی نوشیدند ونیزدرآن کوچه ها خانه هایی برای عیاشی موجودبود که گاهی
ثروتمندان مرکزشهربا تخت روان برای ع ی ش و خوشگذرانی آنجا میرفتن د
.در آن محله فقیرنشین برجستگان محل عبارت بودند از مامورین وصول مالیات وافسران جزء و ناخدایان زورق و چند کاهن از کهنه درجه پنجم معبدهای شهر و پدر من هم
یکی از آن برجستگان قوم به شمارمی آمد و خانه ما نسبت به خانه های فقرا که با گل س ا خته می شد چون یک کاخ بو د
.ما درخانه یک باغچه داشتیم که پدرم یک درخت نارون در آن کاشته بود واین باغچه با یک ردیف از درخت های اقاقیا از کوچه
جدا می شد و وسط باغچه ما حوضی بودکه جزفصل پایی ز ،یعنی فصل طغیان نی ل ،نمی توانستیم آب به آن بیاندازی م
.خانه ما دارای چهار اتاق بود که مادرم در یکی ازآنها غذا می پخت و یک اتاق هم مطب پدرم به شمار می آمد
. هفته ای دو مرتبه یک خدمتکار می آمد و در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد و هفته ای یک بار زنی می آمد و رختهای
ما را می برد و کنار رودخانه می شست
. 3 من روزها زیر سایه درخت مزبور درازمی کشیدم و وقتی به کوچه می رفتم یک تمساح چوبی را که بازیچه من بود به
ریسمانی می بستم و با خود می بردم و روی سنگهای کوچه می کشیدم و تمام اطفا ل ،با حسرت تمساح مزبور ار که دهانی
سرخ رنگ داشت می نگریستند و آرزو می کردند که بازیچه ای مثل من داشته باشن د و من میدانستم فقط فرزندان نجبا
دارای آن نوع بازیچه هستن د موافقت میکردم که بچه ها با آن بازی کنن د
.وآن بازیچه را نجارسلطنتی به پدرم داده بود زیرا پدرم دمل نجارمزبور را که مانع ازاین می شد که بنشیند معالجه کر د
.صبحها مادرم مر ا با خود به بازا ر میبردوگرچه اشیاء زیادی خریداری نمیکرد ولی عادت داشت که برای خریدهر چیزبه اندازه مدت یک ساعت آبی چانه بزن د
. 4ازوضع حرف زدن مادرم معلوم بود که تصور می نماید بضاعت دارد وازاین جهت چانه می زند که صرفه جویی را به من بیاموزد و می
6
گفت که غنی آن نیست که ط لا و نقره دارد بلکه آن است که به کم بساز د
.ولی با اینکه اینطور حرف می زد من از چشم او که به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد و ا ز گردنبندهای عاج و پرهای
شترمرغ خوشش می آی د
. ومن تا وقتی که بزرگ نشدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت وهمه عمر درآ ر زوی آن بود ولی چون زن یک طبیب محلات فقیرشهر محسوب می گردید ناچار به کم می ساخت
. شبها مادرم برای من قصه میگف ت ، فراموش نمی کنم که درهوای گرم تابستا ن ،وقتی ما درایوان می خوابیدیم و مادرم قصه ای
را شروع می کرد پدرم اعتراض می نمود که برای چه فکر این بچه را پراز چ یزهای بیهوده می کنی؟مادرم براثراعتراض
پدرسکوت می نمودولی همین که صدا ی خرخر پدرم بلند میش د ،مادرم دنباله قصه ناتمام رامی گرف ت
.گاهی راجع به
(سینوهه) و زمانی در خصوص فرعونها ودیوها و جادوگران حکایت می کرد ومن اینک می فهمم که خود اوازذکرآن داستانها لذت می بر د
.من این قصه ها را ازاین جهت دوست میداشتم که وقتی می شنیدم فکر می کردم در مکانی غیر از آن کوچه های کثیف پر از مگس و زباله زندگی می کن م
.ولی گاهی باد بوی چوبهای سبزو زرین درخت را که ازکشتی خالی می کردند به مشام من می رسانند وزمانی ازتخت روان یک زن که عبور می ن م ود بوی عطر به مشام من میرسی د
. غروب آفتاب وقتی کشتی زرین خدای ما آمو ن
(مقصود خورشید اس ت - مترجم )بعد ازعبورازروی نیل و گذشتن از جلگه های مغرب قصد داشت، که در پایین تپه ها ناپدید شود از خانه های واقع در ساحل نیل بوی نان تازه و ماهی سرخ شده به مشام من میرسید
و من این رایحه را در کودکی دوست داشتم و امروز هم که پیر شده ام دوست می دارم
. اولین مدرسه ای که من در آن درس زندگی را فرا گرفتم ایوان خانه ما بو د
.شب،هنگام صرف غذا ما در ایوان خانه روی چهاپایه ها می نشستیم و مادرم غذا را تقسیم می کرد و مقابل ما می گذاشت و قبل از اینکه پدرم شروع به صرف غذا کند
آب روی دست او می ریخت
. گاهی اتفاق می افتاد که یک دست ملاح مست که شراب یا آبجو نوشیده بودند از کوچه عبور می کردند و زیر درختهای
اقاقیای ما برای رفع احتیاجات طبیعی توقف می نمودن د
. 5پدرم که مردی ب ا احتیاط بود درآن موقع چیزی نم ی گفت ولی وقتی آنها می رفتنداظهارمی کردفقط یک سیاهپوست یا یک سریانی در کوچه احتیاجات طبیعی خود را رفع می کند و یک
مصری، پیوسته در خانه احتیاجات خود را رفع می نمای د
.ونیزمی گفت هرگاه یک کوزه شراب بنوشند در جوی آب می افتند ووقتی به خودمی آیند می بینند که لبا س آنها به سرقت برده ان د
. گاهی بوی یک عطرتند ازکوچه به ایوان میرسید وزنی که لباس رنگارنگ پوشیده وصورت ولب ومژگان را رنگ کرده وازچشمهای او یک حال غیرعادی احساس میشد از مقابل خانه ما
می گذشت و من می فهمیدم که زنهایی که آنطورهستند و با زنهای عادی فرق دارند از خ انه هایی که مخصوص عیاشی به
وجود آمده ،خارج می شوند و پدرم می گفت از زنهایی که به تو می گویند که یک پسر قشنگ هستی بر حذر باش و هرگز
دعوت آنها را نپذیر و به خانه های آنها نرو زیرا قلب آنها کمینگاه است و درسینه این زنها آتشی وجود دارد که تو را می
سوزاند
.و بر اثراین حرفها من ازکودکی از کوزه شراب،واز زنهای زیبایی که شبیه به زنهای عادی نبودند می ترسیدم. ازکودکی پدرم مرا به ا ت اق مطب خود می برد تا اینکه من طرزمعالجات او را ببینم
.و من به زودی باتمام کاردها وگازانبرها ومرهمهای پدرآشنا شدم و وقتی اودرصدد معالجه یک مری ض برمی آمد من به او دوا و نوار و آب و شراب می داد م
.مادرم مثل تمام زنها از زخم و دمل و جراحات می ترسید و هرگزبه مطب پدرم نمی آمد مگر وقتی که پدرم او را برای بعضی از کارها صدا
می زد
. من متوجه بودم که پدرم به بیماران سه نوع جواب میده د ،به بعضی ازآنها می گوید ک ه بیماری شما معالجه میشود و به بعضی
می گوید درمان بیماری شما محتاج قدری وقت است وبه برخی دیگرهم یک قطعه پاپیرو س
(کاغذ معروف مصر ی - مترجم
)می دهد و می گوید این را به بیت الحیات ببرید تا درآنجا شما را معالجه کنند وبیت الحیات جایی بود که بیماران سخت را درآنجا مع ا لجه می کردند و هر دفعه که یکی ازآنها را روانه بیت الحیات می نمودند پدرم با قدری تأثر می گف ت
(ای بیچاره
). پدرم با اینکه طبیب فقرا بود گاهی بیماران با بضاعت نزد او می آمدند و بعضی از اوقات ازمنازل مخصوص عیش و طرب،کسانی به پدرم مراجعه می کردند که لباس گرانبهای کتان در برداشتند
. وقتی به سن هفت سالگی رسیدم مادرم لن گ
(با ضم لا م )طفولیت را به من پوشانید ومرا به معبد (آمون) بزرگترین وزیباترین معبد خدایان مصری برد تا اینکه درآنجا یک قربانی را تماشاکنم
. 7
یک خیابان طولانی که دو طرف آن ابوالهول در فواصل معین نشسته بود ت ا معبد کشیده می شد و وقتی به معبد رسیدیم من
دیدم که به قدری حصارمعبد بلند است که من بالای آن را به زحمت می بین م
.وقتی وارد صحن معبد شدیم فروشندگان کتاب اموات
(قدیمی ترین کتابی که در جهان نوشته شده کتاب اموات مصر است- مترجم) کتاب خود را به مادرم عرضه می داشتند ولی ما در منزل یک کتاب اموات داشتیم و محتاج خرید آن نبودی م
.مادرم یک حلقه مس از دست خود بیرون آورد و برای حق حضوردرمراسم قربانی پرداخت و من دیدم که کاهنین معبد لباس سفید دربردارند و س ر های تراشیده و روغن خورده
آنها برق میزند و می خواهند گاوی را ذبح نماین د و وسط دوشاخ گاو مهری آویخته بود که نشان می داد در تمام بدن آن گاو
یک موی سیاه وجود ندار د
.من دیدم که وقتی گا و را ذبح میکنند چشم مادرم اشک آلود شد لیکن من توجهی به کشتن گا و نداشتم بلکه ستونها ی بزرگ معبد ،وتصاویرجنگها راکه روی دیوارها نقش کرده بودندتماشا می نمودم
.بعد ااینکه از معبد خارج شدیم مادرم کفشهای مرا از پایم بیرون آورد و کفش های نو به من پوشانید و وقتی به خانه رسیدی م ،پس ازصرف غذای
روز،پدرم دست را روی سرم گذاشت و پرسید تواکنون هفت ساله شده ای وبایدشغلی انتخاب نمای ی ،بگوچه میخواهی
بشوی؟من گفتم که قصددارم سربازبشوم زیرابهترین بازی ،که من درکوچه با بچه ها می کردم بازی سربازی بود ومی دیدم که
سربازهااسلحه درخشنده دارند و ارابه های آنها با صدای زیاد از روی سنگفرش کوچه ها عبور می کند و بالای ارابه ه ا ، بیرق
رنگارنگ آنها در اهتزاز اس ت
. دیگر اینکه می دانستم که سربا ز احتیاج به خواندن و نوشتن نداردومن ازاطفال بزرگترکه به مدرسه می رفتند سرگذشتهای وحشت آورراجع به شکنج ه خواندن و نوشتن شنیده بودم ومی گفتند که معلم موهای
سرطفلی را که از روی غفلت لوح خود را شکست ه ، یکایک می کن د
.پدرم ازجواب من متفکرو متأثر شد وبعد به مادرم گفت که سبوی سفالین به ا و بدهد و مادرم سبویی به او داد و پدرم دست مرا گرفت و دردست دیگر سب و ،مرا کنار نیل برد و من می
دیدم که عده ای ازباربران مشغول خالی کردن محمولات کشتی هستند یک مباشربا شلاق بر پشت آنها میکوبد و آنها عرق
ریزان و نفس زنا ن ،بارها را خالی می ک ن ند
.پدرم گفت نگاه ک ن ،اینها که می بینی باربر هستند و پوست بدن آنها آنقدر آفتاب و باد خورده که از پوست تمساح ضخیمتر شده و ناچارند که تا غروب آفتاب یر شلاق زحمت بکشند و شب که به کلبه گلی
خود میروند غذای آنها یک قطعه نان و یک پیازاس ت
.وضع زندگی زارعین نیز همینط و ر می باشد و به طور کلی هرکس که با دو دست خود کارمیکند این طور زندگی می نمای د
.گفتم پدرم من نمی خواهم باربر و زارع شوم بلکه قصد دارم که یک سرباز باشم و سربازان اسلحه درخشنده دارند و در گردن بعضی از آنها طوق طلا دیده می شود و از جنگ زر و سیم و غلام و
کنیزمی آورند و مردم شرح جنگها و دلیریهای آنان را به یکدیگر می گویند
. پدرم چیزی نگفت و مرا با خود برد وازآنجا دورشدیم و سبویی را که در دست داشت پر از شرابی که ازیک شراب فروشی
خریداری کرد نمود و به راه افتادیم تا به یک کلبه گلی کنارنیل رسیدیم و پدرم سررا درون کلبه کرد و بانگ ز د
(این تب
)...(این تب ).مردی پیر وکثیف که بیش ازیک دست نداشت و لنگ اوازفرط کثافت معلوم نبود چه رنگ داشته از کلبه خارج شد ومن حیرتزده گفتم پد ر آیا
(این تب )سرباز معروف وشجاع همین است؟پدرم به پیرمرد سلام داد وآن مرد دست خود را بلند کرد و با سلام سربا ز ی جواب گفت و چون مقابل کلبه او نیمکت و چهار پایه نبود ما روی زمین نشستیم وپدرم
سبوی شراب رامقابل پیرمردنهادووی سبورا با یگانه دست خودبه لب برد وبا حرص زیاد نوشی د
.پدرم گف ت (این تب
)پسرمن(سینوهه)میل داردسربازشود ومن او را نزد توآوردم تا اینکه تو را که یگانه با ز مانده قهرمانان جنگهای بزرگ ماهستی ببیند و شرح این جنگها را از زبان تو بشنو د
.(این تب )سبوی شراب را از لبها دور کرد وبا نگاهی خشمگین و دهانی بی دندان و قیافه ای دژم و ابروهایی سفید و انبوه خطاب به من گفت تو را به
(آمون)سوگند مگر دیوانه شده ا ی .بعد با دهان بدون دندان خو د ،خنده ای مهیب نمو د وگفت اگرمن ،برای هرنفرین وناسزا که حواله خودکردم که چراسربازشدم یک جرعه
شراب دریافت میکرد م ،با آن شرابها نه فقط می توانستم دریاچه ای را که فرعون برای تفریح زن خود حفرکرده پرکن م ،بلکه
قادربودم تمام سکنه شهرطبس را تامدت ی ک سال،با ش راب سیر نمای م
.من گفتم شنیده ام که شغل سربازی با افتخارترین شغلهای دنیا میباش د
.(این تب )گفت افتخار وشهرت سربازی در این کشورعبارت از زباله و فضول حیوانات است که مگس روی آن جمع میشوند وتنها استفاده ای که من ازافتخارات خود کرده ام این است که امروز باید آنها را برای دیگران نقل کنم
تا یک لقمه نان و یا یک جرعه شراب به من بدهند وآن هم ازصد ن ف رفقط یک نفرمی دهد و لذا من به تو میگویم ای
پسر،دربین شغلهای دنیا هیچ شغلی بدترازسربازی نیست و پایان تمام افتخارات سربازی،این زندگی من است که
8
مشاهده می کن ی
.بعد(این تب ) سبوی شراب را تا قطره آخرنوشید وحرارت شراب صورتش را قدری سرخ کرد سررا بلند نمود و گفت آیا این گردن لاغر و پراز چین مرا می بین ی ،این گردنی است که روزی پنج طوق ازآن آویخته بود و خود فرعون این
طوقها رابه گردن من آویخت ووقتی من ازمیدان جنگ برمی گشتم آنقدردستهای بریده می آوردم که مقابل خیمه من انبوه
میگردید
.ولی امروزازآن همه افتخارات و طلاها هیچ چیز برای من باقی نمانده اس ت .طلاهای من از بین رفت و غلامان و کنیزانم از گرسنگی مردند یا گریختند و دست راست من درمیدان جنگ باقی مان د
.تا وقتی جوان بودم روز و شب در بیابانها با گرسنگی و تشنگی میدان جن گ ،مبارزه می کردم واینک پیرشده ام بازگرسنه و تشنه هست م
.اگراز پدرت بپرسی که وقتی دست مجروح یک سربازرا قطع می کنند وبازمانده آن را درروغن داغ فرومی نمایند چه حالی به ا و دست می دهد او که
طبیب است این موضوع ر ا برایت شرح خواهد دا د
.هر قطعه از گو ش ت بدن من در یک میدان جنگ باقی مانده و دندانها و موهای سر را از دست داده ام وامرو ز اگر مردانی خیرخواه مثل پدر تو گاهی به من کمک نمی کردن د ،باید مقابل
معبد
(آمون)گدایی نمایم. بعدازاین حرفها
(این تب ) نظری به سبوی شراب انداخت وگفت متاسفانه تمام ش د .پدرم یک حلقه م س ازمچ بیرون آورد و به او داد که خمرخریداری نماید و
(این تب ) بانگی ازشعف زد وطفلی را طلبید وحلقه مس را به او داد وگفت این سبو را ببروشراب خریداری کن وبه فروشنده بگو که لازم نیست شراب اعلی بدهد بلکه با شراب وس ط ،سبورا پرنماید وبقیه مس را
برگرداند
.طفل رفت و من گفتم فایده سربازی این است که یک سربازاحتیاجی به خواندن ونوشتن ندارد ونباید زحمت رفتن به مدرسه را تحمل کن د
.(این تب )گفت راست میگویی ویک سرباز محتاج خواندن ونوشتن نیست وفقط باید بجنگ د ،ولی اگرسواد داشته باش د ،به سربازان دیگر حکم فرمایی میکند و دیگران تحت فرمان او خواهند جنگی د
.محال است که یک بیسوادصاحب منصب شود و حتی یک دسته صدنفری رابه کسی که نمیتواند بنویسد واگذارنمی نماین د
6 وپیوسته اینطوربوده و بعد ازاین هم چنین خواهد بو د
. بنابراین ای پس ر ،اگر تو میخواهی درآینده به سربازان فرماندهی کنی باید نوشتن را بیاموزی و آن وقت کسانی که طوق طلا دارند مقابل تو سرتعظیم فرود خواهند آورد و در موقع جن گ ،سوار تخت روان می
شوی وغلامان تو را به میدان جنگ خواهند بر د
. طفلی که رفته بود شراب خریداری کند با سبوی پراز شراب مراجعت کرد وچشمهای پیرمرد از مسرت برق زد وسرباز قدیمی گف ت
: پدر توه رگز جنگ نکرده و نمی تواند زه یک کمان را بکشد ویک شمشیر را ازنیام بیرون بیاورد ولی چون می تواند بنویسد امروزبه راحتی زندگی می نماید و نظر به اینکه مردی نیک نهاد
است من به او رشک نمی برم
. من وقتی دیدم که پیرمرد سبوی شراب را بلند کرداز بیم آنکه مستی او در ما اثر کند و ما در جوی آب بیافتیم و دیگران
لباس ما را به یغما ببرند آستین پدرم را کشیدم که از آنجا دور شویم و وقتی ما دور می شدی م
(این ت ب ) یکی ازسرودهای جنگی را می خواند و طفلی که برای او شراب خریداری کرده بود می خندید
. ولی من که
(سینوهه) هستم ازتصمیم خود که سربازشوم منصرف گردیدم و روزبعد مرا به مدرسه بردند. پانوشتها
-
1 رودخانه نیل که مصررا مشروب میکرد (و میکند)برخلاف رودخانه های شمال آسیا واروپا (از جمله ایران ) درفصل پاییزطغیان مینماید ومردم مصرآغازطغیان رود نیل رادرپاییزجشن میگرفتند زیرا زمینهای کشاورزی را مستوراز آب میکرد ویک طبقه کودطبیعی به جامیگذاشت که خیلی از لحاظ فزونی محصولات کشاورزی مفید بودوحتی
امروزهم کشورمصر فقط با رود نیل مشروب میشودولی ازوقتی که سدالعالی درجنوب مصرساخته شده آب نیل درفصل پاییززمینهای کشاورزی را نمی پوشاند ودراین دوره
اراضی کشاورزی مصر را با کود شیمیایی رشوه میدهند
.- مترجم. -2
پدران باسواد ما درایران وقتی دارای فرزندی میشدند تاریخ تولداو را پشت قرآن مینوشتند که فراموش ننمایند .اما رسم به ثبت رسانیدن نام نوزادان به طور رسمی در مصر ابتکار شد و آنگاه آن رسم به اروپا سرایت کرد و دراروپا پد ومادرمکلف شدند که تاریخ تولد و اسم نوزاد خود را دفترکلیسا به ثبت برسانندو ادرات ثبت احوال رسمی در همه
جای دنیا از این رسم به وجود آمد و به طوری که دراین کتاب میخوانیم این رسم اول در کشور مصرمتداول شد و باز به طوری که در همین جا می خوانیم اجرای رسم ختان در
مردان نیز در کشور مصر معمول گردید
.- مترجم. 9
-3
تمام اطلاعاتی که در این کتاب راجع به وضع زندگی یک خانواده متوسط الحال شهر طبس و چیزهای دیگرمی خوانید مستند به مدارک تاریخی و پاپیروسها یعنی اسناد مکتوب مصری است و تصور نکنید که نویسنده به تقلید وضع زندگی امروز،اینها را جعل کرده است
.- مترجم. -4
ساعت آبی کاسه ای بود دارای یک سوراخ کوچک که آن را روی تشتی پرازآب مینهادندو آب ازسوراخ کوچک وارد کاسه میشد وآن را پر می کرد و هربار که کاسه پراز آب میشد یک ساعت طول می کشید و کاسه را خالی می کردند و دوباره روی آب می گذاشتند و تا
65 سال قبل ساعت آبی در شهر طبس واقع درجنوب خراسان متداول بود .- مترجم
. -5
خانه های فقرا درطبس به وسیله دیوار از کوچه جدا نمی شد بلکه به وسیله نرده ای از نی از کوچه جدا می گردید.- مترجم. -6 (
میکا والتاری ) این کتاب را ازروی اسناد تاریخی که روی کاغ ذ(پاپیروس) نوشته شده به رشته تحریردرآورده واسنادی که نویسنده فنلاندی ازآنهااستفاده کرده لااقل مسبوق به یک هزار و پانصد سال قبل ازمیلاد مسیح است ودرسه هزاروپانصد سال قبل در کشور مصرتا کسی سواد نمی داشت صاحب منصب ارتش نمیشد ولی دروطن مادرگذشته
عده ای بالنسبه زیاد ازصاحب منصبان ارتش سواد نداشتند وخود من دو نفر ازآنها را می شناختم که یکی از آن دو به بالاترین مقام نظامی رسید ولی مردانی وطن پرست و باایمان
بودند
.- مترجم 10
فصل دوم
ورود به مدرسه
پدرم نمیتوانست مرا به مدرسه هایی که درمعبد به وجو د آمده بود بفرستد زیرا درآن مدارس پسران و دختران نجبا و کاهنین
درجه اول درس می خواندند وهزینه باسواد شدن در آنجا خیلی گران بو د
. آموزگارمن،یک کاهن ازدرجه پنجم محسوب می گردید که درایوان خانه خود مدرسه ای به وجود آورده بود و ما در بهار و تابستان در ایوان تحصیل می کردیم و فصل
زمستان به اتاق می رفتی م
. شاگردان اوعبارت بودند ازپسران افسران جزء وسوداگران و کاهنین کوچک ، که پدران آنها آرز و داشتند روزی پسرشان بتواند به وسیله پیکان روی لو ح ،حساب اجناس دکان را نگهدارد یا اینکه بتوان د حساب کند که
درازگوشان ارتش در اصطبل چقدر علیق مصرف می کنند و مصرف علیق اسبهای هر ارابه در میدان جنگ چقدر است
. درشهرطبس پایتخت بزرگ دنی ا ،ازاین مدارس که درخانه ها به وجود آمده زیاد یافت میشد و هزینه محصلین داین
آموزشگاهها گران نبود زیرا شاگردان به آموزگارخودحلقه مس نمیدادند بلکه برایش غذا و پار چ ه می آوردن د
.مثلا پسر زغال فروش در فصل زمستان برای آموزگار ذغال و هیزم می آورد وپسرنسا ج ،هرسال چند زرع پارچه به آوزگار تقدیم میکرد
وپسرعلاف،به او گندم میدا د
. واما پدرمن هزینه تحصیل رابادوا میپرداخ ت وگاهی من جوشانده گیاه هایی که درشراب خیس میکردند برای آموز گ ارمی بردم
.چون ما وسایل زندگی آموزگاررا فراهم میکردیم او به ما سخت نمی گرفت و اگرطفلی روی لوح خود می خوابید مجازاتش این بود که روز بعد برای آموزگار قدری عسل یا قدری باقلا بیاورد
.[font=BNazaninBold] در روزهایی که یکی از شاگردها برای آموزگار یک کوزه آبجو می آورد روز جشن ما بود زیرا آم وزگارهمین که آبجو رامی
نوشید تعلیم ونویسندگی رافراموش میکرد و با دهان بدون دندان خو د ، برای ما راجع به خدایان حکایات خنده آورنقل می
[align=LEFT]نمود و ما طوری می خندیدیم که آدمها�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 377]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن